eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
254 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت را نمی‌فهمند کورند و نمی‌بینند فلسطین دم‌به‌دم می‌میرد اما زنده می‌ماند لحظاتی از شعرخوانی علی سلیمیان در دیدار امشب شعرا با رهبر انقلاب رهبر انقلاب: باید یک نهضتی برای ترجمه انجام بگیرد. اگر همین غزل در غزه ترجمه شود یک غوغایی بر پا خواهد کرد. این لحن و بیان و احساس منتقل شود. آن مردم و مبارزان به این طور قوت‌قلب‌دادن‌ها احتیاج دارند. @Afsaran_ir
اولین سالگرد امام(ره) بود و شب رفتیم خونه حاج ملک کندی جمع شدیم که هیئت راه اندازی بشه... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ ‌اولین سالگرد امام(ره) بود و شب رفتیم خونه حاج ملک کندی جمع شدیم که هیئت راه اندازی بشه. (خب از قبل هم یه برنامه ماهانه هیئتی داشتیم و الان قرار بود شکیل تر بشه.) گفتیم نام هیئت را چی بزاریم؟! تو جمع چند تا پیشنهاد داده شد؛ یکی گفت عشاق الحسین ... یک پیشنهاد هم این بود که چون سالگرد امام است اسمشو بزاریم عشاق الخمینی، سعید گفت آره همین عشاق الخمینی خوبه ... بچه ها گفتن خیلی سنگینه تو دهن نمی‌چرخه، سعید گفت انقدر میگیم تا بچرخه. همه چیز، اولش یه سختی ای داره. گفتیم بلند کردن این پرچم ساده است، اما نگه داشتنش خیلی سخته، سعید گفت آقاااا بلندش می‌کنیم ... نگهش می‌داریم .... ما هرچی می‌گفتیم، سعید یه امیدی می‌داد و واقعاً انگیزه بخش بود. اومدیم تقسیم کار کنیم، گفتیم مداح کی باشه؟! گفت آقا! مداح رو من می‌یارم. گفتیم بابا خدا پدرت رو بیامرزه... گفتیم سخنران کی باشه؟! گفت سخنران رو هم من می‌یارم... گفتیم کی و میاری؟ گفت شما انتخاب کنید، من با موتور می‌رم می‌ یارمش😂 سعید اولین نفر تو هیئت بود، به قول معروف چراغ رو روشن می‌کرد، پرچم را علم می‌کرد، بعد بلند می‌شد می پرید رو موتور، گازش رو می‌گرفت، می‌رفت دنبال سخنران و مداح سعید روی موتور از فلاح می‌رفت بلوار ابوذر و خیابان پیروزی، سخنران (شیخ محسن) رو می‌آورد می رسوند. وقتی مداح به واحد خوندن می رسید، سعید می اومد وسط هیئت دم می‌داد و میونداری می‌کرد. آخر سر هم برمی‌داشتیم با موتور، گاهی هم با ماشین سخنران را می‌بردیم می‌رسوندیم. خدا روحش رو شاد کنه، سعید پای ثابت و ستون هیئت بود. راوی؛ آقای احمد ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یه بار فصل سرد سال بود و‌ توی کانون ابوذر تنها نشسته بودیم و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، قرار بود جایی بریم. یک دفعه سعید جلیقه سبز رنگی که تنش بود را در آورد و گفت اینو بپوش سردت نشه؛ از این جلیقه‌های فرنچ سپاه. گفتم ول کن آقا سعید، گفت نه نه بپوش سردت میشه، با اینکه اولش یه کم تعارف کردم ولی بعدش پوشیدم و گرمای وجودش رو به خوبی حس کردم. (اون جلیقه رو داد به خودم) نزدیک مراسم چهلم آقا سعید شده‌ بود. من و آقا جابر داشتیم توی کانون ابوذر پلاکاردهای مربوط به مراسم رو می‌نوشتیم و سیدمهدی عطایی هم کمک‌حال ما بود. احساس می‌کردم سید مهدی خیلی به سعید علاقه‌منده و از اینکه فقط مدت کوتاهی قبل از شهادت‌ سعید، او را شناخته افسوس می‌خورد. خودش می‌گفت دوست داشت یه یادگاری از سعید داشته باشه. دفعه بعدی که سید رو دیدم به همون سبک سعید، جلیقه سبزرنگ رو درآوردم و بهش بخشیدم. هرچند خیلی دوست داشتم خودم نگهش دارم. هروقت هم که باهم بودیم صحبتمون بیشتر راجع به آقاسعید بود و از ذکر خاطرات سعید، شیرینی و حلاوت خاصی رو درک می‌کردیم. بعدها سیدمهدی گفت با همون لباس و به عشق سعید چندباری تفحص شهداء هم رفته و تا الانم اون لباس رو پیش خودش نگه داشته. راوی؛ آقای محمود ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یک و بیست دقیقه؛ شب جمعه پای درسی از افطاری دعوت بودیم، جمع خانواده های شهدا جمع بود. فرمانده هم آمده بود. حاج قاسم برای احوالپرسی سر تک تک میزها می رفت. سر میز ما که آمد، سراغ فاطمه و زینب را هم گرفت. اسم بچه های شهدا خوب در ذهنش می ماند. حسین تشکر کرد که ما را برای افطاری دعوت کرده اند. حاجی با لبخند گفت: «شما هم دعوت کنید، میام.» من که باورم نمی شد. آخر حاجی یک سر داشت و هزار سودا. چطور می توانست وقت بگذارد بیاید خانه ما؟! برای اینکه مطمئن شوم، از حسین پرسیدم: «حاجی شوخی که نمی کنه؟» پسرم هم مثل من تعجب کرده بود اما گفت: «فکر نمی کنم، خیلی جدی بود.» چند بار با یکی از دوستان حاجی تماس گرفتیم. هربار می گفتند حاجی ایران نیست. هفت صبح تلفن زنگ خورد: «حاج قاسم سلام رسوندن. گفتن برای ناهار میام منزل شما.» دعوت کردیم، آمدند. راوی: همسر شهید حاج اسماعیل حیدری ____ 📚 برگرفته از کتاب 🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات @shalamchekojaboodi
سعید به اسم هیئت (عشاق الخمینی) خیلی حساس بود، اگر کسی پسوند و پیشوندش رو نمی‌گفت؛ مثلاً می‌گفت هیئت عشاق، می گفت عشاقِ چی؟ یا مثلاً کلمه‌ی دیگه‌ای به جای خمینی می‌گفت ناراحت می‌شد. به پرچم هیئت هم همینطور؛ اگر کسی زیر این پرچم یه چرت و پرتی می گفت و یا به پرچم بی احترامی می کرد باهاش برخورد می کرد. می گفت مثلا از یه جا رد می شی، می بینی پرچم هیئت را باد زده انداخته، لازم نیست زنگ بزنی به من. تو مگه خودت اعضای هیئت نیستی؟ خب برش دار بزن سر جاش... راوی؛ آقای اکبر _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ سال‌های آخر، خصوصا سال ۱۳۷۳ که سرباز بودم خاطرم هست با آقا سعید می‌رفتیم مسجد موسی‌بن جعفر(ع) تو محله غیاثی... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ سال‌های آخر، خصوصا سال ۱۳۷۳ که سرباز بودم خاطرم هست با آقا سعید می‌رفتیم مسجد موسی‌بن جعفر(ع) تو محله غیاثی خدا رحمت کنه حاج آقا سید مهدی طباطبائی، امام جماعت اون مسجد رو که استاد اخلاق بود و زمانی هم نمایندگی مجلس را برعهده داشت. یکی از اعمالی که ایشون بجا می‌آورد خواندن صد رکعت نماز قضا بود. حالا با کیفیتی که در فرصت اندک شب‌های احیاء اقتضاء می‌کرد و اون صدای اذکار پی‌ در پی نمازگزاران که داستان صدای زنبورهای عسل را در ذهن تداعی می‌کرد. چون مسیر طولانی از محل را باید طی می‌کردیم تا برسیم به مسجد، معمولا دیر می‌رسیدیم و جای خالی هم نبود. من و سعید جدای از هم برای خودمون جا پیدا می‌کردیم و تقریبا همدیگرو نمی‌دیدیم، تا آخر مجلس که هم و پیدا می‌کردیم و سوار بر موتور به سمت خونه برمی‌گشتیم. نمی‌دونم سعید چه نجوا و راز و نیازی با خدای خودش داشت، ولی هر چه بود بهترین‌ها را از خدا درخواست کرد و قطعا در همان شبهای قدر برایش رقم خورد و تثبیت شد. در شب احیاء، "احیاءٌ عند ربهم یرزقون" شد و براتِ تقدیرش را از خدای مهربون گرفت. و چه تقدیری بالاتر از این با مهر و تائید مولا و صاحب‌مان حضرت حجت(عج)؛ دلی بگم شاید بخشی از متن اون تقدیرنامه این طوری بوده: بسم رب الشّهداء و الصّدیقین برادر بسیجی و پاسدار سعید شاهدی؛ سلام قولاً مِن رَبّ رَحیِم به پاس تلاش‌ها و زحمات خالصانه و بی‌شائبه شما در طول سالیان خدمت در دفاع مقدس و پس از آن، تقدیرتان در این سال شهادت در پایان ماه مبارک رجب و زیارت جدم سیدالشّهداء در روز ولادت آن حضرت می‌باشد.... .... امید است دوستان و رفقای جامانده را هم در این مسیر نورانی دست‌گیر و یاریگر باشید... ‌‌ 😭😭😭 راوی؛ آقای محمود ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌چند شب پیش، افطار جایی دعوت بودیم‌ و پدرم که زمانی امام جماعت مسجد صاحب الزمان(عج) بودند، خاطره‌ای از سعید تعریف کردند که جالب بود. حاج آقا گفتند؛ «چند وقتی بود برای موضوعی می‌رفتم بازار تهران.‌ یک روز موقع اذان ظهر یک دفعه چشمم خورد به سعید و در کمال تعجب دیدم که با اون صدای قرائش، وسط جمعیت دارد اذان می گوید. بعد از اتمام اذان در آنجا، در یک نقطه دیگرِ بازار، مجدداً شروع‌ به اذان گفتن کرد. خب چنین کاری برای مردم، حرکت عجیبی ست، چرا که هر کسی این جسارت را ندارد و این، نشان از ایمان بالای سعید داشت » روحش شاد و‌ محشور با یاران پیامبر اعظم (ص) راوی؛ آقای علیرضا ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر چه این عبارات را شهید آوینی در رسای سعیدِ دیگری گفته است ولی کأن در وصف سعید شاهدی هم می گوید ... @shalamchekojaboodi
‌ در زمان آقا سعید و یه چند سال بعد از شهادت ایشون، جلسه عزاداری هیئت عشاق الخمینی(ره) شبهای شهادت امام رضا(ع) در منزل پدری ما برگزار می‌شد...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ در زمان آقا سعید و یه چند سال بعد از شهادت ایشون، جلسه عزاداری هیئت عشاق الخمینی(ره)، شبهای شهادت امام رضا(ع) در منزل پدری ما برگزار می‌شد. یادمه هم برای اون شب و هم چند شب دوشنبه دیگه که جلسات هفتگیِ هیئت عشاق الخمینی(ره) برگزار می‌شد، آقا سعید با یه موتور می‌اومد دنبالم و می‌رفتیم خونه نفر قبلی، کل وسایل هیئت را (اعم از دو تا باند باریک نیم متری نقره‌ای رنگ، آمپلی فایر، پایه میکروفن و پایه تابلوی هیئت، خود تابلو، یه جعبه مهمات کوچک فلزی سبز رنگ که داخلش سیم و کابل و میکروفن و ... بود) بر می‌داشتیم و همه رو به طرزی هنرمندانه روی پام، ترک موتور می‌چید و بعدشم خودش می‌نشست پشت فرمون و می‌بردیم منزل. اصلا اون خلاصه و جمع و جور بودن وسایل هیئت برای همین بود که بشه با یه موتور، دو نفری اونها رو جابجا کرد. این حرفی بود که سعید همون پشت موتور بهم گفت. مشخص هم بود که راهکار خودشه و براساس مسئولیت اجرایی و دغدغه‌ای که داشته بدین صورت اقدام می‌کرده. همه اینها نشان‌دهنده توجه تام و پایبندی سعید به برگزاری منظم هیئت بود؛ بدون ادعا و منت... اون روزِ قبل از شهادت امام رضا(ع) تا بردیم خونه و من رفتم سرکوچه یه چیزایی بخرم برای شامِ هیئت، دیدم آقا سعید سریع وسایل و باند و صوت رو چیده و حتی رفته به مادرم گفته برای شب چیزی لازم دارید؟! مثلا نوشیدنی‌ای چیزی؟! مادرم تشکر کرده بود و گفته بود؛ دوغ خونگی درست کردیم و یخ هم گرفتیم همه چیز آماده است. بعد از آن شب، همیشه مادرم از اون نحو فعال بودن سعید و رفتار خوبش؛ اینکه خواسته بود برای پذیرایی هیئت هم به مادرم کمکی کرده باشد، به خوبی یاد می‌کند. راوی؛ آقای محمود ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شب قدر به نیابت از شهدا اعمال را انجام می دهیم #ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
خلاصه سعید مرا قانع کرد که در گردان خودت این دوره را به پایان برسان و گفت من هم سعی می‌کنم زود به زو
مدتی که در دوکوهه بودم چند باری سعید آمد دنبالم و رفتیم رودخانه‌ی آخر پادگان برای شنا. با‌ کلی خاطره اون دوره سه ماهه من تمام شد...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
مدتی که در دوکوهه بودم چند باری سعید آمد دنبالم و رفتیم رودخانه‌ی آخر پادگان برای شنا. با‌ کلی خاطره اون دوره سه ماهه من تمام شد. اعزام بعدی که رفتم منطقه، افتادم گردان مهندسی رزمی. شش ماهی گذشته بود و در شلمچه داخل سنگر بودم که یک‌دفعه یک ماشین که صدای نوار کاستش با مداحی منصور ارضی به گوش می‌رسید، جلوی سنگرمان ایستاد. لحظه ای بعد صدای سعید را شنیدم که از یکی داشت آدرس سنگر مرا می‌پرسید. سریع رفتم بیرون سنگر و سلام کردم گفتم بیا داخل، ولی دیدم خیلی ناراحته و معلومه گریه کرده. گفت داخل نمی‌یام، بیا باید بریم جایی، گفتم باشه.خیلی ترسیده بودم که چرا سعید اینقدر ناراحته؟! سریع از مسئولم اجازه گرفتم و به سمت ماشین سعید رفتم. وقتی سوار شدم دیدم ضبط روشنه. گفتم سعید چی شده؟! یکدفعه زد زیر گریه. ترسیدم گفتم حتما از تهران خبر بدی دادن؟! که یکباره با ناله‌ی زیاد گفت رضا مومنی هم رفت... جفت‌مان گریه مان گرفت. رفتیم تا رسیدیم واحد تسلیحات. جلوی دژبانی تسلیحات در شلمچه، یک تویوتا بود که مشخص بود در نزدیکی‌اش گلوله خمپاره یا توپ اصابت کرده. ترکشهای آن انفجار باعث شده بود آقا رضا هم آسمانی شود. با دیدن آن ماشین به یقین رسیدم آن چهره‌ی نورانی و بی ریا واقعا به شهادت رسیده. تا لحظات طولانی با سعید در کنار ماشین شهید مومنی گریه کردیم. سعید مدام از خاطراتش می‌گفت و اشک می ریختیم. روحش شاد راوی؛ آقای ناصر سلطانیان ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
📸 سرتیپ زاهدی فرمانده نیروی قدس در سوریه و لبنان و معاونش به شهادت رسید. 🌹اینجامعراج‌شهداست 👇 @tafahoseshohada
از تیغ عدو فرق علی گشت دو پاره خدا زینب چه سازد رفته ست برون از کف زینب رهِ چاره خدا زینب چه سازد @shalamchekojaboodi