'🌸🖇'
-
-
شـیرینترازآنۍکہبگویمعسلهستـۍ
درصحبتعشـاقتوضربالمثلهستۍ...!シ'
-
-
🌸⃟🤍¦↜ #فندقانھ
🌸⃟🤍¦↜ #قشنگیجات
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_135
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
میونه راه پشیمون میشم و میگم بره به سمت ویلای شمال
راننده متعجب میشه اما بهش میگم که نگران هزینش نباشه
اونم خوشحال از پولی که قراره به جیب بزنه قبول میکنه و با سرعت به سمت شمال حرکت میکنه
تصمیم میگیرم تا رسیدن کمی چرت بزنم اما با دیدن نوتفیکیشن گوشیم هوشیار میشم و وارد صفحه چت میشم
♧♧♧♧♧♧♧
(سارا_سه ماه بعد)
سه ماه از اون مهمونی کزایی میگذره
محمدحسین توی شرکت پوریا مشغول به کار شده اما متوجه رفت و امدای زیادی و تلفنای بیش از حدش شدم
چند باری به سفر رفت اما بدون من و با پوریا
اعصابم خورده که به جای اینکه به مهسا کمک برسونیم محمدحسین هم رفته توی تیم پوریا
اخلاقش فوق العاده بد شده
سرد شده
و حس ترس لحظه ای رهام نمیکنه
بلند میشم بیخیال فکر و خیال
دوشی میگیرم و مانتوی سورمه ای رنگی به همراه شال سورمه ای میپوشم و کش چادرمو روی سرم تنظیم میکنم
تاکسی اینترنتی میگیرم و به سمت خونه مهسا میرم
(مهسا)
چشم از قاب عروسی روی دیوار میگیرم
خسته شدم اینقدر تنش تحمل کردم
هرچقدر تلاش کردم نزارم محمدحسین و سارا وارد بازی های کثیف پوریا نشن نتونستم
ماه اخر بارداریم هستم و منتظرم تا نوزاد کوچولوم زودتر به دنیا بیاد و بتونم برش دارم و برم
یه جای دور
به دور از هرچی تنش هست
گوشیمو برمیدارم و صوت قرآن میزارم و خودمم بلند میشم تا ساک بیمارستان برای نوزادم اماده کنم
اروم اروم لباس هارو توی ساک میچینم و قربون صدقه فرزندم میرم و از طرفی شرمندش هستم بابت پدری که براش انتخاب کردم
دردی توی کمرم و زیر دلم میپیچه
بیخیالش میشم و از بین میره
بند قندانش طبقه بالای کمد هست
دستمو بلند میکنم برش دارم که درد توی کل وجودم میپیچه و طاقتمو میبره
بی توجه به ابرو و این چیزا اروم روی زمین سر میخورم و جیغ سر میدم
جیغ های پشت سر همی که گلوم رو خراش میده
عرق سرد روی پیشونیم و تیره کمرم نشسته
سعی میکنم خودمو به گوشیم که روی تخت هست برسونم
فاصله انگاری زیادی زیاده
شکمم سفت شده و میترسم
درد امونمو بریده
روی زمین خزیده میشم
و با درد اخری که به تنم رسوخ میکنه
فریاد اخرم بلند میشه و نگران میشم واسه بچم
+یافاطمه زهراااااا
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
'🦋🚎'
-
-
حَتےاَگَࢪقشنـــگیا؎ِزِندِگیـمزِیادشِھ...
بازَمـ،طُزیبـــاتَـــرینِشــونے!
-
-
🦋| #فندقانھ
🦋| #قشنگیجات
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
'💞🎀'
-
-
تامیتونےوجُونداࢪیواسِھهَدَفِتتلاشڪُن...
هیچکَسبِفِکࢪِتونیستجُزخودِت🌝🌱!
-
🍭| #انگیزشیجات
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
'🌸🎀'
-
-
رفیقتوبھتریناتفاقزندگیمنهستے
کہباهیچچیزۍعوضتنمےڪنم😌🍭••¡
-
💕| #دخترونہ
💕| #رفیقـونہ
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
💕°•| @shahidane_ta_shahadat
♬♪.«🦋».♬♪
#سخن_بزرگان 🌿
هی بگو: خدا دوستم داره!
دوستم نداشت خلقم نمیکرد.☺️❤️
♡°•——•|😍|•——•°♡
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
@shahidane_ta_shahadat
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
#میلاد_امام_کاظم
《♥🌤》
•
.
توانتخابشدۍ↯
تا"چـادࢪ؎"باشـۍ. . .(:🌿
توانتخابشدۍ↯
تاعلمداࢪزینـبۜباشـۍ💔. .
پسخـوب"علمدار"ڪن🖐🏼:)
•
#چآدࢪانہ🌙
.
•ʝσɨŋ↷
🌙°•| @shahidane_ta_shahadat
'🌸🐾'
-
-
تـوتمنـٰآ؎مـنیـٰآرمـنوجـٰآنمـنۍ
پـسبمـٰآنتـٰآڪہنمـٰآنمبہتمنـٰا؎ڪسى!ッ
-
#عاشقانه_مذهبی
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#رهبرانه❤️
رانندگیمقاممعظمرهبری...!
محافظآقا(مقاممعظمرهبری)
تعریفمیکرد...میگفترفتهبودیم
مناطقجنگیبرایبازدید...
تویمسیرخلوتآقا❤️گفتن
اگهامکاندارهبگذاریدکمیهممن
رانندگیکنم...
منهمازماشینپیادهشدم
وحضرتآقا❤️پشتماشیننشستند
وشروعبهرانندگیکردند...
میگفتبعدچندکیلومتر... سیدیم
بهیکدژبانیکهیکسرباز👮🏻♂آنجابود
وتاآقارودیدهلشد...😰
زنگ📞زدمرکزشونگفت...:
قربانیهشخصیتاومدهاینجا...
ازمرکزگفتنکه:کدومشخصیت..🤔
گفتنمیدونمکیه🤷🏻♂
اماخیلیآدممهمیهستخیلیییی...
گفتن...:
چهشخصیتمهمیهست🤔
کهنمیدونیکیه...؟؟
سربازگفت...:
نمیدونم؛ ولیگویاکه
آدمخیلیمهمیه
کهحضرتآقا❤️رانندشه...!!😂
اینلطیفهرو
حضرتآقا❤️توجمعیبیانکردند
وگفتندکهببینیدمیشهلطیفهایروگفت
بدوناینکهبهقومیتوهینشود...
"برگرفتهازخاطرات
مقاممعظمرهبرى"
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#میلاد_امام_کاظم
..حـآلِ خـوُبِ إیـن دِلــۍ ڄـآنـٰآ😍♥️..
#عاشقانه
🦋°| @shahidane_ta_shahadat
'🧡📙'
-
-
سُـخَنبـۍتـومَگَـرجـاےِشنیدَندارَد؟
نَفَـسبـۍتـوڪُجانـاےِدَمیـدَندارَد ...!シ
-
-
#رفیقـونہ
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_136
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بالاخره دستم به گوشیم میرسه
یکی از دستامو توی دهنم میزارم و دندون میگیرم تا صدام بلند نشه
به سختی شماره اروژانس میگیرم و درخواست کمک میکنم
از دردمثل مار به خودم میپیچم
حال خوبی ندارم و حس های بدی بهم وارد شده
میترسم کیسه ابم پاره شده باشه
صدای درمیاد و بعداز اون صدای پر از اشتیاق سارا توی خونه میپیچه
_اهل خونه
کجایی بیای استقبال
ناله ای میکنم و بعد از اون صدایی از سارا درنمیاد
با مکثی طولانی نگران صداش بلند نزدیک تر میشه
_مهسا کجایی قربونت برم
و بعد توی چارچوب درنمایان میشه
از دیدن وضعیت من جیغ کوتاهی میکشه و با سرعت به سمتم میاد
دردام ادامه داره منتها با جیغ خالیش نمیکنم
با دندون گرفتن دستم خالی میکنم
میخواد زیر دستمو بگیره که نمیزارم
به خودم میپیچم از درد
اورژانس از راه میرسه
دیگه دردام با دندون گرفتن تموم نمیشه
جیغ میزنم
بلند
فریاد سرمیدم
فریاد یازهرا
گریه میکنم
دردناک
ولی تو همه این لحظه ها ارزو داشتم حداقل کنارم بود
دلم قرص بود شوهرم کنارمه
ولی نبود
دیگه چیزی از زمان و مکان نمیفهمم
فقط جیغ میزنم
مهتابی های راهرو بیمارستان پی درپی از بالای سرم رد میشن
دستم توی دست سارا فشرده میشه
اما جیغ های من هنوز سرجاشه بلکم بلند تر
وارد اتاق عمل میشم و چیزی متوجه نمیشم دیگه
(سارا)
سرگیجه دارم حالت تهوع دارم ولی هیچ کدومش مهم نیست
مهم خواهرکمه که روی تخت اتاق عمل داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه
صدای قدم هایی که بهم نزدیک میشه باعث میشه اشکامو پاک کنم و سربرگردونم که با دیدن پوریا و محمدحسین داغ دلم تازه میشه و میزنم زیر گریه
پوریا نگران سمتم میاد
جلوی پام زانو میزنه
محمدحسین هم همینطور
_سارا خانم مهسا چیشده
کجاست؟
حالش چطوره؟
با گریه به سمت اتاق عمل اشاره میکنم و دوباره گریه میکنم
پوریا کلافه بلند میشه و قدم هاشو از این سر به اون سر شروع میکنه
که دستم توی گرمای اشنا و ناشنایی فرو میره
اشنا از نظر اینکه تا چندین ماه پیش هر روز و هردقیقه این گرما رو حس میکردم
ناآشنا از نظر اینکه چندین ماهه حسش نکردم
دلگیر نگاهش میکنم که انگار حرف دلمو میفهمه
و شرمنده سر پایین میندازه
با صدای بازشدن دراتاق عمل و خروج دکتر شتاب زده سمتش میریم که با شنیدن چیزی که گفت کنار دیوار سر میخورم و دو دستی توی سرم میکوبم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
『💜͜͡🖇』
.
•
گࢪیڪنفستبہزندگانےگذرد،
مگذارڪہجزبھشآدمآنےگذرد^^
.
#انگیـزشۍ🎨
•
•ʝσɨŋ↷
🎨°•| @shahidane_ta_shahadat
"🧡🎨"
•
•
براۍزندگۍ،نہسقفمیخواهمنہزمین؛
نقشۀجغرافیاۍِدستانتبرایمڪافیست.!
•
•
------------------------"🧡🎨"
•
🎨| #عاشقانہ"
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
•¦🌷¦•
#زیبا 🌱
رویا پردازی زنده نگه میدارد
آدمی را.....
♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡
❀———{🍒}———❀
@shahidane_ta_shahadat
❀———{🍒}———❀
#میلاد_امام_کاظم
•|🌿🌤|•
.
"خداےِجاݩ"
ټـوتڪرارۍتریـنحضۅرزندگےمنۍ. . .!
ۅمنعجیــببہآغـۅشٺـو
ازآنسۅۍفاصلہهاخـوگرفٺہام!💛^
.
#عآرفآنہ🔗
.
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
「•🧡•」
-
-
همھیڪسو
تویڪسو؛
چھبگویمدگر...🤤
-
🦊¦⇢ #فندقانھ
🦊¦⇢ #قشنگیجات
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🦊°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_137
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_متاسفم واقعا
مادر و فرزند رو خیلی دور رسوندید
کیسه اب پاره شده بود و بچه توی خشکی افتاده بود
وضعیت برای هر دو خطرناک بود
اما خب مادر تاکید کردن که هراتفاقی بیافته بچشون سالم باشه
و ما تنها تونستیم بچه رو نجات بدیم
و متاسفانه مادر در حالت اغما یا همون کما به سر میبرن و نتونستیم واسه اوشون کاری کنیم
گریه سر میدم و دو دستی توی سرم میکوبم
پوریا کنار دیوار سر میخوره و مبهوت به رو به رو زل میزنه
و محمدحسین هم ناراحت کنارش میشینه
و نوزادی که روی تخت کوچیکش دارن از اتاق بیرونش میارن و کسی مشتاق به دیدنش نیست
(پارسا)
عینک مطالعه رو از روی چشمام برمیدارم و به گلاب بانو خیره میشم که داره سبزی پاک میکنه
یکی از پاهاشو دراز کرده و سینی و سبد سبزی رو جلوش گذاشته
_وای مادر پاشو کمک کن
میدونی چقدر کار داریم؟؟؟
+گلاب جان اخه کی گفته ۱۰ روز اول ماه رمضون رو شما نذری بدی؟اجباره مگه
لب میگزه و میگه
_وا مادر
این حرفا چیه
پاشو پاشو تنبلی نکن
ابرو بالا میندازه و ادامه میده
_اخه تو که نمیدونی تو این نذری دادن و گرفتنا چندتا مجرد رفتن خونه بخت
خدارو چه دیدی شاید توهم یکیش بودی
اصلا همین پریسا دختر اختر خانم
مادر پنجه افتاب
اصلا یه چیز میگم یه چیز میشنوی
یا ثریا دختر ملوک خانم
دختره معلم ادبیاته
اینقدر باکمالات و مودبه که نگو
حالا صبرکن
خودم واست استین بالا میزنم
مات و مبهوت به گلاب بانوی تپلی خیره میشم که دیگه رسما منو فرستاد خونه بخت
(محمدحسین_یک هفته بعد)
توی اتاق کار بودم و با لپتاب و ایمیل جدید با سرهنگ صحبت میکردم راجب روند پرونده که صدای یاخدای سارا بلند میشه
با عجله خداحافظی میکنم و لپتاب رو پاکسازی میکنم و بیرون میرم
روی مبل بیحال و رنگ پریده نشسته و تلفن توی دستشه
+چیشده؟
بیحال میناله
_مهسا بهوش اومده
+خب این کجاش خبر بدیه که اینجوری شدی؟
گریش میگیره و همزمان میگه
_محمدحسین طناز یک ساعت بعد از بهوش اومدن مهسا میمیره
و دوباره هق هق میکنه و از ته دل میسوزم واسه نوزادی که نیومده بار سفر رو بست و رفت و مادری که به امید دیدن فرزندش به روی این دنیا چشم گشود
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
「🐚🕸」
-
-
رویِ سَنگِقَبرِ مَن،
اینجُملِه را اِنْشاء کُنید
عٰاقِبتْ اینجانِ ناقابِلْ
فَدایِ زِینـبْ ۜ اَستْ🌿
-
-
💣| #چـريڪۍ
💣| #پسـرونھ
•ʝσɨŋ↷
💣°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#چادرانہ 😍
بانو
چادرے کہ بر سر کردے مانند تاجے زیبا بر روے سرت می درخشد●💛👑 ●
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#حلالت_نمیکیم
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_84
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
پویان متوجه منظورش شد.
-بسیار خب،هرطور شما راحتین..در هر صورت خیلی ازتون ممنونم.
خداحافظی کردن و رفت.
تو جلسه بله برون قرار شد،
دو هفته بعد عقد رسمی تو محضر انجام بشه و دو ماه بعد مراسم عروسی بگیرن.
روز عقد،هم فاطمه بود،هم افشین.
پویان و مریم کنار هم نشسته بودن.یه طرف پارچه ای که روی سر عروس و داماد میگیرن،خواهر مریم گرفته بود و طرف دیگه شو فاطمه.پویان به افشین نگاه کرد.افشین با لبخند نگاهش میکرد. لبخند زد و تو دلش از خدا خواست افشین و فاطمه هم زودتر ازدواج کنن.
بعد از مراسم حلقه ها،فاطمه هم هدیه شو داد.یه جعبه زیبا به پویان داد و گفت:
_قابلی نداره،بازش کنید.
پویان جعبه رو جلوی مریم گرفت،
و باز کرد.دو تا انگشتر عقیق زیبا و شبیه هم که یکی مردانه و یکی زنانه بود. پویان و مریم لبخند زدن و از فاطمه تشکر کردن.مریم انگشتر پویان رو برداشت تا دستش کنه.پویان هم انگشتر مریم رو به دستش کرد.
برای عروسی مریم،
خانواده فاطمه هم دعوت بودن.فاطمه از صبح همراه مریم بود.امیررضا و پدر و مادرش باهم رفتن.
امیررضا گفت:
_خیلی دوست دارم داداشمو ببینم.
زهره خانوم گفت:
_داداشت کیه؟
-همونی که خواهر من براش خواهری میکنه دیگه.
حاج محمود و زهره خانوم خندیدن.
حاج مروت جلوی در ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد میگفت.
بعد احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا، پویان رو صدا کرد.
پویان نزدیک رفت و گفت:
_جانم.
امیررضا با دقت نگاهش میکرد.
از اینکه داداشش اینقدر محجوب و خوب و مهربان بود،خوشش اومد.گفت:
_تبریک میگم داداش،خوش بخت باشین.
پویان،امیررضا رو نمیشناخت.از اینکه بهش گفت داداش تعجب کرد و فقط تشکر کرد.
-من امیررضا نادری هستم.
پویان با تعجب به امیررضا نگاه میکرد. آقای مروت گفت:
_ایشون برادر فاطمه خانم هستن.
پویان از اینکه حتی برادر فاطمه هم اونو داداش خودش میدونه،خوشحال شد. بغلش کرد و گفت:
_ممنون داداش جان،خیلی خوش آمدین.
امیررضا به حاج محمود اشاره کرد و گفت:
_ایشون پدرم هستن.
پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری♥️🌿
❀———{🍒}———❀
@shahidane_ta_shahadat
❀———{🍒}———❀