شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_دوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے وقتی خندیدم، نخست اخم کرد سپس با صد
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_بیست_و_سوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
گفتم:
"برای لعن و نفرين على، وضو واجب است، اما برای نماز، تو بهتر می دانی..."
گفت:
"حالا خبری از من بشنو؛ عبيدالله از مدینه به شام آمده است. او اینک در نزد ماست."
با تعجب پرسیدم:
"عبیدالله بن عمر؟"
گفت:
"بله؛ عبيدالله بن عمر که در زمان عثمان سه نفر را به قتل رسانده بود. او از ترس على که گفته بود باید #قصاص شود، فرار را بر قرار ترجیح داده است."
گفتم:
"بهتر از این نمی شودا عبیدالله پسر خلیفه ی دوم است. نقشه هایمان با وجود او به خوبی پیش خواهد رفت. مردم خواهند دید که علی حتی قصد جان فرزند خلیفه ی متوفی را دارد."
دقایقی بعد، با هم به طرف مسجد به راه افتادیم.
نماز عصر به امامت او خوانده شد. بعد از نماز، به منبر رفت. فکر نمی کردم بتواند سخن به نکویی بگوید، اما الحق که بر اریکه ی سخن سوار بود. #چهره ای از علی ساخت که من هم باورم شده بود علی، کافر شده است!
بعد از سخنرانی، دوش به دوش هم از مسجد بیرون آمدیم و در حالی که در محاصره ی مأموران حفاظتی بودیم، به طرف کاخش که فاصله ی زیادی با مسجد نداشت به راه افتادیم.
در بین راه، جوانی مقابلمان ایستاد و با صدای بلند گفت:
"عرضی دارم یا امیرا"
مأموران خواستند او را از سر راهمان کنار بزنند، من مانع شدم و گفتم:
"بگو #جوان! چه میخواهی بگویی؟"
جوان جلوتر آمد و گستاخانه گفت:
"یا امیرا این دروغ ها و تهمت هایی که به على روا داشتی چه بود؟
از خدا نمیترسی که پاک ترین مرد خدا در روی زمین را دشنام می دهی و او را قاتل و کافر می نامی؟!"
نگاهی به معاویه انداختم؛ چهره اش سرخ شده بود و #خشمی زود هنگام او را در بر گرفته بود.
فرماندهی محافظان جلو آمد و شمشیر از غلاف بیرون کشید. مانع انجام کاری از سوی او شدم و گفتم:
"عقب بروید! بگذارید این جوان حرفش را بزند."
معاویه گفت:
"چگونه اجازه بدهم او به من #جسارت کند؟!
دستور می دهم سرش را از بدنش #جدا کنند!"
گفتم:
"صبور باشید قربان، بگذارید حرفهایش را بزند."
جوان گفت:
"على قاتل عثمان نیست؛ اگر چنین بود، بسیاری از صحابه و همه ی مردم حجاز و عراق با علی بیعت نمی کردند. علی خلیفه ی مسلمین و جانشین رسول خداست و سر پیچی از او یعنی پشت و نمودن به دین خدا و سنت رسول الله !"
جوان همچنان داشت یاوه سرایی می کرد که نفهمیدم چگونه معاویه به فرماندهی محافظان اشاره کرد و او با شمشیر چنان ضربتی بر گردن جوان زد که سرش مقابل پاهای معاویه بر زمین افتاد. هنوز لب های جوان تكان می خورد.
ترجیح دادم سکوت کنم. معاویه چنان به خشم آمده بود که نمی توانست نگاههای خشم آلود مردمی را که در اطراف ما ایستاده بودند و نظاره مان می کردند حس کند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_سوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے گفتم: "برای لعن و نفرين على، وضو و
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش وقتے سر از روی ڪتاب برداشت ڪہ ایرینا با فنجان چاے سبز روبہ رویش ایستاده بود.
ڪشیش عینڪش را برداشت و روے میز گذاشت و با ڪف دست، صورتش را ماساژ داد. بہ ایرینا نگاه ڪرد، ایرینا فنجان چــاے را روے میز گذاشت و پرسید:
"ڪتـاب درباره ے چیست؟"
ڪشیش صورتش را بہ فنجان چاے نزدیڪ ڪرد، بوے آن را استشمام ڪرد و گفت:
"چہ عطـرے دارد این چاے سبــز!"
بعد، آخـرین ورقے را ڪہ مشغول مطالعہ ے آن بود، بہ دست گرفت و گفت:
"ڪتـاب #عجیبــے است، ظاهراً مربوط به وقایع تاریـخے در دیـن اسـلام است.
گمان ڪنم چیزهایے درباره ے علــے باشد؛ همان ڪہ مسلمانان شیعــہ در لبنان بہ او امــام علــے مےگویند."
ایرینا گفت:
"علــے را ڪہ #مےشناسم.
پس بایـد براے مسلمانان ڪتــاب با #ارزشــے باشد..."
ڪشیش گفت:
"اشخاصے بہ نام معاویــہ و عمــروعــاص قصد دارند با علــے بجنگند.
جالب است کہ این ڪتــاب در همان زمان توسط عمروعاص #نوشته شده است.
او در یادداشت هایش از وقایعے صحبت مےڪند ڪہ احتمالا منجر بہ جنگ با علــے شده است."
ایرینا لبخنـد زد و گفت:
"این ڪہ چـہ مےشود، چندان مـہـم نیست؛ مہم این است ڪہ تو الان صاحــب یڪ ڪتاب بسیار #قدیمے و با #ارزش هستـے.
شاید بتوانے آن را بہ مبلغ زیادے بہ یڪے از موزه هاے #اروپــا بفروشے. شاید مسلمانان لبنان نیز طالـب آن باشند."
کشیش گفت:
"من قصد #فروش آن را بہ هیچ عنوان ندارم. باید رابطہ اے بین این ڪتاب و رویایے ڪہ دیشب دیدم وجود داشته باشد. دلم مےخواهد هرچہ زودتر این رابطہ را ڪشف ڪنم."
ایرینا گفت:
"تو در لبنان دوستے داشتے به نام #جـرج_جـرداق ؛ همان نویسنده ے #مسیحــے ڪہ درباره ے علــے ڪتابے #نوشتـہ بـود و تو مے گفتے دلت مےخواهد آن را بخوانی. اما یادم نمےآید آن را خوانده باشے."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
🔹معـرفـے شهید
نام و نام خانوادگی: شهید حامد کوچک زاده
تاریخ تولد: ۱۳۶۱/۶/۲۸
محل تولد: رشت
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱۲
محل شهادت: نبل و الزهرا، سوریه
نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره
محل دفن: رشت
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان:۲فرزند
تحصیلات :کارشناسی علوم سیاسی
#شهید_حامد_کوچک_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#پوستر
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب 📚 #قرار_بی_قرار نویسنده: فاطمه سادات افقه #انتشارات_روایت_فتح کتاب قرار بی قرار حک
💔
#معرفی_کتاب📚
بی قرار
زندگی نامهی شهید حامد(مهدی) کوچک زاده
#شهید_حامد_کوچک_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#معرفی_کتاب
#بی_قرار
#jihad
#martyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
همسرت مثل اباعبدالله شهید شد.
چقدر این صحبتهای "همسر #شهید_موسی_رجبی" دردناک بود
پ.ن:نوکر به شیوه ارباب می رود.....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
قسم به ثانیهها
که در انتظار میمیرند
تمام جمعهها و غروبها
بی #تو دلگـیرند
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس✓
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
دلتنگی صحن تو ، زِ من تاب گرفته
چشمان من و صحن تو را آب گرفته😭😭
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 📗کتاب صوتی #خون_دلی_که_لعل_شد قسمت 6⃣ "زندگینامه و خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
end-8a.mp3
11.28M
💔
📗کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد
قسمت 7⃣
"زندگینامه و خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای از دوران زندان و مبارزه با پهلوی"
#بسیارشنیدنی👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 📗کتاب صوتی #خون_دلی_که_لعل_شد "مقدمه ناشر" قسمت1⃣ "زندگینامه و خاطرات رهبر انقلاب حضرت آیت الله
سلام همسنگرےها
من خودم اهل گوش دادن به کتابهای صوتی نبودم
ولی از وقتی صوت این کتاب رو گوش دادم
نظرم کلا تغییر کرد
قسمت اول ریپلای شده👆
#پیشنهادادمین🙃
💔
#شـب
در چشـمانت حـل میشـود
و راهی که رفتهای
باید رمز شـب قـرار داده شود
چہ زیبـاست...
تـو
راهنمای راه به #حسین رسیدن باشی
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس✓
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا💞
راز عاشقی حسین
فرازی از دعای عرفه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
تا کِے به تو
از دور سلامی برسانم؟
جان بی تو به لب آمده... ای پاره جانم..
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس✓
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_هجدهم ....گفتم: برگرد. قبول نکرد گفتم: حالا که علاقه داری اشکال ندارد. همان جا ساعتش را
💔
#قسمت_نوزدهم
سردار قاسم سلیمانی پس از شهادت احمد کاظمی میگوید:
من تصورم این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته شد، حداقل تیتر همه روزنامههای ما این جمله باشد که:
فاتح خرمشهر شهید شد. همان طوری که وقتی بزرگی از ما در ادبیات، هنر و در هر چیزی، از بین ما میرود و فوت میکنـد ما بلا فاصله تیتـر میزنیم برایش که مثلا “پدر علم ریاضی” ایران از دنیا رفت.
فکر میکنم حقی که احمد به گردن ملت ایران داشت با حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند و به حق هم باید مورد تجلیل باشند، کمتر نباشد و شاید هم در ابعادی بیشتر باشد. یعنی خیلیها باید خودشان را مدیون شهید کاظمی بدانند.
حقیقتا اگر بخواهیم حاج احمد را تشریح بکنیم باید برگردیم به جنگ. از جمله کسانی که غریب بود شهید کاظمی بود، شهید کاظمی محور چند تا فتح بزرگ بود.
در جنگ میتوانیم بگوئیم که شاه کلید این فتوحات او بود. یکی از برجستگیهای شهید کاظمی هم همین بود. یعنی اگر گفته بشود زیرک ترین فرمانده ما در جنگ احمد بود؛ حتما سخنی به گزاف گفته نشده و احمد به این معنا زیرک بود که باتدبیرترین بود.
#ادامه_دارد
📚 #نرمافزارمدافعانحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس✓
💔
#برا_خدا_ناز_کن
شهدا برا خدا ناز میکردن
گناه نمیکردن ولی عوضش برا خدا ناز میکردن خدا هم نازشونو میخرید....
حاج احمد کریمی تیر خورد
رسیدن بالاسرش
گفت من دلم نمیخواد شهید بشم
گفتن یعنی چی؟نمیخوای شهید بشی؟ برا خدا داری ناز میکنی؟
گفت آره
من نمیخوام ایجوری شهید بشم!😌
من میخوام مثل اربابم امام حسین اربأ اربا بشم...
حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس
بیسیم چی هم حرکت کرد
علی آزاد پناهم حرکت کرد
سه تایی باهم...یدفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون...دیدم حاج احمد اربأ اربا شده...
همه ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیک...😔
دوست داری برا خدا ناز کنی خدا هم بخرتت؟
اومد بیرون.. گفت اسماعیل حق گو.. گفتم چیه.. گفت حاج اسماعیل شاهد باش..
گفتم چی رو شاهد باشم..یهو دستشو بلند کرد رو به آسمون .. گفت خدایا..تو شاهد باش..من عبدم عبیدم..ذلیلم..فقیرم.. رفت به سجده.. گفت دیدم بعد اینکه رفت به سجده .. خمپاره خورد به زمین.. رفت ترکش توی گردنش.. دویدم بالای سرش.. دست گذاشتم روی گردنش... چشاشو باز کرد.. گفت.. امام تو از من راضی بودی؟؟؟
چشماشو بست و شهید شد..
تو بخوای معشوق باشی خدا هم عاشقت میشه ها؟؟
دوست داری اینطوری نازت خریدار داشته باشه؟
#حاج_حسین_یکتا
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس✓
34.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
این تقاص کدوم گناهه؟
می دونی چند وقته چشمم به راهه؟؟
امیر کرمانشاهی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
[WWW.MESBAH.INFO]Shab-Shahadat-Emam-Sajad-1399[06].mp3
26.64M
💔
این تقاص کدوم گناهه؟
می دونی چند وقته چشمم به راهه؟؟
میگم کربلا... میگن که راهها بستهست..
امیر کرمانشاهی
صوت کامل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
مولای
ارحم کبوَتی لحرِّ و جمعی
و زلة قدمی
مولای من...
با صورت به زمین خوردهام
بر لغزش گامهایم رحم کن
دعای پنجاه وسوم
#صحیفه_سجادیه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
💔
.
روزِ اولِ صفر
سرِ حسین را به دمشق آوردند..
و بنیامیه آن روز را عید گرفتند..
#همین..
#زبانملآل
.#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش وقتے سر از روی ڪتاب برداشت ڪ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش انگشت اشاره اش را بہ طرف ایرینا گرفت و گفت:
تو بہ نڪتــہ ے خوبــے اشاره ڪردے ایرینا. اصلا یادم بہ جرج جرداق و ڪتابش نبود. چقدر خوب مےشد ڪتــاب او را داشتم و مےخواندم.
هر ڪتابے درباره ے علــے مے تواند مرا بہ درڪ بہتر این ڪتاب ڪمڪ ڪند.
ایرینا صندلےاے را ڪہ ڪنار پنجره بود، برداشت و پہلوے میز گذاشت و روے آن نشست و گفت:
"پس خوب است تلفنے بہ او بزنے و بگویے ڪتابش را برایت بفرستد."
ڪشیش سرش را تڪان داد گفت:
"پیشنہاد خوبے دادے ایرینا. او تنہا ڪسے است ڪہ مے تواند در این مورد ڪمڪم ڪند؛ چون اصلا دوست ندارم در این باره بہ سراغ مسلمانان بروم."
ایرینا بہ فنجان چاے اشاره ڪرد و گفت:
"فعلا چایت را بخور تا سرد نشود."
ڪشیش فنجان چاے را بہ دست گرفت، جرعہ اے از آن نوشید، بہ ساعت دیوارے نگاه ڪرد و گفت:
"بهتر است الان زنگے بہ سرگئی بزنم و بگویم شماره تلفن جرج را برایم ایمیل ڪند."
سپس جرعہ ے دیگرے از چاے نوشید و گفت:
"ایرینا جان!
برو گوشے موبایلم را برایم بیاور."
ایرینا از جا بلند شد و گفت:
"تو باید به فڪر هزینہ هاے تلفن موبایلت هم باشے میخائیل."
ڪشیش گفت:
"حق با توست، اما ڪار من الان #ارزشمندتر از این حرف هاست.
حتے هزار روبل پول تلفن، فداے سر این ڪتابے ڪہ امانت حضرت مسیح است."
ایرینا از اتاق خارج شد و با گوشے موبایل برگشت. آن را بہ ڪشیش داد و گفت:
"جورے از حضرت #مسیح حرف مےزنی ڪہ انگار واقعا او را #دیده اے!
تو آن شب خستـہ بودے و گرفتــار توهــم شدے."
ڪشیش در حالے ڪہ شماره ے تلفن سرگئے را جستجو مےڪرد، پاسخ داد:
"همیشه همین طور بوده است؛ با این ڪہ مریــم مقدس و حضرت عیســے، بارها بر مردمان خاڪے نازل شده اند، اما هنوز بسیارے گمان مےڪنند آن ها زمین را فرامـوش ڪرده اند، در حالے ڪہ آن ها از غصــہ ے زمین رنـج مےبرند."
ایرینا خواست حرفے بزند ڪہ ڪشیش موبایل را روي گوشش گذاشت و با دست بہ ایرینا اشاره ڪرد ڪہ چیزے نگوید.
انتظار ڪشیش بہ درازا نڪشید؛ صداے سرگئے از بیـروت واضح تر از همیشہ بہ گـوش رسید.
🌸لینک #قسمت_اول رمان زیبای #قدیس 🌸
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
این رمان رو از دست ندید☺️
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش انگشت اشاره اش را بہ طرف ایری
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_بیست_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ایرینا توی آشپزخانه بود و داشت شام می پخت. بوی غذا و بخاری که از دیگ جوشان بیرون می زد، هوای سالن پذیرایی را خوشبو کرده بود. اما کشیش، حواسش به ایرینا و «پیلمنی» که شام دلخواهش بود، نبود؛
غیب شدن مرد تاجیک ذهن او را به خود مشغول کرده بود.
نگران او بود؛ مردی که گفته بود با فروش این کتاب، قصد دارد به زندگی خود و خانواده اش سروسامانی بدهد، چرا برای گرفتن پول کتابش مراجعه نمی کرد؟
کشیش، ساده ترین علت را بیماری می دانست و در بدترین حالت، به آن دو جوان مشکوک فکر می کرد که آدم های سر به راهی به نظر نمی رسیدند و ممکن بود بلایی سر مرد تاجیک آورده باشند.
این دو روز، وقتی کشیش به کلیسا می رفت، چشمش به در و حواسش به مراجعان بود تا مرد تاجیک را ببیند، پولش را بدهد و خیالش از بابت #مالکیت کتاب راحت شود.
صدای ایرینا او را به خود آورد. او در حالی که داشت به طرف تلویزیون می رفت گفت:
"وا! چرا این قدر ساکت و آرام نشسته ای؟"
بعد تلویزیون را روشن کرد، کنترل آن را روی میز گذاشت، کمی راست کرد و رو به کشیش گفت:
"برو جلوی آیینه به خودت نگاه کن ببین چه ریش و پشم شانه نخورده ای برای خودت درست کرده ای؟!"
کشیش به جای این که ریش بلند به هم ریخته اش را مرتب کند دستی به پیشانی و جلوی سر بی مویش کشید و به ایرینا خیره نگاه کرد.
ایرینا گفت:
"حتما عجله داری بروی سراغ کتابت... الان شام را می کشم".
کشیش اشتهایی برای خوردن غذا نداشت، اما می دانست که ایرینا بدون او شام نخواهد خورد. پشتش را به مبل تکیه داد و چشم به تلویزیون دوخت که داشت اخبار ساعت ۹ شب را پخش می کرد. با این که میلی به دیدن اخبار نداشت، اما فهمید خبر مربوط به ولادیمیر #پوتین نخست وزیر روسیه است که در لباس جودو در حال مبارزه با ورزشکار جوانی از سن پترزبورگ است.
ایرینا سبد نان و کاسه ی سالاد گوجه و خیار را روی میز غذاخوری گذاشت، ایستاد و همان طور که به تلویزیون نگاه می کرد گفت:
"ببین پوتین با این سن و سال چه می کند؟!
عین #جکی چان است؛ فرز و چابک!"
به آشپزخانه رفت. کشیش تبسمی کرد و گفت:
"باز هم نشسته ای و فیلم های جکی چان را دیده ای؟"
ایرینا در حالی که پارچ آب و دو لیوان کریستال قدیمی را در دست داشت، آمد و گفت:
"اگر تو هم مثل من صبح و شب توی خانه تنها بودی چه می کردی؟"
پارچ و لیوان ها را روی میز گذاشت و به کشیش نگاه کرد. کشیش از جا بلند شد، پشت میز غذاخوری نشست و گفت:
"می نشستم و همه اش #کتاب می خواندم."
بعد دست دراز کرد و از توی سبد، تکه کوچکی نان کند و در دهانش گذاشت. ایرینا قبل از این که به آشپزخانه برود و دیس نخود پلو را بیاورد، گفت:
"کتاب های تو که خواندنی نیستند؛ چند رمانی را هم که آوردی همه شان را خواندم."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi