ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﻧَﺪﺍﺭﻡ ﺑِﺒَﺮَﻡ "ﻣَﺤﻀَـــــﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ"
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﺳـَﺮےٖ ﻫَﺴﺖ، ﻓـَﺪﺍٰےِ ﺳـَﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ"
ﺍَﺯ ڪﻮﺩَکے ﺍَﻡ ﯾﺎٰﺩ ﮔِﺮِﻓﺘـَــﻢ ﮐِﮧ ﺑِﮕـﻮﯾَﻢ:
"ﻣـﺎٰﺩَﺭ ﭘِـﺪَﺭَﻡ"ﻧَـﺬﺭِ ﭘِـﺪَﺭ ﻣﺎٰﺩَﺭ" ﺍَﺭﺑـﺎٰﺏ
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#
۳ آبان ۱۴۰۱
۳ آبان ۱۴۰۱
۳ آبان ۱۴۰۱
۳ آبان ۱۴۰۱
۳ آبان ۱۴۰۱
30.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محمد_رسول_الله
#قسمت_اخر
نام فیلم: محمد رسول الله
امتیاز: 9/5 از 10
ژانر: #تاریخی #مذهبی
کارگردان: مجید مجیدی
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
۳ آبان ۱۴۰۱
۳ آبان ۱۴۰۱
اوقات شرعی نماز آیات خورشید گرفتگی مراکز استانها ۱۴۰۱/۸/۳
روز سه شنبه ۳ آبان ماه در بسیاری از استانها و کشورها خورشید گرفتگی خواهد بود که نماز آیات واجب می شود.
@shahidtoraji213
۳ آبان ۱۴۰۱
۳ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
شهیدی که حاج قاسم بسیار دوستش داشت
توصیفات شهید سلیمانی از شهید مصطفی صدرزاده
بهمناسبت هفتمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
۳ آبان ۱۴۰۱
۳ آبان ۱۴۰۱
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒قصه ی دلبری #دلبری ⏪بخش دوم: کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#دلبری
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش سوم:
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه این که آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود.
خانم «ابویی» که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:
«آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!»
اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد.
قیافه ی جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد.
میگفتم:
ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم سر همین میدیدم که خب، آدم متأهل دنبال دردسر نمیگردد!
به خانم ابویی گفتم:
«بهش بگو این فکر رو از مغزش بریزه بیرون!» شاکی هم شدم که چه طور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد از من انکار و از او اصرار. سر در نمیآورم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان به مغزم کشیده می شد. ناغافل مسیرم را کج می کردم ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هر جا می رفتم جلوی چشمم بود. معراج شهدا، دانشکده، دانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلامی می پراند. دوستانم گفتند:
«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کار!»
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می گفت و یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچهها با ماشین های مختلف میرفتند بین این همه آدم از من پرسید:
«با چی و کی بر می گردید؟»
یک بار گفتم:
«به شما ربطی نداره که من با کی می رم!»
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم. گفتم:
«این جا شهرستانه. شما این جا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!»
گاهی هم که پدرم منتظرم بود تا جلوی در دانشگاه میآمد که مطمئن شود.
در اردوی مشهد، سینی سبک کوکوی سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه.
به عجز و التماس که «سینی رو بدید به من که سنگینه» گفتم:
«ممنون من خودم میبرم!» و رفتم.
از پشت سرم گفت:
«مگه من فرمانده نیستم؟ دارم می گم بدین به من!»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم:
«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»
گاهی هم چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید، ولی انگار نه انگار. چند دفعه کارهایی که می خواست برای بسیج انجام دهم نصفه و نیمه رها کردم و بعد با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه ی عکس میداد. نقشه سر هم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زند برای برنامههای «بوی بهشت». راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و بیشتر بچهها آن روز را روزه می گرفتند بعد از نماز هم کنار شمسه معراج، افطار می کردیم. پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد تا آش نذری بدهد. قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
#شهیدمحمدرضا_تورجی زاده🚩
╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮
@shahidtoraji213
╰─*═ঈ❤️ঈ═*─╯
۳ آبان ۱۴۰۱