🎥#مستنددلیرستان
#چهارشنبه ۱۳۹۹/۱۲/۲۷
#ساعت ۱۹:۳۰
#از شبکه قم
#روایتی از شهدای تکاور سال ۱۳۹۰
که در (شمالغرب )
دمای ۲۰درجه زیر صفر را به جان خریدند تا #امنیت هم میهنانشان بخطر نیفتد.
#روحشان شاد
#یادشان گرامی با ذکر #صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
📚معرفی کتاب (۲)
#دختر_شینا- بخش اول
خاطرات خانم قدمخیر محمّدیکنعان
#رهبر_انقلاب درباره این کتاب نوشتند: «رحمت خدا بر این بانوی صبور و باایمان؛ و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنجهای توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامهی جهاد دشوارش باز دارد. جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود.»
مولف: #بهناز_ضرابی_زاده
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
📚معرفی کتاب (۲)
دختر شینا- بخش دوم
«دختر شینا» روایت زندگی دختری است که پدر و مادرش خاطر حفظ اعتقاداتشان او را به کلاسهای مختلط مدارس قبل از انقلاب نفرستادند. دختری که چون مدرسه نرفت، بیسواد بود، اما باور و ایمان با ثباتی داشت. دختری که آنقدر میایستد و میافتد و دوباره برمیخیزد تا جنگ را تحقیر کند و به همه نشان دهد که جهاد واقعی زن، تلاش در جهت تربیت درست فرزندان و حمایت از همسر در راه مبارزه با دشمنان دین و کشورش است.
بهناز ضرابیزاده در «دختر شینا» قدم به قدم وارد زندگی قدم خیر محمدی کنعان شده است تا زندگی او با سردار شهید ستار ابراهیمی هژیر را روایت کند و همدم شبهای تنهایی این زن و فرزندانش شود؛ شبهایی که قدم خیر و فرزندانش وضعیت قرمز را تجربه میکردند و پدر در مناطق جنگی مشغول دفاع در برابر دشمن بود.
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۰
#آواز جیرجیرک ها
نشستم داخل هواپیما، هنگام صعود ترسی خفیف دلم را لرزاند. طاها را محکم گرفته بودم، اما او آرام بود و با چشمانی باز اولین سفر زندگیاش را تجربه میکرد. از آنچه فکرش را میکردم زودتر و راحتتر رسیدم. هنگام فرود ترسم ریخته بود. از پنجره بیرون را نگاه میکردم. هرچه به زمین نزدیکتر میشدیم، درختهای لخت و ساختمان قدیمی فرودگاه واضحتر میشد. وقتی هواپیما به زمین نشست، کمی سرگیجه داشتم. دنبال
باربری که چمدانم را به طرف در خروجی میبُرد آهسته میرفتم، که چشمم به برادرم و خانمش افتاد. سلام بلندی کردم. خانم برادرم با گفتن« مبارک باشه!» فوراً بچه را از بغلم گرفت. برادرم چمدان را برداشت. هوای مطبوع فرودگاه احساس ضعف و بیحالیام را از بین بُرده بود. تا محل پارک ماشین قدمزنان رفتیم. همین که ماشین از مقابل تابلو شهر ادیمی گذشت، پرچینهای کوتاه و درختان بلند خانهباغها، آب و هوای وطن، خانۀ بزرگ پدری و خاطرات کودکی چند درجه حالم را بهتر کرد
کمکم جمعهای شبانۀ خواهرها و برادرهایم سرخوشی و نشاطِ از دست رفتهام را به من بازگرداند. آقامصطفی هر روز تماس میگرفت. حال من و طاها را میپرسید. سفارش میکرد حتماً به خانهباغ قدیمیمان بروم. قبلاً برایش گفته بودم که دوران کودکیام را در یک خانهباغ پُر دار و درخت گذراندهام. گفته بودم که آن موقعها از درخت بالا میرفتیم، روی تنۀ آن مینشستیم و توت میخوردیم. آنجا هر کداممان یک یا دو نخل داشتیم.
تابستانها هر کس خرمای درخت خودش را باز میکرد.
یک روز که با خواهرها و خواهرزادههایم در خانهباغ قدیمیمان بودیم، خواهرم گفت: «زینب! آقامصطفی چقدر تو رو میخواد. زنگ زده به من که زینبخانم رو صبحها قبل از طلوع ببرید لب برکه. اون نسیم صبحگاهی رو خیلی دوست داره. چهرهشو باز میکنه. روحیهشو تغییر میده. از صدای خروس و آواز جیرجیرک و قورباغه هم خیلی خوشش میاد!»
شلیک خندۀ جمع لابهلای درختان پُرشکوفۀ باغ پیچید. خواهر دیگرم گفت: «آقامصطفی پدیدۀ کمنظیریه. خواستهاش از یک زن فقط این نیست که بخواد براش پخت و پزی داشته باشه، خونهای تمیز کنه، به بچه برسه، برای اون روحیۀ تو مهم بوده
که این سفارشها رو کرده. برای اون وجود خودت مهمه، یعنی تو باشی با همون عشق و علاقههایی که داری.»
آن یکی خواهرم گفت: «اگه به بعضی شوهرها بگی من رو ببر لب برکه میخوام آواز جیرجیرکها رو بشنوم، میگه این بچهبازیها رو بذار کنار، پاشو برو دو تا چایی بیار!»
با اینکه در کنار خانوادهام احساس خوبی داشتم، دوری از آقامصطفی آزارم میداد. بالاخره قبل از سالتحویل آقامصطفی آمد. مادرم سمنو پخته بود. سفرۀ هفتسین بزرگی توی هال پهن کردهبودیم. پدرم مرتب نظارت میکرد که کم و کسری نباشد.
رسم داشتیم نیمساعت قبل از سال تحویل همه باید لباس نُو میپوشیدند و سرسفره مینشستند. آقام کت و شلوار میپوشید و به همه تذکر میداد لباسهای نُوشان را بپوشند و میگفت حتماً سورۀ یاسین را بخوانید. به محض اینکه سال تحویل میشد، همه با هم دیدهبوسی میکردیم و پدرم اسکناسهای نُوی که قبلاً لای قرآن گذاشته بود را به ما عیدی میداد. برای آقامصطفی جالب بود، اینکه میدید پدرم با چه نظم و درایتی خانواده را دور هم جمع میکند. میگفت: «من متوجه نمیشم ....
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
آنروز که این لباس را برگزیدی ، #پاسدار شدی بر دین خدا و روزی که این لباس با خون سرخت در آمیخت ، خدا #پاسدار حرمت #خونت شد .
روز #پاسدار
و یاد و خاطره
#سبز_پوشان
به #خون_غلطیده ،
#شهدای_پاسدار
گرامی باد🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷