.
💛از دسٺ رضا ڪرببلا مےگیرم
✨ازخاڪ در رضا شفا مےگیرم
.
💛من هرچہ بخواهم زخداوند جهان
✨از پنجره فولاد رضا مےگیرم
.
ســلام✋
#روزتون_شهدایی🌹
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#سیره_شهید_محمد_توحیدی
به روایت مادر بزرگوار شهید
بعلت حجم بالا این کلیپ در سه بخش تقدیم محضرتان میگردد.
#بخش_اول
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکات قابل توجه در زندگی نوجوان بسیجی شهید#محمد_توحیدی
۱ــ توجه به پرداخت خمس
۲ــ احترام به بزرگتر
۳ـ اهل تلاش و کوشش
۴ـ توجه به دعا و توسلات
۵ـ اهل نماز
۶ـ توجه ویژه به حرف بزرگترها
#بخش_دوم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های پایانی مادر بزرگوار شهید دعا برای سلامتی امام خامنه ای «حفظه الله» و خدمتگذاران به اسلام و انقلاب و جمع حاضرین
خداوند ان شاء الله به این مادر عزیز سلامتی و طول عمر با عزت عنایت فرماید.
#بخش_سوم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 نکته مخفی و عجیب انیمیشن علاءالدین!
⚠️#ببینید سازنده این انیمیشن امریکایی چطور با لگدمال کردن اعتقادات مذهبی و دینی ما، در راستای اهداف شیطان قدم برمیداره!
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#در_محضر_شهداء
✅ دعای مستجاب #شهید_مهدی🍂
♦️♢ چهارشنبه بود و وقت اذان صبح برای #نماز بيدار شدم.
وضو گرفتم و با #سجاده_شهید_مهدی نماز خواندم .
🔸به یاد سال گذشته افتادم که به مهدی زنگ زده بودم و گفتم مهدی جان سر نماز برای من دعای ویژه بکن.🙏
و #شهید_مهدی با خنده گفته بود، اگر دعایم میگرفت برای خودم دعا می کردم .
🔸به ياد اين موضوع که افتادم گریه امانم نداد.
به #مهدي گفتم؛ بي معرفت ديدي دعایت گرفت و به آرزویت رسيدي️
🔸حالا نوبت من است كه برايم دعا كني.
همان روز هنوز اذان ظهر را نگفته بودند ، توی خیابان بودم که تلفن زنگ زد و مشكلي كه داشتم حل شد .
🔸از اینکه شهید مهدی برایم دعا کرده بود تا مشکلم حل شود، زدم زیر گریه و گفتم #آقا_مهدی معرفت تو قبلا به ما ثابت شده بود.
#خاطره
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
احسان به والدین عاقبت بخیری می آورد
🎙حاج آقا قرهی :
در زمان طاغوت، یک کسی در صابونپزخانه بود که خیلی لات بود، اسمی بر او گذاشته بودند که آن را نمیگویم، یکی از اولیاء خدا فرمود: این عاقبت به خیر میشود. گفتند: او خیلی شرّ است. گفت: من چیزی از او دیدم. گفتند: چه چیزی؟ گفت: من دیدم مادرش در کوچه، در گوش او زد، امّا او با این که جوان رشیدی بود، سرش را پایین انداخت، بعد مادرش از بس از دستش عصبانی بود، یک لنگه کفشش افتاده بود و همینطور داشت پابرهنه میرفت، او فهمید، کفش مادر را بوسید و برد به مادرش داد. به همین خاطر میگویم که او عاقبت به خیر میشود. انقلاب شد، جنگ شد و همین فرد شهید شد! حبّ، آدمها را عوض میکند و اثر میگذارد.
یا فاطمه، مادرگیتی، ما حبّ به شما داریم. دستمان را بگیر تا عاقبتمان به خیر شود ان شاء الله
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۲۳
نگاهی به اطرافم میکنم. چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت. درست است که برای ما گمنام اند، اما آنجا حتما باهم دوستید و قهقهه مستانه میزنید.
- پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره. یعنی فردا! - میخوای بری؟ . حتما صبحونه هم میدن. - مصطفی، بگو صبحونه را ما میدیم! - واقعا میتونی؟ - آره، برو عدس بگیر بیار خیس کنم تا فردا میپزم و میبریم! | صبح بود که گفتم، اما عدس را ساعت یک بعدازظهر که از مسجد آمدی گرفتی. . میخواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه! |
- از آقارحمان گرفتم. با این بدبختی مغازه ش را راه انداخته به امید من و تو. از تهرون که نمیان ازش بخرن. من و تو باید بخریم! . چون به امید من و تو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم؟ . بذار دو ساعت بیشتر بجوشه! | در همین حال تلفن زنگ زد، دوستم بود: «میای بریم استخر؟» رو به تو کردم: «محمدعلی را نگه میداری برم استخر؟» . بله، مخصوصا که کم ورزش می کنی و استخون درد داری! - پس نگهش میداری؟
- برو استخر، ولی محمدعلی را بذار پیش مامانت! - پس پنج کیلو عدس دستت رو میبوسه، پاکش کن! - باشه! از استخر که آمدم نصفی از عدسها را پاک کرده بودی و نصف دیگر آنجا بود. - پس چرا پاک نکردی آقامصطفی؟ . خسته شدم! - باید خیس بشه، نمیپزه ها! - ان شاء الله که میپزها شب که از مسجد آمدی گفتم: قابلمه بزرگه رو از بالای قفسه
آشپزخانه بیار پایین!» . هنوز زوده، بذار کمی استراحت کنم! محمدعلی را گذاشتم بغلت. صندلی زیر پایم گذاشتم و قابلمه را به سختی آوردم پایین. عدسها را ریختم و تا صبح مدام سر زدم، ناپز بود و نمیپخت.
کلافه شده بودم، بیدارت کردم. - آقامصطفی دیرپزه و لعاب نمیده! - اشکالی نداره. خورده میشه! | صبح بلند شدی و لباس پوشیدی.
. کجا؟
. گمان نمیکنم کسی خانمش را بیاره، خودم میرم!
. منم میام، اجازه نمیدم تنها بری.
جاهای خوب باید زنت رو هم ببری! - پس آماده شو! | فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم اینها هم گفته بودم و قرار بود آنها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان
کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزيد. - این چه کاریه که میکنن؟ - اشکالی نداره، بذار دلخوش باشن! . دلم میلرزه. دوست ندارم این جور کارا رو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی! - بی خیال سمیه دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لابه لای مزارها، گاه میآمدی محمدعلی را می بردی، دور میزدی و می آمدی تحویلم میدادی و باز....
پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستانت خداحافظی کردی. میدیدم که بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی: «باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم!» | . کی هست؟ - از شهدای مدافع حرم داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی هم که خواب
بودند، از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم: «چقدر طول دادی آقامصطفی، پختیم از گرما!» - رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذاها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همون قرارگاهی که بودیم اومد و گفت بیا باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم اینم مثه بقیه رزمندهها میخواد درددل کنه، منم که امروز حوصله
ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت: تا نخوردی از اینجا بلند نمیشی!» دیدم کله پاچه س. بغض کردی و نگاهت را انداختی به
افق.
. حالا او اون بالابالاهاست! وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه.
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷