هیچ زمان!
آدم هایی که شما را به خدا
نزدیک می کنند، رها نکنید
بودن انها یعنی خدا هنوز
حواسش بهت هست ...
صبحتون شهدایی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌸دستگیری حضرت زهرا(س)
راوی شهید برونسی:(3)👇
🌺....امانش ندادم ودنبال حرفم را گرفتم: این کار خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شمابه دستورعمل کن.گفت: این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجراکنی، و حرف هم نزنی. سینه خیز راه افتادم طرف سرستون...
آن جابلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار. باوجود مخدوش بودن فکرو ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم. سربیست و پنج قدم، ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان.😇 همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو... با کمک فرمانده گروهانها وفرمانده دسته ها، گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو... یک دفعه دیدم خودش آمد... سیدو چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک. گفت: بله حاج آقا. عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شماردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف.😨پیرمرد انگارماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا! 😍کجاروبزنیم؟☺🌺....گفت:شماچه کارداری که کجارو بزنی؟به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آر پی جی زن دیگرهم گفت: شماهم صدای تکبیر رو که شنیدین، پشت سر سید به همون رو به رو شلیک کنین... رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه هابلافاصله حمله رو شروع می کنین. من هنوز کوتاه نیامده بودم. به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن میدی ها!😀 خونسردگفت: دیگه کار از این حرف ها گذشته.رو کردبه سید آرپی جی زن. گفت: آماده ای سید جان. پیرمرد گفت: آماده آماده.پرسید: قبضه رواز ضامن خارج کردی؟😳گفت: بله حاج آقا.عبدالحسین سرش را بلندکرد رو به آسمان...🙏
🌺... این طرف وآن طرفش را جور خاصی نگاه کرد.دعایی هم زیرلب خواند. یک هو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله اکبر! طوری گفت الله اکبر که گویی خواب همه زمین را می خواست بریزدبه هم. پشت بندش سید فریاد زد: یاحسین؛وشلیک کرد. گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد وروشنایی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار،پنج تا گلوله دیگر هم زدندوپشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها، حمله شروع شد.دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند...
🌺.... عبدالحسین دادزد: بگردید دنبال تانک های T- 72 ،مااین همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.بالاخره هم رسیدیم به هدف، وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد،از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند.افتادیم به جان تانک ها.آن شب، دو گردان زرهی دشمن راکاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هر کس گوشه ای خوابید، من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم.درحالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم، خوابم برد...
🌺....بیدارکه شدم یک دفعه یاد دیشب افتادم؛گویی برام یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود،یک رویای شیرین وبهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم... صورتش رابرگرداند طرفم. توی چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم وگفتم: راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده.عادی پرسید: کدوم جریان؟ناراحت گفتم: خودت رو به اوراه نزن،😇این "بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو"، چی بود جریانش؟😨
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تروریست های تکفیری فقط سه گلوله به دهان مبارک مولوی شهید عبدالواحدریگی شلیک کرده بودن؛
اگه میخوایید بدونید چرا، این فیلم رو ببینید..
لعن الله علی القوم الظالمین
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست...👇🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷@shahidanemasjedehazratezeynab🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از
امام زادگان عشق
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿
✨روز دوشنبه روز زیارتی
#امام_حسن(علیه السلام)
#امام_حسین(علیه السلام)
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبِیبَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صِفْوَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِینَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صِرَاطَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَیَانَ حُکْمِ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نَاصِرَ دِینِ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّیِّدُ الزَّکِیُّ، السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْقَائِمُ الْأَمِینُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَالِمُ بِالتَّأْوِیلِ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْهَادِی الْمَهْدِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الطَّاهِرُ الزَّکِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا التَّقِیُّ النَّقِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقِیقُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الشَّهِیدُ الصِّدِّیقُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ.🌷
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
❀✿🌺❀✿🌺❀✿
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_368
🌹 آیه 74 سوره آل عمران
🌸 يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَآءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ
🍀 ترجمه: (خداوند) هر كه را بخواهد به رحمت خودش اختصاص دهد و خداوند صاحب فضل بزرگ است.
🌷 #یختص: اختصاص دهد
🌷 #برحمته: به رحمت خودش
🌷 #یشآء: بخواهد
🌷 #ذو_الفضل: صاحب فضل
🌷 #العظيم: بزرگ
🌸 این آیه، تصوّر غلط یهود را كه خداوند هیچ قومى را مانند یهود مورد لطف خویش قرار نمى دهد، نفى كرده و #خداوند بهتر مى داند چه كسى را عهده دار رسالت خویش بگرداند. او در میان بندگانش لایق ترین فرد را انتخاب نموده و مورد لطف خاص خویش قرار مى دهد. خداوند، هم لطفش توسعه دارد و هم حكمتش انتخابگر است. بنابراین اگر فضل و موهبت الهی شامل بعضی می شود نه بعضی دیگر به خاطر محدود بودن آن نیست بلکه به خاطر شایستگی هاست.
🌸 آیات قبلی که از آیات اعجاز آمیز #قرآن بوده و اسرار و توطئه های یهود و دشمنان اسلام را آشکار نمود، امروز هم به مسلمانان در برابر این جریان هشدار می دهد، زیرا در عصر ما نیز وسایل تبلیغاتی #دشمن که از مجهزترین وسایل تبلیغاتی جهان است در این جهت به کار گرفته شده که عقاید اسلامی را در افکار مسلمین مخصوصا نسل جوان ویران سازند آنها در این راه از هر وسیله و هر کسی در لباس های دانشمند، خاورشناس، سیاستمدار، روزنامه نگار و حتی هنرمندان و... استفاده می کنند و هدف آنها ویرانی افکار مسلمانان و بی علاقه ساختن جوانان نسبت به مفاخر دینشان است.
🔹 پیام های آیه74سوره آل عمران🔹
✅ #خداوند بهتر می داند که رحمت خودش را به چه کسی اختصاص دهد.
✅ #فضل و رحمت الهی شامل افراد شایسته می شود.
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
هدایت شده از
امام زادگان عشق
زیارتنامهشهدا۩شهیدسلیمانی.mp3
1.25M
🕊🕊🕊 زیارتنامه ی شهدا 🕊🕊🕊
☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️
🌷السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَه
✋السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَه
❇️السَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ الله
🌷السَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ الله
✋السَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنین
❇️السَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ
نِسآءِ العالَمین
🌷السَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ
الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِح
✋السَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ الله
❇️باَبی اَنتُم وَ اُمّی
🌷طبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
✋وفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
❇️فیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹
🎙 با نوای آسمانی شهید سلیمانی
#شادی_روح_شهداصلوات💔
⭕️جون میزارم برا کشورم ..!
شهادت مقصد نیست راه است
مقصد «حسین» است و شهادت
نزدیکترین راهِ رسیدن به حسین(ع)
ســــلام ✋
#عاقبتتون _شهـــ🌹ــدایی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
📣 جزئیات مراسم تشییع و تدفین طلبه بسیجی شهید مدافع امنیت، حسن مختارزاده در قم _دوشنبه 21 آذر
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
⭕️ عکسی که شوخی شوخی جدی شد 😔😔😔
♨️ زمانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی نزد رزمندگان لشکر فاطمیون رفت، زمانی که فرماندهان خواستند یک عکس یادگاری با حاج قاسم بگیرند، ابوحامد (علیرضا توسلی) به شوخی گفت: شهدا به ترتیب.
‼️ ولی این شوخی نبود، بلکه خیلی جدی به واقعیت تبدیل شد.
🔻 در این تصویر عکس شهیدان علی سلطان مرادی (۲۲ بهمنماه سال ۱۳۹۳)، عباس عبداللهی (۲۲ بهمنماه سال ۱۳۹۳)، علیرضا توسلی (نهم اسفندماه سال ۱۳۹۳)، حسین بادپا (۳۱ فروردینماه۱۳۹۴)، مصطفی صدرزاده(اول آبانماه سال ۱۳۹۴) و حاج قاسم سلیمانی (۱۳ دیماه سال ۱۳۹۸) دیده میشود.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#دستگیری_حضرت_زهرا(س)
راوی شهید برونسی:(4)👇
طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم.
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.
عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم... .
حالش که طبیعی شد، گف: سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی.
گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
پرسید: مگر چی دیدین؟
هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.
خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید.
یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سوال همه یکی بود؛ آقای برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردین، اون هم با کمترین تلفات؟!
خونسرد و راحت جواب داد: من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده اصلی اونا سوال کنین.
گفتند: ولی ما از بسیجی ها که پرسیدیم، اونا گفتن همه کاره عملیات، آقای برونسی بوده.
خندید و گفت: اونا شکسته نفسی کردن.
اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جای دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد.
حتی آقای غلامپور از قرارگاه کربلا آمد که: رمز موفقیت شما چی بود؟
تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: رمز موفقیت ما، کمک و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) بود و امدادهای غیبی.
در تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده ای داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره امدادهای غیبی می گفت: به هیچ کس نگو این چیزها رو، چه کار داری به این حرف ها؟
بعدش می گفت: اگر هم خواستی این اسرار رو فاش کنی، و برای کسی بگویی، برای آینده ها بگو، نه حالا.
خدا رحمتش کند، گویی از شهید شدن خودش و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و گویی خبر داشت که این خاطرات برای عبرت آیندگان، در دل تاریخ ضبط خواهد شد.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : هفتاد و ششم
وارد ساختمانی شدیم که از خانواده رزمندگان تیپ انصار الحسین (ع) غیر از ما کسی نبود جلوی پنجره ها به جای پرده پتو زده بودند و پشت شیشه ها چسب که شبها نور چراغ بیرون نزند و شیشه ها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خُرد و ریز نشوند.
زندگی ساده و سربازی داشتیم اما حسین می :گفت «پادگان ابوذر برای
ما كويته.»
کویت برای هر کس ،نماد ثروت و پول و امکانات بود اما برای من یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی میکرد و غربت مادرم را
خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم ،وهب پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود الفبای فارسی را یاد گرفت و با هواپیمای پلاستیکی که ازمکه خریده بودم توی اطاق می چرخید و بازی میکرد حسین هم که گفته بود حداقل
هفته ای یکبار میآیم میآمد اما
نیامده میرفت.
چند روز بعد آقای بشیری - مسئول
تدارکات تیپ و محسن امیدی -فرمانده یکی از گردانها با خانواده هایشان آمدند و سرگرمی ما بیشتر شد بچه ها با هم بازی میکردند و ما باخانمشان تعریف. چهارمین خانواده ای که به ما اضافه شد. خانواده ستار ابراهیمی بودند. همان قدم خیر خانم که پیشتر خبر آمدنش را داده بود. قدم خیر از من کوچکتر بود و چهار تا بچه کوچک
داشت سه دختر و
یک پسر
که
هم بازیهای مهدی و وهب شدند. از محوطه پادگان نمی توانستیم بیرون برویم حسین که آمد :گفتم
اینجا پشت جبهه س دوست دارم
جبهه
رو از نزدیک ببینم
👇👇👇👇
به حالت تصنعی گفت: «جبهه و
خانم؟!»
گفتم: مگه خودت نمیگفتی که
اوایل جنگ تو خرمشهر زنها اسلحه
برداشتن و دوش به دوش مرداشون
ایستادن جلوی دشمن؟
لبخند زد و گفت: «اما جبهه ای که ما
میریم یک جبهه کاملاً مردونه س.»
لبخندش را با خنده طعنه آمیز جواب دادم خودت میگفتی که تو ،سالاری ،مردی چنین و چنان نه؟» انگار که تسلیم شده باشد :گفت
خُب آره ولی...»
ولی- چی من خانمم و رفتن به خط
مقدم به کار مردونه س؟
گفت: «نه.»
:گفتم اما گره های صورتت داد
میزنه که یه غصه توی دلت داری
مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشت گفت: «فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن» ادامه ندادم شام
را با ما خورد و رفت و همان هفته ای
یک بار هم نیامد.
و
کم کم بچه ها دلشان برای عمه ها خاله ها تنگ شد و حوصله شان سر رفت مثل یک تبعیدی شده بودیم که نمیتوانستیم از محدوده پادگان خارج شویم هلی کوپترهای ارتشی که کنار ساختمانمان مینشستند و برمی خاستند سرگرمی آنها بودند یا صف رزمندگانی که در حال دویدن
سرود میخواندند و برای رفتن به خط آماده میشدند.
یک روز آقای بشیری از خط مقدم برگشت. میخواست خانواده اش را به همدان ببرد سراغ من آمد و گفت
ما که میخوایم برگردیم شما هم بیاین ،پرسیدم: پیشنهاد شماست یا
سفارش حسین آقا؟
گفت :«حاج آقا از این موضوع بی اطلاعه انتخاب با شماست. گفتم: «می آییم.»
با قدم خیرخانم خداحافظی کردیم
مظلومانه با بچه هاش نگاهمان میکردند .خواستم بگویم شما هم با ما بیایید اما چون اجازه نداشتم لب
گزیدم
.از سرپل ذهاب دور میشدیم همه جا آرام بود یک آرامش قبل از طوفان عصر به همدان رسیدیم و فردا خبر رسید که پادگان ابوذر سرپل ذهاب وحشتناک بمباران شده
یاد قدم خیر افتادم و بچه هاش افسوس خوردم که چرا آنجا نبودم دید و بازدیدهای سنتی عید، رونق .نداشت دل مردم شهر با بچه هایشان در جبهه بود وقتی خبر شهادت رزمنده ای می آمد حجله ای سر کوچه میگذاشتند با این وضع
گفتن تبریک سال نو خوردن آجیل و
شیرینی
و
حتى
دور
هم
جمع شدنهای مرسوم ایام نوروز از
زندگی ما رخت بر بسته بود. مونس
تنهایی ام افسانه هم به خانه بخت رفته بود و من مانده بودم با وهب بیقرار و مهدی به شدت لجباز و یک دنده که سخت وابسته ام بود. اصغر آقا برادر حسین هم زن گرفت و عمه از تهران به همدان آمد. عمه هم
مثل من بیقرار حسین بود
.حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درددل
کنم یکی دو تا از همسایه ها گفته
بودند :که آقای همدانی قبل از
بمباران ،ابوذر خونواده اش رو به همدان فرستاده و بقیه خونواده ها زیر بمباران موندن» غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یک باره به جان ،زمین لرزه افتاد
برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله نبود به پشت بام رفتم تودهای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان میرفت
یک آن فکر ،کردم چاله قام دین زیرورو ،شده بی اختیار داد زدم
عمه،
منصور خانم بچه هاش و....
وهب و مهدی را که ترسیده بودند برداشتم و به سمت محله قدیمیمان در چاله قامدین رفتم. راننده تاکسی گفت: «موشک عراقی نزدیک آرامگاه
بوعلی خورده و چند تا خونه و یه کوچه رو صاف کرده از نزدیک آرامگاه بوعلی رد شد آمبولانسها آژیرکشان به محل انفجار میرفتند و مردم هراسان و سراسیمه جابه جا میشدند ،چند تا لودر هم به محل اصابت موشک می رفتند. راننده آهی از ته دل کشید و گفت : یعنی کسی از زیر آوار زنده
در میآد؟» چیزی نگفتم.
و
به چاله قام دین رسیدم ..
⬅️ ادامه دارد .....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505750153461(original).pdf
13.47M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز سهشنبه
۲۲ آذر ۱۴۰۱
۱۸ جمادیالاول ۱۴۴۴
۱۳ دسامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
پیدیاف روزنامههای ایران، وطن امروز، شرق و اعتماد در "سالن مطالعه"
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee