eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 ✨ دربـــرابــر عـــدالــت هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد! حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم، فقط یه وکیل به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت ... و در نهایت دادگاه رای تبرئه اونها رو صادر کرد و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد😶 26 گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح😏 قاضی رای خودش رو اعلام کرد و سه مرتبه روی میز کوبید "ختم دادرسی" مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد😭 پدرش می لرزید و اشک می ریخت😓 و من، ناخودآگاه می خندیدم و سرم رو تکان می دادم😆 اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره می کنم یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید💔 سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم سریع وسایلم رو جمع کردم ... من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه🎤 من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم📢 از در سالن دادگاه که خارج شدم چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن "آقای ویزل، شما باید با ما بیاید" بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق، بالاخره یکی در رو باز کرد ... از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید😡 - چه عجب ... اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد! حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید😏 در رو بست و اومد سمتم "شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل😏 حتی در چنین شرایطی" نشست مقابلم ... - ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم😠 به پشتی تکیه داد! "یه راست میرم سر اصل مطلب ... شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید‼️ این پرونده، از این لحظه محرمانه است‼️ اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید❌❌ به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم ... تمام بدنم می لرزید😯😡 بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت😩 محکم توی چشم هاش زل زدم "حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید، با پدر و مادرش چکار می کنید؟".. با پوزخند خاصی از جاش بلند شد😏... "اینجا کشور آزادیه آقای ویزل😂 اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن😏 مهم تیتر روزنامه های فرداست"😡 ... و از در اتاق خارج شد حق با اون بود ... مهم تیتر روزنامه های فردا بود ... دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد ... مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم 🙄 چی می تونستم بگم؟ با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ یا اینکه مثل یه ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟🤔 مهم یه جنجال بود ... یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه ... و نفهمن دولت چکار می کنه .. شب بود که صدای در بلند شد ... پدر محمد بود ... 😳 نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم ... فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم ... یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم ... اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ... . - آقای ویزل ... اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم ... شما همه تلاش تون رو انجام دادید ... هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم ... خیلی تعجب کرده بودم 😳... با شرمندگی سرم رو پایین انداختم ... "نیازی نیست" ... من توی این پرونده شکست خوردم... و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم😔 ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... "نه پسرم ... زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه ... تو پشت سر ما ایستادی!💪 حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ... من از اول می دونستم شکست می خوریم ... یعنی مطمئن بودم"😔 ... با شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد😳🤔 ... . ... 💕 @aah3noghte💕 ✍
💔 رمان    یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!! در ماشین ڪامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد. همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند. سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم. دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد: _عسل خوبے؟! زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد. با من من نگاهش ڪردم وگفتم: -نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست. حالت تهوع دارم! او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت. چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران،  گفتم: -میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟! ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد. انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت: -دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟ من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم. میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود. فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم. با اصرار گفتم: -ببین چند دیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت: -معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ. با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم.. خواستم بگم آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ  و شرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟ اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم.. ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و رو بہ طلبہ ے جوان گفت: -حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟ من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پر از سوال طلبہ. ڪامران ادامہ داد: -این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ. میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون… اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟ اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟ طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران’ گفت: _ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده  بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم  بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید! اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست. مقابل ڪامران ایستاد. دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت: -ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا. این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید. همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت! تازه شعور و منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟ چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟ واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونہ نیار. من تا یڪ جایے میرسونمتون. ما مسیر مشخصے نداریم. فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم. وااے واے واے…سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم. ڪاش میشد فرار ڪنم.. صداے طلبہ پایین تر اومد: _خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت. یاعلے.. سرم رو با تردید بالا گرفتم. ڪامران داشت هنوز  بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد. بغض😣😢 تلخے راه گلوم رو دوباره بست. این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟!! اخ قفسہ ے سینہ ام…!!! ‌ ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید -بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد. تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہ‌اے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ دندان هامو با خشم😡 به هم میسابیدم. صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (فـــرار بــزرگ) حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم . دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... . توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... . رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ... پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .☝️ بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...😕 نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .😔 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) حاجی در یک کشور نمی جنگید، یک وطن نداشت. از مرز افغانستان تا نهایت عمق عراق، از کنار مرزهای سرزمین اشغالی تا سراسر سوریه، از یمن تا فلسطین، هر جا که مورد دست برد آمریکا و اسراییل بود، حاج قاسم هم بود تا دستشان را از ناموس وخاک مسلمانان و مظلومان بی پناه کوتاه کند. نیروسازی از جوان مردان همان کشورها وتوانمندسازی برای جهاد، آرزوی جمهوری اسلامی بود به سمت ،که با یاران فرامرزی از جمله سپاه قدس محقق می شد. آمریکا و اذنابش با هزارها تریلیون دلار بودجه و به کار گرفتن نیروی زمینی و دریایی و هوایی با غارت و چپاول سرمایه های کشور ها؛ و بدون نیروی دریایی و هوایی و با چند ده میلیون دلار! اما با با کمک نیروهای مجاهد افغانی و ایرانی و لبنانی و عراقی و سوریه... پیروز میدان را همه دیدند؛ فرمانده سرافراز ایران 🇮🇷بود که همه جابود و همیشه بود. بشاش بود و پرتوان خستگی را خسته کرده بود! استراحتش تنها گوشه حسینیه و دفتر کارش ،برای ساعات کوتاه! 🌱وَلَقَد اَرسلنا بِآیاتِنا اَن اَخرِج قَومَکَ مِنَ الظُلُماتِ اِلَی النّورِ وَذَکّرِهُم بِاَیّامِ اللهِ؛ خدای متعال توصیه می کند، دستور می دهد حضرت موسی(ع) را که "ذَکّرِهُم بِاَیّامِ الله" ایّام الله را به یاد آن ها بیاور؛ موسی(ع)، پیامبر عظیم الشان الهی مامور است گه ایّام الله را به یاد مردم بیاورد.... ... 📚حاج قاسم ... ... @aah3noghte
✍️ ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨ نویســـنده: عبدالله رو بہ محمد گفت: «اما خودت هم مے دانے ڪہ این حرف ها است. بہ دست عده اے از مصریان بہ قتل رسید حتے علے سعے ڪرد جلوے آن ها را بگیرد. از سویے، پدر خواهان بہ قتل رسیدن عثمان بود. همہ مے دانند پدر از عثمان بوده است. حال چگونہ مے تواند در خونخواهے عثمان در ڪنار معاویہ قرار گیرد؟!" بعد رو بہ من پرسید: "پدر! مگر شما دشمن عثمان نبودید؟ از وقتے شما را از امارت مصر بر ڪنار ڪرد، بارها شنیدم ڪہ او را دشمن خود مے خواندید. آیا درست است که در خونخواهے عثمان با علے بجنگید؟ معاویہ پسر عموے عثمان است و فرق چندانے با او ندارد. وقتے از هوش و تجربہ و زیرڪے تو بہره جست، تو را مثل هستہ اے تلخ، تف خواهد ڪرد. بارها شنیدم ڪہ مے گفتے معاویہ همچون فیلے است ڪہ خرطومش براے جلب شخصے اش دراز است. پس بدان ڪہ دعوت او از تو بوے دین خواهے و حق جویے نمے دهد. او تو را مےخواهد تا از این مہلڪہ اے ڪہ درست ڪرده، نجات یابد و ممڪن است تو را نیز با خود کند و..." محمد حرف او را برید و گفت: "شرایط، این همہ ناامیدڪننده نیست ڪہ عبدالله مے گوید. علــے جرأت نخواهد ڪرد بہ شــام حملہ ڪند. معاویہ در آنجا قدرتمند است. پدر را همہ بہ زیرڪے مے شناسند. اتحاد پدر با معاویہ، باعث علــے خواهد شد. آن وقت هنگامے ڪہ معاویہ خلیفہ ے مسلمین شود، هم پدر، هم من و هم عبدالله بهره مند خواهیم شد. من بہ ڪمتر از مدينہ تن نخواهم داد." محمد ڪہ خندید، موجے از شیطنت در چشمانش، مرا به وجد آورد. محمد شبیہ جوانےهاے خودم است؛ فزون‌خواه و زیرک، حرف هایش بیشتر از سخنان عبدالله بہ دلم مے نشیند. عبدالله است و بہ آن چہ دارد راضے است. گمان مے ڪردم با محمد است. عبدالله گفت: "پدر! تو میدانے ڪہ علــے، پسر عمو و داماد است. در دامان پیامبر بزرگ شده و ڪسے است ڪہ بہ اسلام ایمان آورده. ماجراے ڪہ پیامبر، علے را بہ جانشینے خود برگزید، فراموش نشده است. پس، جز شامیان ڪہ از علے دورند و او را نمے شناسند، کسے حرف های معاویہ را نخواهد ڪرد. تو را هم ڪہ همہ مے دانند رابطه ات با عثمان چگونہ بوده است. آیا باز هم مے خواهے در ڪنار معاویہ باشے؟" محمد در جواب عبدالله گفت: "تو از سیاست چیزے نمے دانے عبدالله! هر چند حرف هایت درست است، اما مردم آن گونه مے ڪنند ڪہ رهبرانشان مے خواهند. معاویہ امروز به پــدر نیاز دارد. مگر نشنیدے ڪہ او پدر را روباهے مےخواند ڪہ قادر است با ، بہ دهان شیرے برود و باز گردد. اگر پدر با علے بیعت ڪند، او هیچ پست و مقامے بہ پدر نخواهد داد؛ اما اگر پدر در ڪنار معاویہ باشد و معاویہ هم بر علـــے پیروز شود، او را حاڪم مصر خواهد ڪرد. مگر نشنیدے ڪہ علــے در جنگ بصره چہ ڪرد؟ او حتے طلحہ و زبیر را ڪہ با او بہ طمع گرفتن بیعت ڪرده بودند، از خود راند و گفت ڪہ حڪومت اسلامے نیست ڪہ بہ ڪسے واگذار شود. پس بہتر است پدر بہ نزد معاویہ برود و در ڪنار او باشد." عبدالله رو بہ من گفت: "اما نظر من این است ڪہ در خانه ات بنشینے و نظاره ڪنے ڪار علے و معاویہ بہ ڪجا مے انجامد. اگر علے پیروز شد، تو در سایہ ے و او زندگے خواهے ڪرد و اگر معاویہ بہ پیروزے رسید، او از تو بےنیاز نخواهد بود." محمد خواست حرفے بزند، با دست بہ او اشاره ڪردم چیزے نگوید. 🌸🍃 رمان زیبای 👇🌸🍃 https://eitaa.com/aah3noghte/19645 این رمان رو از دست ندید☺️ ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 تقی ابوسعیدی خیلی زرنگ و شجاع بود. تک تک فرمانده گردان‌ها و گروهان‌ها و حتی فرمانده گردانهای ارتش را تا خاکریز دشمن برد تا منطقه را از نزدیک ببیند، وقتی با هم رفتیم گفت: حاج قاسم سلیمانی دستور داده است اینقدر جلو بروید تا دست شما به سیم خاردارهای عراقی بخورد و در عمل همین کار را کرد. کانالهای کشاورزی در منطقه به چشم می‌خورد. زیاد عمیق نبودند. شب عملیات حرکت کردیم. و به نقطه رهایی رسیدیم. بچه‌های تخریب، موانع را پاکسازی کرده و اژدر بنگال را زیر سیم‌های خاردار توپی گذاشته بودند، بچه‌ها داخل یکی از کانال‌های کشاورزی خوابیدند. محدودۀ عملیاتی ما مشخص شده بود، گروهان‌ها را توجیه کرده بودند؛ خودم همراه گروهان اول رفتم، جانشین و معاون‌هایم هریک با یکی از گروهان‌ها رفتند. در همین موقع چشمم به آقای آب‌بر افتاد ایشان از نیروهای پرسنلی بود پرسیدم: اینجا چکار می‌کنی؟ اسلحه هم داشت، گفت: آمده‌ام بجنگم. گفتم: برگرد!قبول نکرد... 📚 🏴 @aah3noghte
💔 کتاب فروشی عمو همیشه جدیدترین کتاب ها را دارد و یکی از جاهایی است که می توانم ساعت ها در آن بمانم و خسته نشوم ... عمو هم که میدید چقدر کتاب دوست دارم ،کتاب ها را مجانی می داد به من، گاهی هم می رفتم پشت پیشخوان فروشنده روزمزد عمو می شدم ، اما هیچ وقت اجازه نمی داد وقتی در مغازه نیست ، بیایم ... از داخل صدای داد و بی داد می اید ؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمی گردم، چرا او افتاده دنبال من؟ می روم داخل اما کسی به استقبالم نمی اید ، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمی بینمش ، دختر جیغ زنان می گوید : -هرچی می کشیم از دست شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه یا جای تو! بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور می خوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو! دختر مقنعه اش را عقب می کشد و موهایش را بیرون می ریزد ، بعد هم کیفش را برمی دارد و در همان حال می گوید : -تکلیفمو روشن میکنم باهات... موقع خروج ، تنه ای هم به من می زند و می رود، خانم رسولی که صندوق دار است سری تکان می دهد :آقا حامد شما هم یکم بسازید باهاشون . کسی که پشت قفسه ایستاده می گوید :خب چقدر بسازیم آخه؟ یه سری هنجارشکنیه ، از اونم بیشتر! عقاید مونو زیر سوال می بره! آقای حامد؟ نمی شناسمش! مگر تا حالا آمده کتاب فروشی؟ نویسنده :خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 فَآن تَعزُوهُ وَ تَعرِفُوهُ تَجِدُوهُ ابي دُونَ نِسائِکُم وَ اخَاابنِ عَمّي دُونَ رِجالِکُم و اگر به نسبت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مراجعه کنید و او را بشناسید، می فهمید که پدر من است نه پدرزن های شما و او برادرِ پسر عموی من است نه برادرِ مردان شما. با این نحو استدلال همه ی حاضران در مجلس غافلگیر، زیرا می گوید: شما معتقدید که پدر من پیامبر ص است ، من هم فرزند او هستم و او ، برادر همسر من است. چقدر زیبا است! بدون اینکه اسم علی علیه السلام را ببرد می گوید: پیامبر خدا برادرِ پسرعموی من است و بدین ترتیب به ماجرای عقد اخوّت اشاره می کند. همه می دانستند که پیامبر ص پس از ورود به مدینه بین مهاجرین و انصار عقد اخوت و برادری بستند، امّا طرف عقد اخوت خودشان را حضرت علی علیه السلام قرار داد. این یک اخوت حساب شده و معنوی بود. وَلَنِعمَ المَعزِيُّ الَیهِ و چه سعادتمند است کسی که به او نسبت داده شود، یعنی کسی که به پدرم ، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نسبت معنوی و روحی داشته باشد سعادتمند است. منظور حضرت علی علیه السلام است که شایستگی اخوت معنوی با رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را یافت. حضرت علیها السلام چه بسا عظمت همسر خود را بیان می‌کند که او در سطح روحیات و معنویات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است و دارای همان مرتبه و عظمت می باشد، چون حقیقت عقد اخوت بر اساس یک نوع هماهنگی روحی است. حضرت باز هم نمی گوید: او همسر من است. بلکه می گوید: او پسرعموی من است. توصیف پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فَبَلَّغَ الرِّسالَةَ صادِعاََ بِالنِّذارَةِ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسالتش را در حالی ابلاغ کرد که مردم صاداََ انذار می نمود. صَدع به معنای شکافتن است و برای سخن گفتن بلند و اظهار کردن کلام همراه با اجهار به کار می رود. منظور حضرت این است که پدرم در جمعی مبعوث شد که سکوت و خاموشی، همه ی آن ها را فراگرفته بود. پدرم آن جوّ را شکست و این شکست اثر آهنگ توحید بود که از حلقوم پدر من در آمد. انذار هم یعنی اعلام خطر . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جوّ غالب آن روز را که شرک و جاهلیت بود شکست و حق را که همان توحید است اظهار نمود. مائلاََ عَن مَدرَجَةِ المُشرِکین در حالی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به راه و روش مشرکین پشت پا زده بود، یعنی حضرت به جوّ شرکی که در آن جامعه غلبه داشت اصلاََ توجّه نکرد. او بدون توجّه به آن ها و برخلاف طریق آن ها راه خدا را پیمود، مردم را به توحید دعوت کرد و از بت پرستی و شرک انذار داد. ضارِباََ ثَبَجَهُم آخِذاََ بِاکظامِهِم در حالی که به کمر مشرکین ضربه زد و گلوگاه آنان را گرفت.ثَبج به معنای وسط یا کمر و کَظم به معنای گلو یا حنجره است.اگر کمر و گلوی کسی را محکم بگیرند قدرت هیچ مقاومتی باقی نمی ماند. حضرت زهرا سلام الله علیها تشبیه بسیار زیبایی دارند، می فرمایند: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وقتی خواست آن جوّ شرک را بشکند و از بین ببرد،چنان محکم و قاطع و بی هیچ انعطاف وارد شد که هیچ کس نتوانست مقاومت کند، چرا که در بحث اصول اعتقادی اصلاََ نرمش و انعطاف معنی ندارد. این طور نیست که یکی بگوید:دو خدا وجود دارد، دیگری بگوید:یک خدا وجود دارد، بعد هر دو انعطاف نشان دهند و مثلا به این معتقد شوند که یکی و نصفی خدا وجود دارد .نه خیر ! در اصول اعتقادات و مبارزه با شرک اصلا انعطاف در کار نیست.البته این غیر از بحث( روش) است . قطعا روش باید منطقی باشد نه غیر منطقی.جمله بعد اشاره به همین مطلب دارد. راه و روش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وَداعِیاََ الی سَبیل رَبِّهِ بِالحِکمةِ وَ المَوعِظَةِ الحَسَنَةِ در حالی که مردم را به وسیله حکمت و استدلال و موعظه نیکو دعوت می کرد. روش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همان (اُدعُ الی سَبیلِ رَبِّکَ بِالحِکمَةِ وَ المَوعِظَةِ الحَسَنَةِ وَ جادِلهم بِالَّتی هِی اَحسَن) است. امّا روش منطقی غیر از ایستادن بر اصول و عقب نشینی نکردن است. ... 💕 @aah3noghte💕
💔


✨انتشار برای اولین بار✨


 



به روایت 
عملیات بدر


یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود. این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله ی خیلی کمی از هم، راه بچه ها را سدّ کرده بودند.

 کمین ها روی دو پد داخل آب بودند. محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد، چون فاصله ی بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت، یعنی هیچ نیزاری نبود که بچه ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.


زمان می گذشت و عملیات نزدیک می شد. من باز هم نگرانی خودم را با محمدحسین در میان گذاشتم.
 همان شب با دو نفر دیگر از بچه ها دوباره برای شناسایی راه افتاد، اما این بار با یک بلم کوچک دو نفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود.

 فهمیدم موفق شده است. گفتم :«چه کار کردی حسین آقا؟» 
گفت :«رفتم جلو تا به کمین ها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم، عراقی ها من را می بینند راهی هم نداشتم، جز اینکه از وسط آن ها عبور کنم. خودم را به یکی از پدهایی که کمین های عراقی روی آن سوار شده بود، رساندم.

 از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم. عراقی ها ، کرو و کور، متوجه من نشدند، توانستم خیلی راحت بروم و برگردم. 


         میان مهربانان کی توان گفت 
       که یار ما چنین گفت و چنان کرد 

... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ...🕊🌹از آنجایی که شهید رسول خلیلی به دوره های سخت نظامی علاقه بسیاری داشت و با توجه به تخصص های مختلفی که در امور نظامی داشت بیشتر به تخریب علاقه داشت و تخریب چی به روز و ماهری بود و بر حسب وظیفه راهی دفاع از حرم آل الله شد و یکی از مدافعان حرم بانوی مقاومت عقیله بنی هاشم بود.مانند تمام کسانی که در مسیر پیشوایشان ابا عبدالله‌ الحسین (ع) گام برداشتند واز دین خدا دفاع کردند و به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفتند. سرانجام شهید رسول خلیلی روز دوشنبه 27 آبان 1392 مصادف با 14 محرم الحرام 1435 و 18/11/2013 در ساعت 14:۰۰ بعد از ظهر در حال پاکسازی یکی از محورهای دشمن بال در بال ملائک گشود و زندگی جاودانه اش در بهشت را آغاز کرد و به فیض عظیم شهادت نائل گشت.  یکی از عنایات پروردگار متعال و سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) سنگ مزار شهید رسول خلیلی که مزد دفاع از حرم بانو زینب (س) میباشد که توسط دوستان شهید از کربلا آورده شده.  این سنگ از سنگ های دیوار داخل حرم میباشد و به دلیل قدمت بالای سنگ با عنایت پروردگار صحیح و سالم به ایران آورده میشود و سنگ مزار شهید رسول خلیلی میشود.طبق وصیت شهید که گفته بود بر سر مزار من روضه حضرت زینب (س) بخوانید ،این شعر روی سنگ نوشته شده است:  ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان  نام زینب (س) شـــنوم زیر لحد گریه کنم. 🌿👇🌿👇🌿👇