کلام اخر
نزاریم دشمن از این بیشتر پیشروی کنه
بفهمیم
خوب فکر کنیم و بفهمیم
هرچیزیو که میبینیم باور نکنیم
مگر نبود شایعه ای که باعث محاصره شدن اقا اباعبدالله شد؟؟
مسلمبنعقیل
پسرعموی اقااباعبدالله به عنوان نماینده ایشون به کوفه سفر کرد
کوفیان اقا رو دعوت کرده بودن
مسلم رفت تا از صحت ماجرا مطلع بشه
بیش از ۸ هزار نفر با مسلم بیعت کردن و مسلم به اقا خبر داد
که بیایید
مردم کوفه بیعت کردن
اما شایعه ای که کسی انداخت میان مردم
باعث شد همان ۸ هزارنفر
باعث ریخته شدن خون اقا اباعبدالله بشن
شایعه کردن که یزید لشکر چندین و چند هزارنفری رو از شام به مقصد کوفه راهی کرده
و هرکس با حسینبنعلیبیعتکنهکوفهدریایخونراهمیندازه
و این شایعه ای بیش نبود
و باعث خیلی از اتفاقات شد
هرچیزیو الکی نپذیریم
نزاریم دشمنشاد بشیم
محکمباشیم
غیرتداشتهباشیم
بهایرانیبودنمونافتخارکنیم
نزاریمکسینگاهچپبهناموسومملکتمون
کنه
یهایرانیهتمامعیارباشیم
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
کلام اخر نزاریم دشمن از این بیشتر پیشروی کنه بفهمیم خوب فکر کنیم و بفهمیم هرچیزیو که میبینیم باور ن
حلالکنیدخستتونکردم
همهایناصرفاجهتاینبود
کهواضحترببینیم
بهترببینیم
بهتردرککنیم
وازاطرافمونباخبرباشیم
مباداشرمندهاقاصاحبالزمانبشیم
بازهمحلالکنید
امیدوارمصحبتهام
مورداستفادهقرارگرفتهباشه
ودوستانیکه
نظردارندررابطهبااینموضوع
درگروهنقدوبررسیبیانکنند
عاقبتبخیربشید
روزتون بخیر🌱🌙
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_100
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا.علی هم قرار بود باهاشون بره.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم آماده شدن و منتظر بودن که علی هم بیاد.
فاطمه هم تو اتاقش آماده میشد.زنگ در زده شد.امیررضا گفت:
_فاطمه،بدو دیگه.علی هم اومد.
-باشه،الان میام.
امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم وقتی علی رو دیدن بالبخند نگاهش کردن.علی گفت:
-چیه؟!
امیررضا گفت:
_فاطمه بیا دیگه.
فاطمه از اتاق بیرون اومد و گفت:
_باشه دیگه،اومدم.
امیررضا گفت:
_بیا به شوهرت یه چیزی بگو.
-چی شده مگه؟!
-بیا ببین.
فاطمه تا علی رو دید،لبخند زد و گفت:
_این چیه پوشیدی؟!!
علی گفت:
-بَده؟!
-نه..بد که نیست..ولی...آخه مگه خاستگاری توئه اینقدر خوش تیپ کردی؟!! اونا تو رو ببین دیگه به امیررضا نگاهم نمیکنن.
همه خندیدن.
علی گفت:
_خب چکار کنم؟میخواین من نیام.
زهره خانوم گفت:
_چطوره یکی از لباس های امیررضا رو بپوشی.
فاطمه قیافه شو چندش آور کرد و گفت:
-مامان!! شوهر من به این خوش هیکلی، لباس امیررضا رو بپوشه؟! اصلا اندازه ش نمیشه.
بازهم خندیدن.
امیررضا گفت:
_یه کاری بکنین دیگه..دیر شد ها.
حاج محمود گفت:
_بریم اشکالی نداره.
فاطمه بالبخند و تهدید گفت:
_علی اونجا فقط کنار من میشینی..با هیچکس هم صحبت نمیکنی.از جات هم بلند نمیشی.کلا جلب توجه نمیکنی، فهمیدی؟
همه بلند خندیدن.
وقتی زنگ در خونه آقای سجادی رو زدن،فاطمه گفت:
_علی جان،تو آخر بیا که اونا اول امیررضا رو ببینن.اگه اول تو رو ببینن ممکنه یه وقت اشتباه بگیرن.
امیررضا گفت:
_فاطمه،بسه دیگه،یه کم جدی باش.
-امیرجان چرا اینقدر اضطراب داری؟ محدثه بهت بله میگه.خیالت راحت باشه.
جدی تر گفت:
-فاطمه
-باشه بابا،بداخلاق.
بعد احوالپرسی،آقای سجادی به حاج محمود گفت:
_ماشاءالله چه داماد خوش تیپی دارین.
فاطمه و خانواده ش لبخند زدن.خانم سجادی گفت:
_فاطمه اینقدر خاستگارهای جورواجور رد کرد که ما کنجکاو بودیم آخرش با کی ازدواج میکنه.
آقای سجادی گفت:
_ولی زندگی با همچین آدمی سخت تره ها.باید بیشتر حواستو جمع کنی که کسی قاپ شوهرتو ندزده.
همه خندیدن.
فاطمه گفت:
_من به علی آقا اعتماد دارم.اگه قابل اعتماد نبود اصلا باهاش ازدواج نمیکردم.
از حرف فاطمه،تو دل علی قند آب میشد.
خانم سجادی گفت:
_کاملا معلومه.خیلی محجوب و مؤدب و سربه زیر هستن.
فاطمه مثلا غیرتی شد،گفت:
_خب،بریم سر اصل مطلب.
همه بلند خندیدن.
بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_101
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.وقتی خانواده حاج محمود میخواستن برن،
فاطمه به محدثه گفت:
_حالا چقدر وقت میخوای که فکراتو بکنی؟
محدثه با خجالت گفت:دو هفته..
فاطمه گفت:
_برای ما که از بچگی همبازی بودیم،دو هفته وقت میخوای،از غریبه ها چقدر وقت میگیری؟ تخفیف بده مشتری بشیم.
دوباره همه خندیدن
قرار شد یک هفته بعد،زهره خانوم نتیجه رو از خانم سجادی بپرسه.
فاطمه یه بخشی از وسایل شخصی شو به خونه علی برده بود و مشغول مرتب کردن بودن.
-فاطمه،واقعا میخوای اینجا زندگی کنی؟!! حتی همه وسایل شخصی ت هم اینجا جا نمیشه.
-علی جان دوباره شروع نکن دیگه.اینجا موقته.حتی اگه همه وسایلم هم جا میشد،عاقلانه نبود بیارم.باز چند وقت دیگه باید اون همه وسیله رو جابجا میکردیم..اصلا کلا دو روز دنیا ارزش نداره من و تو درمورد این چیزها اینقدر بحث کنیم..وقتی من مُردم با خودت میگی کاش بجای اینکه اونقدر سر خونه با فاطمه بحث میکردم،دو بار بیشتر بهش میگفتم دوست دارم.
علی نمیخواست به نبودن فاطمه حتی فکر کنه.ناراحت نگاهش کرد.بلند شد و به حیاط رفت.
فاطمه دو تا لیوان چایی آماده کرد. چادرشو پوشید و به حیاط رفت.علی کنار باغچه ایستاده بود و به گل ها آب میداد.
-علی جان،بفرمایید چایی که این چایی خوردن داره ها.
علی چیزی نگفت.
-قهری؟
بازهم علی ساکت بود.
-یه زمانی وقتی به این گل ها آب میدادی،احتمالا با خودت میگفتی،کاش الان فاطمه اینجا بود،دو تا لیوان چایی میاورد،کنار این گل های قشنگ می نشستیم و باهم صحبت میکردیم...الان فاطمه هست،دو تا لیوان چایی هم هست،این باغچه و گل های قشنگ هم هست..نمیخوای بشینی و حرف بزنیم؟
علی با مکث نشست.
فاطمه به خونه کوچیک و باصفا شون نگاه کرد.
-علی جانم،باورت میشه این خونه،خونه ی من و توئه؟ قراره باهم زندگی کنیم، برای همیشه...من برات غذا درست میکنم،شما نوش جان میکنی و میگی خانوم،چرا اینقدر شوره؟چرا بی نمکه؟ چرا ترشه؟...
-یعنی تو یه غذای خوشمزه نمیتونی درست کنی؟!
فاطمه با تعجب نگاهش کرد.علی بلند خندید.فاطمه هم خندید و گفت:
_بی ذوق،مثلا داشتم رمانتیک حرف میزدم ها... شکمو.
یک هفته گذشت...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_102
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
یک هفته گذشت.
علی و فاطمه خیلی کار داشتن.فقط چند روز به مراسم شون مونده بود.علی هم خونه حاج محمود بود.
زهره خانوم با خانم سجادی تماس گرفت،تا نتیجه رو بپرسه.همه چشم شون به زهره خانوم بود.
بالاخره لبخند زد و گفت:
-ان شاءالله خیره.خوشبخت باشن.
امیررضا نفسش بند اومده بود.
هنوز زهره خانوم داشت صحبت میکرد، فاطمه اشاره کرد آره؟ زهره خانوم با لبخند سرشو تکان داد که بله.
فاطمه و علی،دوتایی،امیررضا رو با مشت میزدن.امیررضا به سختی جلوی خودشو میگرفت،داد نزنه که خانم سجادی صداشو نشنوه.
حاج محمود هم به سختی جلوی خنده شو میگرفت.زهره خانوم هم به سختی میتونست صحبت کنه.وقتی تلفن رو قطع کردن،یه دفعه خونه منفجر شد.
امیررضا بلند شد،
و دنبال علی و فاطمه میدوید.سراغ هرکدوم میرفت،اون یکی از پشت میزدش.رفت فاطمه رو بگیره،علی از پشت گرفتش.فاطمه هم به شکم امیررضا مشت میزد.امیررضا داد میزد و تلاش میکرد خودشو از دست علی خلاص کنه.حاج محمود و زهره خانوم فقط میخندیدن.
فاطمه عقب رفت.علی،امیررضا رو بغل کرد و گفت:
_مبارک باشه داداش.خوشبخت باشین.
امیررضا که تازه فرصت کرده بود به جواب مثبت محدثه فکر کنه،نفس راحتی کشید، لبخند زد و علی رو بغل کرد.
فاطمه نزدیک رفت و گفت:
_دختر مردمو بدبخت کردی،رفت.
امیررضا از علی جدا شد که یه چیزی بهش بگه،فاطمه گفت:
_داداش گلم،مبارک باشه.به پای هم پیر بشین.
زهره خانوم و حاج محمود هم بغلش کردن و تبریک گفتن.فاطمه گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
همه خندیدن.
چون نزدیک مراسم فاطمه بود،
تصمیم گرفتن بین امیررضا و محدثه صیغه محرمیت خونده بشه تا بعد مراسم،عقد کنن و شش ماه بعد مجلس عروسی بگیرن.
بالاخره روز مراسم رسید.
خانم ها داخل خونه بودن و برای آقایون تو حیاط میز و صندلی گذاشته بودن.یه قسمت هال سفره عقد انداخته بودن.
وقتی علی با فاطمه زیر یک سقف زندگی کرد،تازه فهمید اصلا فاطمه رو نشناخته بود.تا اون موقع جنبه #عبادی و #ایمانی و #معنوی فاطمه رو ندیده بود.نمازها و راز و نیازهای فاطمه عاشقانه بود.همیشه #باوضو بود.کارهای خونه رو به نیت عبادت انجام میداد..به انجام مستحبات هم حتی مقید بود.همیشه با احترام و عاشقانه با علی رفتار میکرد.
علی از اینکه تو گذشته،فاطمه ی به این خوبی رو اونقدر اذیت کرده بود،شرمنده تر میشد.
فاطمه گفت:
_امروز مراقب سه تا نوزاد بودم...علی خیلی ناز بودن....پدر و مادر بودن حس خیلی قشنگیه.خدا بهت میگه من روت حساب میکنم و یکی از بنده هام رو بهت امانت میدم تا ببینم چقدر میتونی شبیه من باشی و چطوری منو بهش معرفی میکنی.
علی هیچ وقت به پدر شدن فکر نکرده بود.
-تو فکر میکنی من اونقدر بزرگ شدم که خدا،بنده شو بهم امانت بده؟!!
-منکه مطمئنم....ولی شاید هم خواست خدا چیز دیگه ای باشه.
علی شرمنده تر شد.
کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. فاطمه چندبار صداش کرد ولی علی حتی...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
همراهان عزیز
رمان عشق به شرط عاشقی طبق روال گذشته از امروز پارت گذاری میشه🌱🌙
‹🌸🍧›
-
-
گࢪسینھشودتنگ،خداباماهست؛
فرسنگبھفرسنگ،خدابامآست..シ!
-
-
🔗⃟🎀¦⇢ #عـآرفـآنهـ••
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
☁️⃟✨
🌿⃟♥️¦⇢#ارباب_دلم
درزیردستوپایےوگمڪردهامتورا
درزیردستپایمودرجستجوےتو
‹...خُوشبِہنوڪَرۍاَمڪِہبَراحُـسِیناَسٺ🖇😌••›
🌿⃟🥀¦⇢#دلتنگڪربلآ
🌿⃟🥀¦⇢#محرم
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
----------------------------------------«❤️🍒»
درمسیرسربالایۍبہ
منظرهبالایڪوهفکرکن...!ジ
#انگیزشیجات 🍒
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
☁️⃟🍒
🌿⃟👭¦⇢#ࢪفیقانہ
+دوستتـ دآرمـ :)
_انـدازھی......؟!
+انـدآزھ زمانـے ڪھ تاریڪـے
آسـمانمـ را احـاطہ ڪرده ؛
و تو چـون مـاه میدرخشـے (:✨
#دختـرونہ
#پسـرونھ
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_153
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
فریآد میزنم
+خودتو توجیح نکن
کارتو توجیح نکن پرهام
متقابلا فریاد میزنه
_میگی چیکار کنم ؟ها؟از کجا میدونستم؟؟؟
برمیگردم سمتش
+اصلا تو برای چی دست به پول عروسی زدی ؟برای چی بدون مشورت با من؟
_میگی وایمیسادم دوستم توی غرض و غوله دست و پا بزنه و من وایسم نگاهش کنم؟؟
پوزخندی میزنم و برمیگردم سمت شیشه
+هه
دوست
کدوم دوست؟منظورت همونیه که ۱۲۰ میلیونی رو که بهش دادی رو بالا کشید؟چرت و پرت نگو خواهشا
_سحر
عزیزم
خانومم
تو نگران نباش
من خودم پیداش میکنم
پولو یه جوری جورش میکنم تو نگران نباش
بغض کرده سمتش برمیگردم
+چجوری میخوای جورش کنی ؟ها؟
بحث یه قرون دوزار نیست که
۱۲۰ میلیون ما جمع کردیم پرهام
زحمت شبانه روزیه دوسال منو تو شده این
چی میگی
دستمو توی دستش میگیره و میگه
_الهی فداتشم
دورت بگردم
من خودم جورش میکنم
خودم یه خریتی کردم
خودمم حلش میکنم
خودتو ناراحت نکن
+خب چجوری؟
_خب...خب....خب از پارسا میگیرم
کلافه به شیشه ماشین خیره میشم و میگم
+چی میگی واسه خودت؟مگه نمیدونی مامان سمیرا میخوآد بعد محرم و صفر سور و سات عروسیشو راه بندازه؟
_حالا کو تاه بعد محرم
ازش میگیرم بعد بهش برمیگردونم
خم میشه گونمو میبوسه و میگه
_دیگه نبینم اینقدر ناراحت باشیا وگرنه میمیرم
لبخندی میزنم وخدانکنه ای میگم و به راهمون به سمت شمال ادامه میدیم
{سارا}
کش چادرمو روی سرم تنظیم میکنم و بیرون میرم
ماشین جلوی در ایستاده
+اسنپ؟؟
_بله خانم بفرمایید
سوار میشم و سلامی میکنم و جوابی میشنوم
وارد واتساپ میشم و میبینم اخرین بازدیدش مال ۲ ساعت پیشه
اما پیام هام رو هنوز سین نزده
ناراحت انگشتام روی کیبرد شروع به حرکت میکنه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#عاشقانہهایم❣
من و تو کنار هم قشنگ ترین ترکیب دنیاییم😍❤🤤
🌙|•@shahidane_ta_shahadat
☁️⃟☘
🌿⃟🌸¦⇢#پسࢪونہ
🌿⃟🌸¦⇢#چریکی
❬لباس سبز سپاه
لباس علی اڪبࢪ حسین
است . . .
هࢪ ڪسے لایق
پوشیدن آن نیست . . .ジ❭
•ʝσɨŋ↷
🍀°•| @shahidane_ta_shahadat
بالاخره 30مرداد رسید😍
همه منتظرش بودید❤️
اینم از قولی که دادم
ورود رایگان تا صبح❌👇
https://eitaa.com/joinchat/3809411160C57f549d6bd
بعد اون شرمندتونم..
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_154
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+اخرین بازدیدت دوساعت پیش بوده اما هنوز پیام من رو سین نزدی
کجایی که میای ولی جواب نمیدی؟
دلم ازت گرفته محمد
منم هستم
منم به وجودت نیاز دارم
ولی نیستی
دل دخترکمم ازت گرفته که دم دمای اومدنش باباش معلوم نیست کجا رفته
دلم خیلی ازت غمگین شده محمدحسین
ارسال میکنم و به پیامم نگاهی میندازم
گوشیو خاموش میکنم و به مسیر ساختمان پزشکان خیره میشم
کرایه رو حساب میکنم و پیاده میشم
به اون طرف خیابون به سمت ساختمان پزشکان میرم
سنگینی نگاهی رو حس میکنم
برمیگردم پشت سرم اما کسیو نمیبینم
از درخونه تا اینجا این نگاهو حس میکردم
بیخیال میشم و داخل مطب میرم و منتظر میشم تا نوبتم بشه
{محمدحسین}
عصبی چنگی توی موهام میزنم
+چه غلطی کنیم حالا
وسایلشو توی کوله میریزه
عصبی میتوپم بهش
+میشه بگی داری چه غلطی میکنی؟؟
متقابلا عصبی جواب میده
_دارم وسایلمو جمع میکنم
منم باید باهاشون برم
نمیشه من نباشم
کنترلمو از دست میدم و به سمتش میرم کولشو برمیدارم و محکم به دیوار مقابل میکوبم
صدای شکستنی چیزی بلند میشه
فریاد میزنم
+چرا الکی حرف میزنی؟
فکر کردی میفرستمت باهاشون بری؟
کور خوندی ساحل
بلند میشه و به سمتم میاد
انگشت اشارشو سمتم میگیره
_واسه من تعیین تکلیف نکن
من هرکار صلاح بدونم انجام میدم
دستمو سمتش میگیرم
+مثل اینکه یادت رفته تو چه جایگاهی هستی؟؟؟
من مافوقتم و میگم حق نداری قدم از قدم برداری
پوف کلافه ای میکشه
_بابا نفهم
چرا نمیفهمی
اگه یهو دورمون زدن میخوای چه غلطی کنی؟
اینا هرثانیه یه نقشه تو استین دارن
مگه ندیدی حتی منی هم که از خودشون بودم میخوان رد کنن اونور؟؟
+توالان جات امنه
ادرس اینجا رو کسی نداره
نه خودتو توی دردسر بنداز نه منو
_وای محمدحسین چرا نمیفهمی
میگم لازمه برم
بزار برم
توهم که هستی
پس منم بزار بیام
مواظبم
پوفی میکشم و چنگی به موهام میزنم
+میتونی ردیابو توی دندونات جاساز کنی؟
برقی توی چشماش میشینه و سری تکون میده
+زود باش وقت نداریم
به سمت در میره که صداش میکنم
+ساحل
برمیگرده سمتم و منتظر
+وای به حالت دست از پا خطا کنی که باعث بشه ماموریت بهم بریزه
کاری میکنم تا عمر داری نتونی از جلوی در کلانتری هم رد بشی
من واسه این ماموریت از زن و بچه توراهیم گذشتم اومدم اینجا
درحآلی که باید پیش اونا باشم که هر لحظه ممکنه سارا دردش بگیره
پس حالا که اومدم اینجا و دارم از جون مایه میزارم اصلا دلم نمیخواد خدشه ای وارد بشه
شیرفهم شد؟؟
سری تکون میده و چشمی میگه و میره
گوشیمو برمیدارم و روی صندلی میشینم
از سارا پیام دارم
اما جوابی نمیدم بهش
تنظیمات واتساپو جوری کردم که حتی اگه پیامشو هم دیدم واسه اون معلوم نشه
پیامو باز میکنم
با دیدن محتوای پیام غم به دلم سرازیر میشه اما مجبورم سکوت کنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
.
…|بھسرزمینرویآهایت
…|نمیرسۍاگرطاقتطوفآن
…|رونداشتھباشی
…|دلتروبزنبهدریآرفیق^^'💕✂️
#انگیزشیجات🌿
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🖤🖇›
-
-
تَـعرِیفِمَـناز؏ِـشقهَمـٰآنبـودڪِہگُفتَـم؛
دَربَنـدِڪَسِۍبٰـآشڪِہدَربَنـدِحُـسِیناَسـت..シ!
-
-
🌪⃟📓¦⇢ #عـآشقآنـہ••
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
‹چون خدا هست مرا از همه طوفان غم نیست . .🤍🍓›
#عارفانہ🍃
•ʝσɨŋ↷
🍒°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_155
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{پارسا}
_دستتون درد نکنه مادر خیر ببینین
امیرعباس_خواهش میکنم بی بی وظیفه بود
اقا پارسا من میرم پیش بچه ها شماهم بیاین
دستی به شونش میزنم
+اینقدر اقا اقا نکن
من پارسا هستم
حالاهم شما برو منم میام
لبخندی میزنه و میره
رو میکنم به بیبی
+بی بی همه چی هست؟چیز دیگه ای نمیخواین؟
_نه مادر قربون دستت
همه چی هست
+خب خداروشکر
بی بی من دیگه از امشب میرم ویلای خودم
دستی به گونه میکوبه
_خدا مرگم بده
چرا؟
+خدانکنه عمر من
هیچی میرم اونجا راحت ترم
سرکج میکنه
_اینجا بهت بدگذشته مادر؟
+نه قربونت برم
ولی خب از امشب قراره خانواده موسوی بیان دیگه
اخمی به چهره میندازه
_پارسا خجالت بکش اون دختر دیگه ازدواج کرده
چشم گرد میکنم
+بی بی چرا واسه خودت میبری و میدوزی؟من دیگه به سارا فکر نمیکنم
من فقط میرم که خودم راحت باشم و اذیت نشم
همین
_مگه دلیلی هست که اذیت بشی؟
کلافه چنگی به موهام میزنم
+بی بی من یه روزی اون دخترو دوست داشتم
قبول کن الان واسم سخته تو خونه ای باشم که اون دختر با شوهرش هم هست
چهرش مهربون میشه
انگار واقعا فهمید نیت بدی ندارم
_الهی دورت بگردم مادر
تو غصه نخور
من یکی بهتر از سارا واسه تو پیدا میکنم
ولی از اینجاهم نمیزارم بری
تو و پسرا تو خونهۍ پشت باغ ساکن میشید
پوفی میکشم و سربه اسمون میگیرم
+من که هرچی بگم شما یه چیز دیگه میگی
کاری نداری انجام بدم واست؟؟
خنده میکنه که چال کوچولوی گونه چروکیدش نمایان میشه
_نه قربونت برم برو
منم برم کار دارم
لبخندی میزنم و به سمت پسرا میرم
ظاهرا دارن بازی میکنن
کنارشون میشینم که سهیل میگه
_پارسا داداش بیا کمک من
استاد دانشگاهی
میتونی کمکم کنی
+چرا مگه چیشده؟
خنده ای میکنه
_داریم اسم فامیل بازی میکنیم
لبخندی خبیث میزنم و برگه ای از کنار دست امیرمحمد برمیدارم
خودکاری هم برمیدارم و میگم
+فکرشم نکنید که من اسم فامیل بازی نکنم
منم هستم
شروع کنید با ج
همه قهقهه ای میزنن و شروع میکنن به بازی
{محمدحسین}
_نگران نباش محمدجان
ما یه قدم ازشون جلو تریم
+ان شاءالله که به خیر بگذره
_ان شاءالله
برو دیگه ضایع هست زیاد با تلفن حرف بزنی
+بله چشم
_راستی
نگران خانومتم نباش
بچه ها مراقبن
لبخندی میزنم و تشکر میکنم و خداحافظی میکنم
سوار ماشین میشم و به سمت ویلا میرم
میخوام ماشین رو داخل ببرم که پوریا همراه با فرزاد و سعید ولاله بیرون میان
+جایی قراره برید؟
فرزاد_اره میریم دخترا رو ببینیم
چشم گرد میکنم
+مگه شماها هنوز خودتون ندیدید؟
فرزاد_فقط منو لاله دیدیم
سعید_توهم میای؟
+اره
با ماشین خودم میام
فرزاد_نمیخواد
هممون با ماشین من میریم
اخم میکنم
+چرا؟؟
من منی میکنه
_همینجوری
با ماشین من میریم همه
اخم میکنم و منو پوریا و سعید عقب و فرزاد و لاله جلو میشینن
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
•••💛''
•
•🌻🔗||
اگهیهروزیفکرکردیآرزوهاتدوره؛
یادتبیارکهخدانزدیکه ..🦋!^^
•🌻🔗||
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
برخاڪ بیوفتمڪہتو
آزادبمانۍ ..🌸
منازپاۍبیوفتمڪہتو
آبادبمانۍ ..❤️
#رهبرانه✨
#حضرت_عشق♥️
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
#زندگۍزیبـا🌱
میگنهرعملےراعڪسالعمݪےست
پسٺوبخندتالبخندببینے🐣
🌙|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_156
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
از شهر خارج میشه و جلوی مکان متروکه ای متوقف میشه
تعجب میکنم از این کارشون و انتخاب مکانشون
پیاده میشیم و به جلو میریم
فرزاد کلیدی از جیبش درمیاره و در رو باز میکنه و با دستش اشاره میکنه جلو بریم
چند نفری توی حیاط هستن
با دیدن پوریا و ما جلو میان و سلام میکنن
داخل باغ و بیرونش صددرجه باهم فرق داره
باغ سرسبز و پر دار و درختی هست
به سمت اخر باغ میرن
دری که حدس میزنم انباری باشه توی گوشه ای از حیاط به سمتش میریم و یکی از همون مرد ها در رو باز میکنه
داخل میریم و از محوطه راهرو مانندی عبور میکنیم که دوباره به دری میرسیم و بازش میکنه
وارد که میشیم از بهت و وحشت نای حرکت پیدا نمیکنم
دخترانی نزدیک به ۱۳ تا که دست و پا و دهن بسته گوشه ای از اتاق هستن
با دیدن ما با ترس بهم میچسبن و چشم هاشون ترس و وحشت رو فریاد میزنه
فرزاد نگاهی به لاله میندازه و به سمت دخترا اشاره میکنه
لاله به سمت دختر اولی میره و بازوشو میگیره و بلندش میکنه
دختر تقلایی میکنه که فریاد لاله بلند میشه
_بلند شو ببینم دختره نفهم
نکنه از جونت سیر شدی
اشک های دخترک روان میشه و بلند میشه
_اسیه ۲۱ ساله
به سمت دختر بعدی میره
بقیه دخترا از ترس برخورد لاله اروم بلند میشن و لاله دونه به دونه معرفیشون میکنه
و این میون به ترلان هم میرسم که با نفرت به لاله نگاه میکنه
سرتق و لجبازه و به تهدید های لاله توجهی نمیکنه
و نگرانم برای این دختر سرتق و لجباز
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#زندگۍزیبٰا🌱
زندگی را ارزش غم خوردن نیست آنقدر محکم بخند تا ندانی غم چیست
🌙|•@shahidane_ta_shahadat