eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
256 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمعه بعد از سالگرد داداش رفتیم حرم عمه جانم حضرت معصومه از طرف داداش سعید و همه شهدا زیارت کردیم ان شاءالله که قیامت شفیع همه ما باشن🥲💚 @shalamchekojaboodi
👆 با پیام آقای عباس مجدد یادآوری شد که امشب شب شهادت سعید است @shalamchekojaboodi
دیگر رها ز غصه و مِحنَت شدم حسین از خاطرات خویش چه راحت شدم حسین با کس نگفته ام ز چهل سال پیش من از کوچه ی مدینه که غارت شدم حسین از کوچه ی مدینه که مادر به خاک خورد از کوچه ای که غرق خجالت شدم حسین قدّم نمی رسید که او را کمک دهم خیلی در آن میانه اذیت شدم حسین خیلی عزیز بودم و در بین طائفه ! محکوم به شنیدن تهمت شدم حسین دیدی برادرم جگرم تکه پاره شد کشته میان خانه به غربت شدم حسین گفتی که دیگر عطر به مویت نمی زنی گفتی : ” حسن ز داغ تو غارت شدم” حسین اما بدان چو روز تو روزی حسین نیست من گریه کن برای گلویت شدم حسین رضا رسول زاده علیه السلام https://eitaa.com/sobhehoseini
صبح روز شنبه دوم دی ماه سال ۷۴ مصادف با آخرین روز ماه رجب، طبق روال هر روز ، نماز صبح را به جماعت خواندیم و بعد از خواندن زیارت عاشورا ، آقا سعید یک روضه ی امام حسن علیه السلام هم خواند. صدای دلنشینش هنوز در گوشم است که روضه ی غریبی امام حسن را خواند...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
صبح روز شنبه دوم دی ماه سال ۷۴ مصادف با آخرین روز ماه رجب، طبق روال هر روز ، نماز صبح را به جماعت خواندیم و بعد از خواندن زیارت عاشورا ، آقا سعید یک روضه ی امام حسن علیه السلام هم خواند. صدای دلنشینش هنوز در گوشم است که روضه ی غریبی امام حسن را خواند. سابقه نداشت بعد از نماز بخوابد ولی آن روز دیدم رفت انتهای سوله، شمدش را روی صورتش کشید و خوابید. موقع صبحانه ، دو سه نفر از بچه ها از جمله محمود غلامی رفتند شمد را از رویش کشیدند گفتند بلند شو صبحانه بخوریم، آقا سعید هیچی نگفت دفعه آخر سرش را بلند کرد چشمش را باز کرد و به محمود غلامی که او را محمودی صدا می کرد ؛ گفت: «محمودی! مگه نمی دونی من روزه ام؟!» ( گویا به آقای دشتی هم می گوید؛ حتما باید ریا کنم و بگم که روزه ام) بعد گرفت خوابید تا ساعت ۸، ۸و نیم صبح که آماده شدیم برویم پای کار ، نمی دانم خواست خدا چه طور بود که من آن روز کمرم به شدت درد گرفته بود. اصلا زمین گیر شدم و نمی توانستم تکان بخورم. طبق معمول بچه هایی که در مقر می ماندند ، می آمدند بچه هایی که می رفتند سر کار را راه می انداختند‌ و بدرقه می کردند. آقا سعید هم ماشاء الله خیلی شر بود و هیشکی از شوخی هاش در امان نبود. ولی آن روز بسیار تعجب کردم از اینکه خیلی در خودش بود. محمود یک اورکت از این قدیمی های سپاه انداخته بود روی دوشش و یک سیم خاردار بُر در دستش می چرخاند و هی بالا پایین می پرید و خیلی بی تابی می کرد برای رفتن ، خیلی به من اصرار کرد که مهدی بیا برویم، پشیمان می شوی دیدم آقا سعید سرش پایین بود و دستش را کرده توی جیب آن بادگیر کُره ای ش و هی به این طرف و آن طرف قدم می زد. محمود خیلی اصرار کرد و با وجود کمردردم، داشتم تحریک می شدم که باهاشون بروم. آقا سعید همانطور که سرش پایین بود یک لحظه سرش رو بلند کرد و برگشت به محمود گفت ؛ واسه چی اینقدر اصرار می کنی ؟! نمی یاد دیگه ، بیا بریم، دیر شد، با این حرف آقا سعید، من دیگه سرد شدم و نرفتم. اونا سوار آمبولانس شدند و رفتند ... ⬇️⬇️ راوی : آقای   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ بچه ها رفتند و ما هرکدام به کار خود مشغول شدیم. من رفتم پای منبع آب و شروع کردم به شستن لباسهایم. همینطور که مشغول شست و شو بودم یک دفعه‌ صدای انفجاری آمد. آمبولانس که بچه ها را گذاشته بود و برگشته بود همان موقع سریع دور زد و رفت طرف میدان مین. یک کیلومتر بالاتر از مقر تفحص در فکه یک میدان مینی است که این میدان پائین ارتفاع 112 است. یک معبری هم آنجا درست کرده بودیم که همیشه زیارت عاشورا یا چیزی می‌خواستیم بخوانیم، می رفتیم آنجا می خواندیم. آمبولانس که رفت، بی‌سیم نداشتیم بدانیم چه اتفاقی افتاده. این راننده‌ی آمبولانس یک سربازی بود که تا آن موقع ازاین چیزها ندیده بود و حالش خراب شده بود. فقط دیدیم آمبولانس با سرعت برگشت آمد دم مقر و اون راننده را پیاده کردند و یکی از بچه‌ها پشت فرمان نشست و رفتند و من دیگه هیچ صحنه‌ای ندیدم ... فقط از اون سرباز که توی حال خودش نبود چیزهایی دستگیرم شد که مین والمر منفجر شده و شهید غلامی یک پایش از بیخ افتاده و یک پایش به پوست وصل است. و شهید شاهدی هم سر تا سر بدنش ترکش خورده است... با شنیدن این خبر همه ما از حال خود خارج شدیم. بچه ها را در سوله جمع کردیم و گفتیم بیایید یک دعای توسلی بخوانیم و توسلی کنیم که لااقل زنده بمانند. والمر زده بود و به این راحتی نمی شد کسی از آن مین، جان سالم به در ببرد... ⬇️⬇️ راوی: آقای   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ مین والمرا ساخت ایتالیا یک مین ضد نفر است که ۵ شاخک دارد و وقتی چیزی به شاخک هایش بخورد از زمین کنده می‌شود و تا ارتفاع ۶۰ سانتی متری بالا می‌آید و در آنجا منفجر می‌شود. ضمن اینکه به دلیل قدرت جهندگی نیز در ناحیه شکم، بسیار کشنده‌تر می‌شود به گونه‌ای که بیش از هزار ترکش به شکل مکعب در این مین به صورت ۳۶۰ درجه پراکنده شده و تا ۶۰ متر هم قدرت تخریب دارد... توضیحات بیشتر @shalamchekojaboodi
تا ساعت ۱۱ صبر کردیم و ساعت ۱۱ دیدیم آمبولانس از دور دارد می آید ولی خیلی آرام آرام می آید، انگار دیگر جانی برایش نمانده بود ... بچه ها آمدند و رسیدند ولی چیزی نگفتند ، من یکی از بچه ها را کنار کشیدم و گفتم چی شده ؟ گفت : رفتند ... به سختی خودم را نگه داشتم چون اگر سربازها متوجه می شدند دیگر به راحتی نمی شد جمعشان کرد. نهار را که خوردیم ، داشتیم سفره را جمع می کردیم که آقای داود دشتی کم کم شروع به صحبت کرد و فضا را آماده کرد و بعد قضیه شهادت بچه ها را گفت. دیگه مقر تبدیل به عزاخانه شد و صدای گریه و ناله ی بچه ها بلند شد ... راوی ؛ آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
آن چیزی که من از بچه ها شنیدم اینطور بود که آقای غلامی در میدان مین داشته جلو می‌رفته و آقا سعید شاهدی هم به فاصله‌ی یک متر پشت سر ایشان بوده، از پنج شش نفری که رفته بودند ، این دو نفر جلو می روند که پاکسازی میدان را شروع کنند و بقیه ی بچه‌ها بیفتند در معبر. پای راست محمود روی مین والمر می رود و قطع می شود پای چپش هم به پوستی بند می شود، ترکش‌ها و ساچمه هایش هم سعید را می گیرد. همان روز هر چه بچه ها به دنبال پای راست محمود گشتند پیدا نکردند. در آن محدوده ی ارتفاع ۱۱۲ فکه، شهید زیاد پیدا شد ، یک کانالی آنجا در پایین ارتفاع بود که شهید قاسم دهقان آدرس ۷۰ شهید از گردان مالک در والفجر یک را داده بود. این میدان مین، ۵ شهید هم از بچه های تفحص گرفت ؛ بعد از شهید شاهدی و شهید محمود غلامی، شهید عباس صابری و بعد شهید حسین صابری به همراه شهید علیرضا غلامی؛ فرمانده تفحص لشگر14 امام حسین (ع) آنجا شهید شدند. بعد از دو ماه که از شهادت سعید و محمود می گذشت ، علی آقا محمودوند و آقا مجید پازوکی اینا به منطقه آمدند و دنبال پای محمود گشتند و باز چیزی پیدا نکردند، آن بادگیر سعید و وسایل دیگرشان را هم به تهران برگرداندند‌... راوی ؛ آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌🕊⚘🕊⚘🕊⚘ این سطر جاده ها که به صحرا نوشته اند یاران رفته با قلم پا نوشته اند این خاطرات ، همه سر بسته نامه هاست کز آخرت به مردم دنیا نوشته اند ⚘هدیه به روح شهیدان و صلوات @shalamchekojaboodi
👆پیامک سردار سلامی که ساعت ۹ و ده دقیقه امروز صبح (درست حوالی ساعت شهادت سعید) از طریق سامانه ی پیامکی فرستاده شده. @shalamchekojaboodi
‌ 💐 هدیه به روح شهید سعید شاهدی و شهید محمود غلامی 👇👇 https://iPorse.ir/6242916 ( ان شاء الله تا سه شنبه ۵ دی خوانده شود) @shalamchekojaboodi
‌ ‌مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود   درد رقیه تو پدر جان یتیمی است درد سه ساله تو مداوا نمی شود   شأن نزول رأس تو ویرانه من است دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود   بی شانه نیز می شود امروز سر کنم زلفی که سوخته گره اش وانمی شود   بیهوده زیر منت مرهم نمی روم این پا برای دختر تو پا نمی شود   صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود   چوب از یزید خورده ای و قهر با منی از چه لبت به صحبت من وا نمی شود   کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود   شاعر: محمد سهرابی   سلام الله علیها https://eitaa.com/sobhehoseini
‌ « دی ماه بود و هوا سرد . پای چراغ علاء الدین نشسته بودم و مشغول انجام تکالیفم بودم . اون هفته ظهری بودم و دو سه ساعت دیگر باید راهی مدرسه می شدم. اتفاقا آن روز یکشنبه سوم دی، علوم داشتیم و طبق برنامه، معلم مورد علاقه ام را می دیدم... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ « دی ماه بود و هوا سرد . پای چراغ علاء الدین نشسته بودم و مشغول انجام تکالیفم بودم . اون هفته ظهری بودم و دو سه ساعت دیگر باید راهی مدرسه می شدم. اتفاقا آن روز یکشنبه سوم دی، علوم داشتیم و طبق برنامه، معلم مورد علاقه ام را می دیدم. حدود ساعت ۹ صبح زنگ در به صدا در آمد. مامان در را باز کرد و از پله ها پایین رفت . یه صدایی می شنیدم که می گفت حاج خانم منو نمی شناسی ؟ ... منم اکبر طیبی .. و صدای خانمی هم می آمد مامان چند دقیقه ای با مهمانان پایین بود و من هم سرم به کار خودم بود. یکباره دیدم مامان با یه حالت دلشوره ای بالا اومد و سریع تلفن قرمز رنگ رو از پریز کشید و رفت پایین ... گفتم مامان چی شده؟ گفت سعید ... سعید انگار ... چادر سر کردم و دنبالش آمدم طبقه دوم ... سعید چی شده ؟ _ سعید شهید شده ... با شنیدن این جمله شوکه شدم و برای اولین بار با خبر از دنیا رفتن یک عزیز مواجه می شدم. گوشه ای از اتاق نشستم، سرم را روی زانویم گذاشتم و آرام آرام شروع به گریستن کردم ، لرزش زانویم را در دستانم احساس می کردم در آن لحظات بعد از ترس مواجه شدن با جنازه ای تکه تکه، اولین غصه ام این بود که مگر می شود سعید دیگر نباشد ؟ یعنی سعید از یادها خواهد رفت ؟ سعید با اون همه شور و هیجان و انرژی و شوخی .. یعنی قرار است سعید فراموش شود ؟! چند روز پیش که از منطقه زنگ زد من اول گوشی رو برداشتم و بعد خیلی زود دادم به مامان ، شاید هم سعید عجله داشت، نمی دانم. مثل همیشه با همون لحن قشنگش گفت سلام آبجی! سفارش ما چی شد ؟ تازه رفته بودم کلاس مروارید بافی و داداش سعید که کارم را دید گفت آبجی برای من با مروارید یه یاحسین درست کن. البته من بلد نبودم چطور آن را درست کنم. دی ماه بود و هوا سرد و ابری و حالا خانه مان بارانی شد آن هم چه بارانی یاد ندارم کسی بیشتر از سعید در دلهایمان اینقدر جا باز کرده باشد ، از کوچک و بزرگ ، همه دوستش داشتیم و جنس دوست داشتنش متفاوت بود. وقتی سعید را می دیدیم از سر و کولش بالا می رفتیم حتی وقتی با همسر شهید مومنی ازدواج کرد و با رضای پنج ساله به خانه ی ما آمد هنوز اون شور و هیجان ها بر پا بود و از ما می خواست که هوای رضای کوچک را زیاد داشته باشیم . تاکید داشت مبادا با رضا رفتاری کنید یا حرفی بزنید که ناراحت شود‌. خب رضای کوچک فرزند شهید رضا مومنی بود و به خاطر همین سعید خیلی سفارش او را می کرد. دی ماه سال ۷۴ بود و دیگر نیازی نبود به چراغ علاء الدین بچسبم و کف پاها و دستهایم را به بخاری بچسبانم تا سردی آن را بگیرد همان که خبر شهادت سعید آمد و بلافاصله پلاکاردی سر در خانه مان زده شد با این عبارت ؛ سعید جان شهادتت مبارک دیگر خانه در میان رفت و آمدها و گرمی سوز و اشک ها حسابی گرم شده بود همه آتش می گرفتند از این خبر و می سوختند و کمی بعد رایحه شهادت به دلهایشان صبر و آرامش را هدیه می کرد زن جوانی که با هزار و یک امید پس از شهادت همسرش و داشتن یک فرزند از آن شهید، با سعید ۲۴ ساله ازدواج کرده بود و حالا از او نیز فرزندی ۲ ساله داشت، وارد خانه شد و چنان خودش رو بر زمین زد که جگر همه را کباب کرد. سعید همه ی امیدش بود. مادرم که آرام و بی صدا می سوخت. بیشتر از دل خودش نگران بقیه بود که هر کدام چطور با این خبر مواجه می شوند. نمی توانم بگویم روزهای سختی بود . در نظر من که هنوز در برزخ کودکی و نوجوانی بودم، گرمای اشک و شیرینی شهادت به خانه مان صفای خاصی داده بود. بعدها مادرم هم می گفت داغ سختی بود ولی زیبایی خاصی داشت آن روزها. هربار پای خاطرات مادرم از سعید نشسته ام تمام وجودم را حرارت و عشقی دوباره فراگرفته. و با اینکه خاطرات، تکراری است ولی مامان همیشه سعید را طوری با عشق روایت می کند که بی اختیار، بغض و اشک به هم آمیخته می شود... » راوی:   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
‌ ان شاء الله امروز یه خاطره خنده دار هم می زاریم یه کم دلتون وا بشه ‌
🖌نقاشی دیجیتال شهدای جستجوگر نور 🕊شهید سعید شاهدی 🕊شهید محمود غلامی 🌹اینجا معراج شهداست 👇 @tafahoseshohada