♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
✍زهرا اسعدبلند نویسنده خوش ذوق #گیلانی رمان زیبایی باعنوان
“ #فنجانی_چای_باخدا” را به رشته تحریر درآورده که تقدیم شما عزیزان می کنیم❤️
#قسمت_اول:
💕از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی کرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان.
مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.
#ادامه دارد…
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
✍داستان #واقعی 🌺 ( #رویای_من) 🌺🌹
#قسمت_اول – #بخش_دوم
🌷یکسال پیش من توی خونه ی پدری آسوده و بی خیال زندگی می کردم. هادی برادرم ازدواج کرده بود و یک پسر دوساله داشت …
اون توی کوچه ی محله ی خودمون عاشق اعظم شد و با وجود مخالفت های پدر و مادرم با اون ازدواج کرد.
🌷حالا من تنها بچه ی اونا بودم و حسابی نازم رو می کشیدن …و تا اونجایی که می تونستن بهم می رسیدن. نه اینکه وضع مالی خوبی داشته باشیم، پدرم یک معلم بود. سر هر ماه حقوق که می گرفت به مامانم خرجی می داد … و اون زن صبور زندگی رو با اون می چرخوند، پس سختی زندگی روی شونه های اونا بود.
🌷البته من دختر پر توقعی نبودم … رویاهای من همون هایی بود که هر دختری داشت .. بیشتر وقت ها با خیال خودمو به آروز هام می رسوندم. چشمامو می بستم و تو رویا لباسهای قشنگ می پوشیدم، می رقصیدم، با ماشین های شیک به سفر می رفتم و همین منو راضی می کرد… گاهی دکتر می شدم و گاهی هم شاهزاده خوش قیافه با اسب سفید میومد و منو با خودش می برد.
🌷تا یک سال پیش یعنی سال پنجاه…
آخرای شهریور بود. بابام برنامه ریزی کرده بود ما رو ببره شمال. اون می دونست چقدر دوست دارم دریا رو ببینم. گاهی که بهش می گفتم تو صورتش یه غم می دیدم و منو بغل می کرد و می گفت می برمت بابا…
اون تمام طول تابستون به ما وعده داده بود. این شمال رفتن ظاهرا جایزه ی معدل نوزده من تو کلاس پنجم دبیرستان بود ولی در واقع خواسته خود بابام بود.
🌷خوب دست و بالش تنگ بود و هی اونو عقب مینداخت تا بالاخره هر طوری بود راهی شدیم.
ذوق و شوقی که من داشتم دیدنی بود برای اون شمال نقشه ها کشیده بودم. رویاهایی که هر دختری داره… از شب قبل کنار حوض می نشستم و آواز دریا دریا رو می خوندم.
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
✍داستان #واقعی ( #رویای_من)
#قسمت_اول – #بخش_سوم
🌷مامان تا دیر وقت بیدار بود و کتلت و مرغ درست می کرد. یک یخدون سفید چوب پنبه ای داشتیم نیم قالب یخی که بابام گرفته بود شکست و ریخت کف اون بعد روش میوه ها و نوشابه ها رو چید و غذا ها رو هم گذاشت روی همه و درشو محکم بست… یه کم تخمه و بیسکویت ریخت تو یک ظرف و با فلاسک چایی و قندون و چند تا لیوان گذاشت تو یک سبد… بعد چند تا پتو و بالش رو تو یک ملافه پیچید و گذاشت دم در. کار آخرش بر داشتن یک زیر انداز بود …
همه چیز که حاضر شد رفت بخوابه نگاهی به من که هنوز لب حوض نشسته بودم کرد و گفت: تو چرا نمی خوابی؟ دیر وقته… باید صبح زود بیدار بشیم. بلند شو مادر، برو بخواب دیگه. گفتم شما برو بخواب منم الان میام باز دستم رو کشیدم تو آب و خوندم دریا؛ دریا؛ دریا من صدا کن … و دوتا چرخ دور خودم زدم و به همون حالت رویایی رفتم خوابیدم.
صبح اول از همه من بیدار شدم… از سر و صدای من اونام بلند شدن و بابام با عجله رفت تا ماشین رو دستمال بکشه. پیکان دست دومی که ظاهر خیلی خوبی هم نداشت .. بعد وسایلی که مامان شب قبل حاضر کرده بود رو گذاشت تو صندوق عقب و هر دو در تکاپوی رفتن بودن. من جلوی آینه خودمو عقب و جلو می کردم نکنه بد به نظر برسم! شاید بیست بار موهامو شونه کردم و دست کشیدم به لباسم که نکنه چروک باشه و جلوی انظار بد بشه.. این اولین بار بود که می رفتم لب دریا و فقط تو فیلم ها دیده بودم پس تصورم مثل همون فیلم ها بود فکر می کردم همه تو شمال منتظر من هستن ….
بالاخره راه افتادیم … بابام صبر کرد تا مامانم آیه الکرسی شو بخونه و به من فوت کنه ..بعد فورا کاست رو فشار داد توی دستگاه و خودشم شروع کرد به همراهی کردن با مهستی و رفت به طرف جاده ی کرج تا از جاده ی چالوس بره که من همه جا رو ببینم. حالا من تو آسمون ها سیر می کردم و با صدای مهستی توی رویا های خودم غرق شده بودم.
به بالای گردنه که رسیدیم مه شدیدی جاده رو گرفته بود چشم چشم رو نمی دید مامانم ترسیده بود ولی من با هیجان زیاد ذوق می کردم ولذت می بردم. از اینکه توی ابرها هستم بال در آورده بودم… بارون ریزی هم زمین رو خیس کرده بود.
تا به سرازیری افتادیم کم کم خوابم گرفت. مامانم زودتر خوابیده بود. چند بار از عقب دستمو بردم روی سینه ش و قربون صدقه اش رفتم تا بیدار بشه و مثل من لذت ببره ولی دست منو با محبت فشار داد و دوباره خوابش برد … منم یواش یواش سرم کج شد و خوابم برد…
نمی دونم چقدر گذشت که با صدای فریاد بابام و صدای وحشتناک دیگه ای از خواب پریدم و در یک لحظه با شدت رفتم زیر صندلی و دوتا صندلی های جلو خوابیده شد روی من……
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#سوره_درمانے
❗️#خواص_درمانی_خواندن_سوره_های_قرآن
‼️در برخی از روایات نیز برای هر یک از سوره های خواصی ذکر شده است که در این جا تنها به گزارشی اجمالی از آن بسنده می شود؛ چرا که بیان همه مشکلات و حوائج و آیات مرتبط با آن خود کتابی را می طلبد .
🔴 #قسمت_اول
✨رفع سرماخوردگی و زکام: خواندن سوره شرح(انشراح)
✨درمان تاری دید چشم: خواندن سوره انفطار
✨رفع آبریزش چشم: خواندن سوره عبس
✨درمان آب مروارید: خواندن سوره بینه
✨درمان بیماری کبد: خواندن سوره قصص
✨رفع بی خوابی: خواندن سوره انبیاء
✨به خواب نرفتن: خواندن سوره نبأ
✨بندآمدن ادرار: خواندن سوره شرح
✨عدم سقط جنین: خواندن سوره قلم
✨رفع درد گوش: خواندن سوره اعلی
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
داستان واقعی #سارا
#قسمت_اول
سال هشتاد و دو …..
هیجده سالم بود که دانشگاه قبول شدم
درس زیاد نخونده بودم
اما از اینکه دانشگاه قبول شدم خیلی خوشحال بودم
بابام وضع مالی خوبی داشت اما کمی خسیس بود
برای همین وقتی میخواست شهریه دانشگاهمو بده، منو دق مرگ کرد.
تا روز ثبت نام یه روز میگفت پول میدم یه روز میگفت نمیدم
بلاخره ثبت نام کردم و رفتم دانشگاه.
همون ترم اول فهمیدم که اشتباه کردم نه رشتمو دوست داشتم و نه شهری که قبول شده بودم و
غرغرهای بابام هم کلا اعصابمو بهم ریخته بود
مجبور شدم انصراف بدم.
بعد انصرافم
نشستم تو خونه روزهام به بطالت میگذشت.
صبحها به زور بیدار میشدم و کل فعالیتم شده بود با مامانم حرف زدن و با دوستام بیرون رفتن
دیگه دلم نمیخواست کنکور شرکت کنم چون مطمئن بودم سراسری قبول نمیشم و واسه شهریه دانشگاه آزاد هم مدام باید با بابام دعوا میکردم.
باز جای شکرش باقی بود که بابام از طرف شرکتشون ماموریت های خارج از کشور میرفت و کمتر رو اعصاب من و مامانم بود.
🍒#سرگذشت_واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_اول
- «نقشین»... نقشین... با توام نقشین...
چشمانم را به زور باز کردم. انگار از پلک هایم وزنه های ده تنی آویزان کرده بودند و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم. دو، سه بار به سختی پلک زدم تا تصویر مبهم «روزبه» را در مقابل چشمانم دیدم. گلویم به شدت درد می کرد و دهانم خشک شده بود. آب دهانم را به هر بدبختی بود قورت دادم و خواستم چیزی بگویم امانتوانستم. انگار لال شده بودم و قدرت حرف زدن نداشتم. روزبه با نگرانی خیره شده بود به من و می پرسید: « چی شده نقشین؟
چرا اینجا افتادی؟»
چشمانم پر از اشک شد. چیزی روی قلبم سنگینی می کرد و قدرت تکلم را از من گرفته بود.
روزبه که تازه متوجه زخم روی گونه سمت چپم شده بود، لبش را به دندان گرفت و گفت:
« وای، صورتت چی شده؟
دِ... یه چیزی بگو دیگه، دارم نصفه عمر می شم، دزد اومده بود خونه؟» روزبه به دهان من زل زده بود و منتظر جواب بود که بگویم چه به روزم آمده اما من نمی توانستم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم، با یادآوری آنچه بین من و «ساینا» اتفاق افتاده بود، قلبم برای هزارمین بار تکه تکه می شد.
ساعتی گذشت تا توانستم به حالت عادی بازگردم و با روزبه حرف بزنم.
- ساینا با یکی از دوستاش اومده بود خونه. یکی، دو ساعتی تو اتاق بودن و صداشون در نمی اومد. رفتم پشت در و آروم بازش کردم. ساینا و دوستش داشتن با هم......
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#داستان_آموزنده_واقعی
داستانی پندآموزازدختران فریب خورده
#نازنین
#قسمت_اول
سلام خدمت اعضای کانال
داستان تلخ زندگیمو نوشتم،و امیدوارم برای کسی چنین اتفاقی نیفته
من نازنین هستم22ساله... داستان تلخ زندگیم برمیگرده به 3ساله پیش19سالم بود..دخترشادوشیطونی بودم وزندگی خوبی درکنارخانوادم داشتم باپدرومادرم وبرادرکوچکترم که10سالشه زندگی میکردم 👨👩👧👦
ماهیچ مشکلی توزندگی نداشتیم، ازلحاظ مالی هم سطح بالایی داشتیم وخیلی مرفه بودیم بعدازاینکه دیپلم گرفتم وارد دانشگاه🎓 شدم..
دخترچشم وگوش بسته ای بودم ودلم نمیخواست باپسری رابطه داشته باشم دوست داشتم درآینده که ازدواج کردم همسرم اولین مردزندگیم باشه تودانشگاه چندین بار بهم پیشنهاد شد اماقبول نکردم من حتی اعتقاد به دوست پسراجتماعی هم نداشتم وندارم چون ازنظرمن یک جورگول زدن انسانه.. ازلحاظ چهره صورت زیبایی داشتم👩💼 واطرافیان هم میگفتن
وهمین زیبایی کاردستم داد
یک روز که از دانشگاه به خونه برگشتم دیدم بابام بامردی توخونه هستن کلی برگه جلوشون بود ومشغول حساب کتاب بودن،،فهمیدم که بایدازهمکارای بابام باشه رفتم توسلام دادم مردی حدودا32_33ساله بودلباس های فاخروشیکی پوشیده بودچهری جذابی هم داشت به احترام من ازجابلندشدوخیلی مؤدب احوالپرسی کرد....رفتم تواتاقم لباسام روعوض کنم که بابام اومدوگفت: نازنین اگرزحمتی نیست برامون کیک وشربت بیارمادرت نیست پذیرایی کنه!!!گفتم :چشم بابا؛راستی این 👨💼آقاکیه؟بابام گفت: صاحب کارخونه ای که شرکت ماباهاش قرارداد داره، میخواستیم بریم شرکت حساب وکتاب که دیدم نزدیک خونه ایم گفتم بیاداینجا....باورم نمیشدمردی به این جوونی صاحب کارخونه باشه...
ازاتاق رفتم سمت آشپزخونه تابراشون وسیله پذیرایی روآماده کنم رفتم توسالن اون آقاتنهانشسته بود وبابام رفته بود طبقه بالا ازاتاقش مدارک بیاره،،سینی شربت روگذاشتم🍹 رومیزورفتم میوه وکیک رو هم آوردم گذاشتم رومیز...
سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم میخواستم برگردم تواتاقم که گفت: شمادانشجوهستید؟گفتم بله گفت چندسالتونه؟گفتم19
گفت من آرمین هستم وازآشناییتون خوشوقتم شمااسمتون چیه؟
گفتم ممنون من هم نازنین هستم خواستم برم تواتاقم تانگاه سنگینش روحس نکنم که گفت:نازنین میدونی توخیلی خوشگلی؟داشتم ازخجالت آب میشدم
همینطوری که داشت منو برانداز میکرد حرف های زشتی به زبون می اورد!!!!😕بانفرت بهش نگاه کردم وبدون هیچ حرفی باسرعت رفتم سمت اتاقم...باورم نمیشد مردی که تاچندلحظه پیش فکرمیکردم خیلی متشخصه انقدر هیز باشه...
تودلم بابام وسرزنش کردم که چرااین آدم رواورده خونمون دیگه ازاتاق بیرون نرفتم تااینکه رفت .چندروزی ذهنم درگیرش بودچون ازلحن صحبتش ترسیده بودم امابعدش کلا فراموشش کردم .چندماهی گذشت تااینکه یکشب بابام باچهره ای ناراحت اومدخونه وگفت:
که تویه شرکت مشکلی پیش اومده و مبلغ خیلی زیادی بدهی بالاآورده که همه ی بدهی هاش مربوط به کارخونه ی آرمین میشد وطلبکارش آرمین بود..مدتی بابام خیلی درگیر بود ومیگفت:اگه کل زندگیمون روهم بفروشیم اندازه بدهیمون نمیشه
گفت: میرم باآرمین صحبت میکنم ومهلت میگیرم.. اماوقتی رفت وبرگشت خیلی عصبانی بود😡
گفت: آرمین بهش گفته فقط در یک صورت مهلت میدم اونم اینکه نازنین روبه عقد من دربیاری و باهم ازدواج کنیم ،اونوقت نصف بدهیت رو بهت می بخشم و نصف دیگه ش روهم میتونی ماه به ماه بهم برگردونی!!
بابام اعصبانی بودو داد میزد:مرتیکه ی چشم سفیدخجالتم نمیکشه تا دوسال پیش زن داشت که باهم اختلاف داشتن وطلاقش داد حالا این آدم دختر من رو میخواد که 13سال هم ازش بزرگتره32سالشه دخترمن 19سالشه....من ومامانم باسختی آرومش کردیم...
بابام چندین بار رفت پیش آرمین تاراضیش کنه کوتاه بیاد ولی آرمین کوتاه نیومد وقتی دیدبابام شرطشوقبول نکرد حکم جلب بابام رو گرفت وانداختش زندان 😔
من ومامانم به هر دری زدیم نتونستیم پول جورکنیم، مبلغش خیلی بالابوداگرخونه روهم میفروختیم هم بی سر پناه میشدیم هم درمقابل اون بدهی چیزی نبود
دو ماه بود که بابام زندان بود وماخیلی سختی کشیدیم مامانم مدام گریه میکرد
ومن عذاب وجدان داشتم که بابام بخاطرمن افتاده زندان تااینکه تصمیمم روگرفتم رفتم آدرس محل کارآرمین وپیداکردم ورفتم کارخونه ش.. خیلی جای بزرگ ومدرنی بود،اسمم وبه منشی گفتم تابه آرمین گفت :نازنین باهاتون کارداره سریع آرمین گفت : بفرستش بیاد تو.. رفتم تواتاقش خیلی استرس داشتم گفت: به به نازنین خانم ! چه عجب یادی ازماکردی!!گفتم :اومدم باهات صحبت کنم!!گفت باشه میشنوم
گفتم :من قبول میکنم باهات ازدواج کنم،،اماقول بده بابامواز زندان آزادکنی.. گفت :چشم عزیزم قول میدم اومد کنارم با فاصله نزدیک نشست ،کشیدم کنار گفت:
نترس کاری باهات ندارم،گفت...
❤️ #ادامه_دارد
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤
#سرگذشت_واقعی
#عشق_مجازی
#قسمت_اول
سلام 🌺
💓میخام داستان واقعی زندگی خودمو براتون تعریف کنم تا ب راحتی گول نخورین و بازیچه دست کسی نشین😔
من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که کاملا از همه لحاظ به عقاید دینی اعتقاد کامل دارند و سخت گیر هستند.
من پسر 6 ام خانوادم هستم💁♂ و خواهر نداریم.من از همون بچگی با برادرام فرق داشتم.شیطنت زیادم همیشه مورد نفرین خانوادم و بقیه بود .هر سال که بزرگتر میشدم به کارای بدی که انجام میدادم اضافه میشد.تا اینکه به دوران دبیرستان رسیدم.4 سال است که ساندا کار میکنم.همیشه پدرم درگیر دعواهای من بود .
به حدی رسیدم که کارم به دعواهای فجیع خیابونی کشید.یه نفرو با چاقو زدم 🔪و 13 ماه به حبس محکوم شدم و پرداخت 28 میلیون جریمه نقدی.بعداز آزادیم کلا ترد شده بودم از همه جا.😞شدم ی آدم افسرده روانی.در سال 94
یروز ظهر یه دختری تو لاین اددم کرد.میگفت از عکس پروفایلم خوشش اومده بود منم اهمیتی ندادم .همیشه لایک میکرد و می اومد پی وی.کنجکاو بود که چرا اینقد ناراحتم.
یکم باهاش حرف زدم.کم کم هرچقدر که میگذشت حرفاش بهم آرامش میداد.بعد دوماه احساس کردم بهش علاقمند شدم💞.یروز بهش گفتم اونم گفت که از روز اول آشنایی همچین حسی داشته.ازون روز من دیگ داشتم عوض میشدم.با حرفاش تمام کارای بدمو میزاشتم کنار.ولی اون دختر 600 کیلومتر ازم دور بود..
اون دانشجو پرستاری بود و من یه پسر که همه چیو از دست داده بودم .بهم میگفت خیلی دوست داره جز خانوادم بشه.( پدر و برادرام باغدار هستن و املاک زیادی داریم)
منم از خدام بود..بحدی عاشقش شدم که دیگ فکر و ذکرم اون بود.اسمش پروانه بود.شبا تا صبح حرف میزدیم💏 همیشه از زندگیم سوال میکرد و اونم همه چیو میگفت.
سال 95 اول عید گفت امیر چند روز زنگ نزن درس دارم.گفتم باشه.بعد 16 روز زنگ زد خوشحال بودم.ولی رفتارش عوض شده بود.گفت امیر یچیزی بگم دلخور نمیشی.گفتم بگو....
ادامه دارد.....
🖤💗🖤💗🖤💗🖤💗🖤
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 #قسمت_اول
✍🏼با سلام خدمت تمامی خواهران و برادرانم واعضای مهربان کانال شمیم رضوان🌹
من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت هدایت برادرم رو براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بیدین بود...
اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم...
ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست
بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی عادت هست نه از روی عبادت.
ولی در عین حال خانواده ای شاد و خیلی صمیمی هستیم پدر مادرم واقعا عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت :
دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...
👈و اما سرگذشت زندگی برادرم...
✍🏼برادرم 16سال داشت و خیلی علاقه به کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب کمونیستی یا روانشناسی بود و روزبه روز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی اخلاق و ورزش آدم موفقی بود خیلی مودب و خوش رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این افتخار پدر و عموم بود که همه جا پزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت ماشین ،پول ،لباس های مد روز و...
😔از کتابهایی که میخوند کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟
عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که سرخاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود پرده هارو کشید...
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
#احسن_القصص
#آخرین_عروس
#قسمت_اول
#دردعشقرادرمانینیست
_مادر! به من چند روزی فرصت بده!
_برای چه؟
_می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم.
_این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟
مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دختری هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد.
همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند، اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟
مادر ملیکا از اتاق بیرون رفت. ملیکا از جا بر میخیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد.
درست است که او در قصر زندگی می کند اما این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد.
همه روی زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او شوری برپاست.
مادر ملیکا خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. اما ملیکا گرفتار شک شده.
او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد.
آن روز ها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند.
مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناهان آنها را ببخشد.
او بزرگ تر شد چیز هایی را دید که به دین آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تر ک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا هجوم می آوردند!
ملیکا چیز های زیادی را در این قصر دیده بود، بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند!
او به دینی که اینان رهبرش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود اما نمی تواست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می دانند و نان حکومت روم را می خوردند!
او از این جماعت بخش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می ورزد....
#بسمربالشهدا
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومــدافــع
1⃣ #قسمــــــت_اول
آخــــر هفته قـــرار بود بیان واســــه خواستگاری
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقی بیوفتہ حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش شهید گمنام
شهیدی ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقی ک همیشہ وقتی ی مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ...
#فرزندروحالله
این هفتہ بر عکس همیشه چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
_(ای وای خدا ) سلام مامان جانم
_جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی؟
_فردا
_اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چہ خبره یه آشنایی سادست دیگہ عروسی ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جان مـن...
همینطوری ک ه داشتم فکر میکردم خوابم برد....
#ادامــه_دارد...
🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
2⃣ #قسمـــــت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار☕️
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
به جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے
ایـݧ جاچیکار میکنہ
ینی این اومده خواستگارے من
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶
◀️ ادامـــــہ دارد...
#سوره_درمانے
❗️#خواص_درمانی_خواندن_سوره_های_قرآن
‼️در برخی از روایات نیز برای هر یک از سوره های خواصی ذکر شده است که در این جا تنها به گزارشی اجمالی از آن بسنده می شود؛ چرا که بیان همه مشکلات و حوائج و آیات مرتبط با آن خود کتابی را می طلبد .
🔴 #قسمت_اول
✨رفع سرماخوردگی و زکام: خواندن سوره شرح(انشراح)
✨درمان تاری دید چشم: خواندن سوره انفطار
✨رفع آبریزش چشم: خواندن سوره عبس
✨درمان آب مروارید: خواندن سوره بینه
✨درمان بیماری کبد: خواندن سوره قصص
✨رفع بی خوابی: خواندن سوره انبیاء
✨به خواب نرفتن: خواندن سوره نبأ
✨بندآمدن ادرار: خواندن سوره شرح
✨عدم سقط جنین: خواندن سوره قلم
✨رفع درد گوش: خواندن سوره اعلی
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆