eitaa logo
شهیده نسرین افضل
587 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | لحظاتی از حضور رهبر انقلاب در منزل شهید احمدی روشن 🗓بازنشر به مناسبت سالگرد شهادت شهید مصطفی احمدی روشن 💻 Farsi.Khamenei.ir
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل دعای توسل پرشوری خواندیم. چند نفر از خ
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• دوشنبه ۶۰/۴/۲۹ من و فرزانه و طیبه خانه را مرتب کردیم چون روز قبل فرصت نشد. هر ساعت یک جا بودیم. پایین را تمیز کردیم. حیاط را رُفتیم، لباس‌ها را شستیم، علف‌های هرز را زدیم و بعد برادرها آمدند و باغچه را درست کردند. بعد از ظهر من خواب بودم. طاهره و افضل(نسرین) با آقای خبازی جلسه گذاشتند. در مورد انتقادها و برنامه‌ها صحبت کردن.(*) سه‌شنبه ۶۰/۴/۳۰ صبح دیر از خواب بلند شدم. کمی کار کردم. بچه‌ها از خانه رفتند بیرون؛ فقط من و طیبه و فرزانه و افسانه _________________ * راستی یادم رفت بگم که تو مسیر اومدن به مهاباد رای گیری کردیم و قرار شد خواهران و برادران، نماینده و رابطی معرفی کنن. رابط آقایون برادر خبازی و رابطه خانم‌ها نسرین افضل شد. البته ما از اکیپ خودمون طاهره بارغن رو هم معرفی کردیم. توی همین چند روز متوجه شدم نسرین توی کارش خیلی جدّیه اول فکر کردم که دختر مُتکبّریه؛ بعد یواش یواش دیدم نه، این تو کارش خیلی جدیه وگرنه خیلی هم خونگرم و شوخ و مهربونه. یادمه به نماز جماعت خیلی اهمیت می‌داد. همون روز اومدیم پایین با برادرها نماز رو به جماعت بخونیم. یه پرده وسط مون زدیم. ما اینورش نماز خوندیم، مردا اونورش نماز خوندن. یک پیشنماز هم داشتیم. اسمشو نمی‌دونم. ولی یک سیدی بود. یک بار هم ازش معنی بعضی سوره‌ها رو پرسیدم. نسرین همیشه اولین نفر از محل اتصال جماعت کنار پرده بود و می‌گفت: اینجا جای منه. روز دوشنبه دو _ سه نفر از خواهرا به مدارس اعزام شدن. امنیت مدارس رو کم کم و یکی یکی تامین می‌کردن و در طی چند روز به تدریج بچه‌ها رو فرستادن. می‌خواستن خیالشون راحت بشه که مسیر کاملاً امنه. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• خانه ماندیم. کارها را که از قبل تقسیم کردند و مشخص بود امروز شستن ظرف با کیست،؟جارو با کی؟ دیدیم سه نفر اضافی هستیم. به پیشنهاد نسرین کارها در طول هفته میان همه تقسیم می‌شد. کاش می‌شد برگردیم شیراز! اینجا از بیت المال مصرف می‌کنیم. امروز خبر آوردند که هشت تا پاسدار توی ماشین سوختند و چند تا گروگان و زخمی داشتیم. چهارشنبه ۶۰/۴/۳۲ چند روز بود که توی خانه بودیم. حوصله‌ام سر رفت. هی گریه می‌کردم. برای اینکه دلم نگیرد، بچه‌ها هی با من حرف می‌زدند ولی بی‌اثر بود. شب قبل ۲۱ ماه رمضان بود. یاد سال گذشته می‌افتادم و بعد نگاه به امسال خودم می‌کردم. انگار جگرم را آتش بزنند. بعد از ظهر از بس گریه کردم، خوابم برد. پنجشنبه ۶۰/۵/۱ این چند روز برایم به اندازه ی چند ماه گذشته. ادامه دارد.. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سید مجتبی علمدار: باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر! یعنی نسل جدید را با شهدا آشنا کنیم .. در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار برای امام زمان "عج" تربیت می شود... @shahidnasrinafzall
شب عملیات بهش گفتن محمودرضانمیخواے صداے دخترت روبشنوے شایدبرگشتے درکارنباشه ها!گفت:من ازکوثرم گذشتم... اورفت تاکوثرهادرآرامش زندگے کنن انشاالله ادامه دهنده ے راهشان باشیم ونگذاریم خونشان پایمال شود @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خانه ماندیم. کارها را که از قبل تقسیم ک
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• از بس ناراحت بودم. نه کاری، نه حوصله‌ای؛ اگر هم بود، بین چهار دیواری بود. همه از دستم ناراحت بودند. در رابطه با رفتن سر حرف خودم بودم. آیه قرآنی که تِفَاُل زدم، کمی مرا به خود آورد؛ ولی همیشه فکر رفتن(برگشتن) بودم. فرزانه خطش خوب بود؛ فخارزادگان را می‌گویم. امروز یک مقوای بزرگ از سپاه آوردند و این با ماژیک درشت خط نوشت. حدیث نوشت. بردند سپاه زدند. برای خودمان هم کلی نوشته. اینجا را پر کرده از حدیث یا گوش زد برای انجام کاری؛ مثلاً: _ آهسته صحبت کنید. این یکی را فکر کنم نسرین بهش گفته. امروز پسرها خانه نبودند و ما آزادتر بودیم. داد می‌زدیم و بلند بلند حرف می‌زدیم. نسرین گفت: _ آخیش! چقدر خوبه که راحتیم. جمعه ۶۰/۵/۳ صبح ما را بردند پای صندوق. رای گیری برای ریاست جمهوری بود. این اولین باری بود که از خانه بیرون می‌رفتم. شدم عین حبس ابدی‌ها که بعد از مدت‌ها چشمشان به آفتاب می‌خورد. پای صندوق شناسنامه‌ها را نگاه می‌کردم و می‌نوشتم. نسرین با خنده بهم گفت: _ بیا! اینم کار مفیدی که هی جوششو می‌زدی! هر کدام مان را دوتا دوتا یکجا انداختند. یادم هست بردن مان یک جای دوری. روز قبل، چند نفر آمدند و برایمان حرف زدند که روز رای گیری اجازه تبلیغ نداریم. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• حوزه‌ای که ما رفتیم، اداره مانندی بود. من همراه یکی از بچه‌های سپاه بودم. رجوی کاندید نبود ولی اکثرشان به جای رجایی می‌گفتند رجوی! بهشان گوش زد کردم: _ رجایی، نه رجوی! گفتن: _ خانم! تبلیغ نکن. جواب دادم: این چه تبلیغ نیست. ما دارید اسم یک نامزد را عوض می‌کنید. ماموری که آنجا مستقر بود، مرتب به ما سر می‌زد. آخر هم رجایی رای آورد. ظهر خانه ماندیم. شب جمعه حمام رفتیم. از مام که آمدم، بچه‌ها داشتند گریه می‌کردند. صدای نسرین از همه بلندتر بود. دعای کمیل بود. گاهی اوقات دور هم جمع می‌شدیم یا دعا و یا سرود می‌خواندیم و با دل شکسته مناجات می‌کردیم. گاهی هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. امروز را بدون نماز جمعه گذراندیم. شنبه ۶۰/۵/۳ صبح همراه طاهره رفتم دبیرستان. اولین باری بود که مدرسه می‌رفتم. قرار بود بروم کانون که نرفتم. زنگ اول سر کلاس سوم تجربی رفتم. زنگ بعد کلاس دوم و زنگ سوم اول تجربی و ساعت آخر هم یک کلاس دیگر. برایشان درباره ی احکام حرف زدم. بچه‌ها به آن صورت حجاب نداشتند. یادم هست یکی از بچه‌ها به نسرین گفته بود: _ شماها که هی دم از شیعه و سنی می‌زنید، چرا با سنی‌ها وصلت نمی‌کنید؟! این را به منم گفتند که جواب دادم: _ رضایت دختر در رضایت پدر و مادر است؛ تازه شیرازی هستیم و راهمان ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃