┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
دیشب؛ شب جمعه مورخ ۳/۳/۳ ، سیصد و سیزدهمین خاطره از خاطرات سعید در کانال قرار گرفت.
شبی که پیکرهای مطهر ۸ شهید سانحه بالگرد هر کدام گوشهای در خاک آرمید و شهیدجمهور در آغوش امام هشتم آرام گرفت.
شهیدانی که با رفتنشان چه دلها که خون کردند و با تک تک مقدرات عاشقانهی عجیب و غریبشان، چه آتش غبطه و حسرتی بر جان ها زدند. آنها که سوختند تا با خاکستر و خونشان ظهور را نزدیک تر سازند.
انشاءالله به زودی ۳۱۳ یار حقیقی خودشان را به امام عصر(عج) برسانند و در جمعه ای قریب، بانگ اناالمهدی را از کنار خانه خدا بشنویم.
آنگاه همه شهدا با بدنهای مطهرشان سر از خاک بردارند و رجعت کنند تا در رکاب حضرت بجنگند و انتقام سیلی زهرا( سلام الله علیها) بگیرند.
باشد که در این روز جمعه، این ۳۱۳ خاطره و خاطرات بعد از آن، مورد رضای امام عصر(عج) واقع شود و ما نیز در طریق زنده نگهداشتن یاد شهدا ثابت قدم باشیم.🤲
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
آقای جمال صالحی یکی از بچه های پایگاه که سال ۶۹ از اسارت اومده بود، نذر کرده بود با دوچرخه راهی مشهد شود... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بعد از اون طواف عاشقانه رفتند یه خونه ای کرایه کردند و سعید گفت آماده بشیم سریع بریم حرم. همه رفتند
آقای جمال صالحی یکی از بچه های پایگاه که سال ۶۹ از اسارت اومده بود، نذر کرده بود با دوچرخه راهی مشهد شود.
جمال پس از یک هفته که تو راه بود دقیقا شبی که فرداش سعید و بچه ها می خواستن از مشهد برگردند، رسید مشهد و مستقیم رفت حرم. دوچرخه شو گذاشت بیرون و با وسایل و کوله ش رفت داخل حرم و زیارت کرد. همونجا بچه ها رو دید و آنها او را بردند محل اسکان شون.
اون موقعی که جمال وارد محل اسکان می شه، سعید دراز کشیده بوده و سریع برمی گرده می گه جمال لپتو بیار جلو ماچ کنم و بعد هم بگو بخند و ... بچه ها به جمال می گن ما فکر نمی کردیم تو بتونی بیای، چون او از لحاظ جسمی وضعیت مناسبی نداشت و با دوچرخه اومدن کار سختی بود.
جمال می گه من امشب می خوام حرم بمونم و تا صبح تنها باشم، بچه ها می گن ما فردا صبح می خوایم برگردیم تو هم بیا با ما برگرد، نذرت بود که با دوچرخه بیای که اومدی، حالا تا تهران که نمی خوای رکاب بزنی.
جمال اولش قبول نمی کنه و می گه می خوام تو مسیر تنها باشم و ضمن اینکه شما ۸ نفرید با ۴ تا موتور، من چرخ دارم وسایل و کوله دارم. سعید می گه همه رو باز می کنیم هر کدوم یه تیکه ش رو بر می داریم. بیا با هم برگردیم.
با اصرار بچه ها جمال راضی می شه و با فیاض مقدم پشت موتور عباس دارابی می شینه و با اونا برمی گرده و می شن نُه نفر، دوچرخه ش رو هم باز می کنند و هر کدوم یه قسمتشو بار موتور می زنند و می آورند.
توی راه به جنگل گلستان که می رسند توقف می کنند و عکس می گیرند و یه شب را هم در بهشهر و یا مصلای آزادشهر می خوابند.
یکی از چیزهایی که در عکسها دیده می شه، پرچمداری و به قول معروف علمداری سعید در این مسیر است که تنها موتوریست که شاید داوطلب شده برای بستن پرچم اباعبدالله الحسین(ع) و هیچ جا از کار فرهنگی و نمادهای هیئتی غافل نبوده. چه در این مسیر و چه در دل معدن و کوههای قروه و سنندج و ...
قطعا در مسیر، هر ماشینی از کنار این کاروان موتوری رد می شده، قاب زیبایی در نظرش نقش می بسته و این حرکت نه تنها یک زیارت خاص رو براشون رقم زده بود، بلکه یک رژه موتوریِ عشقبازانه را برای هر بیننده ای در مسیر به تصویر کشیده است.
4⃣
📝 روایتی از یک سفر مشهد بر اساس خاطرات آقایان؛ عباس#دارابی، اکبر#طیبی، اسد#عسگرخانی، #جمال_صالحی
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
خاطرم هست با تعدادی از برادران رزمنده دوران جنگ به مراسم دامادی شهید رضا مومنی دعوت و راهی چهاردانگه شدیم تا به منزل محل دامادی رسیدیم.
آقا رضا آمد به پیشواز ما و داخل شدیم و از سادگی مراسم بسیار لذت بردیم
یک دیس شیرینی زبان و یک دسته گل که ما آورده بودیم در مجلس خود نمایی میکرد.
به قدری مجلس ساده و خداپسندانهای بود که آنچه در کتابها در مورد مجلس عروسی حضرت زهرا (س) و مولا علی(ع) خوانده بودیم را تداعی میکرد. شبی بسیار دل انگیز برای ما و رضا بود که با عشق و علاقه زندگی خود را آغاز نموده بود.
بعد از اینکه مجدد به منطقه آمد در مورد زندگی اش سوال کردم، گفت الحمدلله زندگی خوبی دارم اما نگرانی هایی در سخن و چهره اش نمایان بود.
آری رضا نگران فرزند و همسر بزرگوارش بعد از شهادتش بود. گویا او میدانست آسمانی میشود و نگران فرزندی بود که بدون پدر به دنیا می آید و نگران همسرش که باید هم پدر باشد و هم مادر.
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_رضا
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از چند سال که از شهادت رضا گذشته بود یه روز سعید رو دیدم و کمی با هم صحبت کردیم.از همسر و فرزند رضا سوال کردم.
گویا یکی دوبار به واسطه مادر و خواهر خودش و مادر شهید مؤمنی جویای احوالشان شده بود. در همین حد.
گفت آقا رحمت اگر من از همسر بزرگوار رضا خواستگاری و با ایشان ازدواج کنم، نامردی در حق رضا نیست؟
اونجا بود که من بهش گفتم سعیدجان! اتفاقا رضا قبل از شهادتش نگران همسر و فرزندش بود. این کار نه تنها نامردی نیست، بلکه مردانگیست و آفرین به تو اگر چنین کاری بکنی ...
در ادامه گفتم قطعا رضا از ملاطفت های تو با همسر و فرزندش خشنود خواهد شد و تو را دعا خواهد کرد و زندگی با برکتی خواهی داشت.
در خاتمه گفتم درنگ نکن و خبر ازدواج مسرت بخشت را به ما بده، که همینطور هم شد.
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
🕊 زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند …
بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر میکند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمیشناسد...
شهید سید مرتضی آوینی
یه بار صبح تاسوعا دسته رفته بودیم، بعد از ظهرم خونه شهید ملککندی برنامه بود و اون روز مداح من بودم و رسید به سینه زنی. آقا سعید خواست دودمه بده، گفت دو دسته بشید اون اتاقیا یه دم بیان، این وری ها یه دم.
دم اول رو که داد، دم دومش که این اتاقیا بخوان بگن یادش نمی اومد، هی به من نگاه می کرد، منم میکروفون دستم، ذکر رو فراموش کرده بودم.
هی نگاه کردم به آقا سعید، دو تا دستشو رو سرش گذاشته بود. مردم هم منتظرند که ادامه شو بگه یادش نمیاومد، باز به من نگاه میکرد، چشمشو باز میکرد می بست، لبشو میگزید، منم دو سه بار پشت میکروفون گفتم آقا سعید ذکر رو عوض کن، آقا سعید ذکر رو عوض کن.
ولی عوض نکرد و همین جور با سماجت تمام، با اینکه دم دوم رو یادش نمی اومد، گفت بیاین همه قاطی شیم و همون دم اول رو تکرار کرد.😅
این دیگه سوژه شده بود برای ما و تا مدتها با همین سوتی، آقا سعید رو دست مینداختیم.
راوی؛ آقای موسی #علینژاد
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از اخبار جبهه مقاومت🚩🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شیرمرد محور مقاومت، "یحیی سنوار"، پیشتر گفته بود:
کاری میکنیم که نتانیاهو روزی که مادرش او را به دنیا آورد، لعنت کند
🔻کاری که دیروز (و هرروز) دلاوران قسام کردند، همان است؛ و بیشتر✌️
✅ #اخبار_جبهه_مقاومت
👇👇
🆔️ @akhbarmoghavmat
یه آقایی بود که سعید به من گفت این بچه رزمنده ست و آخرای جنگ اومده تو جبهه. ایشون با ماشین مسافرکشی میکرد و خانمش می خواست وضع حمل کنه، برای جور کردن هزینه های بیمارستان گیر کرده بود.
سعید دم بیمارستان باهاش قرار گذاشته بود و با همدیگه رفتیم، رسیدیم اونجا و سعید رفت دم اورژانس، گفت داخلی فلان و اسم داد و اون بنده خدا اومد دم نگهبانی.
من رو موتور نشسته بودم و از دور نگاه می کردم؛ سعید پاکتی رو بهش داد و اومد. علی القاعده توی اون پاکت، نامه فدایت شوم که نبود، پول بود دیگه.
اون موقع(آخرای سال۷۳) همون مبلغی که آقا سعید برای هزینه های بیمارستان و وضع حمل خانم ایشون جور کرد در جایگاه خودش پول زیادی بود ولی سعید اینقدر مناعت طبع و تواضع داشت نمیگفت که چه جوری و از کجا این پول را جور کرده، فقط من از پاکتی که از دور دیدم بهش داد متوجه این موضوع شدم.
اون آقا با اینکه بچه رزمنده و بچه مذهبی بود ولی من دیگه هیچ جا ندیدمش و این قضیه را بعید می دونم کسی جز من و ایشون بدونه.
این حرکتهای آقا سعید در نوع خودش بینظیر بود. الان متاسفانه رفیق از رفیق خبر نداره که الان کجاست و در چه حالیه و وضعیتش به چه شکله ولی سعید رصد میکرد و واقعاً هرچی بگم که بی نظیر بود، کم گفتم.
راوی؛ آقای علیرضا #مسلم_خانی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اباعبدالله(ع) فرمودند؛ سفارش همه شونو (همه اونایی که شهدا را به نحوی یاد می کنند) به علی اکبرم کردم..😢♥️
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز باز قسمت شد بخشی از خاطرات را برای مادر آقا سعید از پشت گوشی خواندیم. عکس العمل ها خیلی جالب بود. کاش می شد پای هر خاطره نوشت که چه چیزهایی می گفتند، مثلا خاطره مشهد را که شروع کردیم خواندن، گفتن آره من چقدر نگران بودم که اینا با موتور چه جوری می خوان برن مشهد، هوا هم گرم بود.
بعد به عکس با طاووس رسیدیم گفتن من این عکس رو همون زمان که دیدم گفتم این عکس یه وعده ای درش هست( وعده شهادت)
به آن طواف ۷ دور رسیدیم با صدای بغض آلود حسرت آمیزی گفتند عجب ...عجب ...
به خاطرهی آقای رحمت از عروسی ساده رضا رسیدیم کاملا معلوم بود باز هم تحت تاثیر مظلومیت شهید مومنی قرار گرفتند و نگرانی رضا بابت خانوادهش را که شنیدند گفتند آخیییی
به خاطرات موسی علینژاد و دو دمه که رسیدیم خندیدند و گفتند اسم موسی رو چندین بار از سعید شنیده بودم
بعد هم خاطره عکس قنوت روگفتیم و گفتند این عکس سعید یه قنوت و یه نماز خاصی بود.
خلاصه هیچ خاطره ای رو نخوندیم مگر اینکه حاشیه ای پای خاطرات زدند و از شنیدن آنها سیر نمی شدند، تا اینکه در آخر، متن خداحافظی از شهید رئیسی را که در کانال بود خواندیم و گفتیم برنامه( یادواره شهدا) به پایان رسید و می تونید دکمهی پایانی رو بزنید.
ایشون هم طوری که یه برنامه ای تموم شده باشه، بدون خداحافظی، دکمه پایان تماس گوشی شون رو زدند و قطع کردند... ما موندیم و یه خداحافظی بی جواب🙈😅
با این پایان، یاد این خاطره افتادیم 👇
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
آن زمان که سعید در مرصاد مجروح شده بود، یک شب بعد از نماز مغرب و عشا دوستان سعید برای عیادتش، به در خانه مان آمدند ولی سعید مسجد بود.
در را باز کردم و تعارفشان کردم که بیایند داخل خانه ولی نیامدند. گل و شیرینی و میوه ای که آورده بودند را به من دادند و رفتند.
بعدها هر وقت سعید را می دیدند به شوخی می گفتند مامانت گل و شیرینی را از ما گرفت و در را بست.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی ست از این خانه به آن خانه برند
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi