eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 امروز حسابی خوش تیپ و داف شده ای!👗💄💋 آرایشت امروز عالی شده و با رژیم کشنده ای که ماه قبل شروعش کردی حسابی اندامت روی فرم آمده.💃💆 به به چه استایلی! سلامتی مهم نیست استایل را بچسب!!🍽🙅 مانتوی اندامی ات حسابی توانسته از خجالت رژیمی که گرفتی درآید و همه آنچه را میخواهی به نمایش گذارد.ساپورتت را که دیگر نگو!🙊 کفش پاشنه بلندت 👠 حتما تو را جذاب تر 💃 می کند.پاشنه نازک و لغزنده اش در پستی بلندی های خیابان پدر کمرت را درمی آورد,مهم نیست جذاب وخاص باشی کافی است! خودت مهم نیستی که با هر قدم زجر میکشی،دیگران کیف کنند برایت بس است!🙎😌 عالی شدی!ماه شدی!😋😋 حالا آماده ای که هزار چشم را به سمت خودت بکشی مطمئن باش امروز از خودت خوش تیپتر پیدا نمی کنی!خانم خاص!🙆🙋 دلت میخواهد اینطور لباس بپوشی و میگویی: من فقط و فقط برای خودم تیپ میزنم نه دیگران!🙅 اما وجدان و عقلت چیز دیگری میگوید و خودت خوب میدانی!🙍😐😶 به محض اینکه وارد مترو شد چشمهای تنوع طلب و هرزه نرها تمام وجودش را جستجو کردند. و در ذهنشان چیزهای کثیفتری گذشت..😈 پنج دقیقه ای میخش شدند..کسی هم زیر لب شماره میداد و مرد میانسالی با لبخند چندش آوری تیکه های زشتی بارش کرد که بماند!😸👴 قطار متوقف شد و درها باز شد... عده ای خارج شدند وعده ای وارد... چه شده چرا دیگر نگاهش نمی کنند!؟🤔 آها آن طرف را ببین!🕶👀 یک گوشت جذابتر پیدا شده! از هر لحاظ دیدنیتر است.😋🍗 تمام شد.تاریخ مصرفش را میگویم.🖖🔚 با نفرتی پنهان به زن برنده نگاه میکرد.عجب مسابقه تمام نشدنی ای...عجب شرکت کنندگانی.🙆💦 اما اونمیداند تاریخ مصرف داف جدید هم به زودی تمام میشود.شاید باباز شدن دوباره درب قطار..آنها فقط یک لحظه اند...یک لحظه لذت!👻👎 وسیله ارضاء عمومی آنهم خیلی ارزان و مفت!💰⚠️👈 نه...ببخشید خیلی هم مفت نبود.خیلی گران بود قیمتش! از بین رفتن آرامش‌ یک زن و عاطفه او،😪 لگدکوب شدن عفت فطری و ذاتی اش،😪 ندیدن او به شکل یک انسان و نگاه نر و مادگی به او،خشم خدای مهربانش و بنده شیطان شدنش.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔‌ ! خانم طالبی دارستانی نوشت: من یک مادرم که فرزندم با ‎ در حال جان دادن است! مادری که دغدغه تربیت صحیح فرزندش برای رسیدن به سعادت را دارد، اما در این کشور در برآورده ساختن نیازهای اولیه فرزندی که دچار آماج ویروسهای کشنده کرونای فرهنگیست درمانده ام،، صدای نفس نفس زدنهای پر از عفونت فرزندم ‏دارد مرا میکشد و هیچ متخصصی به فریادم نمیرسد. مسئولین فرهنگ ساز!☝️ آیا برای من هم به اندازه ‎ حق شهروندی قائلید؟!😏 من چطور فرزندم رادراجتماعی اجتماع پذیر کنم که نمودهای غریزه جنسی از درو دیوارو رسانه اش میبارد؟! شاید شما کامل قورباغه پز شده باشید که دیگر دردتان نمیآید ‏اما منِ مادر، مدام دلشوره دارم... از دیدن سریالهایی که ذره ای رعایت حیا نمیکنند، از کابوس کثیفی که به نام عشق به خورد فرزندم میدهند از فضای مجازی افسارگسیخته ای که با یک اشاره انگشت، ذهن کودکم را به لجن میکشد! من حتی میترسم! از محیط مدرسه ای که معلم در آن از روابطش به بچه ها میگوید و از‏ دوستانی که هنوز به نوجوانی نرسیده، نابابند! من میترسم با فرزندم به رستوران بروم ! میترسم بچه ام را به پارک ببرم ! من از سوار مترو و تاکسی و اتوبوس شدن میترسم ! میفهمید یک مادر چقدر باید توان صرف کند تا حواس فرزندش را از صحنه های جنسی باز و بوسه ها و به آغوش کشیدنهای شهوت انگیز در ‏این مکانها پرت کند؟! با کدام دستکش و ماسک، مانع ورود این عوامل بیماری زا به فکر فرزندم شوم؟! میفهمید چقدر برای یک مادر، دردآور و دلهره آور است که نمیداند چگونه پاسخ پرسش کودکش را بدهد که با چشمان کنجکاو و متعجب به انسان نماهای رنگ شده با لباسهای چسبان پاره خیره شده و میپرسد :‏ «مامان چرا شلوار این پارست؟! » نمیدانم شاید شما با اسکورت جابجا میشوید و شیشه های ماشینهای ضدگلوله تان انقدر دودیست که دود آتش این فجایع را در شهر نمیبینید و گلوله های کشنده فرهنگ، به شما و فرزندانتان اصابت نمیکند. پس میگویم که بدانید من فرزندم را به کتابخانه و فرهنگسرا هم نمی توانم ببرم! ‏جناب مسئول فرهنگی! کاش از پزشکانمان بیاموزی وظیفه شناسی را... باید پاسخم را بدهید چون دارید از قبال این مسئولیت ارتزاق میکنید. من چگونه فرزندم را در چنین محیطی که شما با بی مبالاتی برایمان ساختید اجتماعی بار بیاورم؟ من کجا فرزندم رابرای تفریح سالم ببرم که بتواند با فکر آزاد ازهجمه های ‏جنسی بازی کند؟ متخصصین و دست اندرکاران فرهنگ! آیا اصولا به مراحل رشد یک کودک و نیازهایش آگاهید؟! ثابت کردید را قبول ندارید جز به تظاهر برای کسب منفعت، پس از حرف میزنم. آیا قبول دارید که اگر غلیان شهوات پیش از موعد اتفاق بیفتند راه پیشرفت فکری و علمی برای کودکان بسته میشود؟‏ اصلا بگذریم به شعار ‎ که زیادی معتقدید.😏 آیامن مادر هم حق دارم که فرزندم را آزادانه در محیطی امن، تربیت کنم یا آزادی در این کشور فقط مختص سگبازها و سلبریتیها و فاحشه هاست؟! گاهی فکر میکنم کاش میشد یک جزیره را به ما مادران و فرزندانمان اختصاص میدادید بدون سیاستهای کشنده کرونا آورتان! ‏بدون هنرپیشه های تن زده وغرب زده ای که از غرب هم هیچ نمیدانند و در خواب عامدانه شما افسار فرهنگ را به طور کامل در دست گرفتند و رسانه ملی این موجودات نادان را الگوی فرزندان خانواده هایی کرده که نخواستند برای پرکردن اوقات فراغت به ماهواره پناه ببرند و در نهایت خروجی هیچ تفاوتی نداشته ‏؛ زیرا که گویی در آن جعبه هیچ مغز متفکر خلاقی وجود ندارد که غیر از کپی کاری ناشیانه از همان برنامه های ابلهانه و سخیف ماهواره چیزی درخور ایران و ایرانی تولید کند! انگار عامدانه برنامه ریخته اید که تبلیغاتتان با برنامه های اجتماعی سلبریتی محورتان، همسو با سریالها و فیلمهاتان از فرزندانمان ‏جسمهای مصرف گرای بدون فکر بسازد😡 موجوداتی دست ساز که تفکر و منطقی، غیر از ماده زدگی و تن نمایی نداشته باشند! بدون هیچ حس انسانی و شاید اعتراض و احتراز و برای اینکه کار از محکم کاری عیب نکند این برنامه را با چفتی سالانه به نام جشنواره ی فجر انقلاب با حضور یاجوج معجوج وار این مترسکهای ‏انسان نمای رنگ رنگ محکم میکنید تا اساس فرهنگ ایرانیمان را از بنیان بخشکانید و برای خفه کردنمان قطره چکانی گاهی چیزی مفید ارائه میدهید . 🔹 بدانید فهمیدیم؛ اگر نبود این دو راه که شما باز کردید، سلبریتیها اینگونه توهم پرچمداری همه چیز برشان نمیداشت 😏 فرهنگ مداران این مرزو بوم! ‏ما مادران نمیدانیم شکایت به کجا بریم؟ به معاونت زنان ریاست جمهوری که تنها دغدغه ای که ندارد اصالت زن و خانواده است؟!😏 یا به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی که با صدور مجوزهایش بر فیلمها و کتابهای آنچنانی، ثابت کرده تنها رسالتش حمایت از تثبیت وگسترش فحشاست؟! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 توصیه به همه دلسوزان مسئله فلسطین در پیام تصویری امروز به مناسبت : 👈۱- مبارزه برای آزادی فلسطین، فی سبیل اللّه و و اسلامی است. محدود کردن مبارزه برای فلسطین به مسأله‌ی و ، خطائی فاحش است. 👈۲- هدف مبارزه، همه‌ی سرزمین فلسطین (از بحر تا نهر) و همه‌ی فلسطینیان به کشور خویش است. 👈۳- از به دولتهای غربی و مجامع جهانیِ وابسته به آنها باید پرهیز کرد. 👈۴- ترفندهایی برای سرگرم کردن جبهه مقاومت است؛ بنا به فرموده امام خمینی: هر چه فریاد دارید بر سر آمریکا ــ و نیز البتّه دشمنِ صهیونیست ــ بکشید. 👈۵- عمده آمریکا، عادی‌سازی حضور رژیم صهیونیستی در منطقه است. باید با دیرپای رژیم صهیونیستی مبارزه و آن را ازاله کرد. 👈۶- همه باید ملت فلسطین را برای یاری دهند و دست او را پُر کنند. 👈۷- فلسطین باید با از همه‌ی ادیان و اقوام فلسطینی اداره شود. ۹۹/۳/۲ ... 💞 @aah3noghte💞 💻 @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 فمنیست‌ها میگن آزادی زن به معنای محدودیت مرد‌ها نیست انحطاط انسانیت در تمدن غربی😔 👈 اين همون هست که ازش دم میزنن ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_دوم چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را می‌دیدم که
✍️ دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کیشیش گفت: "این کتاب آخری چی بود آ
💔 ✨ نویســـنده: گوشے را قطع ڪرد. احساس خوبے بہ او دست داد. ڪتاب روے میزش باز بود. عینڪش را برداشت و قبل از آن ڪہ آن را بہ چشمش بزند، بہ ساعت دیوارے نگاه ڪرد. نیم تنہ اش را بہ طرف میز خم ڪرد و شروع ڪرد بہ مطالعہ: خانہ اے ڪہ در آن سڪونت دارم، فراخ است و دل گشا؛ خانه اے قدیمے بہ سبڪ منازل ، شاید بازمانده از سران رومے ساڪن در شام ڪہ با حملہ ے اعراب، شهر را ترڪ ڪرده و گریختہ بودند. غلامان و حرف شنویے دارم. بہ محمد و عبدالله هر یڪ پنج اتاق و مطبخ و پذیرایے داده ام تا با عروسان و نوه هایم در ڪنار هم باشیم. اوضاع بر وفق مراد، پیش مے رود. معاویہ نگران حملہ ے قریب الوقوع علــے است.!! مےترسد در نیمہ شبے یاران علــے وارد ڪاخش شوند و ڪارش را بسازند. به او گفتم: "علـــــــــــــــــــے مرد زدن از پشــت نیست، بہ خانہ اے تعرض نمے کند ڪہ در آن اهل خانواده اے خوابیده باشند. علــے اگر مرد بود، پیش از این بہ شام حمله ور مے شد و از روے جنازه هاے شامیان عبور مےڪرد. علت تأخیر او در حملہ بہ شام، متقاعد ساختن معاویہ بہ بیعت و ترڪ مخاصمہ است. علــے نیڪ مے داند ڪہ قدرت طلبے و اطاعت ناپذیرے معاویه، حاصلے جز ڪشتار مردم و در صفوف مسلمانان نخواهد داشت." معاویہ را وقتے دیدم، حال چندان خوشے نداشت. عبوس بود و عصبے. فڪر ڪردم بہ خاطر قتل جوان معترض شامے است. کلامم را با چند مزاح و لطیفہ آمیختم، با تمجید از سخنرانے اش در مسجد ادامہ دادم، اما گفتم: " ماندگار با مردم دارے سازگار نیست. حاڪمان ، مردم را جز گوسفند و میش نمے پندارند ڪہ باید از شیر آن ها نوشید و گوشتشان را قوت جسم و جان قرار داد. چوپان خوب، چوپانے است ڪہ نخست گوسفند را پروار کند، سپس او را ذبح نماید. از سویی، مےتواند سال ها بر مسند قدرت تڪیہ زند ڪہ شیوه هاے برخورد با مردم را نیڪ بداند. شمشیر و زور و ایجاد رعب و وحشت در دل مردم، شیوه اے است ڪہ بسیاری از حاڪمان از آن پیروے ڪرده اند و مےڪنند. اما این شیوه چندان دوام نمےآورد، بالاخره روزے خواهد رسید ڪہ مردم قیام ڪنند و در آن روز، حتے قادر نخواهے بود سربازان خود را بہ جنگ آن ها بفرستے؛ زیرا تو، خود این مردمند. حاڪمے ڪہ بہ دوام قدرت و حڪومت خود فڪر مےڪند بہ مردم را چاشنے و هایے مےڪند، ڪہ لازمہ ے هر حڪومتے است. مردم را فقط با و تدبیر مےتوان کرد. مردم طرفدار رسول الله و دینند، پس تو نیز چون آنان خود را خواه نشان بده و در مجالس و مراسم مذهبی شان حاضر شو. . علماے دینے و امامان جماعت دیندار را مےتوان بسیار خرید. آن ها بہ دنبال ڪاخ و پست و مقام هاے بالا نیستند؛ مبادا بہ آن ها پست هاے دولتے دهے ڪہ در آن صورت هیچ خدایے را بنده نیستند. آن ها را با ے بهشت، با تمجید و تشویق و با صلہ اے نہ چندان زیاد، مےتوان خرید. باید بہ مردم بدهے تا حرف هایشان را بزنند. در این صورت است ڪہ مےتوانے دوست و دشمنانت را باز شناسے. حاڪمے ڪہ نداند چہ تعداد با او دوست و چہ تعداد با او دشمنند هرگز نخواهد توانست حڪومت خود را دوام بخشد. ڪار تو با آن جوان معترض ڪار شایستہ ے یڪ حاڪم با نبود." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 این داستان، واقعی‌ست یک بار یکی از بچه‌ها آمد و به ما گفت که ان شاءالله ما تا 45 روز دیگر می‌رویم .✌️ (در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود.) بچه‌ها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم. به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو می‌خواهی رسیدی خانه‌ات، چه کار بکنی؟ گفت:«من با شما نمی‌آیم. چون قبل از می‌میرم. شما در این اردوگاه برای من عزاداری می‌کنید. جنازه‌ام را دور اردوگاه می‌کنید.»😌 بچه‌ها در جوابش گفتند: «همه حرف‌هایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمی‌کنیم. تشییع جنازه را که نمی‌گذارند انجام دهیم. ضمناً این بعثی‌ها برای آقا (ع) که در کشور خودشان دفن است نمی‌گذارند عزاداری کنیم، چطور می‌خواهند بگذارند برای تو کنیم؟»🤔 سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت... در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاه‌ها که معمولاً 6 ماه یکبار توی اردوگاه‌ها سرکشی می‌کرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده. نمی‌دانم چطور شد که آن عراقی گفت: برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازه‌ی اسیر اقدام نمی‌کرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظره‌ای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق.😇 هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهره‌اش را فراموش نمی‌کردیم. همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت: «لا بالموت...هذا ... والله الاعظم هذا شهید...» دیگر باورش شده بود که این است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت: «برای این شهید باید روز عزاداری کنید و دستور می‌دهم بدنش را دور تا دور اردوگاه کنید.» او که این‌ها را می‌گفت بچه ها گریه می‌کردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانی‌ها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمی‌توانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟ جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر می‌رویم. گفت: شما از کجا این حرف را می‌زنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت: «اگر او گفته پس درست است.» 🔶🔸سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.🔸🔶 راوی: حسن یوسفی 📖 سیری در زمان - جلد سوم - صفحه 545 الی 546 🖊تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی ... 🏴 @aah3noghte🏴