eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 مادر شهید بهشتی می‌گفتند: من در طول مدت بارداریِ سید محمد، نُه مرتبه قرآن را ختم کردم. برای شیر دادن به سید محمد، وضو می‌گرفتم، رو به قبله می‌نشستم و هنگام شیر دادن قرآن می‌خواندم؛ اگر تلاوتم قطع می‌شد شیر نمی‌خورد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید مهدی علیدوست 🆔 @shahidemeli
🌷 یک شب من و محمدحسین در پادگان افسر شب بودیم. من آزمون تست هوش داشتم. محمدحسین گفت به من هم یاد بده. کار به جایی رسید که تا صبح جزوه‌ها را خواند و بعد کپی گرفت. این علاقه به مطالعه باعث شد که در اکثر زمینه‌ها پیشرفت کند. در واحد تخریب به قدری رشد کرد که کاملا مشهود بود. به قولی یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود. نیروهای آموزشی پادگان همگی آقای بشیری را بهترین استاد می‌دانستند. بسیار منظم و مرتب بود. همیشه سر وقت در کلاس حاضر می‌شد، هیچ وقت دیر نمی‌آمد. قبل از رفتن به کلاس همیشه مهر تربتی که در جیبش بود در می‌آورد، می‌بوسید و به زبانش می‌زد! وقتی دلیل این کار را می‌پرسیدم می‌گفت: این تربت کربلاست، نطق آدم را باز می‌کند. موقع نماز خواندن یا وقتی برای خنثی سازی مهمات عمل نکرده می‌رفت، همین کار را می‌کرد! وقتی دلیل این کارش را پرسیدم گفت: می‌خواهم گوشت و خون و تنم با تربت اربابم حسینی شود. تمامی تکنیک‌های کلاس‌داری را بلد بود. با اینکه سنی نداشت اما یک استاد کامل بود. به خاطر همین ویژگی‌های بارزی که داشت به عنوان مربی نمونه و پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه انتخاب شد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 و مادر شهید: هر زمان که می‌خواستم فرزندانم را در آغوش بگیرم و شیر بدهم، وضو می‌گرفتم. در تمام مدت شیر دادن هم ذکر خدا را می‌گفتم. از طرف دیگر، شوهرم توجه خاصی به لقمه‌ی حلال داشت. دوست نداشت بر سر سفره‌ی ساده و محقرمان، لقمه‌ی غیر حلال گذاشته شود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 وقتی می‌آمد خانه، رسیده و نرسیده می‌رفت سراغ بچه‌ها. کلی با هم حرف می‌زدند و بازی می‌کردند‌. خم می‌شد تا روی شانه‌هایش بنشینند و یک دل سیر بازی کنند. بچه‌ها هم کم نمی‌گذاشتند و مرتب از سر و کولش بالا می‌رفتند. می‌خواست بچه‌ها کمبودی احساس نکنند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 زمان جنگ وقتی فرمانده‌ی نیروی زمینی بود چند ماه خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می‌زنند. رفتم پشت در. گفتند: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین‌جاست؟ دلم ریخت.گفتم حتما برایش اتفاقی افتاده. گفتند: جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده. و بعد یک پاکتی را به من دادند. آمدم داخل حیاط و پاکت را باز کردم. هنوز فکر می‌کردم خبر شهادتش را برایم آورده‌اند. باز کردم دیدم یک نامه داخلش گذاشته با یک انگشتر عقیق. نوشته بود: برای تشکر از زحمت‌های تو. همیشه دعایت می‌کنم. از خوشحالی اشک توی چشم‌هایم جمع شد. به نقل از همسر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید حسین خلعتبری 🆔 @shahidemeli
🌷 خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می‌کردیم. حسن باقری به من گفت: بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم. در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم می‌خوردند و حسن می‌خواست بداند عراق در مورد منطقه‌ای که ما برای عملیات انتخاب کرده‌ایم، چگونه فکر می‌کند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت می‌کرد. به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم. به او گفتم: حسن! چقدر از این‌ها سوال می‌کنی؟ مگه می‌خوای آموزش ببینی؟ گفت: چه اشکالی داره؟ ما باید از این‌ها اطلاعات بگیریم. خستگی شدیدا بر من غلبه کرده بود. جالب این‌که در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمه‌ی سوالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با این‌که هنوز به زبان عربی تسلط نداشت، به من گفت: شما در سوال کردن اشتباه کردی؟ سوالت رو درست بپرس. آن‌قدر دقیق و نکته‌سنج بود که حتی اشتباهات سوالات عربی را نیز می‌فهمید. وقتی دید که من دیگر نمی‌توانم ادامه دهم، گفت: شما برو استراحت کن. من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم که کی خوابم برد. در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آن‌‌ها سوال می‌کرد و جواب می‌گرفت. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 زمستان بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که آمد خانه، اول به چشمهایش نگاه کردم، سرخ سرخ بود. داد می‌زد که چند شب خواب به این چشم‌ها نیامده. بلند شدم سفره را بیاورم ولی نگذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم: تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... . نگذاشت حرفم را تمام کنم؛ بلند شد و غذا را آورد. بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. و آخر سر هم چایی ریخت و گفت: بفرما. به نقل از همسر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 اوائل ازدواجمان بود و هنوز نمی‌توانستم خوب غذا درست کنم. یک روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم یوسف از سر کار بیاید. همین که آمد، رفتم سر قابلمه تا ناهار بیاورم ولی دیدم همه‌ی سیب‌زمینی‌ها له شده. خیلی ناراحت شدم. یک گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وفتی فهمید برای چه گریه می‌کنم، خنده‌اش گرفت و خودش رفت غذا را آورد سر سفره. این قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli