فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشنوید حال و روز رژیم غاصب صهیونیست را از زبان فرمانده سپاه قدس ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🤲 دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...»
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
✨ آقایی میگفت: محضر حضرت عجلاللهتعالیفرجهالشریف مشرّف شدم، ولی نمیدانستم اصلاً محضر چه کسی هستم!
کمی صحبت کردیم و با هم حرف زدیم. بعد از اینکه دیدارمان تمام شد، یکدفعه به خود آمدم که ای وای کجا بودم؟! محضر چه کسی بودم؟! این آقا چه کسی بودند؟! اما دیدم دیگر گذشته است.
✨ این آقا میگفت که من ضمن صحبتهایم به ایشان عرض کردم: خیلی میل دارم یک کاری انجام دهم؛ یک عملی را انجام دهم که بدانم مورد توجه حضرت عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و بدانم اگر من آن کار را انجام دهم، مورد توجه حضرت میشوم. کار خوبی باشد و مورد پسند حضرت باشد. مدام اینها را تکرار کردم.
💫 حضرت فرمود: یکی از آن کارهایی که خیلی مورد توجه واقع میشود، این است که به محض اینکه صدای اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بخوانی!
✨[این نقل] خیلی موافق اعتبار است!
📚برگرفته از کتاب «حضرت حجت علیهالسلام »؛ مجموعه بیانات آیتالله بهجت قدسسره درباره حضرت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_چهاردهم
هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان میرفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان. یک جوک گفت؛ از همان سفارشیها که روزی سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت. فرشته گفت «این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود!» و منوچهر پقی خندید. «خانم من، چرا گیر میدهی به مردم؟ خوب نیست این حرفها.» بارها شنیده بود. برای این که نشان دهد درسهای اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت
یک آدم خوب...»، اما نتوانست ادامه بدهد. به نظرش بی مزه میشد. گفت «تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ولایتها بهت زده اند.» و منوچهر گفت «عوضش یک ایرانی خالصم.» به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن. به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که میخواستیم برویم، اولین چیزی که برمیداشت کیسه زباله بود، مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزی که میخوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیزش قدر و اندازه داشت، حتى حرف زدنش. اما من پرحرفی می کردم. میترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد. میگفتم «تو با زندگی و رفتارت وصیتهات را کرده ای. از مال دنیا هم که چیزی نداری.» به همه چیز متوسل میشدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو، سه ماه خبری از پخش برنامه نشد.
می گفتند «کارمان تمام نشده.» یک شب منوچهر صدایم زد. تلویزیون برنامه ای را از شهید مدنی نشان می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر گفت «حالا فهمیدم. اینها منتظرند کار من تمام شود.» چشمهایش پر اشک شد. دستش را آورد بالا، با تأکید رو به من
گفت «اگر این بار زنگ زدند، بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند. هیچوقت بخشیدنی نیست!» فرشته هم نمی توانست ببخشد. هر چیزی که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غريبه شده بودند. چقدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید. هیچ نگفت. اما فرشته توقع داشت؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چقدر منتظر مانده بود.همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود. میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده. نمی خواست بشنود «کاش ما همه رفته بودیم.» نمیخواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش برنمی آید، که زیادی است. نمی خواست بشنود «ما را بیندازند توی دریاچه نمک، نمک شویم، اقلا به یک دردی بخوریم!» همه ناراحتیش میشد یک حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد. اما من وظیفه خودم میدانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما را میدهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید؛ چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهروی بیمارستان بقیه الله بماند برای نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستری شود. منوچهر سال ۷۳ رادیوتراپی شد. تا سال ۷۹ نفس عمیق که میکشید، می گفت «بوی گوشت سوخته را ازدلم حس می کنم.» این دردها را می کشید، اما توقع نداشت از یک دوست بشنود «اگر جای تو بودم، حاضر میشدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم.» منوچهر دوست نداشت ناله کند. راضی میشد به مرفین زدن. و من دلم می گرفت. این حرفها را کسی میزد که نمیدانست جبهه کجا است و جنگ یعنی چه. دلم میخواست با ماشین بزنم پایش را خرد کنم، ببیند میتواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟ منوچهر با خدا معامله کرد. حاضرنشد مفت ببازد، حتى ناله هایش را. می گفت «این دردها عشق بازی است با خدا.» و من همه زندگیم را در او میدیدم، در صدایش، در نگاهش که غمها را می شست از دلم. گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم می گذاشت. یک «عزیز من» گفتنش همه چیز را از یادم می برد. باز خانه پر از صدای شادی میشد. ما دو سال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه به مان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آنجا را خریدیم. دور وبرمان پر از تپه و بیابان بود. هوای تمیزی داشت. منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد. بعدازظهرها با هم میرفتیم توی تپه ها پیاده روی. یک گاز سفری ویک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم، با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه. دوتایی میرفتیم، مثل دوران نامزدی. بعضی شبها چهار تایی میرفتیم پارک قیطریه. برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه هدی را می گرفت و آهسته می برد و هدی پامیزد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. حکیمیه از شهر و بیمارستان دور بود. اگر حالش بد میشد، می ماندیم چه کار کنیم. زمستان های سردی داشت، آن قدر که گازوییل یخ میزد. سخت مان بود. پدرم خانه ای داشت که روبه راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم. فریبا و جمشید طبقه دوم و ما طبقه سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد میرفت آن بالا. دستهایش را دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد،حلقه کرد. گفت «من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین.» نمیتوانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعتها نگهش دارد. منوچهر گفت «دلم میخواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم.» فرشته شانه هایش را بالا انداخت «همچین دوربینی وجود ندارد.» منوچهر گفت «چرا، هست. باید با دلم بسازم، اما دلم ضعیف است.» فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت «من این حرفها سرم نمی شود. فقط میبینم این جا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین.» منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت «هر وقت دلت برایم تنگ شد، بیا اینجا. من آن بالا هستم....
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷