eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 سر ظهر بود. داشتم از کوچه‌باغ رد می‌شدم که ناغافل یک نفر مرا گرفت زیر مشت و لگدش. تا خوردم من را زد. می‌گفت: تو چرا با بسیجی‌ها می‌گردی؟ خونه‌ی شما ملت۱ هست، چرا از اینجا به پایگاه بسیج الغدیر می‌ری؟ اصلا چرا بسیج می‌ری؟ داغان و کتک‌خورده رفتم پیش آقا مصطفی. تا مرا دید پرسید: چی شده؟! چرا این شکلی شدی تو؟ ماجرا را گفتم. رفت پیش طرف و گفت: برای چی علی رو زدی؟ گفت: من از بسیجیا بدم میاد. برای چی باید اونجا بیاد؟ آقا مصطفی با او حرف زد. دو روز بعد دیدم مسجد می‌آید و به آقا مصطفی چسبیده است. آقا مصطفی آن‌چنان دل‌ها را جذب می‌کرد که باور کردنش سخت بود. برای هیئت هم آدم جمع می‌کرد. خودش خانه‌ای اجاره کرد در کوچه‌ی کفاشیانِ همان منطقه‌ی ملت۱. کتیبه‌ی مشکی و فرش برایش خرید و آنجا را حسینیه کرد. هفتگی مراسم می‌گرفت. هیئت حضرت ابوالفضل علیه‌السلام کم کم بزرگ‌تر شد. مداح و آدم‌های زیادی با دست آقا مصطفی به هیئت آمدند. آقا مصطفی حتی خلافکارهایی را که پایشان هم به هیئت نرسیده بود به حسینیه آورد. به نقل از علی اسفندیاری، کتاب 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمدعلی جهان آرا 🆔 @shahidemeli
🌷 چند ماه به دلیل تعلیق غنی‌سازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. یک روز آمد خانه، گفت: به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار. گفتم: چطور بابا؟ گفت: اومدن در سایت رو مهر و موم کردن این خدانشناس‌ها. کاری کردن که ما از بغل سایت هم نمی‌تونیم رد شیم. عکس‌برداری می‌کنن. دولت جدید که آمد و تعلیق را برداشت، غوغایی بود توی وجودش. چسبید به کار. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمود کاوه 🆔 @shahidemeli
🌷 وقتی تصمیم گرفتم که به خواستگاری خواهرشان بروم اولین بار مسأله را با داریوش در میان گذاشتم؛ چون من دانشجوی تهران بودم و خانواده‌شان شهرستان بودند، به ناچار با ایشان که تهران بودند قرار می‌گذاشتم. وقتی قرار بود با هم صحبت کنیم، اصرار می‌کردند که من بروم خانه‌شان اما خجالت می‌کشیدم. برای همین، ایشان لطف می‌کردند و هر دفعه تا پارک نزدیک خوابگاهم می‌آمدند تا مبادا من در ترافیک تهران اذیت بشوم! در تمام این جلسات، من منتظر یک سوال بودم، اما ایشان هیچ‌ وقت نپرسیدند. هیچ وقت نپرسیدند که چی داری، چی نداری! حتی آن موقع که ازدواج من و خواهرشان قطعی شده بود، باز هم نپرسیدند! به نقل از شوهرخواهر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 یک جمله ی خیلی معروفی هم داشت و می گفت: بچه ها دقت کنید: دینِ ما را به جای این که درست معرفی کنند، متاسفانه درشت معرفی کرده اند!! برخی از جوان های ما را از دین، زده کرده اند. برخی به اشتباه، دین مداری و دین داری را خیلی سخت جلوه داده اند. بچه ها شما تحقیق کنید، اصل دین خیلی جذاب و ساده و راحت است. با همین نگاه درستی که داشت، بچه ها هم با جان و دل، حرفش را می پذیرفتند و مذهبی می شدند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمود کاوه 🆔 @shahidemeli
🌷 با حسرت گفت: باید قبل از آن‌ها می‌رفتیم روی قراویز‌. بعد هم تنهایی آرپی‌جی گروه را برداشت، سر به داخل دهانه‌ی پل برد و به بچه‌ها گفت: خوب گوش کنید! الآن زیر پای عراقی‌ها هستیم. دشمن، هم روی قراویز مستقر شده و هم بالای بازی‌دراز، یعنی چپ و راست جاده، دست آن‌هاست. از آن بالا، هر جنبنده‌ای را تا سرپل ذهاب می‌بینند. بعد، خیلی جدی گفت: توی روز، هیچ‌کس نباید از زیر جاده خارج بشود. همین‌جا می‌جنگیم. اینجا ان‌شاءالله مشهد ما باشد. اگر دست‌ها و پاهای ما را هم قطع کنند و جسدهایمان را بیندازند زیر تانک‌هایشان، باز هم نمی‌گذاریم سرپل ذهاب سقوط کند. گرمی و حرارت سخنان حسین همدانی، جان بچه‌ها را جلا داد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در مرحله‌ی دوم عملیات رمضان (۱۳۶۱)، برای یکی از گردان‌ها مشکلی پیش آمد. آن گردان عمق پیشروی‌اش بیش از حد بود و به نزدیکی دشمن رسیده بود و به همین دلیل در محاصره قرار گرفته بود. حسن که مکالمات بی‌سیم را در قرارگاه نصر گوش می‌کرد، متوجه این مسئله شد. او با فرمانده‌ی این گردان، یعنی فرمانده‌ی تیپ، ارتباط برقرار کرد و به او گفت: _شما کجا هستین؟ _من توی تیپ هستم. _شما باید بری، خودت از موانع عبور کنی، وارد صحنه بشی و گردان رو از محاصره نجات بدی، و تا خودت به صحنه نری، این اتفاق نمی‌افته. این گردان الآن متوجه نیست و اگر به اونا بگی که توی محاصره هستن، وضع خراب‌تر می‌شه و ممکنه دستپاچه بشن. باید خودت به صحنه بری و جناحین این گردان رو با گردان‌های دیگه حفظ کنین، تا بتونین اون‌ها رو از محاصره خارج کنین. فرمانده‌ی تیپ، استدلال‌هایی آورد مبنی بر این‌ که: _نیاز نیست من برم اون‌جا، همین‌جا دارم هماهنگی‌های توپخونه رو می‌کنم. من کارهای مهم دیگه‌ای دارم، نمی‌تونم برم. در این لحظه، حسن آن‌چنان محکم پشت بی‌سیم فریاد زد که تمام کسانی که در قرارگاه بودند، از این قاطعیت رنگ‌شان پرید و جا خوردند. او خطاب به آن فرمانده تیپ با فریاد گفت: اگه همین الآن از سنگرت حرکت نکنی و به سمت خط نری و این گردان رو از محاصره نجات ندی، باهات به شدت برخورد می‌کنم. من خودم الآن میام اون‌جا. تو نباید توی سنگرت باشی و باید به صحنه رفته باشی. یا می‌ری و خودت به همراه این گردان توی محاصره شهید می‌شی، یا گردان رو از محاصره درمیاری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره بشه و اسیر بشه، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشه، سریع حرکت کن برو. با این قاطعیت و عتابی که او به فرمانده‌ی تیپ کرد، آن فرمانده به صحنه رفت و کار محاصره‌ی گردان مورد نظر را یک‌سره کرد و آن گردان از محاصره نجات پیدا کرد. به نقل از محمد باقری، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 حاجی عبدالله زاده از آن بازاری‌هایی بود که با شروع جنگ آمده بود جبهه و کار تدارکاتی می‌کرد. دکتر را خیلی دوست داشت و دکتر هم او را دوست داشت. یک علاقه‌ی خاصی به هم داشتند. گلوله‌ی تانک آمده از وسط نصفش کرده بود و نیمه‌ی بالای بدن او پودر شده بود. چون من همیشه گزارش‌های زیادی به دکتر می‌دادم، بچه‌ها آمدند و به من گفتند: خبر شهادت حاجی عبدالله زاده رو تو به دکتر بده. رفتم سراغش و گزارش‌های مربوطه را به او دادم. در آخر هم خیلی خونسرد گفتم: راستی، حاجی عبدالله زاده هم شهید شد! انتظار عکس‌العمل خاصی را از او داشتم، اما خیلی آرام گفت: حاجی عبدالله زاده؟ گفتم: آره. سپس دستورات لازم را به من داد که نیروها از کجا بروند و اگر محاصره شدند چه بکنند و ... . به او گفتم: می‌تونم یه سوالی بکنم؟ گفت: بکن. گفتم: چرا این‌قدر بی‌خیالی؟! گفت: برای حاجی عبدالله زاده؟ با یک حالت بغضی به او گفتم: آره. آهی کشید و گفت: اگه بخوام وسط معرکه‌ی جنگ احساساتی بشم، همه‌ی کارها به هم گره می‌خوره. گفتم: ولی حاجی عبدالله زاده... حرفم را قطع کرد و گفت: حاجی عبدالله زاده را من بهتر از تو و بیش‌تر از تو می‌شناختم و دوستش داشتم. غصه‌ی نبودنش رو الآن نمی‌تونم بخورم. می‌ذارم برای بعد. طلبکارانه گفتم: بعد؟ نگاه معنی‌داری کرد و محکم‌تر گفت: بعدِ من یعنی شب، یعنی خلوت، یعنی خلوت شبی که هیچ‌کس نباشه. به نقل از جواد مادرشاهی، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 عملیات بر روی ارتفاعات بازی‌دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچه‌های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمی‌کردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آن‌ها پانزده نفر بودند. گفتم: حرکت کنید. اما آن‌ها هیچ حرکتی نمی‌کردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمی‌کردند ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه‌ی عراقی‌ها به افسر درجه‌داری که پشت سرشان بود نگاه می‌کردند! افسر بعثی ابروهایش را بالا می‌انداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما می‌آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می‌کردم گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟! گفتم: مشکل، اون افسر عراقیه. نمی‌خواد این‌ها حرکت کنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه‌اش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود. ابراهیم اسلحه‌اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه‌ی افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقی‌ها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس می‌کرد و می‌گفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله می‌کرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمودرضا بیضایی 🆔 @shahidemeli