04.mp3
28.73M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#در_کمین_گل_سرخ🌺
#روایتی_از_زندگی
#سپهبد_شهید
#علی_صیاد_شیرازی
💐#بخش_دوم💐
💐 #فصل_پنجم 💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات#صلوات⚘
جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید.
👇👇👇👇👇
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
امام زادگان عشق. محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها علیهاالسلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۰
#آواز جیرجیرک ها
نشستم داخل هواپیما، هنگام صعود ترسی خفیف دلم را لرزاند. طاها را محکم گرفته بودم، اما او آرام بود و با چشمانی باز اولین سفر زندگیاش را تجربه میکرد. از آنچه فکرش را میکردم زودتر و راحتتر رسیدم. هنگام فرود ترسم ریخته بود. از پنجره بیرون را نگاه میکردم. هرچه به زمین نزدیکتر میشدیم، درختهای لخت و ساختمان قدیمی فرودگاه واضحتر میشد. وقتی هواپیما به زمین نشست، کمی سرگیجه داشتم. دنبال
باربری که چمدانم را به طرف در خروجی میبُرد آهسته میرفتم، که چشمم به برادرم و خانمش افتاد. سلام بلندی کردم. خانم برادرم با گفتن« مبارک باشه!» فوراً بچه را از بغلم گرفت. برادرم چمدان را برداشت. هوای مطبوع فرودگاه احساس ضعف و بیحالیام را از بین بُرده بود. تا محل پارک ماشین قدمزنان رفتیم. همین که ماشین از مقابل تابلو شهر ادیمی گذشت، پرچینهای کوتاه و درختان بلند خانهباغها، آب و هوای وطن، خانۀ بزرگ پدری و خاطرات کودکی چند درجه حالم را بهتر کرد
کمکم جمعهای شبانۀ خواهرها و برادرهایم سرخوشی و نشاطِ از دست رفتهام را به من بازگرداند. آقامصطفی هر روز تماس میگرفت. حال من و طاها را میپرسید. سفارش میکرد حتماً به خانهباغ قدیمیمان بروم. قبلاً برایش گفته بودم که دوران کودکیام را در یک خانهباغ پُر دار و درخت گذراندهام. گفته بودم که آن موقعها از درخت بالا میرفتیم، روی تنۀ آن مینشستیم و توت میخوردیم. آنجا هر کداممان یک یا دو نخل داشتیم.
تابستانها هر کس خرمای درخت خودش را باز میکرد.
یک روز که با خواهرها و خواهرزادههایم در خانهباغ قدیمیمان بودیم، خواهرم گفت: «زینب! آقامصطفی چقدر تو رو میخواد. زنگ زده به من که زینبخانم رو صبحها قبل از طلوع ببرید لب برکه. اون نسیم صبحگاهی رو خیلی دوست داره. چهرهشو باز میکنه. روحیهشو تغییر میده. از صدای خروس و آواز جیرجیرک و قورباغه هم خیلی خوشش میاد!»
شلیک خندۀ جمع لابهلای درختان پُرشکوفۀ باغ پیچید. خواهر دیگرم گفت: «آقامصطفی پدیدۀ کمنظیریه. خواستهاش از یک زن فقط این نیست که بخواد براش پخت و پزی داشته باشه، خونهای تمیز کنه، به بچه برسه، برای اون روحیۀ تو مهم بوده
که این سفارشها رو کرده. برای اون وجود خودت مهمه، یعنی تو باشی با همون عشق و علاقههایی که داری.»
آن یکی خواهرم گفت: «اگه به بعضی شوهرها بگی من رو ببر لب برکه میخوام آواز جیرجیرکها رو بشنوم، میگه این بچهبازیها رو بذار کنار، پاشو برو دو تا چایی بیار!»
با اینکه در کنار خانوادهام احساس خوبی داشتم، دوری از آقامصطفی آزارم میداد. بالاخره قبل از سالتحویل آقامصطفی آمد. مادرم سمنو پخته بود. سفرۀ هفتسین بزرگی توی هال پهن کردهبودیم. پدرم مرتب نظارت میکرد که کم و کسری نباشد.
رسم داشتیم نیمساعت قبل از سال تحویل همه باید لباس نُو میپوشیدند و سرسفره مینشستند. آقام کت و شلوار میپوشید و به همه تذکر میداد لباسهای نُوشان را بپوشند و میگفت حتماً سورۀ یاسین را بخوانید. به محض اینکه سال تحویل میشد، همه با هم دیدهبوسی میکردیم و پدرم اسکناسهای نُوی که قبلاً لای قرآن گذاشته بود را به ما عیدی میداد. برای آقامصطفی جالب بود، اینکه میدید پدرم با چه نظم و درایتی خانواده را دور هم جمع میکند. میگفت: «من متوجه نمیشم ....
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۱
برای آقامصطفی جالب بود، اینکه میدید پدرم با چه نظم و درایتی خانواده را دور هم جمع میکند. میگفت: «من متوجه نمیشم توی خونۀ شما کی عروسه کی خواهر شوهره کی نوۀ دختریه کی
نوۀ پسریه! همهتون با هم دوستین و این خیلی جای شکر داره.»
آن سال ساعت 21:55 سال تحویل شد. صبح روز بعد، هنوز بعضیها خواب بودند که اولین گروه مهمانها برای عیددیدنی آمدند. چون اولین روز سال مصادف شده بود با اربعین حسینی، پدرم تخمه و آجیل نخریده بود و سعی میکرد با ذکر صلوات فضا را معنوی کند. آقامصطفی گفت: «بیا بریم سر مزار شهدا و درگذشتگان فامیل!»
گفتم: «ما قبل از سال نُو رفتیم!»
گفتم: «ما قبل از سال نُو رفتیم!»
گفت: «چه اشکالی داره؟ سال جدیدمون رو هم با زیارت قبور شهدا متبرک میکنیم.»
به خاطر اینکه پدرم بزرگ فامیل بود، ما چند روز اول عید فقط مهمانداری کردیم و بعد به دیدن اقوام رفتیم. آقامصطفی هر جا که میخواستیم برویم میگفت: «به خواهر بزرگت، فاطمه، بگو آماده باشن بریم دنبالشون.»
چون از شهر ادیمی تا زابل راه کمی نبود و برای آنهایی که
وسیله نداشتند سخت بود مخصوصاً برای خواهرم که همسرش را از دست داده بود. خواهرم میگفت:« قدر آقامصطفی رو بدون.
مردا حوصلۀ بچههای خودشون رو ندارن، اون وقت این بنده خدا همیشه هوای ما رو داره.»
یک روز قرار بود برویم خانۀ دخترعموی من. خیلیها انصراف دادند. مادرم از آقامصطفی پرسید: «شما میای؟ یا میگی ما که نمیشناسیم بیایم چهکار؟»
آقامصطفی گفت: «نمیشناسم زنعمو، اما میام که آشنا بشم.»
دخترعمویم چهارتا پسر ناشنوا داشت. همسرش هم چند سال پیش فوت کرده بود. آقامصطفی خیلی از رفتار و روحیۀ آنها خوشش آمد و گفت: «بعد از این، هر وقت بیام زابل حتماً بهتون سر میزنم.»
یک روز دیگر رفتیم خانۀ پسرعمویم. او خودش ناشنوا بود و چهار پسر شنوا داشت که هر چهارتایشان درس طلبگی خوانده و روحانی بودند. آقامصطفی که مجذوب اخلاق و رفتار آنها شده بود به من گفت: «از مادرشون بپرس چطوری اونها رو تربیت کرده ما هم یاد بگیریم.»
آن سال در دید و بازدیدهای نوروزی به منزل خیلیها رفتیم. آقامصطفی با روی خوش همه جا میآمد. کسانی که برای مراسم عقد ما نیامده بودند، خجالتزده میشدند. هر جا میرفتیم هوای پدرم
را داشت. در ماشین را برایش باز میکرد. در پیادهشدن کمکش میکرد. عصایش را به دستش میداد. برای کسانی که میدانست دستشان تنگ است چند کیلو کلوچۀ خرمایی یا میوه میبرد. فقط با افرادی که روحیۀ اشرافیگری داشتند زیاد ارتباط برقرار نمیکرد. این رفت و آمدها دیدگاه بعضیها را نسبت به افراد مؤمن عوض کرده بود. اخلاق و رفتار خوب آقامصطفی و مهر و محبتش نسبت به خانواده، روی افکار آنها تأثیر گذاشته بود و باعث شده بود از اینکه در انتخاب همسر برای دخترهایشان به گزینههای افراد مؤمن توجهی نکرده بودند حسرت بخورند. میگفتند: «ما فکر میکردیم ازدواج با مرد مؤمن یعنی خونهنشینی، یعنی تارک دنیاشدن، یعنی از دوست و آشنا، از قوم و خویش و از همۀ لذتهای خوب زندگی بُریدن. ولی حالا که زندگی شما را میبینیم که چقدر شادید و همیشه در سفر هستید، به قضاوت نادرست خودمون پی میبریم. حالا میفهمیمم که ایمان مهمتر از دارایی و ثروته!» میگفتند: «روزی که آقامصطفی سر سفرۀ عقد حاضر شد و ما دیدیم که ریش و سبیلهاش رو نتراشیده یا کراوات و پاپیون نزده با خودمون گفتیم طفلک زینب حالا بچه است، نمیتونه درک کنه، بعدها میفهمه که چه اشتباهی کرده، زندگی با آدمهای خشک و مذهبی سخته، به سال نکشیده جدا میشن.»
⬅️ ادامه دارد ......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۲
بعد از تعطیلات عید آمدیم مشهد. کاملاً درمان شده بودم و هیچ نشانهای از بیماری با من نبود. آقامصطفی از کارکردن جوادیه انصراف داد و داییاش به جای حقالزحمه، تکه زمینی به نامش کرد. پس از آن آقامصطفی در یک نمایندگی تاکسی تلفنی مشغول به کار شد و درآمد نسبتاً خوبی داشت. روزها بهسرعت از پی هم میگذشتند و در آن خانۀ کوچک و شلوغ، زندگی بهطور
چشمگیری جریان داشت. هر روز که میگذشت طاها بزرگتر و شیرینتر میشد. گاهی با خندههای دلنشینش همه را به ستایش خود وا میداشت و گاهی با جیغهای بنفشش دیگران را از خود میراند. در جشن تولد یکسالگیاش آنقدر بزرگ شده بود که بتواند چند قدم راه برود و چند کلمه صحبت کند.
یک عصر گرم تابستان، زیر سایۀ درختان انگور، طاها را روی تاب نشانده بودم و تاب میدادم که تلفنم زنگ خورد. برادرم بود.
گفت توانسته یک مرکز پلیسبهاضافه ده در زابل راهاندازی کند و مایل است که من و آقامصطفی را در آن مرکز استخدام کند. با آقامصطفی صحبت کردم. گفتم: «زابل اجارۀ خونهها کمتره،
میتونیم با درآمدی که داریم یک خونۀ جمع و جور کرایه کنیم و طعم مستقلبودن رو بعد پنج سال بچشیم.» چشمانداز آینده در برابرمان کمی رؤیایی بود. تصور اینکه هر دو کار و حقوق خوبی داشته باشیم و سربار دیگران نباشیم لذتبخش بود. آقامصطفی از یک طرف نگران خانوادهاش بود که با این مسئله کنار خواهند آمد یا نه و از طرف دیگر میگفت: «شانس فقط یکبار در خونۀ آدم رو میزنه!»
مادر آقامصطفی با شنیدن این خبر گفت: «ما به طاها دلبستیم. با رفتن شما جای خالی طاها افسردهمون میکنه.»
گفتم: «ما هم از دوری شما دلتنگ میشیم، ولی مجبوریم تحمل کنیم. بلکه بتونیم پولی پسانداز کنیم برای رهن خونه.»
ظاهراً قانع شدند ولی قلباً دلگیر بودند. هر چه روز عزیمتمان نزدیکتر میشد افراد خانواده غمگینتر و ساکتتر میشدند. با اینکه میکوشیدیم ظاهر عادی خودمان را حفظ کنیم، اما
چیرهشدن بر این اندوه کار آسانی نبود. این سفر با سفرهای قبل فرق داشت. طولانی و نامعلوم بود و همۀ ما را دچار نوعی هراس بیدلیل کرده بود.
اواسط سال 1386 بود که ساکن زابل شدیم. کنار خانۀ پدرم یک خانه اجاره کردیم با ماهی چهلهزارتومان. طاها را گذاشتم مهدکودک.
آقامصطفی در مرکز پلیسبهعلاوۀده کار میکرد و من قسمت گواهینامه. یکی دو ماهی گذشت. یک روز خبر دادند که پدربزرگ ایست قلبی کرده! مجبور شدیم مرخصی بگیریم و برگردیم مشهد. هر دو خیلی پدربزرگ را دوست داشتیم و از این
تفاق بهشدت متأثر شدیم. پدر آقامصطفی از مرگ پدرشان بههم ریختهبودند و خواهرهای آقامصطفی مدام زنگ میزدند: «بابا داره از دست میره، برگرد.»
ازآمدن ما به زابل پنجماه گذشته بود. آقامصطفی قرضهایش را داده بود و ما توانسته بودیم پولی پس انداز کنیم که زمزمۀ
برگشت آغاز شد. یک شب به آقامصطفی گفتم: «چون هم شما وابسته به خانوادهات هستی هم اونا وابسته به شما، بهتره که گاهی اونجا باشی گاهی اینجا. تا من کارم رو ادامه بدم، بلکه بتونیم پولی برای رهن خونه پسانداز کنیم.»
گفت: «نمیشه زینب، من اگه بخوام مرتب در رفت و آمد باشم نه اینجا میتونم برم سرکار نه اونجا.»
گفتم: «من تازه دارم معنی زندگی رو میفهمم، دوست ندارم برگردم.»
آقامصطفی میدانست برگشتن به خانۀ پدرش و زندگی در یک اتاق، آن هم بدون وسایلی که از خودمان باشد چندان لطفی ندارد، اما اینجا ماندن را هم دوست نداشت.
میگفت: «اگه مشهد بودم میتونستم زمان احتضار پدربزرگ بالای سرش باشم. میترسم دوری، پشیمونیهای دیگهای به بار بیاره.»
گفتم: «اگه بخوایم برگردیم، باید زمین جوادیه رو بفروشیم.»
آقامصطفی رفت مشهد که زمین جوادیه را بفروشد.
آن روز تازه از سرکار آمده بودم.
داشتم غذای طاها را میدادم که رفت. وجدانم به من نهیب زد: «به خطرهایی که در این رفت و آمدها تهدیدش میکنه فکر کردی؟
به تنهاییاش، به مهربونیهاش، تو برای رضای خدا با کم و کاستیهای زندگیت ساختی، بازم بساز. تحمل کن. خسته نشو.»
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۳
صبح روز بعد به برادرم گفتم: «به فکر یک کارمند دیگه باش. من نمیتونم اینجا بمونم.»
برادرم گفت: «چاره چیه؟ تو باید تابع شوهرت باشی. هر جا رفت، بری، اما بیمهات رو قطع نکن. ادامه بده. اگه یک وقتی هم
مشکل داشتی بگو من برات واریز میکنم.»
غمی مبهم بر سرم سایه انداخته بود. نه میتوانستم از این موقعیتی که داشتم چشم بپوشم، نه میتوانستم بیپولی و بیجایی را تحمل کنم و نه رنج و آزردگی آقامصطفی را ببینم. به خودم گفتم: «زینب به خدا توکل کن. درست میشه.»
گوشی را برداشتم. شمارۀ آقامصطفی را گرفتم و گفتم: «من اسبابها رو جمع میکنم. بیا دنبالمون.»
گفت: «تا آخر ماه بمون. خونه که گرفتم میام دنبالتون.»
گفتم:
«با کدوم پول؟»
گفت: «خونۀ پدربزرگ رو فروختن. به هر کدوم از ورثه سهم قابلتوجهی رسیده. قرار شد پدرم زمین جوادیه رو از من بخره. قصد دارم با پول زمین یک روآی صفر بخرم، برم آژانس کار کنم.»
گفتم: «پس رهن خونه چی میشه؟»
گفت: «قراره پدرم یک میلیون هم برای رهن خونه کمکم کنه، یک میلیون هم که خودمون پسانداز کردیم، دو میلیون میدیم برای رهن، بقیهاش رو هم اجاره میدیم، یخچال و فرش و تلویزیون رو هم قسطی برمیدارم، بعد میام دنبالتون.»
آقامصطفی بعد از انجام کارهایی که گفته بود آمد دنبالمان. پس از شش ماه برگشتیم مشهد. زابل که بودیم مادرم برایم چند دست رختخواب و مقداری وسایل آشپزخانه تهیه کرده بود. حالا زندگی آرام و بیدغدغهای داشتیم و من به توصیۀ پدرم شروع کردم به درسخواندن. پدرم برای تشویق من گفته بود: «اگه دانشگاه قبول بشی، تمام هزینۀ تحصیلت رو میدم.»
پدرم آرزو داشت من دکتر بشوم. برای همین اصرار کرده بود بروم رشتۀ تجربی، اما من تجربی را دوست نداشتم. سخت هم بود بخواهم غیرحضوری ادامه بدهم. آقامصطفی گفت: «برو حوزه!»
گفتم: «درسهای حوزه مشکله، الهیات رو دوست دارم.»
گفت: «الهیات گرایشهای مختلفی داره. چه گرایشی میخوای بری؟»
گفتم: «قرآن و حدیث!»
گفت: «خیلی خوبه. منم کمکت میکنم.»
دو ماه فرصت داشتم. نشستم به خواندن.
آقامصطفی صبح طاها را میبرد خانۀ مادرش و عصرها میآورد خانۀ خودمان تا من بتوانم درس بخوانم. اغلب بعدازظهرها
میگفت: «پاشو بریم یک دوری بزنیم چهرهات داد میزنه که خسته شدی.»
گاهی میرفتیم به فامیل سر میزدیم. گاهی هم میرفتیم کوهسنگی، کنار مزار شهدای گمنام و ساعتی مینشستیم. از بالای کوه، بخش وسیعی از شهر قابلرؤیت بود و چشمانداز بسیار زیبایی داشت.
بالاخره روز آزمون فرارسید. با آقا مصطفی رفتیم محل برگزاری آزمون. آقامصطفی گفت:« اصلاً استرس نداشته باش. قبول شدی چه بهتر، نشدی سال دیگه!»
و مثل یک پدر دلسوز پشت در سالن ایستاد و برایم دعا کرد. وقتی آمدم بیرون با نگاهی پرسشگر به استقبالم آمد. گفتم:« سخت نبود.»
مدتی بعد نتایج را اعلام کردند. زنگ زدم به پدرم و گفتم: «قبول شدم! دانشگاه پیام نور قوچان، رشتۀ الهیات، گرایش قرآن و حدیث.»
گفت: «این رشته بازار کار نداره بابا، بخون سال دیگه امتحان بده.»
گفتم: «چند وقت پیش خواب پدربزرگ آقامصطفی رو دیدم. با خوشحالی اومد سمت من و گفت آفرین زینب، آفرین! چه رشتۀ خوبی قبول شدی. این رشته هم به درد دنیات میخوره هم آخرت.»
پدرم آهی کشید و گفت: «خدا بیامرزدش، برو بابا برو حتماً رشتۀ خوبیه!»
⬅️ ادامه دارد ......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۴
هفتهای دو یا سه روز صبح میرفتم قوچان، شب برمیگشتم. طاها را آقامصطفی میبرد خانۀ مادرش. روزهایی که از دانشگاه میآمدم با شوق و ذوق مطلب جدیدی را که یاد گرفته بودم برای آقامصطفی تعریف میکردم. اول با دقت گوش میداد، بعد مثل معلمها سؤال میکرد. اگر نمیتوانستم پاسخ سؤال را بدهم خودش پاسخ سؤال و ادامۀ ماجرا را مفصلاً توضیح میداد. میگفتم: «شما کی فرصت کردی اینا رو بخونی؟»
مدتی گذشت. یک شب آقامصطفی با چهرهای گرفته و عبوس به خانه آمد. پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
ابتدا چیزی نگفت. خودش را با گوشیاش مشغول کرد. من هم اصراری نکردم. بعد از شام گفت: «از آژانس اومدم بیرون!»
گفتم: «حتماً باز به خاطر مشکل اخلاقی مردم؟ اینطوری که نمیشه زندگی کرد.»
گفت: «امشب من رو به آدرسی فرستادند. وقتی رفتم، متوجه شدم خانمی بدحجاب چند تا دیش رو میخواد جابهجا کنه. نصاب ماهواره بود. وسایلش رو از ماشین بیرون گذاشتم و گفتم من شما رو نمیبرم. خانم با پرخاشگری گفت: باید ببری! وظیفهته! من زیر بار نرفتم. اون هم زنگ زد به آژانس و کلی گله کرد.»
گفتم: «به همین راحتی بیکار شدی؟»
گفت: «نه نمونههای دیگهای هم بوده، من نمیتونم از این راهها پول دربیارم.»
ناراحت بودم و بحث را ادامه ندادم. چند روز گذشت. یک شب با خودم گفتم امشب که آمد، میگویم پنجاههزار تومان لازم دارم. واقعاً هم به این پول نیاز داشتم، البته بیشتر قصدم این بود که تلنگری به او بزنم. از شبی که بیکار شده بود، کمی سرسنگین بودم. از راه که آمد برایش چای آوردم. قبل از اینکه چیزی بگویم، هر دو دستش را جلو آورد. در دستانش یک تراول پنجاههزار تومانی بود. گفت: «تقدیم به شما!»
شرمنده شدم. انتظار چنین برخوردی نداشتم. گفت: «امروز مادربزرگم چند جا کار داشت. خرید داشت. بُردمش. وقتی برمیگشتم زنگ زد و گفت توی داشبورد رو نگاه کن! موقعی که حواسم نبوده، این تراول رو گذاشته توی داشبورد.»
دست آقامصطفی رو بوسیدم و گفتم: «ببخش! من فکر میکردم تو کار
نمیکنی.»
گفت: «به فامیل سپردم اگه آژانس خواستن، به من زنگ بزنن.»
به سرعت برق و باد یکسال از آمدن ما به این خانه گذشت. آقامصطفی گفت: «اگه صاحبخونه خونهاش رو با همین قرارداد تمدید کنه که خوبه، اگر نه، باید تخلیه کنیم.»
از فکر اسبابکشی دچار استرس شدم. گفتم: «انشاءالله تمدید میکنه.»
آقامصطفی مکثی طولانی کرد. برای گفتن چیزی با خودش کلنجار میرفت. پرسیدم: «صاحبخونه گفته باید خالی کنیم؟»
گفت: «نه، موضوع این نیست. نگرانم که هیچوقت صاحبخونه نشیم!»
بعد دستم را گرفت و با تردید ادامه داد: «میدونی زینب! یه فکری کردم. بیا با پول رهنمون بریم طبقۀ بالای خونۀ پدرم رو شروع کنیم به ساختن.»
گفتم: «پول رهن ما یک ماشین آجر و چند تا کیسه سیمان بیشتر نمیشه. بعد میمونیم از اینجا رونده و از اونجا مونده!»
گفت: «بناییاش رو خودم انجام میدم.»
گفتم: «اونطوری زمان میبره.»
گفت: «وقتی بابام ببینه شروع کردیم، همکاری میکنه.»
از اینکه دوباره برگردم به خانۀ پدرشوهرم و سربار آنها بشوم احساس خوبی نداشتم. گفتم: «چی بگم! هر جور صلاح میدونی.»
گفت: «یک چند ماهی بیجا میمونیم، سختی میکشیم، ولی ارزش داره. بعدش صاحبخونه میشیم.»
مدتی بعد، اسباب و اثاثیهمان را جمع کردیم و برگشتیم خانۀ پدر آقامصطفی. بار دیگر روزهای سخت از راه رسیدند. این بار وسایلمان بیشتر بود. مصالح ساختمانی هم که آورده بودیم. حسابی خانه بههم ریخته و شلوغ شده بود. عصرها که آقامصطفی کار را تعطیل میکرد، من راهپلهها را جارو میکردم.خانۀ ما، دوتا در ورودی داشت؛ یک در کوچک جنوبی که به راهپلههای روی پشت بام و هال باز میشد و یک در
شمالی بزرگ که از کوچۀ دیگر به حیاط راه داشت. مصالح را از در بزرگ داخل حیاط میریختند. صبح به صبح باید فرشهای هال را جمع میکردیم تا مصالح را با فرغون از داخل حیاط بار کنند، از هال عبور دهند و از راهپلهها به طبقۀ بالا ببرند. گرد و خاک روی اسباب و اثاثیۀ داخل هال و آشپزخانه مینشست. چون یک کارگر بیشتر نبود، روند کار کُند پیش میرفت. همه کلافه شده بودند. اغلب بعد از کار بنایی، آقامصطفی خودش هال را جارو میکرد. فرشها را پهن میکرد. بعد میرفت حیاط را تمیز میکرد. برایش چای میآوردم. میگفت: «تا من دوش میگیرم، شما حاضر شین بریم یک دوری بزنیم.»
میگفتم: «خستهای، استراحت کن.»
میگفت: «تو و طاها از صبح توی این بلاتکلیفی از من خستهتر شدین.»
گاهی میرفتیم خانۀ دوستان یا فامیل یک ساعتی مینشستیم و بعد برمیگشتیم. گاهی میرفتیم تا طرقبه،
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۵
گاهی میرفتیم خانۀ دوستان یا فامیل یک ساعتی مینشستیم و بعد برمیگشتیم. گاهی میرفتیم تا طرقبه، بستنی میخوردیم.
بالاخره با پولی که داشتیم دیوارهای یک اتاق و هال چیده شد. سقفش را موقتاً آکاسیو انداخت و ما جل و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم خانۀ خودمان! سقف پایین را سوراخ کرده بود و یک
سیم برق و یک لولۀ آب و یک شیلنگ گاز کشیده بود تا بالا. شیلنگ گاز را با گچ محکم کرده بود که پا نخورد و خطری ایجاد نکند. آن سال، تابستان خیلی گرمی را تجربه کردیم. دیوارها گچ نداشت. سقف هم که نازک و پر از روزنه بود. صبحها با اولین اشعههای نور خورشید بیدار میشدیم. خانهمان بیشتر شبیه آلونکی بود که روستاییان کنار جالیزهایشان میسازند.
اواخر تابستان بود. یک شب رفته بودیم مهمانی. پسردایی آقامصطفی با نگرانی زنگ زد: «کجایین؟ هوا رو دیدین؟ آسمون خیلی دلش پره. برید خونهتون یه فکری به حال اسباب و اثاثیهتون بکنین.»
آمدیم روی ایوان. دیدیم رگباری تند، مثل مهمانی ناخوانده از راه رسید. گفتم: «آقامصطفی! زندگیمون رو آب بُرد!»
آقامصطفی زنگ زد به پدرش و گفت: «بابا بیزحمت وسایل برقی ما رو از برق بکشین!»
بعد به من گفت: «بارون خیلی شدیده. نمیتونیم جلو آب رو بگیریم. بریم خونه هم کاری از دستمون برنمیاد. فقط ناراحت میشیم. این ناراحتی رو بعداً هم میتونیم بچشیم، پس به روی خودت نیار. بذار مهمونی تموم بشه بعداً میریم.»
دیدم راست میگوید. شیری است که ریخته، جمعشدنی نیست. صبورانه نشستیم به انتظار شام. شام خورده و نخورده بلند شدیم. وقتی رسیدیم خانه، باد قسمتی از فیبرهای سقف را برده بود. تا ساقپاهایمان در آب بودیم. بعضی وسایل پلاستیکیمان روی آب
شناور بودند. رختخوابها و لباسهایمان خیس شده بود. داخل وسایل برقیمان آب رفته بود. انگار سیل آمده بود. نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم. آقامصطفی با خاکانداز آبها را بیرون میریخت و سعی میکرد با جملات طنز، سختیهایی که پیش رو داشتیم را به سُخره بگیرد. با خنده گفت: «خانم من اگه جای تو بودم، فردا صبح بلیت میگرفتم میرفتم خونۀ مادرم. تا یکی دو هفته هم این طرفها آفتابی نمیشدم.»
بعد در حالیکه صفحۀ مانیتور را خشک میکرد، ادامه داد: «بد هم نشد ها! یک خونهتکونی اساسی و اورژانسی نصیبمون شد. تا حالا این طفلیها مخصوصاً وسایل برقیمون یک شستوشوی حسابی نکرده بودن!»
گفتم: «اگه از این همه خوشبختی خفه نشده باشن خوبه!»
گفت: «راستی خوب شد یادم اومد. بِرم دوربین فیلمبرداری رو بیارم. این صحنهها باید همیشه بهیادمون بمونه. بعدها که به سر و سامونی رسیدیم و ثروتی داشتیم، هر چند وقت یک بار این فیلمها رو نگاه کنیم، یادمون بیاد که ما هم یک روز مثل مستضعفین زندگی میکردیم. از اینکه چهطور بودیم و حالا به کجا رسیدیم، مغرور نشیم. بعضیها بودن که مسافرکشی میکردن، حالا که خونهای دارن ما رو تحویل نمیگیرن، باید برگردن به زندگی گذشتهشون که کی بودن حالا چی شدن!»
رختخوابهایمان خیسخیس شده بود. نه فرشی برای نشستن داشتیم نه جایی برای خوابیدن. تا یک ماه درگیر بودیم. وسایل را شستیم. خشک کردیم. خیلی اذیت شدیم. آقامصطفی گفت: «هر زن دیگهای بود، جیغ و داد میکرد، ناسازگاری میکرد، قهر میکرد، من انتظار هر نوع برخوردی رو از تو داشتم، ولی تو صبورانه تحمل کردی.»
تا باران بعدی آقامصطفی درزهای سقف را با پشم شیشه گرفت. روی آکاسیوها ایرانیت انداخت. شیبش را درآورد و شد شبیه سقف خانههای شمال.
یک
روز که مهمان داشتیم بعد از رفتن مهمانها مادرشوهرم آمد بالا. نگاهی به سقف بیآجر و بیایزوگام، به دیوارهای بدونگچ و به آشپزخانۀ بیکابینت انداخت. با تأسف گفت: «صاحبخونه
شدین نه؟ اگه همون خونهای که رهن کرده بودین رو خالی نمیکردین بهتر نبود؟ میدونین که حقوق بازنشستگی ما هم اونقدری نیست که کمکی به شما بکنیم. خودتون شاهد هستین که هنوز قسطهای جهاز سارا تموم نشده، داریم برای سعیده جهیزیه درست میکنیم. با این وجود، ما نمیتونیم ببینیم شما توی این شرایط زندگی میکنین. یه باغ داریم که قصد فروشش رو نداشتیم. میخواستیم نگهش داریم برای شماها، برای
بچههاتون که در آینده توش ویلایی بسازین. جایی برای تفریح داشته باشین، اما تو این شرایط من صلاح میبینم که بفروشیمش و این طبقه رو تکمیل کنیم. تا اون موقعِ بهتره رفت و آمدهاتون رو کمتر کنین، حداقل با غریبهها. اجازه ندین هر کسی ببینه شما چهطور زندگی میکنین.»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۶
آقامصطفی دست مادرش را بوسید و گفت: «تا حالا شما خیلی به ما کمک کردین. برام ماشین خریدین، هزینۀ آب و برق و گازمون رو میدین، طاها رو نگه میدارین. ما از شما توقع بیشتری نداریم، ولی توی این دوره که جوونها بهخاطر ترس از نداشتن خونه و ماشین ازدواج نمیکنن، میگن نمیشه زندگی کرد، بذارین ببینن توی همین دوره، هستن کسانی که ازدواج کردن که به گناه نیفتن. در کنار لذتهاش، سختیهاش رو هم تحمل میکنن. اجازه بدین ما براشون الگو باشیم. کسی که برای یک شبچلهای اندازۀ یک عروسی خرج میکنه، بدعت غلطی رو رواج میده. دخترهای خامی هستن که وقتی میبینن، وقتی میشنون، خوشبختی رو توی همین چیزها خلاصه میکنن. رؤیاهاشون رو بر پایۀ همین تجملات میسازن. به انتظار مردی میشینن که این رؤیاها رو تحقق بده، مردی که ماشین گرونقیمت داشته باشه، علاوه بر خونه، ویلایی توی یکی از ییلاقات شمال به نامش کنه و حساب بانکیاش همیشه پُر باشه. کمکم سنشون بالا میره. دست آخر یا ازدواج نمیکنن یا از سر ناچاری تن به ازدواجی ناخواسته میدن که منجر به طلاق میشه. حالا من نمیگم بیان خونهای اینجوری درست کنن، ولی کوتاه بیان و به جای خونههای بزرگ، کف سرامیک و امدیاف، بیان به یک خونۀ جمع و جور و مرتب که بتونن زندگیشون رو شروع کنن، رضایت بدن.»
مادر آقامصطفی گفت: «اینم حرفیه، ولی پسرم همه که الگو نمیگیرن. بعضیها از دیدن رنج ما خوشحال میشن. همیشه
کسانی هستن که در ظاهر دست شما رو به گرمی فشار بدن و در باطن به سادهزیستی شما بخندن.»
آقامصطفی گفت: «بذارین بخندن! نگران نباشین مادر. به قول شاعرکه میگه ناشادی ما گر سبب شادی غیر است شادم که بمانم من و ناشاد بمانم.»
گاهی من هم خسته میشدم. به میهمانیهایی دعوت میشدیم که میزبانانش با ما شروع کرده بودند و میدیدم که خیلی جلوتر از ما هستند، در حالیکه ما هنوز در خم اولین کوچه مانده بودیم. اتاق بچهشان را نشانم میدادند، اتاقی بزرگ، کفپارکت با کاغذ دیوارهای شادِ کارتُنی و تختخوابی شبیه ماشینهای مسابقه، از جنس مبلهای استیل توی پذیرایی، سِتشده با رنگ پردههای حریر که هر بینندهای را به تحسین وامیداشت. من از سلیقه و توجهشان به نیازهای کودک تعریف میکردم، اما قلباً از جملات
روانشناسانهای که نه از روی دانش بلکه بهطرز مبهمی از سر دلسوزی میشنیدم، رنج میبردم. دیالوگهای کلیشهای دربارۀ فوائد جداکردن اتاق کودک از یکماهگی، انتخاب نوع اسباببازی با توجه به سن کودک و نام بِرندهای لباس کودک.
ک شب بعد از برگشتن از میهمانی به آقامصطفی گفتم: «همه پیشرفت میکنن، ولی انگار ما روی تردمیل میدویم.»
آقامصطفی گفت: «باز زینب من وابستۀ دنیا شد؟ زینب من نمیدونه افرادی هستن توی همین جامعه که در شرایط بدتری از ما زندگی میکنن؟ عزیزم باید ببرمت بازدید از بیمارستانها مخصوصاً بیمارستان حوادث تا از نزدیک غم دیگران رو ببینی و غم خودت رو فراموش کنی.»
فردای آن روز طاها را گذاشتیم پیش مادر آقامصطفی و به چند بیمارستان سر زدیم. روز بعد و روزهای بعد هم به این کار ادامه دادیم. از نزدیک مرگهایی را دیدیم که بر اثر گودبرداریها، سکتهها، تصادفات جادهای و افتادن از روی داربستها رخ داده بود، یا شاهد شکستگیها و مشکلاتی بودیم که بر اثر خشونتها و بگومگوهای خانوادگی اتفاق افتاده بودند، دعواهایی که حتی گاهی منجر به خودکشیها یا دگرکشیها شده بود.
یک بار، خانمی از کنارمان رد شد که یک چاقو تا دسته در کتفش فرورفته بود. زن آنقدر غرور داشت که در سکوت اشکهایش را با دستمال پاک کند و به مادرش بگوید: «اینقدر شو
هرم رو نفرین نکن. اون قصد نداشت چاقو رو پرت کنه. فقط داشت تهدید میکرد.»
بعد از دیدن همۀ اینها میرفتیم در محوطهای باز، اغلب روی نیمکتی سنگی، کنار خیابان یا فضایی سبز مینشستیم و دربارهاش صحبت میکردیم. آقامصطفی میپرسید: «اگه جای اون خانم بودی، چهکار میکردی؟»
حتی فکر چنین جرّ و بحثهایِ وحشتناک خانوادگی تنم را میلرزاند. آقامصطفی میگفت: «گمون میکنی برای فقر و بیپولی دعواشون شده بود؟»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۷
میگفت: «زینب! اگه ما میلیاردر بودیم، اما بچهمون بیماری خاصی داشت، مثل اُتیسم، سیپی، سندروم داون یا انواع عقبموندگیهای ذهنی، آیا باز هم تا این حد خوشبخت بودیم؟»
به فکر فرومیرفتم. خُب مسلماً اینها بخشی از واقعیت بود، نه همۀ آن. یک بار پرسیدم: «یعنی پولداری با سلامتی و خوشبختی سازگار نیست؟ میخوای بگی همۀ اینهایی که پولدارند یکی از افراد خانوادهشون رو از دست دادن یا بیماری صعبالعلاجی دارن؟ یا از مشکلات عاطفی رنج میبرن؟»
آقامصطفی گفت: «نه، منظورم این نبود. منظورم اینه که قدر داشتههامون رو بدونیم. اینکه خدا بچۀ سالمی به ما داده، ثروت بزرگیه.»
بعد چشمکی زد و گفت: «واجب شد از فردا به چند دادگاه خانواده هم سربزنیم»
پرسیدم: «جدی که نمیگی؟ آخه من اولاً فردا باید برم قوچان، کلاس دارم. از اون گذشته مامانت گناه داره من هر روز به بهانهای طاها رو بذارم پیشش.»
مصطفی خندید: «اونها عاشق طاهان، در ضمن طاها دیگه بچه نیست، بزرگ شده.»
یک روز رفتهبودیم دادگاه خانواده. چهرۀ افراد مُسنی که همراه خانوادهها آمدهبودند، غمگین بود؛ آنقدر غمگین که احساس میکردی به مراسم ختم آمدهاند. یک بار، خانم جوانی را دیدم که مراجعه کرده بود برای دریافت مهریهاش. پرسیدم: «میخوای جدا بشی؟»
گفت: «نه، فقط میخوام مهریهام رو بگیرم.»
آقامصطفی گفت: «اینها رو من باید ببینم. روایته افرادی که خیلی با بالاتر از خودشون رفت و آمد میکنن هیچ وقت
شکرگزار نیستن. وقتی زندگی اونها رو میبینن، کمکم روشون تأثیر میذاره. با خودشون میگن بقیه هم زندگی میکنن، ما هم زندگی میکنیم. اونها چه زندگیهایی دارن، ما چه زندگیای داریم!»
اوایل، مادرم یکی از مخالفهای سرسخت آقامصطفی بود و دامادهای دیگرش را بیشتر دوست داشت، اما بهمرور شیفتۀ او شد. گاه مرا دلداری میداد و میگفت: «اگه آقامصطفی خونه نداره، در عوض اخلاق خوبی داره.»
بهخصوص وقتی پدرم مجبور شد برای عمل قلبش به مشهد بیاید، مادرم بارها گفت: «آقامصطفی از پسر مهربانتر است. تمام مدتی که پدرم در بیمارستان بستری بود، آقامصطفی شبها تا صبح بالای سرش مینشست و صبحها میرفت سرکار. بعد از اینکه پدرم از بیمارستان ترخیص شد، او را به خانه آوردیم. چون ما طبقۀ بالا ساکن بودیم و بالا و پایینرفتن از پله برای پدرم مشکل بود، با اصرار پدرشوهرم، پدرم به خانۀ آنها رفت. روزهای طولانی و گرم تابستانِ آن سال به پرستاری و شببیداری میگذشت. بیشتر اوقات آقامصطفی داروهای پدرم را سر ساعت میداد و در رفتن به دستشویی کمکش میکرد.
یک روز که مشغول صرف عصرانه روی ایوان بودیم، پدرم گفت: «دلم میخواد برم ایرانگردی، برم مسافرت.»
آقامصطفی نبات داخل لیوان را با قاشق هم زد، بعد در حالیکه دمنوش گل گاوزبان را به دست پدرم میداد، گفت: «این که مشکلی نیست. خودم میبرمتون عموجان.»
پدرم گفت: «بیست ساله بودم که استخدام آموزش و پرورش شدم. اون روزها ادیمی شهر کوچک و کمجمعیتی بود. جاده نداشت. اتوبوس نداشت. اغلب از ادیمی تا زابل رو پیاده میرفتم و برمیگشتم. مثل حالا نبودم که تا دستشویی میخوام برم، یکی باید زیر بغلم رو بگیره.»
گفتم: «آقاجون شما عمل قلب باز کردین، نگران نباشین. دوباره سرپا میشین.»
آقامصطفی گفت: «میریم شمال و قم و جمکران یک دوری میزنیم و برمیگردیم.»
پدرم گفت: «من از امروز قرصهای فشارم رو نمیخورم، چون وقتی قرص میخورم، زود به زود باید برم دستشویی.»
آقامصطفی گفت: «ایرادی نداره عموجان، شما ثانیهای یکبار بگو نگهدار، من نگه میدارم.»
پدرم
گفت: «به شرط اینکه هزینۀ سفر با من باشه!»
چند روز بعد، من و طاها و پدر و مادرم، همراه آقامصطفی راهی قم شدیم. در مسیر، سری به منزل دوستان و آشنایان میزدیم. از قم رفتیم به جمکران. هر بیست دقیقه یکبار آقامصطفی نگه میداشت و پدرم را به سرویس بهداشتی میبُرد. داروهایش را سر ساعت میداد و ذرهای از اینکارها خم به ابرو نمیآورد. سرانجام پس از دو هفته گشت و گذار پدر و مادرم را رساندیم زابل و خودمان برگشتیم مشهد.
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پنجم
#قسمت پانزدهم
#امیرآباد
چون مدت حضورم در ربط به درازا میکشد، مادرم و سُعدا نگران میشوند و با دختر چهار ماههام لیلا به دیدارم میآیند. عکسها و اطلاعات گردآوریشده را تحویل مادرم میدهم به دست برادران سپاه سردشت برساند ولی سُعدا با لیلا پیشم میماند و دوست دارد در زمینمان ساختمان بسازیم و در شهرک ربَط زندگی کنیم.
چند روزی در ربط میچرخم و نزدیک مقر کومله گشت میزنم که ناگهان یکی از نیروهای کومله به من مشکوک میشود. با اشارهاش، بالاجبار وارد مقر کومله میشوم و سؤال و جواب شروع میشود.
برای چی به ربط اومدی؟
ـ برای زندگی و فرار از دست سپاه.
ناباورانه نگاهم میکند و میگوید: «فعلاً توی اتاق بشین.»
مینشینم و صبر میکنم. اوضاع عادی و آرام است و کسی کاری به کارم ندارد. در اتاق باز است و محدودیتی برای جابهجایی و گشت و گذار در مقر ندارم. تا شب صبر میکنم و میبینم حساسیتی رویم ندارند ولی شب در اتاق را به رویم قفل میکنند.
با شک و تردید از تاریکی شب استفاده کرده و آرام و بی صدا از پنجره بیرون میپرم و فرار میکنم. ماشینی دربستی میگیرم و میخواهم بروم سُعدا و لیلا را بردارم و به سمت مهاباد فرار کنم. بین راه مصطفی شمامی مسئول نیروهای ایست و بازرسی دموکرات دستگیرم میکند و دوباره به کومله تحویلم میدهد. کومله میگوید: «چرا فرار کردی؟»
ـ فرار نکردم. من که زندانی نبودم فرار کنم. گفتم حتماً کاری ندارین منم رفتم.
ـ ما تو رو دستگیر کرده بودیم.
من کاری نکرده بودم مستحق دستگیری باشم. شما گفتین مهمان مایی، نخواستم مهمان شما باشم.
با بازرسی ساکم، صد هزار تومان پول نقد به دستشان میافتد و شکشان تقویت شده و میپرسند: «چرا این همه پول همراهته؟»
ـ آوردم زمین بخرم. میخوام اینجا زندگی کنم.
مدارکم را بررسی میکنند و قولنامه زمین ششصد متری که ماه پیش خریده بودم به دستشان میافتد و ناباورانه میگویند: «فعلاً با تو کار داریم!»
اتاقی برای زندان در نظر گرفتهاند و در آن حبس میشوم. از پنجره نگاهی به حیاط میاندازم و میبینم دیگ آب شوربای گوجهفرنگی بار گذاشتهاند و یکی داد میزند و میگوید: «مهمان داریم، گردان شاهو تو راهه.»
سطل آبی روی آب شوربا میریزند و گوجهها را بهم میزنند. خندهام میگیرد و با خودم میگویم: «آب شوربای گوجهفرنگی چیه که سطل آبم روش بریزی؟»
تا آخر شب تعداد زندانیان افزایش مییابد و هر کس ریش دارد و احساس میکنند طرفدار جمهوری اسلامی باشد بین راهها و روستاهای اطراف، با بازرسی اتوبوسها و مینیبوسهای گذری جادهها دستگیر کرده و به عنوان زندانی به اتاقم میآورند که محمد نیکپی هم در بین آنهاست.
آخر شب صدای نیروهای کومله را میشنوم که با هورا و دست زدن شادی کرده و میرقصند و میگویند: «کشتیم، کشتیم.»
با دقت گوش میدهم و میشنوم که میگویند: «کشتیم، معلم قرآن رو کشتیم. اون جاش مزدور رو کشتیم.»
تنم میلرزد و ساعتی بعد مصطفی سالاری و قادر شمسآبادی با گریه وارد زندان میشوند. علت را میپرسم آنها میگویند: «علی صالحی رو ترور کردن.»
ـ کی؟ چطور؟
ـ میرن جلو کلاس درسش و ازش میخوان بیاد بیرون ولی صالحی میگه اجازه بدین درس قرآنم تموم بشه بعد میآم. نامردا وارد کلاس درس قرآن میشن و جلو چشم محصلا، علی صالحی رو به رگبار میبندن و به شهادت میرسونن.
آه از نهادم برمیآید و در ماتم علی صالحی میسوزم. بیشتر حواسم به سُعدا و لیلاست که تنها و بی پناه در این شهر بی در و پیکر گرفتار ماندهاند. سه روز بعد چشمانم را میبندند و با ماشین به طرف روستای سیسِر در مسیر مهاباد، سردشت میبرند.
بین راه با گذر از روستاها عدهای خودفروش و وابسته به گروهکها با گفتن جاش و خودفروش و ضد کرد، با توهین و تحقیر و فحاشی و مسخرهبازی به طرفم سنگ پرتاب میکنند. راه دشوار را در پیش میگیرم و دعا میکنم سُعدا بتواند به سلامت به سردشت برگردد. او جوان و کمتجربه است؛ فقط شانزده سال دارد و با یک بچۀ سهماهه در بغل، باید خدا کمکش کند تا به سردشت برسد.
کومله منزل خضریپور، خان روستای سیسر، را مصادره کرده و مینه شَم، یکی از اعضای رده بالای کومله، همراه پسرانش ابراهیم و عمر مینه شَم که عضو کوملهاند در آن ساکن شده و قسمتی از خانه را هم به زندان اختصاص دادهاند.
در زندان سیسر مشغول برفروبی هستم که رهگذری آشنا به طرفم میآید و با سلام و احوالپرسی، دستش را به طرفم دراز میکند. همین که با او دست میدهم کاغذی توی دستم میگذارد و چشمکی میزند و میگوید: «ابراهیم بیتوشی هستم.»....
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پنجم
#قسمت شانزدهم
بچه روستای بیتوش سردشت است و دورادور او را میشناختم. از بچههای طرفدار انقلاب است. به دستشویی میروم و نامه را میخوانم. نامه از طرف بچههای سپاه سردشت است که نوشتهاند مواظب خودم باشم. اطلاعات و موقعیت زندان و تعداد زندانیان و نیروهای کومله را خواستهاند. میمانم جواب نامه را چطوری به دستشان برسانم. اطلاعات زیادی ندارم و قلم و کاغذی در دسترسم نیست. به سختی قلمی گیر آورده و جواب نامه را در پشت همان کاغذ، با نوشتن تعداد افراد زندانی و شیوه نگهداری و تعداد نگهبانان کومله و مشخصات مقر مینویسم و منتظر میمانم.
روز بعد، در زمان هواخوری، کاک ابراهیم بیتوشی به صورت عبوری نزدیکم میآید و میگوید: «کاک سعید، من دارم میرم سردشت، پیغامی، کاری برای خانوادهت نداری؟» میگویم: «نه.»
همین که میآید دست بدهد و خداحافظی کند، زیر دید نگهبانان کومله ـ کریم مریوانی، فتاح نقدهای، عبدالله کومهای و سرود کردی ـ نامه مچالهشده را دستش میگذارم و میرود.
صدای رحمتالله علیپور از رادیو کردی تهران پخش میشود و برای مردم کردستان به زبان کردی سخنرانی میکند. کوملهایها به او فحش و ناسزا میگویند. کینه شدیدی از او به دل دارند. علیپور به مطهری کردستان معروف شده و در رادیو برنامه اجرا میکند. به سفارش دکتر چمران در ریاستجمهوری و معاونت نخستوزیری رجایی مشغول به کار شده است. او به عنوان نماینده مردم کُرد و اهل تسنن در مجلس تدوین قانون اساسی حضور دارد.
روزهای طولانی با بیخبری و شکنجه و کتک و پرسوجو شروع میشود و پایانی ندارد.
ـ برای کی کار میکنی؟ با کی ارتباط داری؟ نظرت راجع به جمهوری اسلامی چیه؟ میخواستی این پول رو به کی تحویل بدی؟
شبها با کتک و هتاکی به قبرستان سیسر میبرند و با تهدید و ارعاب اعتراف میخواهند. میدانم اگر اعتراف کنم مرگم حتمی است. همین طور دیمی میزنند و میگویند: «اعتراف کن جاشِ مزدور. کُردِ خودفروش.»
آنقدر میزنند که خودشان هم از نفس میافتند. اطلاعاتی ندارم بدهم. شکنجهها سخت و طاقتفرساست. همۀ زندانیان را میزنند و اعتراف میخواهند. انبوه شپش و نبود حمام و امکانات، کمبود خوراکی و وضع بد بهداشتی باعث عفونت زخمهایم میشود.
مدتی است محمد عباسی، خلیل رحمانی، مصطفی احمدیان، نجمالدین رستگاری و محمد نیکپی را هم به زندان سیسر آوردهاند و از تنهایی درآمدهام. چون منطقه را خوب میشناسم طرح فراری میریزم تا با ریختن چند لیوان آب روی دیوار گلی و خیس خوردن خشتهای خام، شبانه بتوانم دیوار را سوراخ کرده و فرار کنم. از خلیل رحمانی میخواهم کمکم کند ولی میترسد و نامردانه گزارش فرارم را به کومله میدهد. دوباره کتک میخورم نمور در سرمای زمستان، دستانم را میبندند و دو مأمور پشت سرم حرکت کرده و غروب به رودخانه زاب میرسیم.
سوار لُتکه که مثل قایق است و با سیم جابهجا میشود میشویم و خودمان را به آن طرف رودخانه میرسانیم. شب وارد روستای بناوه شده و با لندرور به روستای میرآباد در مسیر جاده پیرانشهر، سردشت میرویم و زندانی میشوم.
با تعجّب میبینم ملا محمد عظیمی، امام جمعه سردشت، هم در آنجا زندانی است. ملاعظیمی از روحانیون مبارزی بود که از سال 13۴2 با روحانیون تبعیدی زمان شاه در سردشت ارتباط داشت و ماهانه با آنها دیدار و جلسه داشت. در اثر این دیدارها به صف طرفداران امام خمینی پیوسته بود. یکی از این تبعیدیها آیتالله جواهری3 بود. ملاعظیمی انسانی مؤمن و شریف و مذهبی و طرفدار انقلاب بود و با حکم امام خمینی به عنوان نماینده امام و امام جمعه سردشت منصوب شده بود. کومله به او گفته بود: «چرا پیشنماز دولت شدی؟»
او گفته بود: «من پیشنماز قبل از انقلابم و برای خدا نماز میخوانم.»
ملاعظیمی میگوید: «شاخ و برگ درخت اسلام خشکیده بود و نزدیک بود ریشهاش هم بخشکد ولی با قیام امام خمینی این درخت آبیاری شد و شاخ و برگش جان گرفت و تنومند شد و میره تا دنیا رو در بر بگیره.»
در سال 13۵9 شبانه به منزلش حمله کرده و او را به میرآباد آورده بودند. این موضوع در حالی است که سال قبل حزب دموکرات خالد عظیمی، پسر ملاعظیمی، را دستگیر و به عنوان گروگان در زندان آلباتان نگه داشته تا ملاعظیمی خودش را تسلیم دموکرات کند. حالا هر دو زندانی هستند. خالد در زندان دموکرات به سر میبرد و ملاعظیمی هم در زندان کومله است.
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پنجم
#قسمت هفدهم
خالد در زندان دموکرات به سر میبرد و ملاعظیمی هم در زندان کومله است.
دو روز بعد، محمد نیکپی و قادر شمسآبادی و مصطفی سالاری هم که هر سه معلم دبیرستان سردشت هستند و کومله آنها را در مقاطع مختلف ربوده بود، به اینجا میآورند. از دیدنشان خوشحال میشوم و از تنهایی درمیآیم.
ساختمان مخابرات روستای میرآباد به مقر کومله و زندان اسرا تبدیل شده و برق قطع است و روستا در خاموشی به سر میبرد ولی کومله از موتور برق مخابرات استفاده میکند و مقر را روشن نگه میدارد.
علی عبدالی، مسئول زندان کومله، ملاعظیمی را، که حدود دو متر قد و تقریباً بالای دویست کیلو وزن دارد، بالاجبار درون بشکه قیر میاندازد و رویش برف میریزد تا عذاب بکشد. هیکل چاق ملاعظیمی درون بشکه جا نمیگیرد. با فحش و تحقیر و فشار، وادارش میکنند درون بشکه بخزد و عذاب بکشد. با مشت و قنداق تفنگ به سرش میکوبند و جاش جاش میگویند و دورش حلقه میزنند و میخندند.
چند روز بعد، صدایم میکنند و داخل اتاقی برده و چشمانم را میبندند. چهار نفر با قنداق و لگد و چوب به جانم میافتند و آنقدر میزنند تا از هوش میروم. روی زمین میغلتم و جلوی پای دیگری میافتم. به دامن طرف مقابل افتاده و کابل به تنم میخورد و میپیچم و فریاد میکشم ولی صدایم به جایی نمیرسد. دیمی میزنند و فقط میگویند: «بگو، این پول رو برای کی آوردی؟»
وقتی به هوش میآیم میبینم سر و ته آویزانم و آب روی صورتم میپاشند. پاهایم را به پنکه سقفی بستهاند و سرم تا نزدیک کف زمین رسیده است. همین که میبینند به هوش آمدهام، کلید پنکه را روشن میکنند و پاهای بستهام به پرههای پنکه بهسرعت برق و باد میچرخد و آویزان و سر و ته به دور خودم میچرخم و حالم به هم میخورد و استفراغ میکنم.
دوباره سؤالاتشان را از سر میگیرند.
ـ بگو، برای چی آمدی؟ با کی آمدی؟ چهکار داشتی؟ کیا برای دولت کار میکنن؟
نام افرادی را میبرم که آنها هم میشناسند. میگویم: «شهاب رسول فرماندۀ سپاه.»
ـ خوب اینا رو مام میشناسیم. بقیه رو بگو. صد هزار تومان پول کمی نیس. کی بهت داده؟ برای چی دادن؟ میخواستی باهاش چهکار کنی؟ قرار بود به کی بدی؟
پسانداز خودمه. جوشکارم، آرایشگرم، درآمدم خوبه. مال خودمه، آمدم زمین بخرم.
پیرمردی به سراغم میآید و همین طور دیمی میزند و میگوید: «بگو کی جاشه؟ کی با دولت کار میکنه؟»
عصبانی میشوم و میگویم: «من جاشم. پدرم جاشه، مادرم جاشه. همه جاشن و برای دولت کار میکنن. بابا دست از سرم بردارین. کل ایران جاشه.»
وقتی از شکنجه خسته میشود، دستم را باز میکند و صورتم را میبوسد. از مقاومتم خوشش آمده و رفتارش محترمانه و دلسوزانه میشود و میگوید: «چرا این همه سختی و عذاب رو تحمل میکنی؟»
ـ آخه من کارهای نیستم. اطلاعاتی ندارم بگم. همه مردم جاشن و با دولت همکارن. اگه میتونین برین همه مردم رو دستگیر کنین و بکشین. کاری علیه شما نکردم. عقیدهای دارم که مال خودمه و برام محترمه. همونجور که عقیده تو برات محترمه. چرا میخواین به من انگ جاسوسی و اتهام خودفروشی بزنین؟
دست و پایم را باز میکند و یک هفته درد و رنج میکشم و نمیتوانم راحت نفس بکشم. دستشویی رفتن برایم ناممکن شده و به گمانم دندههایم شکسته و نفسم را بریده است. زخمهایم عفونت کرده و بوی تعفن گرفته است. خودم هم تحمل بوی زننده عفونت را ندارم. هماتاقیهایم زجر میکشند و حالشان به هم میخورد. با چای و ادرار زخمهایم را شستشو میدهم و مثلاً ضدعفونی میکنم!
ملاعظیمی دعایی میخواند و آب دهانش را روی زخمهایم میمالد. چند روز نمیگذرد که آب دهان ملاعظیمی عفونتها را خشک کرده و زخمها رو به بهبودی میگذارند. دوام میآورم و بعد از دو سه هفته حالم خوب شده و بلند میشوم.
با تلاش و پیگیری خانوادۀ ملاعظیمی و پرداخت پانصد هزار تومان پول نقد به دکتر جعفر شفیعی از سران کومله در شهر بوکان، ملاعظیمی بعد از شش ماه اسارت آزاد میشود.
بعد از پیروزی انقلاب، عدّهای احساسی شده و اسلحه به دست گرفته و وارد جریانات گروهکی شده و از عواقب آن بیخبر مانده بودند. با تبلیغات منفی و تهدیدآمیز هر کس که با گروهکها سلام واحوالپرسی یا کمکی به آنها کرده بود ترسانده بودند، اگر گیر سپاه بیفتد اعدام میشود. بیشتر مردم هم که نقاط ضعف این چنینی داشتند، گول خورده و راحت به آنها پیوسته بودند تا به خیال خودشان به زندان سپاه نیفتند. فکر کرده بودند اگر داخل شهر یا روستا بمانند روزی توسط سپاه دستگیر شده و به چوبۀ دار آویخته میشوند. . . .
⬅️ ادامه دارد . . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پنجم
#قسمت نوزدهم
مردم باوجدان و باغیرت کردستان انگ بیشرفی میخورند و تحقیرها را میشنوند اما ترجیح میدهند بیطرف بمانند ولی مزدور بیگانه نباشند.
آنها رنج میکشند و توهین و تحقیر میشنوند و اموالشان را از دست میدهند ولی دست به خودفروشی و وطنفروشی نمیزنند.
نیروهای کومله معتقدند «انسان نسل حیوان است و روابطش میتواند حیوانی باشد». فضای باز و آزاد اختلاط دختران و پسران جوان باعث ترویج و گسترش فساد می شود و سعی دارند اینگونه روابط بیشرمانه را در جامعه گسترش دهند ولی با مقاومت مردم مسلمان کُرد مواجه میشوند.
در بعضی روستاها مردان را تحت عنوان جاش و جاسوس و عامل دولت دستگیر و زندانی کرده و به خانوادهشانبیحرمتی میکنند.
گروههای زیادی از مردم و طوایف منطقه به دلیل ظلم و ستم گروهکها به تنگ آمده و به سازمان پیشمرگان مسلمان کرد
پیوسته و مسلح میشوند. آنها راه جهاد را در پیش گرفته و علیه ضد انقلاب میجنگند. رفتار اسلامی پاسداران و نجابت و شجاعتشان باعث جذب گسترده مردم مسلمان شده و گروههای ضربت و بسیج عشایری شکل میگیرد و به مقابله با ضد انقلاب برخاسته و آنها را وادار به عقبنشینی به سمت روستاها میکنند.
قشر متوسط جامعه و خانها و ملاکین تاب ظلم و ستم ضد انقلاب را نداشته و به صورت طایفهای به دولت پیوسته و مسلح میشوند. با دستگیری خانها و بزرگان طوایف، مال و اموالشان را مصادره کرده و وادارشان کرده بودند مثل چهارپا جلو دید مردم بین محلات راه بروند و نیروهای کومله سوارشان شده و با لفظی که الاغ را میرانند نُچ نُچ کرده و در بین مردم چرخانده بودند تا باعث ترس و عبرت دیگران شوند.خیلیها این بلا سرشان آمده و دق کرده بودند. در پی بیاحترامی و هتاکی دموکرات به عشیرۀ منگر در مهاباد، همگی به دولت پیوسته و علیه ضدانقلاب قیام میکنند. عمر بالانی اهل روستای بالان زاب، سوار یکی از سران طوایف شد و مانند الاغ در محل چرخاند. بعدها با عذاب وجدان تسلیم دولت شد ولی عاقبت دیوانه شد.
این افراد مجهولالهویه که توپ و تانک و اسلحه به دستشان افتاده و خودشیفته شدهاند، در کردستان جنایتها کرده و کسی هم جلودارشان نیست ولی حالا اوضاع تغییر کرده و رو به زوال میروند.
بیش از یک سال از اسارتم گذشته، خیلی از زندان مرکزی کومله تعریف میکنند. میگویند: «زندان مرکزی کومله مثل بهشته! اونجا گوسفند سر میبرن و بهترین خوراکی و پوشاک و امکانات رفاهی در اختیار زندانیها میذارن. شب و روز درس میخوانن و مثل دانشگاه فارغالتحصیل میشن. تمام امکانات تفریحی و رفاهی مهیاست و هر کس به اونجا برسه خوششانسه و رشد میکنه!»تمام مقرهای طول مسیر و اردوگاههای تحت سیطرۀ کومله را شناسایی کردهام و رویم حساس شدهاند. وجودم برایشان خطرناک شده است. دلم میخواهد به زندان مرکزی منتقل شوم و از بلاتکلیفی نجات یافته و از اعدام رهایی یابم.
اواسط زمستان سال دوم اسارتم، دستان و چشمانم را میبندند و راه میافتیم. دو نفر نگهبان از جلویم راه میروند و دو نفر هم از پشت سرم حرکت میکنند. از من غولی ساختهاند که خودشان هم میترسند. نگهبانها فاصلهشان را حفظ کرده و نزدیکم نمیآیند. روزها راه میرویم و شبها در روستایی پناه میگیریم. فقط موقع دستشویی و غذا خوردن دستانم را باز میکنند.
بین راه با کتککاری و دلقکبازی دق دلشان را سرم خالی میکنند. قبل از ورود به روستای دیوالان، لباسهایم را در میآورند و لباسهای نظامی شیکی برایم میآورند بپوشم. وقتی لباس یکپارچه و خوشفرم خلبانی را میپوشم حیرت میکنم. خوشتیپ بودم و خوشتیپتر میشوم !
یدانم مردم منطقه از خلبانان بیزارند و کینۀ آنها را به دل دارند. وقتی هلیکوپترهای ایرانی به مواضع ضد انقلاب حمله کرده و ماشینهایشان را میزنند، نیروهای بی سنگر ضد انقلاب در بین گلهها و گاوها و گوسفندهای مردم پناه گرفته و قایم میشوند و همانند گوسفندان چهار دست و پا و دولا دولا راه میروند تا شناسایی نشوند. خلبانان هم که این تاکتیک ضد انقلاب را شناختهاند دامها و احشام را به رگبار بسته و ضد انقلاب و گاو و گوسفند را با هم میکشند. بعد گروهکها بین مردم تبلیغ کرده و میگویند: «جمهوری اسلامی راضی نیس گاوها و گوسفندای مردم کردستان زنده باشن، چه برسه به آدما. همه رو میکشن. آخه بگو گاو و گوسفند مردم فقیر و بیچاره چه گناهی کردن. همش کار این خلبانای نامرده. . . .
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷