فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ قدرحجابتون رابدانید!!
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 #ببینید | تلاش قرآن برای معرفی جایگاه واقعی زن!
آیت الله مصباح« رضوان الله تعالی»
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : هفتاد و هفتم
به چاله قام دین رسیدم. عمه دخترش منصور خانم ،زیرزمین نشسته بودند شیشه ها ریخته بود.اما خانه سرپا نشان میداد، عمه مرا که دید، گفت: «بیا پروانه جان بیا...»
یک آن لحن مهربان او مرا به روزهای شاد کودکی ام برد . احوال حسین را پرسید
گفتم : حالش خوبه گاهی
به خوابم می آد.
عمه ناراحت شد. وهب و مهدی را بغل کرد و گفت: «پروانه جان تو که به دوری حسین عادت کردی غم به دلت راه نده.
لبخندی زدم و از منصور خانم احوال پسرهایش را پرسیدم. گفت: «جبهه ان.»
عمه به دلداری گفت «خدا حافظ همه رزمنده ها ،باشه صدام زورش به اونا تو جبهه نمیرسه با بمباران دق دلش رو سر مردم خالی میکنه خدا لعنتش کنه ان شاء الله مرگش
مهربان او مرا به روزهای نزدیکه.»
دستم را بالا بردم. وهب و مهدی هم دستهای کوچولویشان را به تبعیت
از من بالا بردند و گفتم: «ان شاء الله
تا چند روز عمه میهمان ما بود یکی از اهالی محله ما توی خانه اش گاو داشت. وهب و مهدی با هم میرفتند و ازش شیر تازه میخریدند وهب ۶ ساله میخواست دلتنگیام را در نبود پدرش با خریدهای این گونه پر کند. با آن سن کم روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمیشد و این تعبیری بود که اولین،بار خانم ،دباغ اولین فرمانده سپاه همدان درباره او گفت.با این حال کودکی میکرد و گاهی
دعوا و نزاع
یک روز از خرید آمده بودم که دیدم مهدی کارد میوه خوری را برداشته و به کوچه میرود دنبالش کردم نمیتوانستم پابه پای او بروم داد میزد که وهب رو دارن میزنن و
👇👇👇
میدوید سر کوچه چهار نفر هم سن یا بزرگ تر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت صدای من را نمی،شنید وسطشان رفت و نگران بودم مبادا از کارد استفاده کند که دعوا با فرار آن چند نفر ختم شد.
مهدی مثل آدم بزرگها کرد و خاک لباس وهب را تکاند من با تندی :گفتم تو با این قدو قواره ت چطور
میخواستی حریف اونا «بشی؟ با
قدی حاضر جوابی کرد دیدی که
شدم.»
کمی خوشم آمد اما تشویقشان
نکردم حسین همیشه میگفت
مهدی خیلی به تو وابسته شده نذار
بچه ننه بشه.»
من هم سعی میکردم مثل هم بزرگشان کنم اگرچه خُلقشان متفاوت بود .مهدی با همه جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم
تخم مرغ دعوایش میشد به ناچار کارد را وسط تخم مرغ آبپز میگذاشتم و به دو قسم مساوی نصف میکردم تا مهدی غر نزند.
یک شب تابستانی سر بالکن خوابیده بودم و در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچه هارساند. میخواستم فریاد بزنم اما صدا از گلویم در نمی آمد مرد مسلح نقاب دار میخواست وهب و مهدی را بدزدد ، بالشی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند من دست و پا میزدم و به لحاف و بالش چنگ می انداختم. در آخرین لحظات خفگی تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد :زدم «نه» با فریادم وهب و مهدی مثل جن زده ها از خواب پریدند
خودم هم نیم خیز نشستم گلویم از
خشکی به هم چسبیده بود و تنم از
خیسی غرق آب وهب یک لیوان آب آورد خوردم اما دیگر خوابم نبرد هر بار زیر نور مهتاب به نرده روی دیوار نگاه میکردم. تصویر بالا آمدن دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار میشد فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی زن همسایه تعریف کردم خیلی ناراحت شد و از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم باوجود اختلاف سنی ۱۸ ساله ای که با او داشتم در حکم دخترم بود ناچار بودم او را هم مثل بچه های خودم بخوابانم شبها برایش قصه تعریف میکردم تا
میخوابید تعریف هایم مثل لالایی
وهب را هم که عادت داشت دیر
بخوابد به خواب می برد اما مهدی
عادت داشت که ساعت هشت سر شب بخوابد ، این را همه قوم و فامیل می دانستند گاهی که به میهمانی دعوت میشدم همه میدانستند که باید به خاطر مهدی سفره شام را قبل از ساعت ۸ بیندازند. اگر بیشام میخوابید قوت خودم بسته میشد. سال ۶۴ به نیمه رسید بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. اتفاقاً پدرم از سفر آمد و دید وهب و مهدی کسل نشسته اند و من در تب میسوزم نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخت، بهش برخورد و :گفت «پروانه» ،پاشو بریم پیش خودم
زندگی کن
که
حالم خوب نبود تا حدى نمیتوانستم جواب بدهم صورتم از ،تب گر گرفته بود. پدر هم اصرار میکرد که وسایلت را جمع کن با همه سختی تنهایی و انتظارهای طولانی خانه خودم را ترجیح میدادم وقتی که تأکید یکریز پدر را ،دیدم زورکی لبخند زدم و :گفتم سالار» شدم برای این روزا این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم.
⬅️ ادامه دارد ..
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
یکی از فرماندهان سپاه و از معاونین سردار عزیز، شهید حاج قاسم سلیمانی، میگفت:
«وضعیت مالی سپاه قدس در سالهایی که در سوریه حضور داشتیم به حدی از نظر مالی وخیم بود که گاهی جیره غذایی نیروها را به یک وعده میرساندند که بتوانند از نظر مالی کلیت داستان را مدیریت کنند، روزی به حاج قاسم عرض کردم که چرا از رهبری کمک نمیگیری؟! چرا از ایشان حمایت طلب نمیکنی که بتوانی از سنگ اندازی دولت برای تأمین بودجه اولیه سپاه قدس، به راحتی عبور کنی؟!
👈🏻👈🏻حاجی در جواب گفته بود:
رهبری من را در این مسئولیت قرار داده که دغدغه هایش را کم کنم نه اینکه من بروم و با این درخواست بر دغدغه های ایشان بیافزایم، هرگز چنین کاری نخواهم کرد....»
پ.ن:
این وضعیت اداره سپاه قدس با تنگناها و معذورات مالی ای بود که سالیان سال، دو دولت روحانی و احمدی نژاد، بر این سنگر اصلی جبهه مقاومت تحمیل میکردند.
وقتی واقعیات درست منعکس نشود و به صراحت تبیین نگردد، عناصر نفوذی دشمن، به راحتی جای جلاد و شهید را عوض کرده و میدان بازی را به نفع خود تغییر خواهند داد.
#جهاد_تبیین
#سپاه_قدس
#مکتب_سلیمانی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
°•|🕊✨|•°
از آقا حلالیت میطلبم که نتوانستم
سرباز خوبی باشم!
عشق به ولایت و تبعیت از ایشان،
سعادتمندی را به همراه دارد
مثل گذشته بدهکارِ انقلابیم نه طلبکار..!
#سردار_شهید_حاج_حسین_همدانی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
72.9K
┄┅┅═✼❀⚫️❀✼═┅┅┄
▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَة ُ الشَّهِیدَة
#استاد_ناطقی
با مبحث :
#سبکزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
┄┅┅═✼❀⚫️❀✼═┅┅┄