یک شب جلوی پایگاه شهید دستغیب (کانون ابوذر ) با هم سرِ پُست بودیم.
یک دفعه سعید بدون مقدمه پرسید ؛ مجتبی! اگر راه کربلا باز بشه تو می ری کربلا ؟!
من با تعجب و بدون اینکه فکر کنم گفتم؛ معلومه که می رم، از بچگی تو سر و سینه مون زدیم ، حسین حسین گفتیم، بعد نریم؟ !! مگه میشه نرفت ؟!
یه کم سکوت بین مون حاکم شد و یک آن من به خودم اومدم و پرسیدم ؛ این چه سوالیه سعید !؟ مگه تو نِمی ری !؟
یه آهی کشید و گفت: نه !!
_ نه ؟ سعید حالت خوبه !؟
_ اینجوری حال نمیده کربلا رفتن !!
_ پس چجوری باید رفت !؟
_ کربلا رو باید خونی رفت ...
یه کم فکر کردم تازه دوزاریم افتاد چی میگه.
بهش گفتم بدجوری نور بالا می زنی سعید ، جنگ هم که تموم شده .....
چیزی نگفت.
طولی نکشید که شهید شد . شبی که داشتیم توی استخر پایگاه ( کانون ابوذر) غسلش میدادیم و جای ترکشها رو می دیدم که هنوز داشت خونریزی می کرد، یاد اون شب افتادم و فهمیدم سعید کجا رو اون شب می دید .
راوی : آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یک شب جلوی پایگاه شهید دستغیب (کانون ابوذر ) با هم سرِ پُست بودیم. یک دفعه سعید بدون مقدمه پرسید ؛
.
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با #چهره_خونین سوی #حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند
⚘ شهید مهدی زین الدین
جنگ قانون خودش را دارد. باید فرمانده بنشیند توی اتاق جنگ، دستوراتش را از همان جا بدهد. هرچه لازم باشد و نباشد. گزارش بگیرد، گزارش بدهد، دستور عقب نشینی بدهد، دستور پیشروی بدهد، خط پدافندی و آفندی اش را فرماندهی کند.
حاجی قانون فرماندهی را دور زده بود، هم در عراق، هم در لبنان، هم در سوریه.
سوریه مرز مشخص با دشمن نداشتیم. از مقر که می آمدی بیرون معلوم نبود نیروی داعش از کجا گلوله بارانت کند، از پشت سرت یا از سمت جلو یا حتی آسمان.
توی این اوضاع حاجی اتاق فرماندهی مخصوص خودش را داشت، پشت خاکریز یا بغل دست تیربارچی. همان جایی که از هرطرف گلوله می بارید، حاجی فرماندهی می کرد.
راوی: سردار امامی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
@shalamchekojaboodi
« رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد ، ولی یک هفته نشد که برگشت . وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است ، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته .
وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت . بند پوتین هایش را که باز می کرد ، حالت غم را در سراپایش احساس کردم .
گفتم چی شده سعید جان ؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد .
هیچ وقت قسمت نشد رضا را ببینم ولی آنقدر نامش ورد زبان سعید بود و از علاقه ی برادرانه شان به هم آگاه بودم ، همیشه احساس مادرانه ای به او داشتم و او را پسر خودم می دانستم. »
۵ ماه بعد ، در بیست و چهارم شهریور ماه سال ۶۶ ، فرزند رضا به دنیا آمد ، نامش را محمدرضا گذاشتند و همان رضا صدایش می کردند.
وقتی جنگ تمام شد و زمان ازدواج سعید رسید ، تصمیم گرفت با همسر شهید مومنی ازدواج کند و روی این تصمیمش ایستادگی کرد.
۲۴ شهریور ماه سال ۷۱ مصادف با ۱۷ ربیع الاول، درست در سالروز تولد ۵ سالگی رضا ، عقد سعید و همسر شهید مومنی توسط مقام معظم رهبری خوانده شد و خدا رسماً یک هدیه تولد به رضای ۵ ساله داد و آن هدیه ؛ #بابا_سعید بود.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سالهاست که تصمیم به ثبت خاطرات سعید داریم و تا الان به دلایل مختلف از عدم اراده راسخ گرفته تا خواست خدا ، این اتفاق رقم نخورده و هر بار، کار تا یک جایی رسیده و متوقف شده است.
این روزها که باز رسالت ثبت خاطراتش را بار دیگر بر دوشمان سنگین تر احساس می کنیم، تصمیم گرفتیم در راستای جمع آوری مطالب و تدوین کتاب ، کانالی را هم در این جهت فعال کنیم و خود را ملزم به تدوین روزانه ی یک خاطره کنیم.
تا اگر روزی ما نبودیم ، لااقل قدم کوچکی برای نشر اینها برداشته باشیم و مدیون شهید خانواده مان نشویم.
این ایام که هر روز به دنبال خاطره ای میان خاطرات سعید می گردیم تا کدامش را اینجا بگذاریم ، سرگردانی و حیرانی جالبی را تجربه می کنیم.
خاطراتی که با آن می خندیم و یا اشکمان سرازیر می شود ، خاطراتی که گاهی ترک موتور سعید با آن رانندگی عجیب و غریبش ما را به پرواز در می آورد و گاهی در گوشه ای دنج به فکر فرو می برد ... نمی دانیم کدام را بگذاریم و چطور از سر و ته آن بزنیم تا در فضای مجازی بگنجد.
یک بخش دیگر از این حواشی مهم تر از متن ، تعریف این خاطرات و یادآوری اش برای مادر سعید است که چنان مجذوب و مشتاق ، گوش می سپارد و قلبش به تپشی شیرین می افتد با هیجانات خاطرات سعید ... و باز آخرش تکرار می کند؛ «همیشه می گویم سعید ، شیرین بود و بعدها از زبان علما روایتی شنیدم که حب اهلبیت در دل شیعیان ما ، آنها را شیرین می کند ...»
این روزها هم خودش خاطره است ... روزهای حیرانی ...
گاهی اراده می کنیم سعید را با هر آنچه از او شنیده ایم، به زبان خود روایت کنیم ... ولی
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
در این میان وقتی یکی از دوستان سعید احساس مسئولیت می کند و خودش خاطراتی را برایمان می فرستد ، کأن سعید را می بینی که ایستاده و مدیریت می کند ... بل أحیاءٌ ...
سعید جان!
دستی به دعا بردار و کمکمان کن که شرمنده شهدا نشویم 🤲
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
یه روز صبح با هم رفتیم حقوق گرفتیم ، شبش اومد گفت یه پولی داری به من قرض بدی ؟!
گفتم تو که صبح حقوق گرفتی!
گفت یه بنده خدایی گرفتار بود ، پول می خواست ، حقوقم رو دادم بهش. الان صادق مریض شده ، پول ندارم ببرمش دکتر ...
این یکی از خصلت های سعید بود همینطوری بی حساب کتاب می بخشید و صداش رو هم در نمی آورد ، اینجا هم چون من پرسیدم جوابم رو داد.
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک شب بعد از هیئت عشاق الخمینی و ایست بازرسی بسیج ، حدود ساعت ۳ نصف شب رفتم خونه و با همون لباسها خوابیدم ، دوساعت بعد، موقع نماز صبح، سعید اومد دنبالم.
چهره ی درهم و ناراحتی داشت . گفتم چی شده ؟ گفت اکبر طیبی فوت کرده ... 🔰
@shalamchekojaboodi
یک شب بعد از هیئت عشاق الخمینی و ایست بازرسی بسیج ، حدود ساعت ۳ نصف شب رفتم خونه و با همون لباسها خوابیدم ، دوساعت بعد، موقع نماز صبح، سعید اومد دنبالم.
چهره ی درهم و ناراحتی داشت . گفتم چی شده ؟ گفت اکبر طیبی فوت کرده
گفتم ؛ بابا ما با هم سر ایست بازرسی بودیم، طوری ش نبود . گفت ؛ حالش بد شد و حمله قلبی کرد ، تا بیایم بجنبیم از دست رفت
هاج و واج نگاهش کردم و باورم نمی شد
_ بپر بریم
_ کجا؟
_ تو راه بهت می گم
_ نماز نخوندم هنوز
_ اونجا می خونی
موتور هزار زیر پاش بود، ترکَش نشستم ، آنقدر با سرعت می رفت که من فقط دستمو محکم به کمرش گرفته بودم و خودم مثل یه پرچمی که باد تکانش می ده ، قشنگ روی هوا بودم. مخصوصا وقتی به دست اندازها می رسید، کاملا در حال پرواز بودیم.
بعد از چند دقیقه جلوی مسجد شهدا در اتوبان آهنگ ، ایستاد و جمعیتی رو دیدم که در حیاط مسجد در حال خواندن زیارت عاشورا بودند، به سعید گفتم اینجا چه خبره ؟
گفت جنازه ی اکبر طیبی اون جلوست ، حسین سازور داره بر پیکرش زیارت عاشورا می خونه!!!
بهت زده رفتم وسط جمعیت ، بعضی بچه رزمنده های قدیمی را در آن بین شناختم ، خیلی ها چفیه روی سرشان انداخته بودند و تو حال خودشون گریه می کردند.
رفتم جلو ، جایی که حاج حسین یک چفیه انداخته بود روی سرش و داشت می خوند . کنارش ایستادم، وقتی حاج حسین از زیر چفیه، یک جفت پای برهنه دید با تعجب سر بلند کرد و بدون اینکه خواندنش قطع بشه ، با دست اشاره کرد چیه ؟! چی کار داری اینجا ؟!
من دنبال جنازه می گشتم ، ولی خبری ازش نبود.
یک هو دور و اطراف رو با چشم گشتم تا سعید را ببینم ، در کمال تعجب دیدم سعید با همان بادگیر سورمه ای اسپیلت که تابستان و زمستان تنش بود ، کنار سه چهار نفر از بچه ها ایستاده و دارند به من می خندند.
تازه فهمیدم سرکار هستم و مرا برداشته آورده مراسم زیارت عاشورای مسجد شهدا. از دور با اشاره بهش گفتم یه انتقامی ازت بگیرم، اون سرش ناپیدا ...
روحش شاد ، دلم برای شوخی هایش تنگ شده
راوی ؛ آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شهدای دست نیافتنی ؛ شهدای مقدس شده
اتفاقی که سالهاست در زمینه ی شهید و شهادت افتاده است ؛ ساختن تصوری از شهداست که از ما خیلی فاصله دارند.
شهدایی که تماما کارهایشان درست است و غلط املایی ندارند.
در عرصه جمع آوری و ثبت خاطرات نیز ، چه مصاحبه شونده چه مصاحبه کننده تصورشان این است که فقط باید خاطرات خاصی از شهید مطرح شود که وجه مقدسی از او را به نمایش بگذارند.
شهیدی که دست نیافتنی می شود و فاصله زیادی با مردم عادی دارد. و حتی اگر نویسنده ای بخواهد شهید را آنچه که بوده به تصویر بکشد، ناشران، کتاب را از فیلتر مقدس خودشان عبور می دهند و شهیدی که دوست دارند را تحویل جامعه می دهند.
حقیقتش سالهاست در گوشه و کنار ، هر مطلبی ، نوشته ای ، برنامه تلویزیونی ای از سعید را می بینیم به غربت سایر شهدا بیشتر پی می بریم ؛ #شهدای_دست_نیافتنی_شده
می خواهیم همه شهدا را در یک قالب بریزیم، و آن شهیدی را بسازیم که خودمان می پسندیم. تا مبادا لکه ای بر تقدس او بیفتد.
در حالیکه این شهید ، آن نبوده که شمای نویسنده و یا برنامه ساز می خواهی . این شهید ، خودش بوده . خودش با تمام درست و غلطش. البته هنر به تصویر کشیدن همین درست و غلط هم ، هنر مهمی ست و آن هم چارچوب خاص خودش را دارد و باید کسانی که در جهت زنده نگه داشتن یاد شهدا قدم بر می دارند خود را به این هنر مجهز کنند.
شهدا که دست نیافتنی شدند ، جوانان ما به الگوهایی رو می آورند که دست یافتنی ترند.
و این شهید که قرار بود حلقه ی اتصال نسل انقلاب با نسلهای بعدی شود ، فقط برای مذهبیون تماشایی خواهد بود و این همان تحریف شهید و شهادت است.
حقیقتش ما بنای چنین چیزی را نداریم ؛ که فقط بگوییم سعید در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد و مسیری را ترسیم کنیم که کأن چاره ای جز شهادت در پایانش نبوده. البته بنا هم نداریم هر چیزی را بگوییم.
ما باید بتوانیم مسیر رشدش را درست به تصویر بکشیم و ان شاء الله که شهدا خودشان آن به آن کمکمان کنند که بیراهه نرویم.
التماس دعا
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
از زمان رحلت حضرت امام که هیئت عشاق الخمینی (ره) ، در محله فلاح، پایه گذاری شد و مسئولیتش بر عهده سعید قرار گرفت، بیشتر کارها و دوندگی های هیئت را توی این ۴، ۵ سال خودش انجام می داد .
از هماهنگی و آوردن سخنران و مداح تا کارهایی که به عهده بقیه بود و انجام نمی دادند؛ مثل جا به جا کردن بلندگوها و سیاهی زدن و ...
گاهی هم خیلی حرص می خورد و قاطی می کرد از اینکه چرا بچه ها، پای کار نیستن و یا چرا حضور ندارند توی هیئت ...
هر هفته ، توی سرما و گرما ، اغلب با موتور یا گاهی با ماشین، بلند می شد می رفت شیخ محسن حسینی را از بلوار ابوذر می آورد ، توی راه هم راجع به موضوع سخنرانی باهاشون هماهنگ می کرد
ایشون که می رسید و سخنرانی شروع می شد، تازه سعید می رفت دنبال مداح. یه موقع هایی وسیله زیرپایش نبود، التماس این و آن را می کرد که بیایید برویم سخنران و مداح را بیاوریم ...
گاهی غبطه می خوردم به این حالش. می دانستم هیئت های بهتری را شرکت و میانداری می کند و چه بسا نیازی به این هیئت ندارد، ولی از زمان تاسیس هیئت تا زمان شهادتش اجازه نداد، این عَلَم زمین بماند.
حتی ما می گفتیم هیئت را ماهانه اش کنیم که حضور بیشتری داشته باشیم ولی سعید قبول نکرد.
به جرأت می توانم بگویم ؛ رمز ماندگاری هیئت عشاق الخمینی ( ره) ، سعید شاهدی بود و رمز رفتنِ سعید شاهدی ، استقامتش پای این هیئت بود.
راوی ؛ آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
البته با بعضی از خاطره ها باید گریه می کردین ... اشتباه شده 🙈
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
از زمان رحلت حضرت امام که هیئت عشاق الخمینی (ره) ، در محله فلاح، پایه گذاری شد و مسئولیتش بر عهده
بنویسید مرا بی سر و سامان حسین
جگری سوخته و پاره گریبان حسین
پای شش گوشه گدا را بنشانید و سپس
بنگارید مرا دست به دامان حسین
روضه ای باز بخوانید و ، هلاکم بکنید
روی قبرم بنویسید پریشان حسین
پروراندند مرا پای همین هیئت ها
از همان روز ازل خورده ام از نان حسین
کاش در کرببلا جام شهادت نوشم
بسرایند مرا جزء #شهیدان حسین
شبِ بی گریه در این عشق حرام است مرا
این چنین است شبِ ریزه خور خوان حسین
بنویسید روی مشک علمدار حرم
جان عالم به فدای لب عطشان حسین
به خدا این پسر حضرت زهرا باشد
روی خاک است چرا پیکر عریان حسین
رضا باقریان
#مناجات_با_امام_حسین علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
سعید چنان ذوق و شوقی داشت که مدام می گفت مامان زود باشید... گفتم سعید جان صبر کن ما کارهامون رو انجام دهیم. می گفت دیر می شود، آنقدر عجله داشت که ما هم به عجله دویدیم.
آن روز همه چیز در نظرم زیبا بود ، تا مدت ها وقتی تلویزیون، آقا را در آن اتاق نشان می داد می گفتم همین جا بود که رفتیم، همینجا که دورتادورش پشتی هست. اینجا آقا نشسته بودند، سعید و محبوبه خانم آنجا نشسته بودند و ما کمی آن طرف تر ...
حدود ده تا عروس و داماد دیگر هم بودند که فقط سعید بین آنها با همسر شهید ازدواج می کرد ، هر کسی این موضوع را می شنید، خیلی خوشحال می شد ولی نمی دانم چرا نه خود سعید و نه هیچکس دیگر به آقا چیزی در این باره نگفت. با اینکه رضا کنار سعید نشسته بود.
برنامه از ساعت ۲ که آنجا بودیم تا ساعت ۴ ادامه داشت.
وقتی آقا از در وارد شدند، همه خیلی خوشحال شدیم ، بعضی از عروس ها گریه می کردند ، نه سفره عقدی بود و نه تشریفات خاصی، فقط با شیرینی و چای پذیرایی کردند ولی در عین سادگی خیلی با صفا و قشنگ بود
هیچ وقت خاطره ی آن روز هفدهم ربیع الاول و خطبه عقد خواندن آقا از ذهنم نمی رود.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
امروز ۴ ربیع الاول ، باز هم سعید راهی حسینیه امام خمینی ( ره) و دیدار حضرت ماه است باز هم عجله دارد که زودتر برسد ...
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
سعید در دیدار رهبری
دیروز بعد از سالها قسمت مون شد و رفتیم دیدار حضرت آقا ، از شبش که مادر آقا سعید متوجه شد ما داریم می رویم ، یک دفعه هوس کرد و گفت عکس سعید را هم ببرید.
خودش بلند شد گشت و یه عکس قنوت بنری در اندازه a3 پیدا کرد و گذاشت توی یه ساک صاف پارچه ای که عکس تا نخورد و تا آخرین لحظه هم که راه می افتادیم تاکید می کردند که عکس را جا نگذارید.
صبح با اینکه زودحرکت کردیم ، خوردیم به ترافیک نواب . گفتم سعید جان راه رو باز کن ، ما زودتر برسیم، بتوانیم برویم جلوتر بنشینیم. چند لحظه بعد واقعا انگار اون قفل راه باز شد و عجله ی دوباره ی سعید برای رسیدن به بیت را به چشم دیدیم تا رسیدیم به صف انتظار و خدا رو شکر چندان فاصله ای با در ورودی نداشتیم.
حالا این انتظار کشیدن و بعد طی خانها برای رسیدن به محل دیدار حضرت ماه و چانه زنی ها برای بردن عکس بنری و گذر سعید از دستگاه ایکس ری در این مسیر بماند.
آخرین خان به ما گفتند عکس با ابعاد بیشتر از a4 اجازه ورود ندارد، باید بگذارید اینجا بروید داخل . گفتیم آخر مادر شهید سفارش کردند این عکس را جا نگذاریم و با خودمان ببریم
در آخر راهکاری که به ذهنمان رسید این بود که دورتادور آن را ببُریم که دیدیم وسیله ی برشی نداریم . لذا به پیشنهاد خود مسئولین ورود ، دور تا دور آن را تا زدیم تا به ابعاد آ چهار شود. بعداً هم حدس زدیم دلیل این ممانعت شاید این باشد که وقتی عکس ، بزرگ باشد ، پشت سری ها آقا را نمی بینند و جلوی دید را می گیرد.
بالاخره سعی مان را کردیم که در عالم ظاهر ، سعید آقا را ببیند و آقا نیز سعید را . هر جا هم دستمان خسته می شد از بالا گرفتن عکس و فشار جمعیت و می خواستیم عکس را برای لحظاتی پایین نگه داریم ، یک دفعه حضرت آقا چیزی می گفتند و مثلا یادی از شهدا می کردند که تلنگری می شد تا آن را بالا نگه داریم.
در پایان هم با شرمندگی یک عکس تا خورده و کج و کوله تحویل مادرش دادیم.🙈
جای همه آنها که دلشان آنجا بود خالی ، دیدار به شدت بی نظیری بود.
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو در توست
نه من سبو کش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از
#شهدای_دفاع_مقدس
در #هفته_دفاع_مقدس
🍃🍃🍃🍃🍃
🤲 جهت سلامتی و #فرج_امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🤲 #سلامتی_رهبر عزیزمون
🤲 #نابودی_دشمنان اسلام و نظام
🤲 #برآورده_شدن_حاجات
⏰ تا روز جمعه ۷ مهر ماه ۱۴۰۲
✅ ختم صد هزار #صلوات با 👇
#عجل_فرجهم
💌 هدیه می کنیم به #چهارده_معصوم علیهم السلام، و همه #شهدا و #اولیاء_الله
📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، تعداد صلوات را وارد کنند
👇👇👇
https://iporse.ir/6159060)
#میهمانی_شهدا
#سیل_صلوات
https://eitaa.com/shabhayebashohada
یه بار زمستون با سردار چیذری و بچه های لشگر رفتیم ارتفاعات توچال.
بعد از کلی کوهنوردی توی برف به سختی خودمان را به قله رساندیم.
کمی که آنجا توقف کردیم ، سعید گفت بریم پایین؟ گفتم ؛خیلی سخته. گفت بادگیرامونو در بیاریم بذاریم زیرمون ، سرعتی بریم پایین.
خودش بادگیرشو درآورد ، منم بادگیرمو درآوردم، چهار پنج نفری با اسلحه و کوله پشتی نشستیم روی بادگیرامون و روی برفها با ۲۰۰ تا سرعت اومدیم پایین، وقتی رسیدیم به دامنه، ته اسلحه هامون رو کردیم توی برفا و ملق میزدیم.
به خیال مان فقط ما بودیم که این طوری پایین اومدیم و کیف کردیم ، یک دفعه پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم کل لشکر به تبع از ما، روی بادگیراشون دارند می یان پایین.😳 خودِ محسن چیذری هم از بغلمون با سرعت رد شد ... از دیدن این صحنه کلی خندیدیم . 😂
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
با تشکر از کسانی که ما را در جمع آوری این خاطرات یاری کرده و یاری می کنند
🌴🌴🌴
دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه برای دوره آموزشی رفت ، حالا بماند که پدرش اوایل چندان راضی نبود و هر بار چطور قِسِر در می رفت .
تازه به هنرستان رفته بود که یکدفعه دیدم با یک ساک نارنجی در دست به خانه آمد ، گفتم این که برای مدرسه مناسب نیست، گفت خوب است، وسایل هایم را می گذارم داخلش... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
دوران راهنمایی، یک هفته با مدرسه اردوی مناطق جنگی رفتند و بعد هم با دستکاری شناسنامه اش یک ماه برای دوره آموزشی رفت ، حالا بماند که پدرش اوایل چندان راضی نبود و هر بار چطور قِسِر در می رفت .
تازه به هنرستان رفته بود که یکدفعه دیدم با یک ساک نارنجی در دست به خانه آمد ، گفتم این که برای مدرسه مناسب نیست، گفت: خوب است، وسایل هایم را می گذارم داخلش.
دو سه روز بعد آمد و گفت یک ماه می خواهم به جبهه بروم. من هیچ وقت مخالفتی با جبهه رفتنش نداشتم ، با این حال گفتم ؛ یک ماه خیلی زیاد است باید درسَت را بخوانی. گفت؛ مدیرمان گفته بروید من برایتان نمره می گذارم. داخل همان ساک وسایلهایش را گذاشت و یک ماه رفتن همان و تا چهار ماه نیامد.
ماه چهارم هیچ خبری از او نداشتیم نه زنگی، نه نامه ای، نه خبری ، خیلی نگران بودم ، همه اش فکر و خیالم این بود که چه شده ؟! مفقود شده یا اسیر ؟! صدای زنگ در که می آمد، می گفتم شاید سعید باشد ، همیشه این صدای زنگ و تصور آمدنش برایم خیلی قشنگ بود .
دامادمان تا ناحیه بسیج اسلامشهر رفته بود و سراغش را گرفته بود ولی هر کس جوابی داده بود، یک بار هم خودم رفتم دنبالش.
یک روز پدرش رفت راه آهن، بلکه از او خبری بگیرد. همان روز بعد از اینکه آمد ، داخل اتاق طبقه سوم با مادرشوهرم و بچه ها نشسته بودیم و داشتیم حرفش را می زدیم . شوهرم، مجتبی را روی پایش خوابانده بود و برایش لالایی می خواند ، در همین حال ، داشت تعریف می کرد که در راه آهن چه گذشته و چه ها شنیده . می گفت هر قطاری که می آمد می رفتم و از رزمنده ها سراغ سعید را می گرفتم . بعضی ها برای اینکه دلش را به دست بیاورند، گفته بودند ما دیدیمش، چند روز دیگر می آید.
خیلی فکر و خیالات می کردم، دیگر از او دست شسته بودیم. همه مان ناراحت و بغض کرده، نشسته بودیم . پدرش همان طور که تعریف می کرد، یک دفعه گریه اش گرفت و با گریه ی او اشک هایمان سرازیر شد ، دختر بزرگم سرش را زیر پتو کرده بود و گریه می کرد.
من یک لحظه به یاد حضرت فاطمه صغری افتادم که بر دروازه شام ایستاده بود و از هر کاروانی که میآمد، سراغ پدرش را می گرفت. دیگر نتوانستم آرام گریه کنم و صدای هق هق گریه ام بلند شد . رفتم دم شیر آب تا صورتم را بشویم که یکباره صدای زنگ در آمد .
یک آن از دلم گذشت که نکند سعید باشد ، بعد پیش خودم گفتم؛ نه فکر نمی کنم ...
همان لحظه صدای بچه ها بلند شد که ذوق زده گفتند؛ مامان ! سعید است ... مامان ! سعید است ...
آنقدر خوشحال شدم که اصلا قابل وصف نیست ، انگار خدا دوباره سعید را به ما داده بود، به سینه می زدم ، نَنَه نَنَه می گفتم و از پله ها پایین می آمدم . من که پسرهایم را از یک سنی به بعد دیگر نمی بوسیدم ولی زمانی که از جبهه بر می گشت آنقدر دلتنگش بودم که نمی توانستم او را نبوسم. می گفت مگر اینکه ما به جبهه برویم که مامان ما را ببوسد.
بعدها دیگر این مدل نَنَه گفتن من هم سوژه ی شوخیهایش شده بود و هر وقت از جبهه می آمد همزمان با من به سینه اش می زد و نَنَه نَنَه می گفت و می خندید.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi