eitaa logo
امام زادگان عشق
97 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
324 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌷🍃🇮🇷🌷🍃🇮🇷🌷🍃🌷🇮🇷 دوران دفاع مقدس :سرگردمسلم جوادی منش :کتاب نبرد میمک ،احمدحسینا تابستان 1363 كه در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادري به همراه دو دخترش برخورد كردم كه در حال درو كردن گندم‌هايشان بودند. فرمانده‌ي گروهان، ستوان آسيايي به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندم‌هاي آن پيرزن را درو كنيم. به او گفتم: چه بهتر از اين! شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم . پس از سلام و خسته نباشيد گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمك سربازان گندم‌هايتان را درو كنيم. شما فقط محدوده‌ي زمين خودتان را به ما نشان دهيد و ديگر كاري نداشته باشيد. پيرزن پس از تشكر و قدرداني گفت: پس من مي‌روم براي كارگران حضرت فاطمه‌ي زهرا (سلام الله عليها) مقداري هندوانه بیاورم!! ما از ساعت 9 الي 11/30 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندم‌ها را درو كرديم. بعد از اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از اين فرصت استفاده كردم و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید مي‌روم تا براي كارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بياورم. شما به چه منظور اين عبارت را استفاده كرديد؟ گفت : ديشب حضرت فاطمه‌ي زهرا(سلام الله عليها) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نمي‌گيري تا گندمهايت را درو كند؟ ديگر از تو گذشته اين كارهاي طاقت‌فرسا را انجام دهي. من هم به آن حضرت عرض كردم: 🌧🌧اي بانو تو كه مي‌داني تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسيده است و درآمدمان نيز كفاف هزينه كارگر را نمي‌دهد، پس مجبوريم خودمان اين كار را انجام دهيم. بانو فرمودند: غصه نخور! فردا كارگران از راه خواهند رسيد. بعد از اين جمله از خواب پريدم. امروز هم كه شما اين پيشنهاد را داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت مي‌باشند. پس وظيفه‌ي خود ديدم از آنها پذيرايي كنم. 🕯 بعد از عنوان اين مطلب، ناخودآگاه قطرات اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو اي دخت گرامي پيامبر فدايت شوم كه ما را به كارگري خود قابل دانستي. 🌷🇮🇷🌷🕊🌷🕊🇮🇷🌷
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷 ✍شکنجه‌های روحی در دوران اسارت به جایی رسیدیم که زمین پوشیده از شن و ماسه بود و صدای خِش‌خِش آن را زیر پایم می‌شنیدم. حس غریبی داشتم و به ‌نظرم رسید باید این مکان میدان تیر یا میدان اعدام باشد. با توجه به ذهنیتی که داشتم مبنی بر این‌که دشمن هر کاری با من بکند، مرا نخواهد کشت؛ در آن لحظه برایم مسجل شده بود آنها می‌خواهند مرا تیرباران کنند. به یاد صحبت‌های بازجو افتادم که می‌گفت ایران گفته است تو کشته شده‌ای و ما تو را می‌کشیم و آنها هیچ مدرکی برای زنده ماندن تو ندارند. در دلم مرتب ذکر خدا را می‌گفتم و به ‌یاد ملت و مردم خوبم افتادم. همسر، فرزند و پدر و مادرم را به یاد آوردم. آیا می‌شد یک بار دیگر آنها را ببینم؟ عرق سرد تمام بدنم را فرا گرفته بود و لب‌هایم خشک شده بود. خدایا زمان چه سخت می‌گذرد! هر ثانیه حکم یک سال را دارد؛ چرا وقت تمام نمی‌شود؟ یکی آمد جلو، دست مرا گرفت و به درختی تکیه داد. لحظاتی به همان شکل مرا نگه داشتند. دیگر برایم یقین شده بود حکم اعدام من نوشته شده است و اینها منتظر فرمان آتش و یا رسیدن مأمور اجرای حکم هستند. تا کسی پای چوبه دار نرفته باشد نمی‌تواند لحظاتی را که بر من گذشته است درک کند. دیگر از همه جا و همه کس بریده بودم و فقط به خداوند فکر می‌کردم:
🌷🌿🌷🌿🌷 -مادر به گوشم رساندن که با ، شده است . وقتی تیر خورده بود ، از همرزمانش طلب می کند اما دوستانش به نمی دهند و می گویند الان نمی تونیم بهت بدیم چون برای بدنت داره و سریع میشی ، لحظاتی بعد با به می رسد . این موضوع خیلی منو ناراحت کرده بود و با خودم میگفتم کاش به پسرم می دادند ، تا اینکه یه شب تو خواب دیدم پایین کوه افتاده و من دارم میرم بهش بدم اما رو دیدم که عصا بدست ( آن بانو حضرت بودند ) رفت و به ، داد و برایم دست تکان می داد ، منظورش این بود که خیالت راحت ، به پسرت دادم ، الان مطمئنم که سیراب به رسیده است . 🌷نثار ارواح طیبه شهدا. امام شهدا و اموات 🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 که با دهان به شهادت رسید ناگهان ترکش گلوله تفنگ 130 میلمتری دست چپ او را از مچ قطع کرد. دستش را در جیب خود گذاشت تا نیروهایش بویی نبرند. عملیات رمضان با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی شروع شده بود. گروهان من و اسماعیل از لشکر پیاده 92 زرهی ارتش نزدیک یکدیگر بودند. آفتاب سوزان تیرماه خوزستان، امان همه را بریده بود. فریادهای اسماعیل بچه ها را به جلو میراند.روز دوم عملیات بود که ناگهان ترکش گلوله تفنگ 130 میلمتری دست چپ اسماعیل را از مچ قطع کرد. دستش را در جیب خود گذاشت تا نیروهایش بویی نبرند. فرمان حمله داد و خودش هم دوشادوش  بچه ها پیش می آمد. از همه جا گلوله می بارید. ترکش دیگری دست راستش را از کتف جدا کرده بود. یکی از بچه ها گفت که موج او را گرفته است. با چشم گریان به طرفش  دویدم.خونریزی شدید و روزه، دیگر رنگی به رخسارش نگذاشته بود. ترکش تمام بدنش را پاره پاره کرده بود. لبهای خشکیده، دستهای جداشده، پیکر پاره پاره و غرقه به خونش روی خاک گرم خوزستان،کربلا را در ذهنم مجسم کرد. آری اسماعیل در روز بیست و چهارم تیرماه 61 همزمان با بیست و یکم رمضان به دیدار مولایش علی (ع) شتافت. شادی روح مطهر سرلشکر شهید اسماعیل زارعیان جهرمی و دیگر شهدای عملیات رمضان صلوات :سرهنگ جانباز علی قمری ⚘نثار ارواح طیبه شهداء_امام شهداء_اموات
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 -ای-از-سردار-شهید -قاسم-سلیمانی‌ -حاج-صادق-آهنگران شب بیست و یکم یا بیست و سوم ماه مبارک رمضان، در حرم حضرت رقیه (س) که در حال خواندن دعا و روضه بودم، یکی از خادمان به نام آقای «میری» آمد و به من گفت که «پیرمرد آمده است»؛ («پیرمرد» اسم رمزی حاج‌قاسم بود). من تصورم این بود که حاج‌قاسم آمده و در جمعیت نشسته است؛ اما بعد از پایان مراسم که همه رفتند و خادمان درهای حرم را بستند، به اتاقی در طبقه بالای حرم رفتم که برای سحری آماده شوم، در آن‌جا آقای «میری» گفت که «حاج‌قاسم گفته است که بیا پایین». من هم خوشحال شدم و سریع دوباره به حرم برگشتم و از کنار ضریح رد شدم و به اتاق مسئول خدام رفتم. در آن‌جا با حاج‌قاسم، با آن تواضع و صفایی که داشت، احوال‌پرسی کردم تا این‌که گفت: «حاج صادق مراسم امشب به من نچسبید»، گفتم: «مگر در مجلس نبودید»، حاج قاسم گفت: «نه، در حقیقت نیامدم، همین جا نشسته بودم؛ اگر می‌شود، چند دقیقه در حد یک روضه هم که شده، بخوانید» بعداً فهمیدم که به‌دلیل مسائل امنیتی، نتوانسته بود به مجلس بیاید. دو نفری آمدیم بیرون و نشستیم کنار ضریح حضرت رقیه (س)، هیچ‌کس هم در حرم نبود، البته یک نفری هم داشت با موبایل فیلم می گرفت که گویا شهید «پورجعفری» بود و آقای «میری» هم داشت سحری آماده می‌کرد. حاج‌قاسم نشست و سر خود را گذاشت روی ضریح و من هم به فاصله یک متری وی، شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا، چون تا آن‌جا که می‌دانم و یادم هست، حاج قاسم همیشه بعد از نمازها، اصولا زیارت عاشورا را می‌خواند. با این‌که خسته بودم؛ اما بعد از زیارت عاشورا، دوباره قرآن به سر گرفتن را هم خواندم و طبق روال، وقتی به «الهی به عَلیٍ» رسیدم، روضه‌ای خواندم و دعا را ادامه دادم. مهم موضوع این است که وقتی من می‌خواندم، آن‌قدر حاج قاسم گریه می‌کرد و حال خوشی داشت که من به آن کسی که داشت فیلم می‌گرفت، (حالا خدا کند که فیلم آن وجود داشته باشد) یکی دوبار اشاره کردم که «ادامه بدهم؟»، گفت که «ادامه بده»، معلوم بود که به این حال حاج‌قاسم عادت داشت؛ خلاصه تا آخر دعا را خواندم و کمی صبر کردم تا از گریه‌هایش کمی کم شود، بعد از آن، آمد که تشکر کند؛ چون اصولا به مداح‌های اهل بیت (ع) بسیار احترام می‌گذاشت؛ آن‌شب با هم رفتیم به طبقه بالای حرم و سحری را با هم خوردیم. در این فاصله چندبار به من گفت که اگر شهید شدم، یادت باشد که برای من بخوانی. 🥀نثار ارواح طیبه شهداء علی الخصوص سردار دلها و شهدای جبهه مقاومت و اموات 🥀 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀 @shohadayemasgedehazratezeinb امام زادگان عشق. محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها السلام 🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 :محمد امیری من مدت مدیدی را در اردوگاه خونریزی معده داشتم. خونریزی معده‌ام نتیجه اذیت و آزارهای اوایل اسارت بود که سربازان عراقی به ما داده بودند و گرسنگی‌هایی که بر اثر ندادن غذا و تنبیه کشیده بودیم. خونریزی معده آنقدر اذیتم می‌کرد که نمی‌توانستم غذایی را که دیگر اسرا می‌خوردند را بخورم. فقط مقداری نان را سرخ کرده و خشک می کردم و مصرف می‌کردم. حتی وضعیتم آنقدر وخیم شده بود که برخی از بچه ها فکر می‌کردند دیگر زیاد دوام نمی‌آورم و این درد مرا از پا درمی‌آورد. با وضعیتی که من داشتم، مسئولین مذهبی اردوگاه می‌گفتند روزه برایت ضرر دارد و نباید بگیری، اما من زیربار نرفتم و گفتم ماه رمضان امسال برای من سال تعیین است، یا می‌میرم و یا خوب شده و زنده می‌مانم و به همین نیت روزه‌هایم را خواهم گرفت. روز اول که روزه گرفتم حوالی ساعت 10 صبح معده‌ام شروع به خونریزی کرد. روز دوم نزدیک ساعت 12 معده‌ام خونریزی کرد. روز سوم ساعت چهار و پنج بعد از ظهر خونریزی معده‌ام آغاز شد و روز چهارم دیگر خونریزی نکرد. از روز چهارم خونریزی معده‌ام به طور کلی برطرف شد و روزه آن سال من در ماه رمضان باعث شفای ناراحتی معده‌ام شد. از آن روز به بعد آنقدر بهبودی ناگهانی در معده‌ام حاصل شد که توانستم مانند دیگر اسرا غذای اردوگاه را بخورم . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
محبت اهل بیت علیهم السلام :همسر شهید میثمی بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد. بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت: تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، درست می شه! حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت، روضه اش را هم دوست داشت، روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد. ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
: همسر شهید همت بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
(ع) بخواهید : مادر شهید «محمد سبزیکار» پسرم محمد عصر دوشنبه تلفن کرد و به من گفت: «زنگ زده‌­ام که خودم به شما بگویم که مجروح شده‌­ام تا نگران نشوید». به او گفتم: «به پدرت بگویم به آن‌جا بیاید؟» گفت: نه مادر جان نمی­‌خواهد به کسی بگویید به اینجا بیاید، فقط پیش امام رضا (ع) بروید و شفایم را از ایشان بخواهید و پیش هیچ­‌کس دیگر نروید و رو نیندازید، فقط و فقط پیش امام رضا (ع) بروید. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
: شهید «محمدعلی حافظی عسگری» ساعت ۴ بعدازظهر عملیات مسلم ­ابن عقیل (ع) شروع شد. من به عنوان مسئول گروهان بودم. ما به عنوان پشتیبانی به سمت دشمن حرکت کردیم. گروهان ما شامل ۱۰۰ الی ۱۲۰ نفر بود. در راه نیرو‌های گردان را گم کردیم و در بیابان حیران و سرگردان بودیم. چند نفر از ما که از بچه‌های مشهد بودیم رو به سمت امام رضا (ع) ایستادیم و گفتیم: «یا امام رضا (ع) تو را به جان مادرت زهرا (س) اگر امشب عنایتی نکنی و ما بچه­‌ها را پیدا نکنیم، پیش مادرت حضرت زهرا (س) شکایت می­‌کنیم.» هنوز چند دقیقه‌­ای از این توسل نگذشته بود که باران آمد و منطقه خیس شد. بعد از یک ربع باران ایستاد و در منطقه ردپای نیرو‌های خودی، روی زمین باقی­مانده بود و ما بدین وسیله نیرو‌های خودی را پیدا کردیم. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
: مادر شهید «محمدحسین محمدیانی» یادگار جنگ بود، سرطان بدخیم داشت و پزشکان جوابش کرده بودند. می‌خواست تا در دنیا فرصت باقی است بار دیگر به دیدار یار برود. آخرین زیارت را خود این‌گونه روایت می­‌کند: «شب بود که به بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) وارد شدم. نیمه­‌های شب به کنار پنجره فولاد آمدم. آن‌جا نشستم و مشغول سخن گفتن با مولایم شدم. در کنارم جوانی خوابیده بود. حالش اصلاً خوب نبود. دلم برایش سوخت. بعد از راز و نیاز با خداوند و توسل به حضرت رضا (ع) خوابم برد. نزدیک اذان صبح یکباره از خواب پریدم. احساس عجیبی داشتم. در خواب دیده بودم که چهره‌­ای نورانی از داخل حرم به من نزدیک شد. با همه­‌ی وجودم حضور امام عزیزمان را حس کردم. با خودم گفتم: «از آقا چه بخواهم؟ من که عمرم را کرده‌­ام». به یاد جوانی افتادم که در کنارم بود. به مولایم عرض کردم: «هر آن‌چه می­‌خواهید به من بدهید به این جوان عطا کنید و...» سبک شده بودم. لحظات زیبایی گذشته بود. بلند شدم و برای تجدید وضو از صحن خارج شدم. وقتی برگشتم جمعیت زیادی را دیدم. می‌گفتند جوانی شفا گرفته. لحظاتی بعد همان جوان را که در کنار نشسته بود دیدم روی دست مردم بود. همه برای تبریک به سمت او می­ رفتند.» 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
۲۵۱۹ : سید حسین نیری هاشمی قرار بود به منطقه عملیاتی «حاج عمران» برویم، بعدازظهر برادر کاوه کلیه نیرو‌های لشکر را در میدان صبح‌­گاه با تجهیزات کامل فراخوان کرد. بعد برادر کاوه در حالی که پرچم بارگاه امام رضا (ع) را همراه داشت در صحبت­‌های خود گفت: «ان­‌شاءالله پس از ورود به منطقه عملیاتی «کربلای ۲» (منطقه حاج عمران) به حول و قوه الهی عملیات با پیروزی و سرافرازی به پایان خواهد رسید و پس از فتح قله ۲۵۱۹ حاج عمران، این پرچم را به اهتزاز در می‌آوریم. وقتی این صحبت­‌ها را شنیدم، احساس کردم برادر کاوه نورانیت خاصی پیدا کرده و در این عملیات به شهادت می­‌رسد و چنین نیز شد. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
از شب ولادت پیامبر اکرم(ص) پیش از انجام یک عملیات : از تخریب‌چیان دوران دفاع مقدس روزهای آخر آبان‌ ماه سال ۶۵ مصادف با ایام ولادت حضرت ختمی مرتبت و امام صادق(ع) بود. یکی دو ماه بود که عملیات نرفته بودیم و گردان نیروی جدید گرفته بود و مشغول آموزش بودند.بخشی از رزمندگان تخریب در منطقه عملیاتی «کربلای۲» در پیرانشهر و تعدادی هم مشغول مین‌گذاری در جزیر مجنون مقابل خط پدافندی لشکر ۱۰سیدالشهداء(ع) بودند. چون مقدمات عملیات بعدی در حال انجام بود بخشی از بچه‌های تخریبچی هم کنار رودخانه «دِز» در حال تمرین غواصی و آموزش‌های آبی و خاکی بودند. شب ولادت پیامبر (ص) و امام صادق علیهم السلام فرصتی شد تا اکثر نیروهای تخریب در حسینیه الوارثین جمع شوند. جشن باشکوهی به پا شد. آنجا هم بحث این بود که بچه‌ها حین سرود خواندن دست بزنند یا نزنند. من که در این برنامه می‌خواندم اصراری بر کف زدن نداشتم و شهید زینال حسینی هم که فرمانده ما بود اعتراضی به کف زدن بچه‌ها نداشت. در حین سرود خواندن بعضی‌ها دو انگشتی کف می‌زدند و زیر چشمی به هم نگاه می‌کردند تا اینکه محمد مرادی جلسه را دست گرفت. ابتدا یک «آه» کشید تا همه توجه‌ها را به خودش جلب کند و بعد دست‌هایش را بالا آورد و شروع کرد به کف زدن و یک عده از همراهانش هم همراهی کردند و جلسه را از دست ما گرفت. آن شب بچه‌ها خیلی شاد بودند. شهید محمد مرادی در ۱۹ دی ماه سال ۱۳۶۵و در عملیات «کربلای ۵»‌ به عنوان تخریبچی به گردان امام سجاد(ع) مأمور شد و در نبرد نزدیک با دشمن بعثی در داخل منطقه‌ای به نام «پنج ضلعی» به شهادت رسید.
ای از سردار دلها : سردار محمدرضا حسنی سعدی   روزی در منطقه‌ای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک  تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار، گلوله‌ای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانه‌ای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف... تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸ 🔻... 👇 🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
تحرک بسیار بالا باعث تشنگی می‌شد اما با دیدن برخی رزمندگان مجروح که به بیمارستان منتقل می‌شدند روحیه‌مان تغییر می‌کرد و آستانه تحمل کادر امدادی در روزه‌داری افزایش می‌یافت چرا که می‌دیدیم برخی رزمندگان و مجروحان که روزه بر آن‌ها واجب نبود حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند تا آنجا که حتی ما به اجبار دارو و غذا به آن‌ها می‌دادیم. خانم تاجری نیا از بانوان امدادگر و رزمنده دوران دفاع مقدس شادی روح و سلامتی و شفای 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
https://www.aparat.com/v/iCUcD 🎥 لینک مستند پروانه در آپارات # قسمت سوم خانم معصومه پیرویسی فرزند شهید عباس پیرویسی چهارمین شهید استان قم در دفاع مقدس پیشنهاد دیدن 👌 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
: حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر محمدی، نماینده ولی فقیه در لشکر 42 قدر استان اراک   سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می‌داد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه‌ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می‌گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می‌زد و افطاری را توزیع می‌کرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می‌زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می‌نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می‌کردیم.   دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت. معـنویتــی که «السلام علیــک یــا اباعبدالله»، «زیارت عاشورا» یا «وجیه عندالله اشفع لنا عندالله» در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می‌کرد، غیرقابل توصیف است و همین، بنیه معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود. نمی‌توانم این لحظات را برای شما بیان کنم، در لشکر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می‌آورد.   برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت‌ها بی نصیب کند، گریه بچه‌های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود. یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداریشان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.   🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏داستان زیبای شهید محمد علی پور علی ــ آیت الله حاج سید علی حسینی آملی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
همیشه زینب و زهرا خانم رو با هم بغل میکرد، من ناراحت میشدم و میگفتم: بهمن جان با هم بغلشون نکن کمرت درد میگیره، میگفت: اشکال نداره، این طفلی ها منو خیییییلی کم میبینن باید کمبود محبتشونو جبران کنم. تا میرسید خونه برا بعدظهرمون برنامه گردش میریخت و میرفتیم پارک و مهمانی و حسابی بهمون خوش می گذشت. ماموریت زیاد میرفت ولی وقتی پیشمون بود چنان جبران میکرد که زندگیمون سرشار از عشق و شادی و محبت میشد. . همسرشهیدبهمن مصائبی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از  امام زادگان عشق
میرم عروسی دختر عموبرمیگردم ايام جنگ بود و دليرمردي از مازندران قصد حضور در جبهه داشت. مادر با دلشوره اي پر از مهر از او پرسيد: «مادر جان كي برمي گردي؟» او به اطراف نگاهي كرد و با لبخند گفت: «عروسي دخترعمو برمي گردم.» همه خنديدند. دختر عمو فقط 8 سال داشت. دلاور رفت و ديگر بازنگشت. گفتند به شهادت رسيده اما پيكرش مفقود است. 8 سال بعد چند پاره استخوان به مادر او تحويل دادند و گفتند: «اين پيكر پسر توست.» مادر كنار پاره هاي استخوان نشست و گريست، آن هم در شب عروسي دخترعمو. عروس 16 ساله گوشه اي نشست، غصه دلش را فرا گرفت. كسي در گوش دلش زمزمه كرد كه: « حالا نمي شد اين چند پاره استخوان فردا بيايد؟» شب از نيمه گذشت كه همه به بستر رفتند. خواب چشمان عروس غم آلود را در خود گرفت: در خواب ديد كه در منجلابي افتاده و دائم فرو مي رود. كار به جايي رسيد كه فقط دستش بيرون مانده بود و در دل گفت: «خدايا چرا كسي به فريادم نمي رسد.» ناگهان دستي از غيب آمد و او را از منجلاب بيرون كشيد و صدايي در دل تاريكي گفت: «اين دست، دست همان يك مشت استخوان است كه ديشب به ميهماني تو آمد.» : حجت الاسلام ضابط 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
( ) خلاصه کلاسمون خیلی شلوغ بود. بین صندلی‌های کلاس تا ته کلاس صندلی تک نفره آهنی خیلی داغون هم چیده می‌شد. دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در می‌آورد و درس هر جلسه را جدا می‌کرد و پای تخته می‌رفت. گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن می‌کرد. می‌نوشت و توضیح می‌داد و جلو می‌رفت. گرم درس گفتن می‌شد تا اینکه چندبار نزدیک بود از روی سکوی تخته سقوط آزاد کند! هر وقت این اتفاق می‌افتاد دکتر می‌خندید و می‌گفت " این کلاس دام آموزشی داره! آدم گرم درس دادن می‌شه، تختش 50 متر از سکوش جلوتره وقتی که داری می‌نویسی یه دفعه زیر پات خالی میشه". ✍ :(یکی از دانشجویان) 🌷 🌷 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
: شهید علی رضا غلام تفحص، نوشته حمید داود آبادی، : صیام، نوبت چاپ: اول-بهار ۱۳۸۹؛ صفحه در سال ۱۳۶۹ در قسمتی از منطقه شرهانی می خواستیم تفحص کنیم. مسئولین سپاه اجازه تفحص نمی دادند. گفته بودند تنهاترین راه تان این است از این منطقه یک شهید بیاورید تا باور کنیم که در این منطقه شهید برای تفحص هست. مشغول کار شدیم. شش روز تمام گشتیم اما خبری نشد. برای آخرین روز شروع به کار کردیم. صبح نیمه شعبان بود. نیت کردیم به یاد امام زمان (عج) بگردیم. تا ظهر هم خبری نشد. بچه ها رفتند برای استراحت. گفتم: یا امام زمان! یعنی می شود ما دست خالی برگردیم. در همین حین چشمم خورد به دسته ای گل شقایق. با خودم گفتم: شهید که پیدا نکردیم، حداقل این گلها را ببرم برای بچه ها تا در این روز عید شاد شوند. همین که گلها را چیدم، دیدم روی پیشانی یک شهید روییده اند. همان شهید مجوز کشف ۳۰۰ شهید در آن منطقه بود. «شهید مهدی منتظر قائم»* عیدی امام زمان (عج) در روز نیمه شعبان به ما بود. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
!! 🌷....خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. ۷۲ ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی می‌رفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیرقابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشه‌ای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زده‌ای بود که سیاه شده بود. نان کپک زده‌ای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا این‌جا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند! 🌷آب روی سرمان می‌ریختند، اما به ما نمی‌دادند! در زدم، سرباز با آن لهجه‌ی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالأخره آن‌قدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. درحالی‌که اطرافش را می‌پایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست. آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغال‌هاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوز خوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، می‌خواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمی‌دانست من یک تکه نان گیر آوردم. 🌷یک‌جوری بهش حالی کردم که باشد. و بعد آت و آشغال‌های روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچ‌وقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد.... : جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
!!! 🌷مجروح و خون‌آلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند نفر كه با هم حرف می‌زدند، به هوش آمدم. چشم كه باز كردم، ديدم همگى لباس كردى به تن دارند و فارسى را به خوبى صحبت مى كنند. لبه‌ى گودال ايستادند، نگاهى به من انداختند و به تصور اين‌كه زنده نيستم عقب رفتند. ديدم سر پاسدارى.... 🌷سر پاسداری را جدا كردند و در گونى انداختند. در همين حين، صداى يكى از آن‌ها را می‌شنيدم كه می‌گفت: «آن يكى ريش ندارد، بيخود سرش را جدا نكن، يادت هست كه دفعه قبل سر بى‌ريش را قبول نكردند.» ديگرى می‌گفت: «فقط شش سر؟ شش هزار تومان هم شد پول؟» و به راه افتادند.... بغض تلخى گلويم را می‌فشرد. : شهيد معزز سيدحسن دوستدار ❌️ امنیت اتفاقی نیست!! ❌️❌️ قیمت سرهای جوانان وطن؛ امنیت و آرامش ماست!! ✅️ می‌ارزه نه؟؟! 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷