eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
290 دنبال‌کننده
1هزار عکس
256 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
ما برای پدافندی منطقه سد دربندیخان عراق بر روی تپه المهدی مستقر شده بودیم و شبها که نگهبانی می‌دادیم، شهید قاسم یاراحمد برای سرکشی به سنگر می‌اومد و همیشه تو جیبش تمبر و لواشک بود. یادمه سعید هر موقع به شهر می‌رفت سفارشات تمبر و لواشک شهید یاراحمد را می‌گرفت و براش می‌آورد. یکی از همین شبها ما هر چی منتظر موندیم قاسم نیومد پیش ما، از بچه‌ها سراغ گرفتیم گفتند رفته تا نیروهای گردان عمار را به بالای تپه هدایت کنه و در واقع گردان حمزه پدافندی را به گردان عمار تحویل بده. خیلی طول کشید و بچه‌ها بیسیم زدند به پایین و گفتند قاسم هنوز نرسیده، یکی دو تا از بچه‌های گردان رفتن پایین تا ببینند علت ماجرا چی هست که در راه با پیکر غرق به خون شهید قاسم یاراحمد روبرو شده‌بودند. ترکش خمپاره خورده بود به سرش و در حالت سجده و تکیه به تخته سنگی به شهادت رسیده بود. اون شب سعید شاهدی که از قضیه باخبر شده بود، خیلی ناراحت شده بود و به شدت گریه می‌کرد و خودش و می‌زد. آخه سعید جان با قاسم برادر صیغه‌ای بودند و خیلی شب سختی بود. ما چند نفری دست سعید را گرفته بودیم تا کاری دست خودش نده، به خدا تا صبح کنار هم گریه می‌کردیم و کاری از دستمون بر نمی‌اومد، آخه دیگه قاسم در بین ما نبود. روحشان شاد 😭😭 راوی: آقای حسن   __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یکبار داداش تعریف می کرد که بعد از جنگ، سفری به مشهد مقدس داشته و شبی در کنار ضریح امام رضا علیه السلام مشغول راز ‌و نیاز با خالق و زمزمه روضه اهلبیت (ع) بوده. همان لحظات، یک بنده خدایی در کنارش به شدت گریه می کرده ... یک‌دفعه سعید برمی‌گردد به او می گوید: داداش! شلمچه کجا بودی؟ می گفت؛ مرد، متحیر مانده بود، که من چه می‌گویم ...😁 راوی؛ آقای محمد   ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‍ دلم برای صدای قطارها تنگ شده دلم برای تونل ها تنگ شده دلم برای کوپه ها، صندلی ها و پنجره ها , دلم برای راهروها تنگ شده دلم برای خیالاتی که آن شب ها در سر داشتیم تنگ شده دلم برای هیجان زودتر رسیدن _ یا دیرتر رسیدن _ تنگ شده دلم برای همسفرها تنگ شده دلم برای رفیق های نیمه راه (!) تنگ شده , با عجب نامردهایی رفیق شده بودیم و نمیدانستیم ! یکی نبود به آنها بگوید : "تنهاخوری عاقبت ندارد , از ما گفتن بود ! " نوش جانشان .... ما هم خدایی داریم , ما هم میرسیم به آنجا که شما رسیدید ان شاءالله ناامیدی از رحمت خدا گناه کبیره است ما هم میرسیم و همین الان داریم از شما میشنویم : " زود آمدنت رواست , دیر آی و درست " دیر می آییم ولی می آییم و آنوقت چنان درست وحسابی مشت و مالتان میدهیم که هیچ رفیقی در حمّام دوکوهه آنطور مشت و مالتان نداده باشد ! و چنان بر سرتان خراب میشویم که خاطره ی هیچ جشن پتویی بعد از آن در خاطرتان نماند ! به همین قطارها و سوت هایشان قسم , و برایتان والعادیات میخوانیم , حماسی و پرشور ! یکی یکی می آییم , دسته دسته می آییم , گروهان گروهان ... و قطار قطار ... دلتنگتان هستیم، شما چطور؟ ✍️✍️✍️سفر هاى لاكچرى رزمندگان در دوران دفاع مقدس... به اين قطار ها كه از سوى شهر ها به مناطق جنگى مى آمد و رزمندگان را مى آورد؛ دل آور و وقتى از پادگان دوكوهه به سمت تهـران مى رفت؛ دلبـر مى گفتـنـد... یاد باد آنروزگاران یاد باد نثار شهیدان مظلوم صلوات
👇👇 سردار دلها حاج قاسم عزیز چه تعبیر قشنگی داشت از شهید و شهادت حاج قاسم گفت باید شهید بود تا شهید شد ، و کاملا درست گفت ، چون تا انسان اوصاف شهدا را نداشته باشد شهید نمی‌شود واین یک حرف حساب بود اما شهدا چه اوصافی داشتند ؟ من دقیقا بخاطر دارم ، سعید عزیز یک شهید واقعی بود و بعد از جنگ مزد شهید بودنش را با شهادت گرفت .... سعید اوصاف عجیبی داشت ! سعید شیرین و خواستنی بود سعید بی ریا و بی منت بود سعید دلسوز و مهربان بود سعید عاشق و دلباخته بود سعید عابد و بنده صالح خدا بود سعید دائما ناله می‌کرد ، ناله و نجوا با خدا و امام حسین ، نه ناله از کار و خستگی و درماندگی .... سعید دائم الذکر بود ، نه اینکه تسبیح دست بگیرد و ذکر بگوید ، بلکه در خلوت و جلوت و بدون اعتنا به دیگران مثل یک بچه خردسال مادر مرده ، مرتب با حالت تضرع ناله می‌کرد و اشعاری به زبان داشت ... من فراموش نمیکنم که مرتب می‌زد زیر آواز. و نغمه سرایی می‌کرد و می‌گفت تو که اونا رو رد کردی ، ما رم رد کن ، تو که اونا رو بردی مارم ببر و سوز می‌کشید ، و اینها یعنی شهید بودن حقیقتا سعید شهید بود و سپس شهید شد ، و من افتخار میکنم که مدتی نسبتا طولانی با یک شهید مجالست و حشر و نشر داشتم سعید لایق خلعت شهادت بود و اگر این تاج افتخار نصیبش نمی شد باید به دستگاه الهی شک می کردیم سعید بلبل نغمه خوان رضوان الهی بود ، و هم اکنون در بهشت برین باریتعالی نغمه سرایی می‌کند ، و اینبار برای فاطمه س و حسین ع و زینب کبری و اباالفضل باوفا نغمه می‌خواند..... سعید از ابرار ومقربان حقتعالی ست. او به تعبیر امام راحل در قهقهه مستانه اش عند ربهم یرزقون است خوش به سعادت و احوالات خوش سعید عزیز شهید ما ..... سعید جان ما را بیاد آور و دست ما را هم بگیر ..... ما ناتوان شده ایم و در بند تعلقات زندگی گم شده ایم .... سعید جان مددی 🤲 😔😔 🤲 آقای رضا @shalamchekojaboodi
تازه از بیمارستان مرخص شده بود و شب خوابیده بود . پدرش شب‌کار بود و خانه نبود. یک دفعه شنیدم صدای نوار ترانه می آید ... ( ادامه ⬇️⬇️) @shalamchekojaboodi
‌ تازه از بیمارستان مرخص شده بود و شب خوابیده بود. پدرش شب‌کار بود و خانه نبود. یک‌دفعه شنیدم صدای نوار ترانه می.آید، می دانستم سعید بشنود ساکت نمی‌نشیند، گفتم خدا کند از خواب بیدار نشود ولی بلند شد و صدا را شنید. گفت مامان! تلویزیون را روشن کن، روشن کردم و دیدیم حضرت امام را نشان می‌دهد. گفت رادیو را روشن کن، آن را هم روشن کردم و فهمید این صدا از رادیو هم نیست، گفت مامان برو به این همسایه بگو صدای نوارشان را قطع کنند، گفتم باشه . حدود ساعت ۱۱ شب بود که رفتم زنگ خانه شان را زدم و از پشت اف اف گفتم اگر می شود صدای نوارتان را قطع کنید گفت چشم. آمدم خانه و دوباره متوجه شدم صدای نوار می آید. باز هم رفتم و گفتم گفت باشه. ولی نمی‌دانم چطور بود که همچنان ادامه داشت، یک دفعه سعید بلند شد عصا را زد زیر بغلش و در حالی که شکمش را تازه عمل کرده بود و کیسه کلستومی بهش وصل بود، آمد وسط حیاط و فریاد کشید؛ «ساکت کنید این صدا رو، این همه جوان از دست رفته، این همه شهید داده شده، هنوز هم در خواب غفلت به سر می برید؟!» وضعیت جسمی مناسبی نداشت و از عصبانبت می‌خواست یک چیزی بردارد و به سمت خانه شان پرتاب کند، ولی از شدت ضعف، افتاد وسط حیاط و بی‌حال شد. آن همسایه هم صدا را قطع کرد. درب حیاط را قفل کرده بودم که یکدفعه دیدم زنگ در را زدند. در را که باز کردم‌ چند تا همسایه‌ها که یکی‌شان هم جانباز بود، با شنیدن صدای فریاد سعید آمدند و او را بردند سر جایش خواباندند. سعید اصلا نفهمید چی شده، آب قند بهش دادیم خورد و خوابید. فردا صبح، همسایه ای که دیشب آهنگ گذاشته بود تازه صدای اعتراضش بلند شده بود که چرا سعید اینطور رفتار کرده و به ما توهین کرده؟! با اینکه همسایه‌ها به او می‌گفتند اصلا سعید حرف ناجوری نزده، ولی نمی‌پذیرفت. سعید گفته بود این همه خون ریخته شده، آن‌ها فکر کردند سعید گفته من این همه خون دادم. به هر حال سعید از رفتارش عذرخواهی کرد. راوی؛   _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم
پربسته بود و وقت پریدن توان نداشت مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت خوکرده بود با غم زندان خود ولی دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت جز آه زخم های دهن باز کرده اش در چارچوب تنگ قفس همزبان نداشت آنقدر زخمی غل و زنجیر بود که اندازه‌ی کشیدن یک آه جان نداشت زیر لگد صداش به جایی نمیرسید زیر لگد شکست و توان فغان نداشت با تازیانه ساخت که دشنام نشنود دیگر ولی تحمل زخم زبان نداشت هرچند میزبان تنش تخته پاره شد هرچند روی پل بدنش سایبان نداشت دیگر تنش اسیر سم اسب ها نشد دیگر سرش به خانۀ نیزه مکان نداشت محمد بیابانی علیه السلام https://eitaa.com/sobhehoseini
ما مغازه موتورسازی داشتیم و مدتی به ما طرح داده بودند که روی سپر و گلگیر موتورها بزنیم. گاهی می‌دیدی یک صف ده‌تایی، بیست‌تایی، سی‌تایی از موتورها تشکیل می‌شد و آقا رضا رفیعی (همکارمون) هم نمی‌رسید همه رو انجام بده. سعید از سرکار که بعد از ظهرا بر می‌گشت، می‌اومد پیش ما و می‌گفت شما دِرِل هاشو‌ بزن. من اینا رو نصب می‌کنم، یا من درل هاشو می زنم، شما نصب کنید. یه وقتایی می‌اومد نصف روز پیش ما وایمیستاد، کمک می‌کرد و همه کارا رو عین شاگرد پادو انجام می‌داد. بعدا هم که موتور خودش مشکل داشت و ما موتورش رو درست می‌کردیم، خودکشی می‌کرد که پول تعمیر کردنش و به ما بده. می گفتیم آقا سعید تو نصف روز می یای اینجا کمک ما می کنی، خب کار ما در مقابل زحمت شما چیزی نیست، می گفت نه حاجی! اِلا لِله باید پولشو بگیری، نگیری من دیگه اینجا پیدام نمی شه، اینقدر اصرار می کرد که با هزار بدبختی می تونستیم از دستش خلاص بشیم. راوی؛ آقای قربان   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سلام به همه اعضای شلم کجا بودی خاطرات خانواده و دوستان و همرزمان سعید رو که میخونم بیشتر دلم برای سعید تنگ میشه و احساس میکنم کنارم هست . در یکی از نوشته ها که برادر حسین سازور نوشته بود بعد از رفتن سعید تنها شدم😭 باید به ایشان عرض کنم نه تنها ایشان بلکه همه دوستان سعید تنها شدن 😭😭 یادمه در یکی از اردوها که رفته بودیم با سعید حرکت میکردم، یکدفعه سعید به من گفت؛ محمد دوست داری خرِ خدا بشی؟! منِ ساده لوح که نمیدونستم پشت‌بندِ حرفش چی میخواد بگه، گفتم آره 😁 سعید هم سریع گفت خدا که نمی‌تونه سوارت بشه، جای خدا من سوارت میشم 😁😁 و همزمان با حرفاش پرید رو کولم 😂😂 روحش شاد و یادش گرامی در این روز عزای امام موسی کاظم (ع).🖤 محمد @shalamchekojaboodi
‌ خوش به حال همه آنهایی که می توانند حرف دلشان را بزنند و از خاطراتشان با تو بگویند و بنویسند و بیچاره آنکس که قلبش میان این خاطرات، در کشاکشی عجیب، بین خنده و گریه گرفتار است؛ بین بغض و لبخند. گاهی بلند گریه می کند و گاهی آرام اشک می ریزد و یکباره می زند زیر خنده و نمی تواند از این لحظات حرف بزند و بنویسد ... حضوری که هست... ولی نیست، نه اینکه نباشد، ما نیستیم و ما نمی بینیم خنده ای که در پس آن گریه است، حالی که شبیه حال دیوانه ها می ماند، گاهی غروبی دلگیر، روی تپه ای صدای ناله های سعید را می شنود و گاهی ترک موتورش نشسته و اشک های سعید توی صورتش می خورد سعیدی که در همه حال، نجوا دارد ... دیوانه است ... سر مست است ... بیقرار است ... اینها تعابیری ست که از این و آن شنیده و حالات سعید، ذهن و فکر و قلبش را به تسخیر درآورده... اصلا سعید که باشد و چه ارزشی دارد در مقابل خدای سعید ... باید گذشت ... قرار نبود کار به اینجا بکشد، باید مراقب بود تا بت نشود و حتی ذره ای شریک خدایش نشود اما نه ... او حتی در قهقهه مستانه و شوخی ها و مسخره بازی هایش، خدا را در نظر، تداعی می کند... چه اتفاقی در حال افتادن است؟! همه چیز عجیب است ... نمی توان باور کرد که او هدفی از این بازگشت نداشته باشد ... اصلا باور کردنی نیست که سعید آمده باشد تا ما را با داستان هایش سرگرم کند و بعد هم دست دلمان را در حنای خاطراتش بگذارد و برود. کاش پایان این قصه، طور دیگری باشد و خضاب دیگری؛ خضابی از جنس شب‌های عملیات ... @shalamchekojaboodi
‌ در نظر آقا سعید، بچه رزمنده‌ها جایگاه ویژه‌ای داشتند. برترین آنها هم شهدا بودند ....( ادامه⬇️⬇️) @shalamchekojaboodi
‌ در نظر آقا سعید، بچه رزمنده‌ها جایگاه ویژه‌ای داشتند. برترین آنها هم شهدا بودند که سعی کرد خودش رو به جمع اونها برسونه و خوش به سعادتش موفق هم شد. مابقی که غیر رزمنده محسوب می‌شدند، به شوخی یا به‌جد، با همین جمله معروف "شلم کجا بودی" خطاب می‌شدند. از اونجاکه خودش هم از سنین نوجوانی در جبهه‌ها حضور داشت دیگه بر همه حجت رو تموم کرده بود و هیچ عذر و بهانه‌‌ی سن و سال و ... هم قبول نبود.🤐 در یکی از اردوهای آموزشی راپل در هوای سرد پاییزی که رفته بودیم پرندک، خاطرم هست بعد از یک روز کاری و خستگی و ... شب، همگی توی چادر دور هم جمع بودیم و بگو و بخند می کردیم که ظاهرا توی این فضای خنده و شوخی، به یکی از عزیزان بزرگتر که حتما" رزمنده هم بود، ناخواسته بی‌احترامی شد. آقا سعید رو می‌گی؛ چنان عصبانی شد که فوراً دستور داد: «همگی بیرون! وسایل و تجهیزات راپل رو هم ببرید.» دیگه فضا جدی شد. تجهیزات رو اعم از طناب، دستکش، کارابین و ... برداشتیم و رو خودمون بستیم. خداروشکر حداقل چک‌مون کرد که ببیند درست بستیم یا نه. گفتیم آقا سعید بریم همین کارگاه کوچیکه دیگه؟ گفت نه، همون کارگاه بزرگه بالای کوه، برید پای سرسره مرگ _توروخدا سعید😩 هوا ابری و بارونی بود و مهتاب هم در کار نبود. به سختی چندمتری‌مون رو می‌دیدیم. به اجبار اوستامون رفتیم بالا. یکی دو نفر اول که سُر خوردند، ته کار نمی‌شد جمع‌شون کرد و با صخره برخورد می‌کردند.🤕 سیم‌بکسل زنگ زده‌ی سرسره، مثل اَره، سینه‌بندهای بزرنتی رو شکاف می‌داد و نزدیک بود به لباس و بدن بچه‌ها برسه. ما که دیگه احساس می‌کردیم می‌خواد امشب هر طوری شده یه چندتا شهید اجباری از بین بچه‌ها دربیاره، یه گوشه کارگاه با بچه‌های نابلد داشتیم تمرین اشهد گفتن می‌کردیم. هول کرده بودیم و پس و پیش هم می‌گفتیم. خلاصه خودش وقتی دید شرایط دیگه خطری شده، دستور داد جمع کنید برید پایین. تو مسیر برگشت همه مثل بچه آدم ساکت و سر به زیر و نگاه‌مان به نوک پوتین‌ها، رفتیم تو چادر یه گوشه‌ای گرفتیم خوابیدیم تا نماز صبح اینم خاطره‌ای بود از عِرق ایشون به بچه رزمنده‌ها. یادش بخیر عصبانیت این عزیزمون هم دوست داشتنی بود.❤ راوی؛ آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ دیگر این خانه مرا تنگ بود زندگی بی شهدا ننگ بود تو که از حال دلم آگاهی عاشقان را تو چراغ راهی حال، تنها و غریبم چه کنم؟ زندگی داده فریبم چه کنم ؟ @shalamchekojaboodi
یه موقع هایی که موتورهای اسقاطی و خراب لشکر را تعمیر می‌کرد، موقع اذان که می شد، خب دستش بنزینی و نفتی و روغنی بود، ولی وضو داشت و همان موقع با دستمال دستش رو پاک می‌کرد و می رفت برای نماز. توی اون آسایشگاه محل کارمون، یه تخت سه طبقه بود که سعید می رفت طبقه سوم تخت، می ایستاد به نماز می‌گفتیم سعید پایین نماز بخون، چرا رفتی طبقه سوم تخت وایسادی داری نماز می‌خونی؟ خطرناکه یه وقت می‌افتی پایین. می‌گفت حمید پایمرد! اینجا سه طبقه به خدا نزدیک‌تره... همیشه موقع اذان بلافاصله نمازش رو می خوند. راوی؛ آقای حمید   ____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه وقتایی شبا مثلا به یکی از بچه ها می گفت شما چرا اینقدر خروپف می کنی؟ اون طرف می گفت من که اصلا خروپف نمی کنم. می گفت تو خروپف نمی کنی؟ بهت می گم. یهو ساعت ۱و ۲ نصف شب بلند می‌شد ضبط رو روشن می‌کرد، می‌ذاشت بالا سر اون طرف، صدای خرو پفش رو ضبط می‌کرد، بعد می گفت هم اکنون صدایی که می‌شنوید صدای فلانی ست. فردا صبحش که همه سر سفره جمع بودند و گوش تا گوش اتاق پر بود؛ بچه های منطقه و سایت هم می اومدند، می گفت آقای فلانی شما نذاشتی دیشب ما بخوابیم. آنقدر خروپف می کردی... بعد که طرف می گفت من خروپف نمی کنم، یهو ضبط رو می آورد وسط، روشن می کرد، می‌گفت تو نبودی ؟!😂 از این کارها زیاد می کرد . بچه‌ی واقعا دوست داشتنی ای بود و با این کاراش نشاط ایجاد می کرد. اصلا قیافه و تیپ و حرکاتش همینجوری بود. راوی: آقای نعمت‌الله (فرمانده واحد تسلیحات در زمان جنگ)   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi