eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
مدتی مشغول خرید و فروش سیب‌زمینی بود. من دیده بودم که توی معامله باید دائم قسم خورد، حالا راست و دروغش را خدا می‌داند! خیلی بهش تاکید می‌کردم، می‌گفتم سید جان حواست باشه تو معاملات قسم دروغ نخوری. می‌گفت: کیشه (مرد) مطمئن باش، خودم حواسم هست. من برای راست هم قسم نمی‌خورم چه برسه دروغ. 🆔️ @shahidemeli
هم زمانش را نوشته بود، هم مکانش را. چند دقیقه، کجا، تهران یا شهرستان. شده بود پانزده برگه‌ی امتحانی. لیست تمام تلفن‌های شخصی را که از اداره‌ زده بود، نوشته بود. حساب این چیزها را دقیق داشت. حساب همه‌اش را. 🆔️ @shahidemeli
| چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی توی فکر رفته بود. بعد هم با آرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می‌بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می‌رفتم میدون شوش. جلوی کامیون‌ها رو می‌گرفتیم. اون‌ها رو تهدید می‌کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می‌گرفتیم. بعد می‌رفتیم با اون پول‌ها زهرماری می‌خریدیم می‌خوردیم. زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعدا هر چی پول درآوردم به جای اون پول‌ها صدقه دادم. 🆔️ @shahidemeli
محمود کسی بود که در کنار دروس مهندسی در دانشگاه، در دریای تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه فرو رفته بود. او استادی شده بود در معارف دینی. در شرح نهج‌البلاغه بسیار مسلط بود. سن و سالی نداشت. فقط ۲۲ بهار را پشت سر گذاشته بود. 🆔️ @shahidemeli
برای جذب جوان‌ترها به هیئت خیلی تلاش می‌کرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت می‌آمد، سعی می‌کرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آن‌ها می‌رفت فوتبال و ... . با جوان‌ترها رفیق می‌شد و از این طریق آن‌ها را با امام حسین (ع) آشنا می‌کرد. 🆔️ @shahidemeli
| گیرش می‌اندازم، می‌گویم حاجی پس کِی عملیات می‌کنید؟ عراقی‌ها دارن منطقه رو آب می‌اندازن‌ها. می‌گوید: اون جایی که ما می‌خوایم رد بشیم، ارتفاعش بیش‌تره، آب نمی‌گیره. باز هم با دوربین منطقه را نگاه می‌کنم. دشت مثل کف دست صاف است. می‌گویم: گمون نکنم این عملیات به جایی برسه. روز عملیات همان‌طور شد که خرازی گفته بود. بهش گفتم: آخه از کجا فهمیدین؟ از روی این نقشه‌ها؟ این‌ها رو که من هم دیده‌ام. می‌خندد. می‌زند روی شانه‌ام. می‌گوید: فکر کرده‌ای فقط خودت دیده‌بانی بلدی؟ 🆔️ @shahidemeli
خیلی خسته بودیم. همه‌ی خلبانان مشغول استراحت شدیم. اما اکبر از سالن خارج شد! رفت و وضو گرفت و مشغول نماز شب شد. من هم از دور به او نگاه می‌کردم. یاد گذشته‌ی اکبر افتادم. اکبر چقدر سریع مسیر کمال و معنویت را طی می‌کرد. چقدر سریع متحول شد. کمی آن‌طرف‌تر گروه فنی مشغول آماده‌سازی بالگردها بودند. من هم رفتم و خوابیدم. 🆔️ @shahidemeli
با صحیفه‌ی سجادیه مأنوس بود. به خواندن آیت‌الکرسی مداومت داشت. هر وقت که می‌خواست برود امتحان یک حمد و هفت تا توحید می‌خواند. می‌گفت خیلی کمکم می‌کنه. اعتقاد خاصی به این اذکار داشت. 🆔️ @shahidemeli
| خصوصیتی که در وجود مصطفی خیلی برای من جذابیت داشت، تفکیک نکردن آدم‌ها بر اساس تفکرشان بود. به همه از پنجره‌ی دید خدا (بنده‌ بودن‌شان) نگاه می‌کرد. مثلا اگر یک لات می‌آمد داخل هیئت‌شان و سینه می‌زد و کنار دست آن فرد لات هم یک مجتهد بود، به هر دو همزمان چای می‌داد. آدم‌ها را رده‌بندی نمی‌کرد و نمی‌گفت این یکی خوب است و آن یکی بد. 🆔️ @shahidemeli
بیست و دوم محرم مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روزِ چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض این‌‌ که برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من، گفت: تو حالت خوبه ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری برم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمی‌پرسی؟ گفت: تا خیالم از تو راحت نشه نه. 🆔️ @shahidemeli
خیلی از کارهای ساخت‌وساز منزل از جمله سقف خانه، دیوارچینی، رنگ و ... را خودش انجام می‌داد. همین باعث صرفه‌جویی در هزینه‌هایمان می‌شد. یار و یاور و همه‌کاره‌ی خانواده‌مان بود. آن قدر پخته به نظر می‌رسید که خیلی از اعضای خانواده درباره‌ی بسیاری از مسائل با او مشورت می‌کردند. 🆔️ @shahidemeli
| مصطفی پای من را به بهشت زهرا باز کرد. از دوران دانشگاه، هر وقت دلش تنگ می‌شد، دستم را می‌‌گرفت و می‌گفت برویم بهشت زهرا. این اواخر سرش خیلی شلوغ بود، ولی یک وقت شش صبح زنگ می‌زد و می‌گفت: آماده‌ای بریم؟ می‌آمد دنبالم و می‌رفتیم. اول می‌رفتیم قطعه‌ی اموات، بعد سر مزار شهدا. همیشه می‌گفت: این‌جا رو نیگا کن. اصلا احساس می‌کنی این شهدا مُرده‌ن؟! اینجا همون حسی رو داری که توی قطعه‌ی اموات داری؟! حس می‌کردم سینه‌اش سنگین شده. سنگ قبرها را نگاه می‌کرد، سن‌شان را حساب می‌کرد، می‌گفت: اینایی که می‌بینی، همه نوزده، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده، اصلا توی کتم نمیره که بخوان ما رو توی قطعه‌ی مرده‌ها دفن کنن. با سوزی می‌گفت این‌ها را. انگار یک حسرتی توی دلش بود. 🆔️ @shahidemeli