eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
256 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
این دو بیتی، سه سال پیش توسط همان شخصی سروده شده که می گفت نام این شهید در ذهنم سید سعید حک شده است. @shalamchekojaboodi
⬅️تجلیل از والده مکرم شهید معزز سعید شاهدی سهی رئیس بنیادشهیدچهاردانگه با حضور در منزل شهید والامقام سعیدشاهدی سهی، ضمن گرامیداشت یاد و خاطره این شهید بزرگوار، از صبر و استقامت خانواده معظم ایشان تقدیر کردند. به گزارش روابط عمومی بنیادشهید چهاردانگه در اقدامی ارزشمند، مسعودباقری رئیس بنیادچهاردانگه، ظهر امروز ۹ مرداد ماه با خانواده شهید والامقام سعید شاهدی سهی دیدار کردند. این دیدار به منظور تجلیل از ایثارگری‌های شهید والامقام و قدردانی از صبر و استقامت خانواده معظم ایشان صورت گرفت. در این دیدار، باقری ضمن ابراز همدردی با خانواده شهید، بر ادامه راه شهدا و پاسداری از ارزش‌های انقلاب اسلامی تاکید کردند. کانال اطلاع رسانی بنیاد شهید وامورایثارگران چهاردانگه https://eitaa.com/joinchat/4014997704Ce770b850ea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از صبح حسینی
كوچه های مدینه و بوی زخم های تنی كه می آید چشم های سپید یعقوب و بوی پیراهنی كه می آید مرد سجّاده ای كه درك نكرد هیچ كس آیه ی مقامش را در هیاهوی شهر كوفه نداد هیچ كس پاسخ سلامش را تا عزاداریش شروع شود دیدن شیرخواره ای كافی ست تا صدایش به گوش ما برسد دیدن گوشواره ای كافی ست وقت افطار كردنش هر شب تا كه چشمش به آب می افتاد تشنگی ضریح لب هایش یاد طفل رباب می افتاد من نمی دانم این كه خاكستر چه به روز سر امام آورد زیر زنجیر، پیكر زردش معجزه بود اگر دوام آورد گیرم از دست كوفه راحت شد سنگ طفلان شام را چه كند؟ گیرم از دست كوچه سنگ نخورد مردم پشت بام را چه كند؟ تا كه این مرد قافله زنده ست حرفی از طفل كاروان نزنید پیش این مرد گریه، جانِ حسین حرفی از چوب خیزران نزنید علی اکبر لطیفیان علیه السلام https://eitaa.com/sobhehoseini
اسماعیل هنیه به شهادت دسید روابط عمومی کل سپاه پاسداران: 🔹با عرض تسلیت به ملت قهرمان فلسطین و امت اسلامی و رزمندگان جبهه مقاومت و ملت شریف ایران، بامداد امروز محل اقامت جناب آقای دکتر اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی مقاومت اسلامی حماس، در تهران مورد اصابت قرار گرفته و در پی این حادثه ایشان و یک نفر از محافظین وی به شهادت رسیدند. 🔹علت و ابعاد این حادثه در حال بررسی و نتایج آن متعاقبا اطلاع رسانی خواهد شد. @shalamchekojaboodi
هنيئاً لك يا هنية......‌...😭😭😭 جبهه حق، می‌دهد، می‌دهد، اما اراده خداوند بر امامت مستضعفان قرار گرفته... و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین... إنا من المجرمین منتقمون...
دیروز از دیدار حضرت آقا سرشار شدی و امروز جام شهادت را از دستان سیدالشهدا(ع) نوشیدی. این ایام چه خونی به دلت شد، تو تنها پدر سه شهید نبودی، پدر هزاران کودک شهید غزه بودی😭😭... حالا آن چشمانت که از بی خوابی و اشک، خون افتاده بود بسته می شود 😭😭و چشمان روحت بازتر. حالا با قدرتی دیگر از حیات شهیدانه و طیبه، همراه حاج قاسم و دیگر شهدا به کمک مردم غزه خواهی آمد ... هنیئا لک یا هنیه ... پیش به سوی انتقام سخت ✋ @shalamchekojaboodi
📣📣📣 ختم هزاران با عجل فرجهم، برای سلامتی و طول عمر رهبر عزیزمان و جهت دفع بلا از مردم غزه و لبنان👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/duvi
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴 امروز ‏امامِ جامعه به همراه ده‌ها هزار شیعه بر پیکرِ مطهرِ شهیدانِ اهل‌تسنن نماز خواند و گفت: «اللهم إنا لا نعلم منهما إلا خيراً» این است معنای که اسرائیل و آمریکا و سلفی‌ها و تکفیری‌ها هر تلاشی کردند تا این وحدت شکل نگیرد، ولی شد. | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این نور پردازی انجام شده روی مزار، کار هر کسی هست خدا خیرشون بده. واقعا قشنگه. @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
این نور پردازی انجام شده روی مزار، کار هر کسی هست خدا خیرشون بده. واقعا قشنگه. @shalamchekojabood
یه چیزی یادم افتاد این عکس برای هفته پیشه که بحث صرفه جویی در مصرف برق بود اکثر جاهای گلزار برق ها رو کم کرده بودن یه قسمت های کمی که مراسم بود روشنایی داشت بعد فکر کن قطعه ۲۹ تاریکی مطلق فقط این یه تیکه روشن بود بعد فکر کن من یه لحظه از تاریکی مطلق اومدم دیدم یه تیکه نور کوچیک از بالا اومده و فقط مزار داداش رو روشن کرده هی آسمون رو نگاه میکردم یاد این مستند زندگی پس از زندگی افتادم. فکر کردم از آسمون تونل نورانی خورده تا پایین داره یه رفت و آمدی صورت میگیره🥺 اومدم کنار دیدم یه چراغ روی درخت کار گذاشتن حس معنویتم از بین رفت🤣 ولی جدا کار قشنگی بود مخصوصا اون شب تو دل اون تاریکی مثل یه نور هدایت بود برای پیدا کردن مسیر 😍 @shalamchekojaboodi
۲۸ سال است که این قاب، در خانه‌ی عمه سکینه جا خوش کرده است. قبلا روی دیوار بود و حالا در خانه ی فعلی؛ روی میز گوشه‌ی حال، کنار سماور و کتاب دعا و قرآن ...حالا که عمه در بستر بیماری روی تخت، گوشه ی همجوار آن نشسته است‌. عمه، عاشق سعید بود و هست. حتی حالا که حافظه اش را کم و بیش از دست داده و پیرتر شده، هنوز همان عمه‌ی دوست داشتنی سعید است و سعیدِ دوست داشتنیِ عمه. سعید بود دیگر، فقط باب رفاقتش با غریبه ها باز نبود، با هر آنکه راهش را قبول داشت، چه آشنا و چه فامیل و چه غریبه، رفیق می شد. گاهی می رفت به عمه‌اش سر می زد و می گفت اومدم یه ماچت بکنم و برم، گاهی هم به او زنگ می زد و حالش را می پرسید. یکی از کسانی که تقریبا همزمان با فکه رفتن سعید، به مکه رفت، عمه سکینه بود؛ وقتی عمه از مکه برگشت سعید از فکه آمده بود و او را تازه به خاک سپرده بودند. خبر شهادت سعید برای عمه‌ خیلی سنگین تمام شد‌‌. وقتی از مکه آمد بچه‌هایش که خبر از رفاقت او با سعید داشتند، مستأصل شده بودند که چطور خبر شهادت سعید را به او بدهند و پس از خاکسپاری که داغ، قدری سرد می شود با آمدن عمه، آتشی دوباره به جان همه زده شد و دوباره ناله ها سر به فلک گذاشت. سال ۸۷ آن زمانی که عمه سکینه هنوز حافظه اش یاری می کرد، با همان صدای دلنشینش، دو سه خاطره از سعید مِن‌جمله خاطره ی بازگشت خودش از مکه را برایمان تعریف کرد و صدایشان را ضبط کردیم. صدایی که گاهی ابری می شد و گاهی بارانی؛ از یک سفر عمره‌ای که انتظار نداشت پایانش چنین باشد. اگر توفیقی باشد ان‌شاء‌الله به زودی میهمان خاطرات ایشان خواهیم بود.
یه بار فکر می کنم با داداشم اینا (بابای سعید)، خونه‌ی خواهرم بودیم و موقعی که خواستیم برگردیم سعید گفت: «عمه! سوار موتور می‌شی ببرمت؟! مامانم که می‌ترسه!» گفتم آره. من سوار موتورش شدم‌ و انقدر تو پستی بلندی خیابونا رفت و پیچید لای ماشینا، هی گفت عمه نمی‌ترسی؟! گفتم نه، برای چی بترسم عمه؟! ترس نداره که. خب من جوونی‌هام هم خیلی رو موتور می‌نشستم. تا منو از پیروزی رسوند به جنت آباد، هی گفت؛ عمه‌م چقدر شجاعه...عمه‌م خوبه... همه ش باید بیام عمه‌م رو بردارم با موتور اینور اونور ببرم...عمه‌م نمی‌ترسه. انقدر خوشحال بود که منو سوار موتورش کرده و من هم نمی‌ترسم. هر چی می‌پیچید لای ماشینا و‌ اینور اونور می رفت، اصلاً من نگفتم چیکار می‌کنی. گفت والا مامانم هی می‌ترسه و میگه یاابالفضل، سعید اینوری نرو، سعید اونوری نرو، سعید الان ماشینه میزنه بهت، الان اینجوری میشه. مامانم پشت موتور من همه‌ش می‌لرزه.😅 گفتم نه عمه، من اون روزا با شوهرم هم که بیرون می‌رفتیم، مرتب رو موتور بودیم یا امامزاده صالح می رفتیم یا شاه‌عبدالعظیم یا خونه اقوام تا تهرانپارس و اینور اونور، هرجا می‌رفتیم با موتور بودیم. طوری که همه می‌گفتن شما توریست هستید. خلاصه سعید منو رسوند و خیلی خوشحال بود که من نمی ترسم. راوی؛ _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‏بچه‌ها نَمیریدا !! اگه بمیرید به جسدتون دست نمیزنن میگن غسلِ میّت داره ولی اگه شهید بشید بچه‌ها سرِ تیکه‌ی کفن‌ِتون دعواست... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حاج حسین یکتا
‌ پیام ارسالی خواهر شهید مصطفی احمدی روشن👇 سلام خیلی ممنونم بابت واسطه ی آشنایی شدنتون باور بفرمایید هربار که سر میزنم به این کانال حداقل یک لبخند غلیظ همراهم‌ میشه و اینکه چقدر شخصیت این شهید بزرگوار مثل برادرم شاده @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ پیام ارسالی خواهر شهید مصطفی احمدی روشن👇 سلام خیلی ممنونم بابت واسطه ی آشنایی شدنتون باور بفرمای
‌ سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما خواهر بزرگوار ‌‌چقدر جالبه که برادر مصطفای شما اخیرا با یک کتاب که به طور ناخواسته در مسیر ما قرار می گیره، واسطه آشنایی مون با خودشون و خانواده محترمشون می شن و بعد طولی نمی کشه که چنین پیامی از جانب شما خواهر گرامی شون به دست مون می‌رسه. حقیقتش بعد از خواندن فصل مربوط به شهید احمدی روشن از کتاب منم یه مادرم، دوست داشتیم آقا مصطفی رو روایت کنیم؛ برادر دوست‌داشتنی شما که حقیقتا مانند نامش مصطفی بود و برگزیده، همانطور که آقا مصطفای صدرزاده چنین انتخاب شده بود. و دوست داشتیم از مادر عزیزتان بیشتر بگوییم، اما چه کنیم که زبان‌مان الکن و فرصتمان ناچیز است. باشد که خدا با این نشانه ها، توفیق بلند کردن عَلَم یاد شهدا را در حیات و ممات مان عطا کند و بتوانیم اندکی از حقی که شهدا به گردن مان دارند با زنده نگهداشتن یادشان ادا کنیم. اللهم اجعل محیای محیا محمدو آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد 🤲 هدیه به روح همه شهدا از جمله دانشمند شهید؛ دکتر مصطفی صلوات @shalamchekojaboodi
رسانه‌های لبنانی‌ در پی حملات دیشب حزب الله به سرزمین های اشغالی و بیت هلل: این حملات درباره واکنش به ترور فؤاد شکر در بیروت نیست، بلکه بخشی از فعالیت «عادی» حزب‌الله در حمایت از غزه است. پ ن؛ این یه ترقه بازی بود، منتظر آتیش تهیه باشید. @shalamchekojaboodi
هدایت شده از کانال حسین دارابی
به آقای پزشکیان بگید تو انتصاباتش یه استعلام از نهادهای امنیتی و قضایی بگیره، چندتا از انتصاباتش قبلا مسأله دار بودن.... 😐 انتصاباتش تا اینجای کار البته
هدایت شده از کانال حسین دارابی
مث اینکه استعلام میگیره، اونایی که مشکلی ندارنو میزاره کنار مشکل دارا رو مسوولیت میده😂
دی ماه سال ۷۴ من از سفر عمره که برگشتم و رسیدم فرودگاه، دیدم کسی به استقبالم نیومده ...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ دی ماه سال ۷۴ من از سفر عمره که برگشتم و رسیدم فرودگاه، دیدم کسی به استقبالم نیومده، به هر جا تلفن زدیم هیچکسی نبود، از فرودگاه که بیرون اومدم، دیدم بچه‌هام اومدند و منتظرند. منو آوردن خونه ولی خدا می‌دونه که دیگه چه روزی به سر من اومد؛ برای استقبال ازم، نه اسفند و نه گوسفند و نه چراغونی ...هیچ خبری نبود. حتی یه شام درست نکرده بودن بگن خب حالا مامان ما میاد اقلا یه لقمه شام تو خونه باشه، هیچ برنامه‌ای نداشتند. من وقتی اومدم تو اتاق و دیدم اینا انقدر ساکتن، مثل اینکه سقف اتاق اومد رو سر من. همینطور نشسته بودن این نگاه به اون می‌کرد، اون نگاه به این می‌کرد. کمی بعدتر چایی درست کردن ولی من دیگه هیچی نخوردم. گفتم هیچی نمی‌خوام فقط به من بگید چی شده؟! هی می گفتن هیچی نشده، مامان هیچی نشده. گفتم پس چرا شماها انقدر پریشونید؟! هیچی نگفتند. گفتم پس پاشید برید خونه‌هاتون، گفتن نه ما می خوایم امشب که شما اومدی پهلوی شما بخوابیم. دیگه خوابیدند و من هم توی اتاق کوچیکه بدون تشک و بدون هیچی در کنار یکی از دخترام خوابیدم. مثل مرده افتادم یه گوشه. یه لباس نازک تنم بود و دخترم هی می‌گفت مامان لباستو عوض کن سرما می‌خوریا. از بس که اعصابم خورد بود می‌گفتم نه مامان سرد نیست. با همون لباسی که تو هوای گرم عربستان پوشیده بودم، خوابیدم. چیزی هم رویم ننداختم، اگرچه از شدت ناراحتی خوابم نمی برد. او هی یه لا می‌نداخت روم و من می‌گفتم ننداز مامان، گرمم می شه. تا صبح مُوَکلِ من بود و هی ازم مراقبت می کرد. برای نماز صبح که بلند شدم اصلاً گیج بودم و هی دورشون تاب می‌خوردم، ببینم علامتی هست که اینا یه چیزی بگن، دیدم نه اصلا حرف نمی زنند. حتی روی لباس مشکی‌هاشون هم، لباس پوشیده بودن که من نبینم. صبحانه رو که خوردیم داماد کوچیکم منو صدا کرد و گفت پاشو بیا. وقتی رفتم تو اتاق گفتش که می‌خوام ببرمت ملاقات سعید. من دیگه اصلا باور نکردم هر چی قسم خورد گفتم ممد آقا به من دروغ نگو. بچه برادر من دیگه جای ملاقات نداشت، سعید شهید شده😭 شما می‌خواین به من نگید، بگو تو رو خدا چی شده. گفت آره سعید شهید شده. همون موقع با گریه و زاری پا شدیم رفتیم بهشت زهرا(س) و از بهشت زهرا هم رفتیم خونه داداشم و الان(سال۸۷) ۱۳ ساله که من چشم به راه موندم دیگه. چشمم به دره که ببینم سعید کی از در می یاد تو 😭 راوی؛ ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi