فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از همه تشنه ترم خدایا ببخش
جان سقای حرم خدایا ببخش
چند شب پیش، افطار جایی دعوت بودیم و پدرم که زمانی امام جماعت مسجد صاحب الزمان(عج) بودند، خاطرهای از سعید تعریف کردند که جالب بود.
حاج آقا گفتند؛ «چند وقتی بود برای موضوعی میرفتم بازار تهران. یک روز موقع اذان ظهر یک دفعه چشمم خورد به سعید و در کمال تعجب دیدم که با اون صدای قرائش، وسط جمعیت دارد اذان می گوید.
بعد از اتمام اذان در آنجا، در یک نقطه دیگرِ بازار، مجدداً شروع به اذان گفتن کرد. خب چنین کاری برای مردم، حرکت عجیبی ست، چرا که هر کسی این جسارت را ندارد و این، نشان از ایمان بالای سعید داشت »
روحش شاد و محشور با یاران پیامبر اعظم (ص)
راوی؛ آقای علیرضا #رجبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر چه این عبارات را شهید آوینی در رسای سعیدِ دیگری گفته است ولی کأن در وصف سعید شاهدی هم می گوید ...
@shalamchekojaboodi
در زمان آقا سعید و یه چند سال بعد از شهادت ایشون، جلسه عزاداری هیئت عشاق الخمینی(ره) شبهای شهادت امام رضا(ع) در منزل پدری ما برگزار میشد...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
در زمان آقا سعید و یه چند سال بعد از شهادت ایشون، جلسه عزاداری هیئت عشاق الخمینی(ره)، شبهای شهادت امام رضا(ع) در منزل پدری ما برگزار میشد.
یادمه هم برای اون شب و هم چند شب دوشنبه دیگه که جلسات هفتگیِ هیئت عشاق الخمینی(ره) برگزار میشد، آقا سعید با یه موتور میاومد دنبالم و میرفتیم خونه نفر قبلی، کل وسایل هیئت را (اعم از دو تا باند باریک نیم متری نقرهای رنگ، آمپلی فایر، پایه میکروفن و پایه تابلوی هیئت، خود تابلو، یه جعبه مهمات کوچک فلزی سبز رنگ که داخلش سیم و کابل و میکروفن و ... بود) بر میداشتیم و همه رو به طرزی هنرمندانه روی پام، ترک موتور میچید و بعدشم خودش مینشست پشت فرمون و میبردیم منزل.
اصلا اون خلاصه و جمع و جور بودن وسایل هیئت برای همین بود که بشه با یه موتور، دو نفری اونها رو جابجا کرد.
این حرفی بود که سعید همون پشت موتور بهم گفت. مشخص هم بود که راهکار خودشه و براساس مسئولیت اجرایی و دغدغهای که داشته بدین صورت اقدام میکرده. همه اینها نشاندهنده توجه تام و پایبندی سعید به برگزاری منظم هیئت بود؛ بدون ادعا و منت...
اون روزِ قبل از شهادت امام رضا(ع) تا بردیم خونه و من رفتم سرکوچه یه چیزایی بخرم برای شامِ هیئت، دیدم آقا سعید سریع وسایل و باند و صوت رو چیده و حتی رفته به مادرم گفته برای شب چیزی لازم دارید؟! مثلا نوشیدنیای چیزی؟! مادرم تشکر کرده بود و گفته بود؛ دوغ خونگی درست کردیم و یخ هم گرفتیم همه چیز آماده است.
بعد از آن شب، همیشه مادرم از اون نحو فعال بودن سعید و رفتار خوبش؛ اینکه خواسته بود برای پذیرایی هیئت هم به مادرم کمکی کرده باشد، به خوبی یاد میکند.
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شب قدر به نیابت از شهدا اعمال را انجام می دهیم
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
خلاصه سعید مرا قانع کرد که در گردان خودت این دوره را به پایان برسان و گفت من هم سعی میکنم زود به زو
مدتی که در دوکوهه بودم چند باری سعید آمد دنبالم و رفتیم رودخانهی آخر پادگان برای شنا. با کلی خاطره اون دوره سه ماهه من تمام شد...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
مدتی که در دوکوهه بودم چند باری سعید آمد دنبالم و رفتیم رودخانهی آخر پادگان برای شنا. با کلی خاطره اون دوره سه ماهه من تمام شد.
اعزام بعدی که رفتم منطقه، افتادم گردان مهندسی رزمی. شش ماهی گذشته بود و در شلمچه داخل سنگر بودم که یکدفعه یک ماشین که صدای نوار کاستش با مداحی منصور ارضی به گوش میرسید، جلوی سنگرمان ایستاد.
لحظه ای بعد صدای سعید را شنیدم که از یکی داشت آدرس سنگر مرا میپرسید. سریع رفتم بیرون سنگر و سلام کردم گفتم بیا داخل، ولی دیدم خیلی ناراحته و معلومه گریه کرده.
گفت داخل نمییام، بیا باید بریم جایی، گفتم باشه.خیلی ترسیده بودم که چرا سعید اینقدر ناراحته؟! سریع از مسئولم اجازه گرفتم و به سمت ماشین سعید رفتم.
وقتی سوار شدم دیدم ضبط روشنه. گفتم سعید چی شده؟! یکدفعه زد زیر گریه. ترسیدم گفتم حتما از تهران خبر بدی دادن؟! که یکباره با نالهی زیاد گفت رضا مومنی هم رفت... جفتمان گریه مان گرفت.
رفتیم تا رسیدیم واحد تسلیحات. جلوی دژبانی تسلیحات در شلمچه، یک تویوتا بود که مشخص بود در نزدیکیاش گلوله خمپاره یا توپ اصابت کرده. ترکشهای آن انفجار باعث شده بود آقا رضا هم آسمانی شود.
با دیدن آن ماشین به یقین رسیدم آن چهرهی نورانی و بی ریا واقعا به شهادت رسیده. تا لحظات طولانی با سعید در کنار ماشین شهید مومنی گریه کردیم. سعید مدام از خاطراتش میگفت و اشک می ریختیم.
روحش شاد
راوی؛ آقای ناصر سلطانیان
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
📸 سرتیپ زاهدی فرمانده نیروی قدس در سوریه و لبنان و معاونش به شهادت رسید.
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
از تیغ عدو فرق علی گشت دو پاره
خدا زینب چه سازد
رفته ست برون از کف زینب رهِ چاره
خدا زینب چه سازد
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
همان چهار ماه که رفت و خیلی نگرانش شدیم، با یک رزمنده ای به نام رضا مومنی دوست شده بود و با هم صیغه برادری خوانده بودند. واقعا رابطه شان مثل دو تا برادر بود. وقتی سعید بعد از چهار ماه برگشت، رضا برایش نامه داده بود.
نامه اش را که خواندم قایم کردم و به سعید ندادم بخواند، و یا دیرتر دادم، گفتم اگر این را بخواند هوایی میشود و میخواهد دوباره برگردد جبهه.
اینقدر این نامه قشنگ بود که من تا به حال چنین نامه ای نخوانده بودم و تا زمانی که آن را داشتم بارها میخواندم.
خطاب به سعید حرفهای عاشقانه ای نوشته بود؛ من هر جا می روم یاد تو می کنم، بی تو هیچ جا برایم صفا ندارد، من نه برادر داشتم و نه پدر، موقعی که چشمم به چشم تو افتاد احساس کردم هم پدر پیدا کردم و هم برادر. آمدی دل مرا بردی و حالا که نیستی احساس غربت و ناراحتی میکنم ...
من با خواندن این نامه گریه ام گرفت، از طرفی وقتی متوجه شدم که رضا چنین رابطهای با سعید برقرار کرده من هم احساس میکردم رضا بچه ی خودم شده است...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید به خانه آنها رفت و آمد می کرد و با مادرش هم صحبت شده بود، همیشه میگفت مامان! مادرش خیلی مهربان است.
همه ذکرش رضا مومنی بود؛ رضا مومنی اینجور، رضا مومنی اونجور، رضا پدر و برادر ندارد و خودش نان آور خانه شان است، ولی با این حال به جبهه آمده.
می گفت؛ رضا مومنی خیلی من را دوست دارد، اگر با وانت میخواستیم برویم جایی، رضا من را جلو می نشانْد و خودش عقب مینشست که مبادا پشه ها من را نیش بزنند، میگفت یکبار اینقدر پشهها رضا را نیش زده بودند با این حال راضی نشد که من عقب بنشینم، ولی من خیلی رضا را با شوخی اذیت میکنم.
آنقدر از رضا میگفت که احساس من روز به روز به رضا نزدیکتر میشد و خیلی دوست داشتم او را ببینم، به سعید میگفتم رضا را بیاور خانه.
سعید هر وقت از منطقه می آمد او هم می آمد و هر وقت رضا می آمد، سعید هم می آمد...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای شهید ۲۴ ساله، سیدمهدی جلادتی، یک ماه قبل از شهادتش
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد ویژه و مهم استاد پناهیان برای سومین شب قدر 👆
وقتی در تهران بود دوستان صمیمی اش را به خانه می آورد و هر غذایی داشتیم می خوردند و اینجا میخوابیدند، شلوغکاری میکردند، گاهی هم چیزی نبود، میگفت مامان هیچ چیز درست نکن، چند تا تخم مرغ میگیرم و باهم میخوریم، میگفتم سعید جان آخه من خجالت میکشم تخم مرغ بخوای بهشون بدی، میگفت اصلاً نباید خجالت بکشی من خودم میدانم با مهمانهایم آخر هم کار خودش را میکرد.
هفته سوم فروردین سال ۶۶، سعید تهران بود. یک روز ظهر دوستان اهل محلهش را مهمان کرده بود خانه و غذا قرمه سبزی داشتیم (فکر میکنم ناصر و منصور سلطانیان، علی رجبی و ... بودن) ما طبقه سوم بودیم و آنها طبقه دوم.
همان روز رضا هم آمده بود در خانه، به سعید گفتم بهش بگو بیاید داخل، گفت میخواهد برود منطقه، گفتم الان سر ظهر است بگو بیاید ناهارش را بخورد بعد برود، گفت هر چه اصرارش میکنم نمی آید.
سعید همیشه می گفت مامان مادرهای دوستانم خیلی گرم میگیرند، میگفتم خوب تو خودت گرم میگیری و تا یک سلامَت میکنند شروع به صحبت و شوخی میکنی، ولی من روم نمی شه، البته گاهی هم پایین میآمدم و سلام علیکی با دوستانش میکردم.
آن روز هم روم نشد که بروم جلوی در و با رضا صحبت کنم و فقط از دور دیدمش. آخر هم نشد رضا را ببینم...
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد، ولی یک هفته نشد که برگشت. وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته.
وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت. بند پوتین هایش را که باز می کرد، حالت غم را در سراپایش احساس کردم.
گفتم چی شده سعید جان؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد...
من خیلی ناراحت شدم، اصلا برای هیچ شهیدی اینقدر ناراحت نشدم. احساس میکردم پسرم شهید شده.
گویا موقعی که سعید به منطقه رسیده، رضا شهید شده بود و آمده بود تا با دوستانش در مراسم ختم او شرکت کند.
قاب عکس رضا را هم که پایینش با دست خط خودش نوشته بود؛ شهید رضا مومنی، به دیوار زد و ماندگار شد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
در ۱۶ سالگی یک روز با خواهر زادهام رفته بودیم امامزاده عباس سر مزار مادرم. موقع برگشت به منزل، چند رزمنده جوان رو دیدیم که یکی از آنها مثل خورشید میدرخشید، به خواهر زادهام گفتم این کیه؟! گفت پسرِ عمه خدیجه (ایشان معروف بود به عمه خدیجه). گفتم هزار ماشاءالله خدا برای مادرش نگهش داره.
دقیقا یک ماه بعد، آنها به خواستگاری من آمدند و قرار شد چند روز بعد ما خبر بدهیم ولی فردای آن روز، صبح خیلی زود مادر رضا آمد خانه برادرم برای گرفتن جواب. مادرم به رحمت خدا رفته بود و من و پدرم با برادرم و خانوادهاش زندگی میکردیم.
رضا آن زمان پاسدار و تک پسر خانواده با سه خواهر بود. در چهار سالگی رضا، پدرش زیر دستگاه رفته بود و او از کودکی یتیم شده بود، بعد هم که بزرگتر شده بود، تنها نان آور خانهشان بود. مادرش خیلی به رضا وابسته بود. او هم خیلی به مادرش احترام می گذاشت.
وقتی خدیجه خانم آمد، برادرم دیگه حرفی نزد و گفت خدیجه خانم! دختر برای خودتونه. خدیجه خانم خیلی خوشحال شد، من رو بوسید و گفت دیگه نگی من مادر ندارم، من مادرت میشم. واقعا هم مادری کرد برام و خیلی خانم خوبی بود. روحش شاد...
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi