eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت254 گاه هیچ کار
`
💔 📕 رمان امنیتی ⛔️ ✍️ به قلم: سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پله‌ها می‌شکند و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست. مسعود کلید دیگری از جیبش در می‌آورد و دری که در طبقه بالای خانه هست را باز می‌کند؛ در یک آپارتمان. تیک... چراغ اتوماتیک جلوی در روشن می‌شود و صدای باز شدن در، بر سکوت خش می‌اندازد. مسعود کفش از پا درمی‌آورد و وارد آپارتمان می‌شود. چراغ را روشن می‌کند و من همچنان، در آستانه در مردد ایستاده‌ام. این آپارتمان برخلاف قبلی، مبله شده است و پر از اسباب و اثاثیه. صدایی جز صدای نفس کشیدن مسعود از خانه بلند نشده است. وقتی متوجه می‌شود من هنوز جلوی در ایستاده‌ام، برمی‌گردد و می‌گوید: - بیا دیگه.🤨 باید به من حق بدهد بی‌اعتماد باشم. خانه سوت و کور است؛ اما از کجا معلوم... شاید کسی همدست مسعود باشد که بخواهد گیرم بیندازد. آرام کفشم را درمی‌آورم و قدم به خانه می‌گذارم. روی همه وسایل را یک لایه خاک گرفته است و این یعنی کسی اینجا نبوده؛ مدت‌ها. روی مبل‌ها و بیشتر وسایل، پارچه سپید کشیده‌اند و در دو اتاق از سه اتاق خانه بسته است. روی در یکی از دو اتاق، یک برچسب نسبتا بزرگ از جنس فوم چسبانده‌اند؛ عکس گربه‌ای کارتونی و سفید رنگ با پیراهن صورتی. گربه برایم دست تکان می‌دهد؛ اما نمی‌خندد چون اصلا دهان ندارد به یکی از دیوارها تکیه می‌دهم تا کسی از پشت سر غافلگیرم نکند و به مسعود می‌گویم: - اینجا کجاست؟ - خونه خودم. وارد اتاقی می‌شود که درش باز بود. چشمانم چهارتا می‌شوند؛ خانه خودش؟!😳معذب می‌شوم. پس حتما آن اتاق که برچسب گربه دارد، اتاق دخترش بوده و آن یکی... از اتاق سوم صدای باز شدن در کمد می‌آید. دوست ندارم بیشتر از این وارد خانه‌اش شوم. مسعود متکا و ملافه به دست از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: - دعوت خوبی نبود، چیزی هم برای پذیرایی ندارم. هیچی. ملافه‌ها و متکا را می‌اندازد روی یکی از مبل‌ها. از روی مبل، خاک بلند می‌شود. می‌گوید: - تشک رو باید باهم از پله‌ها پایین ببریم. دوباره برمی‌گردد به سمت اتاق تا آن تشک‌های کذایی را بیاورد. می‌خواهم از خانه بیرون بروم و راه‌های ورود و خروج ساختمان را کنترل کنم؛ اما صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچد و سر جا میخکوبم می‌کند مدت‌هاست کسی در این خانه زندگی نمی‌کند... پس چه کسی پیدا می‌شود که زنگ بزند به یک خانه متروک؟😨 یک لحظه موجی از خون هجوم می‌برد به مغزم. اشتباه کردم شاید... قدمی به عقب برمی‌دارم، به سمت راهرو. هیچ صدا و تحرکی در راهرو نیست جز صدای تلفن که از آپارتمان بیرون می‌آید و در راه‌پله می‌پیچد. اسلحه‌ام را می‌آورم بالا و آماده شلیک می‌کنم. تلفن همچنان زنگ می‌خورد و تمام رشته‌های عصبی‌ام را به ارتعاش در می‌آورد. صدای مسعود را از داخل اتاق می‌شنوم: - تلفن رو بردار دیگه! معطل چی هستی؟ دوست دارم همین حالا که اسلحه‌ام آماده است، اول از همه کار مسعود را تمام کنم با این مسخره‌بازی‌هایش. تکیه داده‌ام به چارچوب در و راهرو را نگاه می‌کنم. هیچ سر و صدایی از پایین نمی‌شنوم. مسعود از اتاق بیرون می‌آید و رفتار محطاطانه من را نادیده می‌گیرد. تلفن را برمی‌دارد: - الو! چقدر دیر زنگ زدین. داشتم نگران می‌شدم دیگه. با اخم نگاهش می‌کنم؛ با کی قرار داشته که زنگ بزند به اینجا؟ مغزم داغ کرده است. مسعود نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و به کسی که پشت خط هست می‌گوید: - خیلی شکاک‌تر و سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کردم. اسلحه خودمو گرفت، الانم اسلحه‌ش آماده شلیک سمت منه. هنوزم باور نکرده.😏 - ... . دست می‌کشد به صورتش: باشه... الان می‌دم با خودش حرف بزنید. چند قدم جلو می‌آید و تلفن را به سمتم دراز می‌کند. شکاک و بی‌اعتماد، به تلفنی که در دستش دارد نگاه می‌کنم و آن را می‌گیرم. تلفن را در گوشم می‌گذارم و صدایم به سختی از ته چاه در می‌آید: - الو! - سلام عباس جان. اول از همه اون گلاک خوشگلت رو غلاف کن تا خیالم راحت بشه. دست می‌گذارم روی سرم تا ببینم شاخ‌هایم درآمده یا نه؟😧 این صدای حاج رسول است!! جواب ندادنم را که می‌بیند، خنده کوتاهی می‌کند: - ببین این که انقدر حواست جمعه و گول نمی‌خوری خیلی خوبه، ولی مسعود بیچاره رو بیچاره‌تر کردی.😑 - حاجی من... من نمی‌فهمم... - حق داری. نمی‌شد زودتر با مسعود تماس بگیرم چون از سفید بودن خط‌های دیگه‌ش مطمئن نبودیم. باز هم سکوت می‌کنم تا توضیح بدهد. می‌گوید: - می‌دونم هنوز اسلحه‌ت رو غلاف نکردی. بیارش پایین تا بهت بگم. اسلحه‌را غلاف می‌کنم و می‌گویم: - خب... ... ... 💕 @aah3noghte💕 @istadegi`` قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 از جمله معجزات قرآن گنجاندن شان وصف مولاست یک باغ ولایتش بهشت است در هر دو جهان بهشت از ماست
💔 هر‌جا‌حکایتی‌شوداز‌کشتگانِ‌عشق ای‌راویان‌دهر،زماهم‌حکایتی‌ست السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغی‏ به یقین انسان طغیان می کند، أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی همین که خود را بی نیاز می پندارد سوره علق، آیه 6 و 7 . ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت255 سکوتی که ف
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



اسلحه‌را غلاف می‌کنم و می‌گویم:
- خب...

- خب به جمالت. من مسعود رو خیلی وقته می‌شناسم. باید اعتراف کنم گوشتش تلخه ولی بچه خوبیه. امید به من گفته بود باهاش تماس گرفتی.

 بعدم مسعود بهم گفت چندبار خواستن حذفت کنن. فهمیدیم داری تنهایی ادامه می‌دی. از مسعود خواستم بهت کمک کنه چون می‌دونستم توی تهران غریبی.

حرفی برای زدن ندارم و فقط با حرص، پوسته لبم را می‌کَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بی‌گناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر می‌کردم به سراغم آمد و البته، جلوتر از آن، عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته.🙄

به سختی لب می‌جنبانم:
- پس... کمیل چی؟

- فعلا شواهد نشون می‌ده پاکه؛ ولی باتوجه به کم‌تجربه بودنش بهتره در جریان نباشه.
- بقیه اعضای تیمم؟

- ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمی‌دونم نشتی از کجای تیمت هست، و همون‌طور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشه‌دارتره.


هردو آه می‌کشیم و ناخودآگاه، روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشینم. 
خاک و غبار در حلقم نفوذ می‌کند و به سرفه می‌افتم:
- تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟

- حدس می‌زنم خودت یه حدس‌هایی زدی...
و سکوت می‌کند؛ هردومان سکوت می‌کنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش می‌دهیم.

حرفی نمانده. می‌گویم:
- ممنون حاجی. امری نیست؟

- پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم.
- چشم. شبتون بخیر، یا علی.

قطع می‌کنم و خیره می‌شوم به روبه‌رویم؛ به گربه صورتی‌پوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان می‌دهد. مسعود روبه‌رویم، روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمی‌آورد.
سیگاری میان لبانش می‌گذارد و روشن می‌کند. کام اول را از سیگار می‌گیرد و دودش را مستقیم می‌فرستد سمت من. 


خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟😣
سرفه می‌کنم؛ شدیدتر از قبل.
سینه‌ام به سوزش می‌افتد؛ اما سعی می‌کنم سرفه‌ام را در گلو خفه کنم. مسعود بی‌توجه به حال من، می‌گوید:
- خیلی دیربه‌دیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم.

از جا بلند می‌شود و تا اتاق قدم می‌زند:
- ولی الان می‌بینم خوب شد این کار رو نکردم.

با دست اشاره می‌کند به اتاقی که عکس بچه‌گربه روی درش دارد:
- اتاق دخترمه.

تازه متوجه می‌شوم که به آن اتاق خیره بوده‌ام و نگاهم را پایین می‌اندازم. به این فکر می‌کنم که مطهره اگر زنده بود، ما هم چنین خانه‌ای داشتیم و اتاقی برای بچه‌هایمان، که روی درش عکس‌های کارتونی و کودکانه می‌چسباندیم.

دوست ندارم این آرزوی محال را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایده‌ای دارد جز حسرت خوردن؟


می‌گویم:
- چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه می‌دم؟
- چون اگه خودمم سرتیم پرونده بودم همین کاری رو می‌کردم که تو کردی.

پک دوم را به سیگارش می‌زند و دوباره انبوهی از دود را به سمتم می‌فرستد. به سرفه می‌افتم و مسعود از صدای سرفه‌ام، سرش را بلند می‌کند. تازه متوجه آزاردهنده بودن کارش می‌شود و آرام می‌گوید:
- ببخشید.

سیگار را در زیرسیگاریِ روی یکی از میزهای عسلی، خاموش می‌کند.

تازه متوجه چند ته‌سیگار دیگر در آن زیرسیگاری می‌شوم؛ یعنی شاید گاه می‌آید اینجا، روی همین مبل می‌نشیند، سیگار می‌کشد و مثل من، به آرزوهای هرگز برآورده نشده فکر می‌کند.


- حالا برنامه بعدیت چیه؟
این را مسعود می‌گوید. شاید بخاطر تصدیق حاج رسول، کمی به او اعتماد کرده باشم؛ اما هنوز برنامه‌ام همان است که بود: سکوت و تنهایی.

از جا بلند می‌شوم و متکاها و ملافه‌ها را از روی مبل برمی‌دارم:
- بریم پایین، بنده‌های خدا منتظرن.
*

دکتر با چشمان گرد شده و متحیر، خیره است به دو متهم که با دستانِ دستبندخورده روی تخت‌شان دراز کشیده‌اند. بی‌حالند اما به‌هوش.


 دکتر من را کناری می‌کشد و می‌گوید:
- راستش من منتظر مُردن اینا بودم. ولی اینطور که معلومه، حال عمومی‌شون داره بهتر می‌شه. مثل معجزه ست...

معجزه...
برای هزارمین بار است که معجزه دیده‌ام و هنوز مثل بار اول، برایم شگفت‌آور و تازه است.
دوست دارم بگویم آن رایسین که تو میان کتاب‌ها از آن خوانده‌ای و آن بدن انسانی که تو در دانشگاه آن را شناخته‌ای، هیچ‌کدام کاری جز آنچه خدا اراده کند ندارند و معجزه یعنی همین... یعنی ما عاجزیم در انجام و فهمش؛ یعنی قدِ علم ما به آن نمی‌رسد. دست به سینه می‌زنم و از پشت شانه دکتر، به دو متهم نگاه می‌کنم:
- خودتون گفتید باید منتظر معجزه باشیم.

- امکان نداره، رایسین...
- شما می‌گید حال این دونفر خوبه؟


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 چند نفر از ماها مثل این شهیدیم؟ واقعا یه لحظه به این شهید رسیدم میخکوب شدم و فهمیدم ادعای خالی هستم و خیلی فاصله هست بین حرف تا عمل ارسالی از ادمین محترم کانال ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 قݪـب #حسنے دارم و احسـاس #حُسینے زهرا بہ دݪـم ساخٺہ بیـن الحرمـینے...🌱 #صلی‌الله‌علیک‌یا‌معزال
💔 صلح یعنی کربلا زیر سکوتش جاری است رود اگر رود است در شنزار دستش بسته نیست صلح یعنی رهبر بی یار، دستش بسته است کربلا یعنی که پرچمدار دستش بسته نیست ✋💚 "اَلسَّلامُ‌عَلَيْكَ‌ياحَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌وَرَحْمَةُ اللّهِ‌وَبَرَكاتُهُ" :)🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مهم این نیست که چقدر زندگی می‌کنیم ، مهم اینه که چگونه زندگی می‌کنیم ... صبحتون بخیر
💔 قل ان صلاتی و نسکی و مماتی لله رب العالمین🌹 سوره انعام، آیه ۱۶۲ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چه اتفاقی افتاده برامون.. چه بلایی اومده سر قلب‌هامون که یادمون رفته برگی از درخت نمیوفته مگر به اراده‌ی رب العالمین! که یادمون رفته نزدیک تر از خودمونه به خودمون! حقیقتاً چی شده بهمون؟! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خواب می‌بینم جوان آشنایی است که دور سرش ابرهای کوچک لطیف پیچیده و آستین‌هایش گشاد است. آرام، مثل وزیدن، از بلندی‌ای پایین می‌آید. با چشم، تبسم می‌کند. جوری که شنیده نشود سینه صاف می‌کنم و می‌پرسم: شما؟ مکث می‌کند و سر به زیر، جواب می‌دهد: «نماز» از وقتی بیدار شده‌ام توی گوشم اذان می‌شنوم. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهادت دومین جوان رشید هوافضای سپاه «محمد عبدوس» از کارکنان یگان هوافضای سپاه به شهادت رسید. ▫️محمد عبدوس از کارکنان هوافضای سمنان و «علی کمانی» از کارکنان هوافضای خمین در حین انجام ماموریت به شهادت رسیدند. هنوز علت شهادت این افراد اعلام نشده است. خبرگزاری فارس ... 💞 @aah3noghte💞
💔 📳 چند روز قبل تو آلمان یه قطار از ریل خارج شد؛ اما خب اونا مگسلبریتی ندارن که دنبال زخم باشند! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت256 اسلحه‌را غل
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



- امکان نداره، رایسین...
- شما می‌گید حال این دونفر خوبه؟

دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث می‌کند. لبش را می‌گزد و می‌گوید:
- امروز که معاینه‌شون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده.

- من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندن‌شون به بیمارستان نیست.
دکتر شانه بالا می‌اندازد:
- فکر نکنم خطری داشته باشه براشون.

کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک می‌زند:
- اینا از تو هم سالم‌ترن، خیالت راحت.😉


لبخند خشکی می‌زنم به دکتر:
- ممنونم. می‌تونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟


دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجله‌اش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش می‌فهمم.

 تشکر بلندبالایی هم می‌کند از من و می‌رود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال می‌کنم و به مسعود می‌گویم:
- می‌شه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟


مسعود نیشخند می‌زند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلی‌ها برمی‌دارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در می‌آورد داخل و می‌گوید:
- می‌دونم می‌خوای تنهایی بازجویی‌شون کنی. بچه نیستم.😏


حرفش را بی‌جواب می‌گذارم؛
خب به جهنم که می‌توانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشته‌ای. فهمیدم می‌توانستی به‌جای من سرتیم پرونده بشوی...😏

 کمیل تشر می‌زند:
- عباس داری قضاوتش می‌کنیا!
لبم را می‌گزم و با دو انگشت شصت و سبابه‌ام، دو سوی تیغه بینی‌ام را می‌گیرم.
زیر لب استغفرالله می‌گویم و سرم را می‌چرخانم به سمت آن دو متهم.

هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا می‌پرند و به خود می‌لرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند.

 من اما بجای این که به سمت آن‌ها بروم، خانه را یک دور کامل چک می‌کنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفون‌های کوچک و دوربین‌های مداربسته‌ای که به ماهرانه‌ترین شکل جاساز شده‌اند؛ اما چیزی پیدا نمی‌کنم.
 پاک پاک است.

 از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا.


دو متهم هنوز با نگاه بی‌رمقشان من را دنبال می‌کنند؛ انگار من قصابم و آن‌ها دامِ آماده ذبح.😐
 من اما نیاز دارم دوباره همه‌چیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستاده‌ام؟


روی سرامیک‌های خاک گرفته، پشت به متهم‌ها می‌نشینم. 

انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیک‌ها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال می‌کشم❓
همان سرشبکه‌ای که نمی‌شناسیمش.

دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم: م؟
این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه.

 از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت.‼️


کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛
 آن ‼️



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #تولدت_مبارک_نعم_الرفیق تولدم تولد تو که ختم به خیر شد ڪاش واسہ دل #آرزومنداش حسرت نشه🥀 سالر
💔 گفتم: می‌گویند سیدسجاد شهید شده!!! گفت: خب شده دیگه! گفتم: به همین راحتی؟! گفت: خب سوریه بوده، بوده ننه! جنگ هم دارد یکیش هم سجاد... توی دلم گفتم: نیستی که بدانی این قدر هم راحت نمیشود درباره حرف زد، هیچ منطقی نمی‌تواند شهادت فرزند را برای مادر راحت کند.🥀😔 از سر کار مستقیم آمد پیش من؛ بی مقدمه زد به صحرای کربلا و از سختی های حضرت زینب حرف زد.... گفت: اینها را میگویم که اگر قرار شد بروم سوریه نخواهی جلویم را بگیری، فکر نکن اگر من شهید نشوم و اینجا بمانم می‌توانی مرگ را از من دور کنی و هیچ بلایی سرم نمی‌آید. راوی: مادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ببخشید و چشم بپوشید ، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است. سوره نور، آیه ۲۲ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ، شايد شعر پدرم بود كه خواند ... چایِ مادر، كه مرا گرم نمود:)... -سهراب‌سپهرۍ🌱
💔 🦋مادرها بوقتش بچه را از شیر می‌گیرند، بچه مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، خبر ندارد مادر برایش چه سفره غذایی پهن کرده، گرفتن های خدا از این دست است...