eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ای
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.😶 خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.😍 به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.🙁 دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.😐 همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد.😜 آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم.😑 همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛😟 اما ذهنش خیلی خوب بود.😇 هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» مجید پسر شر و شور محله است که دوست داشت پلیس شود.👮 دوست داشت بی‌سیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.💪 مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.😰😱 می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد.😍 چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم: "این را بگیر دست از سر ما بردار"!!! (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» همه اهل خانه مجید را صدا می‌کنند.😇 پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند.😔 خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود.😎 مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.😫😩 گفتم نمی‌شود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام.☺️ گفت: برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم.😐 با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛😩😫 از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.😎 مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم.☹️ مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم.😔 من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم.🍰 انگار نه انگار که سربازی است.😌 آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم.😱 دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت.😱😥 مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد و برمےگشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»😁😀 ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید 📛
💔 داریم نزدیک میشیم به روزهای تازه شدنِ داغ مامان مریم همون مادری که به خاطر اینکه پسرش نره سوریه، لباسهای پسرشو ۳شب توی لگن آب گذاشته بود تا شاید جلوی رفتنِ را بگیرد... داریم نزدیک مےشیم به روز شکستن کمر ... همون پدری که سند خونه و کارگاهش و کارتای بانکیش رو گذاشت جلوی و گفت: "بابا اگه برای پول میخوای بری، این پول..." اما مجید رفت... مامان مریم و آقاافضل مخالف دفاع از حرم بی بی نبودند، محبت تک پسرشان، آنها را چنین بےتاب کرده بود... مجید اما رفت انتخاب کرده بود باید برود تا باید بسوزد تا زنده بماند مجید رفت چون دعوت شده بود از طرف حضرت مادر، یک دعوت خاص ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕 داستان زندگی و تحول مجید را اینجا بخوانید https://eitaa.com/shahiidsho/4287
💔 ...🌹🕊روز اعزام بهش گفتم: "مجيد من دوست ندارم تو رو دست و پا شكسته ببين ما مواظب خودت باش نری و درب و داغون برگردی" خنديد و گفت: "نه مامان من جوری ميرم كه ديگه حتی ام هم به دستت نرسه..." به شوخی گفتم: "لال شی اين چه حرفيه می زنی؟" چيزی نگفت و ساكت ماند... موقع اعزام تقريباً تمام مادرها توی محوطه چمن پادگان، كنار بچه هاشون بودند کم کم موقع رفتن شد اومد و باهام روبوسی كرد و گفت: "مامان وقتی سوار شديم، من وایميستم، من تو رو نگاه می كنم و تو هم من رو نگاه كن تا جايی كه ميشه همديگه رو نگاه كنيم" وقتی ماشين حركت كرد تا لحظه آخر براش دست تكون می دادم هم برام دست تكون می داد تا جايی كه ديگه همديگه رو نديديم اين آخرين ديدارمون بود پسرم هنوز که برنگشته... ... 💞 @aah3noghte💞