eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پانزدهم : در برابر گذشت
به قلم شهید مدافع حرم : سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … . گفت: "وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه" … .😏 حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …🍷 دیگه آدم اون فضاها نبودم … .یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم 😣… خودم رو کشیدم کنار و گفتم: "من پولی ندارم بهت بدم" … . "کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای" … دوباره اومد سمتم😒 … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: "پس برو سراغ همون" … و از مهمونی زدم بیرون … . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت که "تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و "… . حوصله اش رو نداشتم " عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم"… .😏 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .😞 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت😫 … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شدم… ترس، وحشت، اضطراب 😰… زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_پانزدهم📝 ✨ من نمــاینـــده عــدالــتــــ - من اهانت می کنم؟😡
📝 ✨پـــرونــده جنجـــالـــی فردا صبح، کلی قبل از ساعت 9 توی دادگاه حاضر بودم ... مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود...😨 منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه ... اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد ... قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد😃 ... فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود ... ما پرونده رو برده بودیم ... و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم✌️.. جلسه تمام شد ... وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد از جا بلند شدم... قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد.. برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم ... دستش رو سمت من دراز کرد ... "آقای ویزل ... کارتون خوب بود👌.. باورم نمی شد ... تمام بدنم می لرزید ... از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار ...نمی تونستم روی پاهام بایستم... هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم ... موکل هابا حالت خاصی بهم نگاه می کردن😌 - شکست خوردیم؟ دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... "نه، پیروز شدیم"... ما بردیم ... برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم😭 و این اولین بار، اشک شادی بود ... اصلا باورم نمی شد ... اگر خدایی وجود داشت ... این حتما یه معجزه بود✨ خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید مجبور بودم به کارم ادامه بدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن😳 ... یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد ... کم کم توجهات بهم جلب شد ... از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها ... تا سوال های مختلف، طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن اما من پولی نمی گرفتم ... من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم... همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد😎 تعداد پرونده هام زیاد شده بود... هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود... با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد ... فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد😪 موکل ها هم اکثرا فقیر ... گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد ... اما من راضی بودم😇 ... همه چیز روال عادی داشت ... تا اینکه ... اون پرونده جنجالی پیش اومد! پلیس... یه نوجوان 17 ساله رو ... با شلیک 26 گلوله کشت... نام: محمد جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم ... اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن... خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم ... پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود، داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش و کوله بزرگ دوشش و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه😒 اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن ... محمد به شدت وحشت زده میشه که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا ... به سمت اون شلیک می کنن 26 گلوله بدون لحظه ای مکث و تردید ... بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن ... بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟ ... سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد ... چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود ... این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه ... به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده😳 این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن . - اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد ... هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد ... هیچ کدوم توبیخ نشدن ... رئیس پلیس بدون ساده ترین کلمات عذر خواهی اعلام کرد ... هر روز انسان های زیادی در دنیا جانشون رو از دست میدن و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه اما پلیس ها به اینکه ... اون بچه مسلح هست یا نه ... شک کردن ... و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب می شده و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن... 😌 26 گلوله برای دفاع از خود ... حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد ... اونها حرف می زدن ... من حرف های اونها رو می نوشتم ... و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم ... هر چند اونها هم سفیدپوست بودن ... اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم😬 چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن ... از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی ... تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_سیزدهم طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ
💔 رمان دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم. گوشیم رو برداشتم تا ببینم ڪیہ ڪہ یڪ هو مثل باروت از جا پریدم. ڪامران بود! من امروز براے ناهار با او قرار داشتم!گوشے رو با اڪراه برداشتم و درحالیڪہ از شدت ناراحتے گوشہ ے چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسے ڪردم. او با دلخورے وتعجب پرسید: -هنوز خوابے؟! ساعت یڪ ربع به دوازدست!!! نمیدانستم باید چے بگم.؟! آیا باید میگفتم ڪہ دخترے ڪہ باهات قرار گذاشتہ تا صبح داشته با یاد یڪ طلبہ ے جوون دست وپنجه نرم میڪرده و تو اینقدر برام بے اهمیت بودے ڪہ حتے قرارمونم فراموش ڪردم؟! مجبورشدم صدامو شبیه نالہ ڪنم و بهونه بیاورم مریض شدم. این بهتر از بدقولے بود. او هم نشان داد ڪه خیلے نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو بہ یڪ مرڪز پزشڪـے برسونہ! اما این چیزے نبود ڪہ من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم بدون یڪ مزاحم! در مقابل اصرارهاے او امتناع ڪردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت ڪنم تا حالم بهبود پیدا کنہ. او با نارضایتے گوشے رو قطع کرد. چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ے جزییات قرار دیروز پرس و جو ڪرد. اوگفت ڪہ ڪامران حسابے شیفتہ ےمن شده و ظاهرا این بار هم نونمون توروغنہ و گلہ ڪرد ڪہ چرا من دست دست میڪنم و قرار امروز با ڪامران رابہ هم زدم. خوب هرچہ باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود. من و نسیم وسحرو مسعود باهم یڪ باند بودیم ڪہ ڪارمون تور ڪردن پسرهاے پولدار بود و خالے ڪردن جیبشون بخاطر عشق پوشالے قربانیان بہ منے ڪہ حالا دور از دسترس بودم برای تڪ تڪشون و اونها براے اینڪہ اثبات ڪنند من هم مثل سایر دخترها قیمتے دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکارے ڪنند. اما من ماههابود ڪہ از این ڪار داشتم. میخواستم یڪ جورے ڪنم ولے واقعا بود. در این هیچ دستے براے ڪمڪ به سمتم دراز نبود ومن بے جهت دست وپا میزدم. القصہ براے نرفتن بہ قرارم مریضے رو بهونہ ڪردم و بہ مسعود گفتم براے جلسہ اول همہ چیز خوب بود. اگرچہ همش در درونم احساس داشتم. ڪاش هیچ وقت آلوده بہ اینڪار نمیشدم. اصلا ڪاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم. ڪاش هیچ وقت در اون خانہ ے دانشجویے با اونها نمیرفتم. اونها با گرایشهاے غیر مذهبے و مدگراییشون منو بہ بد ورطہ اے انداختند. البتہ نمیشہ گفت که اونها مقصر بودند. من و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے ڪردن احتیاج داشتم ڪہ با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب ڪنم وحالا هم ڪہ واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شڪل زندگے و هم وجهه ی خوبے در اطرافم ندارم. خیلے ناامید بودم.خیلے.! درست در زمانے ڪہ حسرت روزهاے از دست رفتہ ام رو میخوردم فاطمہ بهم زنگ زد. با شورو هیجان گوشے رو جواب دادم. او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت: _گفتہ بودم از دست من خلاص نمیشے. ڪے ببینمت؟! با خوشحالے گفتم _امشب میام مسجد! پرسید _ڪدوم محل میشینے؟ نمیدونستم چے بگم فقط گفتم. _من تو محل شما نمینشینم. باید با مترو بیام. با تعجب گفت: _وااا؟ محلہ ے خودتون مسجد نداره؟😁 خندیدم. _چرا داره.قصہ ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم. نزدیڪاے غروب با پا نہ بلڪہ با سر بہ سوے محلہ ی قدیمے روونہ شدم. هم شوق دیدار فاطمہ رو داشتم هم اقامہ ڪردن بہ آن طلبہ ے خاطره ساز رو. اما اینبار مقنعہ ای بہ سر ڪردم و موهاے رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم مسجد رو نگہ دارم هم رو شاد ڪنم. از همہ مهمتر اینطورے شاید طلبہ هم بهم جلب میشد!   وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد: -بہ بہ خشگل خانوم! ڪنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یڪدیگر گپ زدیم. جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف ڪردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف ڪردم ولے بهش نگفتم ڪہ ڪارم چیہ و نگفتم علت آمدنم دیشب بہ مسجد چے یا بهتر بگم بوده! اونشب فهمیدم ڪہ فاطمہ فرمانده بسیج اون منطقه ست و ڪارهاے فرهنگے وتبلیغے زیادے براے مسجد اون ناحیہ انجام میده. اون ازمن خواست ڪہ اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم. ناخواستہ از پیشنهادش خنده ام گرفت. اگر نسیم وبقیه میفهمیدند ڪہ من براے تصاحب یڪ طلبہ ے ساده حتے تا مرز بسیجے شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ے خنده میڪردند! مردد بودم! پرسیدم: -فڪر میڪنی من بہ دردبسیج میخورم؟! پاسخ داد: -البتہ ڪہ میخورے!! من تشخیصم حرف نداره. تو روحیہ ی خوب و سالمے داری! در دلم خطاب بهش گفتم: -قدرت تشخیصت احتیاج بہ یڪ پزشڪ متخصص داره!! اگر میدونستے ڪہ با انتخاب من چہ خطرے تهدیدتون میڪنه هیچ وقت چنین تشخیصے نمیدادے. بهش گفتم: _اما من فڪر میڪنم شرایط لازم رو ندارم. شما هنوز من
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_پــانــزدهــ
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (اسـیــر و زخـمــے) از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورتش مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید 😡... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه😔 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_پانزدهم وقتی رسیدیم نقطه صفری مرزی،#سردار خم
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) ۲۱ساله شده بود فرمانده گردان. اسمش ناصر بود و حاج قاسم‌ لشکرش بود. جانبازشد. جانباز قطع نخاع. مهمان دائمی بستر و خانه‌. شاید خیلی ها سراغش نرفتند چون گرفتار زندگی کردن خودشان را. اما؛ حاج قاسم دم دم های عید که می شد، وقتی میخواست سری به کرمان و اقوام بزند، حتما یک زنگ‌ می زد و به خانه ناصر و می گفت: _ من دو روزی می آیم خانه شما! خرید هم می کرد. لباس نو وسایل تهیه می کرد و می رفت خانه ناصر. همسر ناصر را هم به قول خودشان، می فرستاد مرخصی. می شدند دو رفیق شفیق! کار آشپزخانه می کرد و غذا اماده می کرد. با ناصر بگو ، بخند و یاد ایام و... حمام را گرم می کرد و ناصر را نونوار تحویل تخت همیشه ساکتش می داد و... می رفت سراغ ماموریت بعدیش. راستی، ناصر دی ماه ۱۳۹۲ شد. 🌸عید که می خواهد بیاید ؛ اول به فکر خانه خودمانیم. لباس خودمان خرید خودمان... بعدا هم به فکر تفریحات خودمان!!! تازه زمان که برسد به فکر نقد فضای سیاسی ونظام و انقلاب درمهمانی ها! همین است که یکدانه می شود در این دوران غفلت! ✨به قول : برای خدا کار می کرده ،نه کارهایش را برای خدا! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نبود
✍️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پانزدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے اما نہ آن روز و نہ روزهاے دیگر از مرد تا
💔 ✨ نویســـنده: شب سیاه است و قیر گون و مذاب، و من انگار در حفره اے سیاه نشستہ ام. ڪتف ها فرو افتاده و تن، خسته و دل، دو دل بود ڪہ چہ ڪنم با نامہ ے دوست دیرینہ ام معاویہ و آن همہ حوادث ڪوچڪ و بزرگ ڪہ در اندڪ مدتے چون صاعقہ فرود می آمد و مرا ڪہ پیــر و فرتوت شده بودم و گمان مے ڪردم از هیچ بادے نلرزم و با برق صاعقه اے و ڪوبش رعدے بہ امید بارانے براے خود نباشم، اینڪ با نامہ معاویہ بہ «چہ ڪنم چہ ڪنم» افتاده بودم. معاویہ نوشتہ بود: "پیڪ علے پیش من آمده و می خواهد برای علے بگیرد. نفسم را حبس ڪرده ام تا تــو بیایے." آیا شب حیاتم آبستن حوادثے بود؟ آیا هشتاد و اندے زیستن کافے نبود تا خواندن چنین نامه اے و چنان تقاضایے دل نکند؟! وسوسہ ها نباشد و عطاے معاویہ به لقایش بخشیده شود؟! فڪر مے ڪنم وقت آن است باقے عمرم را در این عزلتڪده سر ڪنم و پیڪ را بہ انتظار بنشینم و پیڪ معاویہ را باز گردانم با نامہ اے ڪہ در آن نوشتہ باشم: " برادرم معاویــہ! تو امــیر شامے و بہ دنبال تخت و تاج شاهان و . مرا دیگر آن سوداها از سر گذشتہ، حتے رمقے چندان براے ڪشیدن دست بہ سر و گوش ماهروی و ڪنیزڪان خورشیدوش نمانده، چه رسد بہ مشاورت تو ڪہ بهتر مے دانے در راه است و بنیان هاے حڪومت تو لرزان گردیده و از من چاره سازے براے حفظ تاج و تخت خود نتوانے ساخت." اما نہ! معاویہ است؛ توان این را دارد ڪہ بر حڪومت نوپاے علــے غلبہ ڪند. هر چند او اینڪ خلیفہ است و حڪومت حجاز و ایران و مصر در دست هاے اوست؛ اما شام با وجود و خاندانش بنے امیه، لقمہ اے نخواهد بود ڪہ علـــے بتواند آن را به راحــتے هضـــم ڪند. من اگر در ڪنار معاویہ باشم، ڪار براے علـــے خواهد شد و چہ بسا شام بر ڪــوفہ غلبہ ڪند. بعید نیست ڪہ روزے معاویہ را در ڪسوت خلافت ببینم و خود در ڪنار او باشم و حڪومت ایران یا مصر را بر تن ڪنم. بـہـتر است همین امشب پیڪ معاویــہ را با نامہ اے راهے ڪنم ڪہ در آن نوشته باشم: «آغوش بگشا برادر، روباه مے آید.» اما آتش تردید، در برزخم انداختہ است. باید با پسرانم مشورت ڪنم. گفتم محمد و عبدالله بیایند. آمده بودند. نامہ ے معاویہ را خواندند. پرسیدم: "رأی شما چیست؟" عبدالله ڪہ بزرگتر بود، گفت: «نروید پدر... معاویہ در افتاده و براے نجات خود دست و پا مے زند. او تو را نیز بہ این مرداب فرو خواهد ڪشید. با بہ قتل رسیدن عثمان، اینڪ علــے خلیـــفہ ے مسلمین است. اگر معاویہ با او بیعت ڪند یا نڪند، علــے او را از امارت شــام خلع خواهد ڪرد و معاویہ از حڪم علے، سر باز خواهد زد. تردید نڪن ڪہ علــے براے سرڪوب معاویہ، با همہ ے توان بہ شام حملہ خواهد ڪرد.» محمد گفت: «حملہ ے علے سودے نخواهد داشت؛ مردم شام بہ تحریڪ معاویہ تشنہ ے انتقام از قاتلین عثمان هستند، پس شام لقمہ ے راحتے براے حلقوم علــے نخواهد بود. بہتر است بہ نزد معاویہ بروے و او را همراهے ڪنے.» ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_پانزدهم ادامه خاطره از زبان حاج قاسم من دیگر بیهوش شدم.... وقتی به هوش آمدم نگاه کردم منص
💔 تیپ ثارالله وارد حمیدیه شد، در پادگانی مستقر شدیم و شناسایی و آموزش را شروع کردیم، حمید چریک از من جدا شد و گردان را تحویل گرفت، بهرام سعیدی و به گمانم هنری هم، گردان داشتند. با تیپ تکاور ذوالفقار از ارتش ادغام شدیم، محورهای، سید جابر و بیل مکانیکی برای ما تعیین شد، منطقه لخت بود، آبی که شهید چمران‌‌ رها کرده تا جلوی پیشروی دشمن را سد کند در منطقه مانده بود. نیزارهای بلندی بوجود آمد، در چنین وضعی باید شناسایی می‌کردیم مسئول شناسایی محور ما تقی ابوسعیدی بود، حمید عرب‌نژاد مسئول خط وعبدالحسین رحیمی جانشین فرمانده تیپ ثارالله بودند، محمد رضا حسنی جانشین من شد، ماموریت تیپ ثارالله یک ماموریت ایذایی بود تا دشمن از تلاش اصلی منحرف شود، تلاش اصلی عبور از کارون وفتح جاده خرمشهر –اهواز بود. موفق هم شدیم. دشمن را سرگرم کردیم و نتوانست نیروهایی را که در جاده داشت تقویت کند. 📚 🏴 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پانزدهم می گویم: اشتباه کردید این موقع اومدید ! چون اولا خیابونا هنوز خیل
💔 من هم که جرأت پیدا کرده ام ، همراهم را در می اورم و ۱۱۰را می گیرم. متوجه گفت وگوهایشان نیستم امـا ناگاه می بینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم می دارد . نمی توانم بپرم وسطشان ! فقط می توانم جیغ بزنم تا مردم جمع شوند و دعا کنم عمو رحیم یا پلیس برسد . خدا هم قربانش بروم ، هر دو را با هم می رساند! صدای بوق ماشین پلیس باعث می شود فرید چاقویی که برای سوپرمن کشیده را غلاف می کند . عمو رحیم از ماشین پایین می پرد و تا برسد به من ، هروله می کند : -چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟ درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتاده ام بهشان اشاره می کنم : - مزاحمم شده بودن اون آقا باهاشون درگیر شد! عمو به طرف جوان ها می رود ، گویا از دیدن سوپرمن جاخورده! از روی زمین بلندش می کند . آن دوتا مزاحم را هم سوار ماشین پلیس می کند و می روند . عمو مشغول صحبت با مأموران انتظامیست که صدایم می زند تا توضیح دهم. خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز می شود اما بخیر می گذرد ! چیزی که تعجبم را برانگیخته ، رفتار عمو با جوانی ست که میخواست کمکم کند. اورا می شناخت ، مطمئنم . ولی از او با من حرفی نزد و حتی نگذاشت خیلی باهم روبه رو شویم! خیلی هم پدرانه با جوان برخورد می کرد ... این یعنی اضافه شدن مجهولی به مجهولات زندگی ام.... عمو رحیم همیشه سفارش می کند قبل از اینکه به فروشگاهش بیایم ، خبر بدهم، می گوید همیشه در کتاب فروشی نیست ، همیشه این اصل را رعایت کرده ام ، جز امروز که یادم می رود زنگ بزنم ، خسته می رسم به کتاب فروشی : فروشگاه کتاب باران. نویسنده :خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_پانزدهم آثار برخی از معارف و احکام فَجَعَلَ الله الایمانَ تَطهیراََ لَ
💔 وَالقِصاصَ حَقناََ لِلدِّماء و قصاص را برای حفظ خون ها واجب ساخت. طبعاََ اگر کسی بداند در مقابل قتل، قصاص می شود خود به خود دیگر اقدام به قتل و جنایت در جامعه کم می شود و درنتیجه حرمت خون انسان ها محفوظ می ماند. وَالوَفاءَ بِالنَّذرِ تَعریضاََ لِلمَغفِرَةَ و وفای به نذر را قرار داد تا انسان خود را در معرض مغفرت الهی قرار دهد. وَ تَوفِیةَ المکاییلِ وَ المَوازینِ تَغییراََ لِلبَخسِ و وفای در کیل و وزن کردن را واجب نمود،برای اینکه حقّ دیگران ضایع نشود، یعنی وفاداری به مقیاس ها و موازین را واجب کرد تا دچار کم فروشی نشوید. وَالنَّهي عَن شُربِ الخَمرِ تَنزیهاََ عَنِ الرِّجسِ و نهی از شراب را قرار داد تا شما را از پلیدی بازدارد. وَاجتِنابَ القَذفِ حِجاباََ عَنِ اللَّعنَةِ و دوری از نسبت زشت دادن به دیگران را واجب کرد تا خود را در معرض لعنت الهی قرار ندهید. وَ تَرکَ السِّرقَةِ ایجاباََ لِلعِفَّةِ و ترک دزدی را واجب کرد تا عفیف و پاک بمانید . وَ حَرَّمَ اللهُ الشِّرکَ اخلاصاََ لَهُ بِالرُّبوبِیَّةِ و خدا شرک را حرام کرد تا به ربوبیت او اخلاص پیدا کنید، خدا می گوید: از دیگران پیوندت را قطع کن تا به من بپیوندی! گسستن از غیر، پیوستن به ربّ را در پی دارد و پیوند به خدا اخلاص است. دعوت به تقوا و کسب معرفت از اینجا حضرت به بیان دستورات قرآن می پردازند: فَاتَّقُوالله حَقَّ تُقاتِهِ پس حریم حق را آن طور که سزاوار حفظ حریم خداست پاس بدارید! حضرت زهرا سلام الله علیها تا اینجا فهرستی از واجبات و محرمات را ارائه و سپس آثار هر یک از آنها را بیان نمود. حال می فرماید: به این اوامر و نواهی مقّید باشید و عمل کنید! وَ لاتَمُوتُنَّ الاّ وَ انتُم مُسلِمُونَ و مراقب باشید که مسلمان از دنیا بروید! یعنی طوری عمل کنید که در هنگام مرگ مسلمان مانده باشید. وَ اطیعُواللهَ فیما امَرَکُم بِهِ وَ نَهاکُم عَنهُ و خدا را در آنچه به امر و نهی کرده است اطاعت کنید! یعنی اوامر او را عمل کن و نواهی اش را ترک نما! فَانَّهُ اِنَّمایخشَی الله مِن عِبادِهِ العُلَماءُ همانا بندگان دانای خدا از خدا بیم دارند. تا اینجا حضرت زهرا سلام الله علیها به بیان اعتقادات از آفرینش گرفته تا اصول و فروع و اخلاقیات و آثار واجبات و محرمات پرداخت ، امّا از اینجا به بعد لحن سخن تغییر می نماید. معرفی حضرت زهرا علیها سلام توسط خودشان ثُمَّ قٰالَتْ: اَيُّهَا النّاسُ، اِعْلَمُوا أنّی فاطِمَةُ و أبی مُحَمَّدٌ ای مردم بدانيد من فاطمه‏ ام و پدرم محمد ص است. اينجا آدمی به فكر می‏رود كه مگر او را نمی‏شناختند كه دوباره خود را معرفی می‏كند امّا دقت در عبارات بعدی مسئله را روشن می‏سازد. أقُولُ عَوْداً وَ بَدْءاً وَ لاأقُولُ ماأَقُولُ غَلَطاً و لا اَفعَلُ ما أفْعَلُ شَطَطاً می‏گويم آن‏هم نه يكبار بلكه تكرار می‏كنم و هيچگاه در گفتارم اشتباه ندارم و كارهايی كه انجام می‏دهم بر خلاف حقّ نيست. يعنی پس از معرفی خود كه من فرزند چنان پدری هستم تأكيد می‏كند كه همۀ گفتار و كردارم صحيح و درست است و بلافاصله اين آيه را قرائت می‏كند: لَقَدْ جٰائَكُمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمؤمنينَ رَؤوُفٌ رَحيمٌ هر آينه رسولی آمد از خودتان برای شما، وقتی بر شما سختی و فشار وارد می‏شد برای او سخت و ناگوار بود. در هر چه كه خير شما در آن قرار داشت او حريص بود يعنی می‏خواست به شما خير برساند و نسبت به مؤمنين مهربان بود. حضرت زهرا(س) در اين عبارات می‏خواهد بگويد رسول خدا اينقدر غمخوار و دلسوز شما بود و همواره می‏خواست به شما خير برساند. من دختر چنين كسی هستم. آيا رفتاری كه با من كرديد سزاوار بود؟! آيا صحيح بود؟... آدمی خيلی بايد نفهم و دور از انصاف باشد كه منظور اين عبارات را درك نكند. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پانزدهم محمدحسین به روایت سردار سرافراز سپ
💔


✨انتشار برای اولین بار✨

 
 


قرار شد همان اول شب، من و محمد حسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم.
این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی  می کردیم.


آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسایل را شناسایی کردیم. 

زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم، یک دفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتی های عراقی برخوردیم، به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم از دشمن خبری نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه در حال سجده هستند. 
گویا سجده ی شکر بود. 
بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز خواندند. خیلی تعجب کردم!

محمدحسین را کناری کشیدم : « این چه کاری بود که کردید؟» 
گفت : «سجده ی شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم. این کار هرشب ماست.»

گفتم :« خب! چرا اینجا؟! صبر می کردید تا به خط خودمان برسیم، بعد!»
گفت :«نه! ما هر شبی که وارد معبر می شویم، موقع برگشت همان جا پشت میدان مین دشمن، یک سجده ی شکر و دو رکعت نماز به جا می آوریم و بعد به عقب بر می گردیم.»


این نمونه ای از حال و هوای بچه های اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود....



ای دل! اگر دلی، دل از آن یار درمدزد 
وی سر اگر سری، مکن این سجده سرسری



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
💔 وصیتش را ابتدا شفاها به من می‌گفت. چون وصیت‌نامه نوشتن برایش مقداری سخت بود. ولی من به او می‌گفتم که باید بنویسی (شوخی‌های اینطوری باهم داشتیم) می‌گفتم این راهی که تو می‌روی خطر دارد اگر اتفاقی برایت بیفتد باید وصیت‌نامه داشته باشی. می‌گفت من که زبانی همه چیز را برای شما گفتم. اما من می‌گفتم یک موقع آدم چیزهایی را فراموش می‌کند و زبانی فایده ندارد. خلاصه او را راضی کردم وصیت‌هایش را بنویسد . پس از شهادتش از گوشه و کنار می‌شنویم که چقدر به اطرافیانش کمک کرده و طلب دارد.وقتی آماده رفتن شد، چیزهایی را روی کاغذ نوشت و به من داد و رفت. آمادگی عجیبی پیدا کرده بود. شب تا صبح بیدار بود و در حال نوشتن. حتی وصیت تصویری هم با پسرخاله‌اش داشته و جلوی دوربین صحبت کرده اما چون بغضش گرفته نتوانسته بیشتر از پنج دقیقه صحبت کند. بدهی‌هایش را صاف کرد، در وصیت‌نامه‌اش اصلاً از طلب‌هایش چیزی ننوشته است و فقط به صورت زبانی به من گفت که اگر من برگشتم که هیچ اگر برنگشتم چنانچه بدهکارها بضاعت مالی داشتند و خودشان آوردند بدهند که دادند و گرنه شما کاری نداشته باشید. ما پس از شهادتش می‌شنویم که چقدر به اطرافیانش کمک کرده و چقدر طلب دارد. ... 💞 @aah3noghte💞