پلاکشان را برای ما جا گذاشتن
تا روزی بدانیم از جنس ما بودن
هویتشان خاکی بود
اما دلشان را به آسمان زدن
راستی امانتدار خوبی بوده ایم؟
ســــلام ✋
#عاقبتمان_شهــ🌹ـــدایی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
✍ #شهیدنوشت
اینها روڪه مینویسم بده نیروها تهیه ڪنند، بعد بیان براے اعزام به🥀 جبهه فرهنگے !
۱)توڪل
۲)توسل
۳)غیرت
۴)تهذیب نفس
۵)فرمایشات آقا
و از همه مهمتر... اخلاص!🥀
#شهید_محمد_بلباسے 🍃
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
صدام خواست برسه تهران، تو خرمشهر نگهش داشتیم
منافقین اومدن صید کنن، صیاد شیرازی صیدشون کرد
کردستان رو خواستن جدا کنن، چمران چالشون کرد
داعش علَم کردن، قاسم خاکشون کرد
حالا هم ایران رو شلوغ کردن؛ ولی ما تل آویو رو شلوغش میکنیم :)))
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
*یکـبار فاطمہ را گذاشـت روۍ اپن آشپزخانـھ*
*و بہ او گفت :*
بپر بغـل بابا و فاطمہ بـھ آغـوش او پرید 🌱
بـھ مـن نگاھ کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـھ من اعتماد داشت ؛
اون پرید و میدونست من اون رو میگـیرم ، اگـھ ما همینطور بـھ خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمان حل بود .
تـوکـل واقعۍ یعنـے همین کـھ بدانیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـٰا هست❤️'
#به روایتهمسرشھید
#شهید مصطفے صدرزاده🌷
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر#صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف سلاح دستساز کُشنده از اغتشاشگران در مشهد
ماموران یگان ویژه در مشهد از برخی از اغتشاشگران حاضر در تجمعات، سلاح دستساز کُشنده کشف کردند.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
نامه پر رمز و راز شهید مصطفی انجم افروز 🕊🌼
نامه شخصی مصطفی برای پدرش از جبهه
در ادامه قسمتی از نامه شهید انجمافروز به پدرش که آن را از جبهه ارسال کرده است را می خوانیم:
☝️فقط خودت بخوان:
🌼حدود یک سال یا ده ماه پیش که تقریباً از دنیا بریده بودم،
بیشتر به فکر مرگ و آخرت و امام زمان (عج) بودم
✨ و یا بعضی وقتها در جبهه احساس میکردم نوری در دلم پیدا شده و واقعاً مُحِبّ ائمّة اطهار(ع) شدهام؛
🌼دلم به این جهان، سیر نمیشد؛
🌼شبهای چهارشنبه با علاقة خاصی به مسجد جمکران میرفتم و هرطورکه بود، سعی داشتم خودم را به آنجا برسانم و با حضرت، درد دل کنم.
🌼اتّفاقاً شبی از جمکران برگشتم؛ خوابیدم؛
تقریباً در میان خواب و بیداری بود یا خواب بودم
🌕💫 که جمال نورانی حضرت ولیعصر امام مهدی ـ رُوحِی وَ اَرْواحُ الْعالَمِینَ لِتُرابِ مَقْدَمِهِ الْفِدا ـ را مشاهده کردم.
🌕💫تکّهای از نور بود.
🌕💫 حضرت، ایستاده بودند و بنده در پیش پایشان افتاده بودم و زارزار گریه میکردم و با او صحبت میکردم که از صدای نالهام بیدار شدم؛
🌕✨حالتی که از این مشاهده به من دست داده بود مانند آن بود که از فرط شوق، روح را از کالبدم بگیرند.
✋منظورم از این سخنها این است که حقیقتی دارد و شما باید یقین کنید که اگر کسی دست توسّل به ائمّة اطهار(ع) جست، آنها هم به او نظر دارند.
☝️ اینکه خانههایمان جلوهای ندارد، از این است که نور خدا بر آن نتابیده؛
⛔️خانه هایمان از گناه و سیاهی پر شده.
✋لااقل بیاییم خودمان را پاک کنیم که لایق امام زمان(عج) بشویم
✋و این مذهبی که اختیار کردهایم، بار مسؤولیتی است که آن
طراحی وخطاطی شهید انجم افروز
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سوال جالب از مردم:
ایران انقلاب شده؟
🗣بشنویم ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : بیست و نهم
سفره شام را باز کردم. چشمش به نارنجهای قاچ شده افتاد و گفت: «میل ندارم. از بس که صحنه های دردآور دیدم اشتهام کور شده! مردم بی خانمان از ترس هجوم مسلحين، خونه زندگیشونو رها کردن و سر به بیابونها گذاشتن. چقدر پرتغال و نارنج زیر درختا ریخته و خراب شده.
حتى حيوونهای خونگی هم آب و غذا ندارن. دست وپاشون قطع شده یا از گرسنگی مردن.» گفتم: «ضعیف شدی، اگه از غذا بیفتی، نمیتونی ادامه بدی!» گفت: «یه کم سوپ درست کن فردا ببرم سرکار» من خوش خیال فکر کردم حسین دلش سوپ خواسته است که از این غذا نمی خورد، برای همین گفتم: «حالا این غذا رو بخور، فردا هم برات سوپ درست می کنم!»
جواب داد: «سوپ رو فردا درست کن. محافظم سرماخورده، تب و لرز شدیدی داره. با هم می خوریم.»
این را گفت و روی کاناپه دراز کشید، تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم، همانجا خوابش برد. از ساعت دوی نیمه شب، برق رفت و فن کوییل خاموش شد و هوا سرد. دلم نیامد، بیدارش کنم. رویشدو تا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتی اش دعای توسل خواندم. نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم برد. برای نماز صبح با صدای شلیک توپ و تانک بیدار شدم و حسین که همیشه بعد از نماز سر کار می رفت، گرفت خوابید. حتما علتی داشت که عادت نخوابیدن بعد از نماز را شکست.صبح که از لای پرده کرکره به بیرون نظرانداختم، برف سفید، همه جا را پوشانده بود. اولین بار بود که در سوریه برف میدیدم. یاد حرف حسین افتادم که
مردم آواره توی سرما، مثل بید میلرزن
👇👇👇👇
و بچه هاشون از سرما می میرن.» دیدن برف همیشه برایم لذت بخش بود اما این بار حس خوبی نداشتم. سارا و زهرا زودتر از پدرشان بیدار شدند و تعجب کردند که
چرا برخلاف همیشه تا حالا خوابیده است. حسین داشت خواب میدید. ناله می کرد. دخترها نگران، نگاهش می کردند. سروصدای شلیک و انفجار هم بیدارش نکرد. چه خوابی بود که خطوط موازی صورتش را خیس کرده بود و توی خواب انگار داشت گریه می کرد. سارا طاقت نیاورد. تکانش داد: «بابا، باباجان» حسین یکه خورد و روی کاناپهنشست و دوروبر را ورانداز کرد. از میان ما، چشم توی چشم سارا دوخت. سارا پرسید: «بابا، خواب دیدی؟» گفت: «آره چه خواب شیرینی!» - «پس چرا ناله می کردی؟!»
| - «خواب زینب رو میدیدم، بیست ساله شده بود، با قیافه یه کم بزرگتر از الآن تو»
دخترها سردرگم شدند. آنها نمیدانستند که فرزند اول ما دختر بوده. دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین، زینب صدایش می کرد. زینب ۲۰ روز بیشتر توی این دنیا نبود. وقتی که از دنیا رفت، حسین تنهایی به گورستان شهر همدان - باغ بهشت رفت و او را دفن کرد. وقتی که برگشت، به قدری گریه کرده بود که چشمانش، سرخ وخونین شده بود. سارا و زهرا فکر کردند که حسین، از بیست سالگی خانم زینب حرف می زند و او را به خواب دیده است. نخواستم بیش از این در حیرت بمانند، حسین هم چشم به سارا دوخته بود و حظ می کرد. شاید تصویر زینب بیست روزه را در سیمای سارای ۱۷ ساله اش می دید. گفتم: «دخترا صبحانه حاضره،بعدا براتون از خواهر بزرگتون زینب میگم.» تلفن حسین زنگ خورد. نمیدانم کی بود و چی گفت اما کلا حسین را از آن حال وهوا بیرون آورد. گوشی را که گذاشت، به سجده افتاد. سر از سجده که برداشت، نگاهش کردم، چشمانش پرده ای از اشک داشت، پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «قراره ۴۸ اسیر ایرانیمعاوضه بشن، باید برم.» و لباس های خاکی را که شب به تن داشت با کت وشلوار عوض کرد. من سوپ سفارشی را داخل ظرف، بسته کردم، خندید و گفت: «فرصت این کارها نیست مجتبی هم خوب میشه.»
⬅️ ادامه دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
سریال «آتش در گلستان» داستان «طاهره دباغ» است که او را با لقب مادربزرگ انقلاب می شناسند. او چریک مسلح و زندانی سیاسی در زمان حکومت پهلوی بود.
موضوع سریال مربوط به تجزیه کردستان و خیانت ضد انقلاب کومله و دمکرات در آن منطقه می باشد.
هر شب، شبکه ۵ساعت ۱۹:٠٠ و تکرار ساعت ۲۳:٠٠ شب
⬅️بسیار دیدنی 👌👌👌
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷