eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
2.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
37 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (63)🌺 🌺 #روزهای_آخر #سید (#راوی
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺 (64) (# راوی:) ســاعت نه صبح بود. تانکهاي دشــمن مرتب شــليک مي کردند و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شد واولين گلوله آرپي جي را شــليک کرد. گلوله از کنارتانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو سنگررا منهدم کرد. تانكهائي كه ازروبرومي آمدند بســيارنزديكشده بودند. هم اولين گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم. آنها بي امان شــليک ميکردند. گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کردوبا صداي مهيبي منفجر شد. تيربارروي مرتب شليك مي كردند. ماهنوزدر كنار درون خاكريزبوديم. فاصله ها با ما كمتراز صدمتربود. پرسيد: نارنجك داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: كن. نبايددست. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شــد. از جا بلند شد وروي خاكريزرفت. من هم دويدم ودو گلولـه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم! يكدفعه به سمت برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله هارا انداختم ودويدم. آرام وآسوده بردامنه خاكريزافتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينهاش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدتازآنجابيرون ميزد! گلوله تيربارتانك دقيقاًبه سينه اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. ومبهوت ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشسـتم. داد مي زدمو مي كردم. اما عكس العملي نشــان نمي داد. به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارهاوبوي باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم. اســلحه ام را برداشتم تا به عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يك كنارنفربرايســتاده! نفهميدم از كجاآمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و تسليم شد. گفتم: حركت كن. يكنارنجك داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. مترعقب تر يك خاكريز كوچك بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار راببينم. با تعجب ديدم چندين بالاي ســراو رســيده اند. آنها مرتب فريادمي زدند ودوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكراو از خوشحالي هلهله مي كردند. دســتان اســيررا بســتم. باهم شــروع به كرديم. درراه هر چه اسلحه جامانده بود روي دوش اسيرمي ريختم! در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم. داخل آن يك گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوزبه خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر جدا نمي شدم. یک دفعه ســروكله يك هلي كوپتر پيدا شــد! همين را كم داشتيم. در
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم ✨ بسم الله 🌺 (66) (:) کمکي نيامد. هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم.# آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا مراديد با لبخندي برلب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کردوبا تعجب گفت: کو!؟ هاهم در كنارما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدمو چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باورنمي كرد كه ديگردربين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه ميکردند. را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روزبعد يکي ازدوستانم که راديو تلويزيون رازيرنظرداشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شهيد شده؟! گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان تصوير جنازه يكشــهيد روپخش کردند. بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود. ســربازاي هم در کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله ميکردند. گوينــده هم ميگفت: ما ، جلاد حکومت ايران را کشتيم
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم ✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (66) #گمنامی (#راوی:) #نيروي ک
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺 (67) (:) ديگــرنتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد. نميدانســتم بايد چه کار کنم. هاي گروه مثل من بودند. انگارپدرازدســت داده بودند. هيچکس نميتوانســت جاي خالي اورا پر کند. خيلي خوب بچههاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! پرســيد: چرا را نياورديد؟ گفتم: کســي آنجــا نبود. من هم نميتوانستم وزن او را تحمل کنم. هم خيلي نزديک بودند. ٭٭٭ مدتي بعد نيروهاي ازدشــتهاياطراف عقب نشــيني کردند. به همراه يکي ازنيروها به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق ميدانستم که کجا شــهيد شده. ســريع به آنجارفتيم. خاكريز اســبي را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از پيكر نبود. تمامآن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي ! دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه مطمئنم،دقيقاًهمينجا بود. بعد بادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگربعدي بود که يک نفردرآنجا شهيد شد. به سراغ آن سنگررفتيم. پيکرآرپي جي زن داخل سنگربود. پس از كلي جستجو خسته شديم ودر گوشه اي نشستيم. يادش ازذهنم خارج نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت: $اگرفکرآدم درست بشه، هم درست ميشه. بعد هم از گذشته خودش گفت، ازاينکه چگونه با قدرت ، فکرامثال اورادرســت کرده ودر نتيجه رفتارشان تغيير کرده اثري از پيکر نيافتيم. اوشهيد شده بود. #گمنام. از خواسته...
🌺 (64) ✍اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يك ســربازعراقي كنارنفربرايســتاده❗️نفهميدم از كجاآمده بود. اسلحه را بهسمتش گرفتم وسريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يكنارنجك داخل نفربرانداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. مترعقب تر يك خاكريز كوچك بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار راببينم. با تعجب ديدم چندين بالاي ســر او رســيده اند. آنها مرتب فريادمي زدند ودوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكراو از خوشحالي هلهله مي كردند.🥀 دســتان اســيررا بســتم. باهم شــروع به كرديم. درراه هر چه اسلحه جامانده بود روي دوش اسيرمي ريختم❗️ در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم. داخل آن يك گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوزبه خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر جدا نمي شدم. 💔😭 یک دفعه ســروكله يك هلي كوپتر پيدا شــد! همين را كم داشتيم.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(65) #وصال۲ (#راوی:) ّداخل چالهاي ســنگر گرفتيم هلي کوپتربالاي ســرماآمد وبه سمت خ
🌺 (66) (:) کمکي نيامد هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم.# آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا مراديد با لبخندي برلب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کردوبا تعجب گفت⁉️ کو⁉️ هاهم در كنارما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدمو چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد😭 منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم.💔كسي باورنمي كرد كه ديگردربين ما نباشد💔😭خيلي ازبچه ها بلندبلندگريه ميکردند. را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روزبعد يکي ازدوستانم که راديو تلويزيون رازيرنظرداشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شهيد شده⁉️💔 گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان تصوير جنازه يك شــهيد روپخش کردند😥 بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود. ســربازاي هم درکنار پيکرش از خوشــحالي هلهله ميکردند. گوينــده هم ميگفت: ما ، جلاد حکومت ايران را کشتيم
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (66) #گمنامی (#راوی:) #نيروي کمکي نيامد#توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عق
🌺 (67) ديگــرنتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد💔. نميدانســتم بايد چه کارکنم🥀 هاي گروه مثل من بودند😥 انگارپدرازدســت داده بودند.😭 هيچکس نميتوانســت جاي خالي اورا پر کند. خيلي خوب بچههاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! پرســيد: چرا را نياورديد⁉️💔گفتم: کســي آنجــا نبود من هم نميتوانستم وزن او را تحمل کنم🍂 هم خيلي نزديک بودند.مدتي بعد نيروهاي ازدشــتهاياطراف عقب نشــيني کردند. به همراه يکي ازنيروها به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق ميدانستم که کجا شــهيد شده😭💔ســريع به آنجارفتيم. خاكريز اســبي را پيدا كردم. نفربرسوخته هم ســرجايش بود🥺. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري ازپيكر نبود💔 تمامآن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي !دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه مطمئنم،دقيقاًهمينجا بود. بعدبادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگربعدي بود که يک نفردرآنجاشهيد شد. به سراغ آن سنگررفتيم. پيکرآرپي جي زن داخل سنگربود. پس از كلي جستجو خسته شديم ودر گوشه اي نشستيم. يادش ازذهنم خارج نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت: اگرفکرآدم درست بشه👌، هم درست ميشه🌼. بعد هم از گذشته خودش گفت، ازاينکه چگونه با قدرت ، فکرامثال اورادرســت کرده ودر نتيجه رفتارشان تغيير کرده اثري از پيکر نيافتيم. اوشهيد شده بود. #گمنام. از خواسته...💔🥀