eitaa logo
اشعار شادروان شمس قمی
191 دنبال‌کننده
14 عکس
1 ویدیو
1 فایل
شاهان جهـان را به گـدایی نپـذیریم تا خاک کف پای علی تاج سر ماست (شمس قمی)
مشاهده در ایتا
دانلود
دَر هَم مکش جبین که خورَد ابروان شکست زه را فزون مکش که دَهی بر کمان ، شکست مشکن به سنگِ بانگ و تغیّر ، دلِ غمین چون شیشه را به بانگِ خشن می‌توان شکست شیرین چو کرد روی، ترُش شور عشق برد شد تلخ کام کوهکن و خورد از آن شکست بایع به مشتری چو کند اخم ـ از غرور کالا فتد ز چشم و دهد بر دکان شکست نرمش دهد شکست به سنگین‌دلان دهر نرمی آب ، داده به کوهِ گران شکست با صبر و پایمردی خود خصم را بکوب سندان دهد به چکّش آهنگران شکست مصلح به روز حادثه قدرش عیان شود چون مومیایی ار بخورد استخوان شکست اعجاز عدل بین که ز میلاد مصطفی آمد به طاق عدل انوشیروان شکست از انقلاب شاه شهیدان کربلا آمد به کاخ نخوت سفیانیان شکست از نهضت و شهامت و جانبازی حسین ارکان کفر با همه قدر و توان شکست پشت ستمگران شکند موج انقلاب کشتی ز موج بحر خورد بی‌گمان شکست (شمس قمی)! به طبع روان هیچگه مناز شمس و قمر خورند در آبِ روان شکست شادروان سید علیرضا شمس قمی https://eitaa.com/shamseqomi
ز هر نایی، نوای مهربانی بر نمی‌آید بجز از نای عشق این نغمه‌‌خوانی بر نمی‌آید به زنجیر مَحبّت کن مُسخّر جمله دل‌ها را که تسخیر دل از نامهربانی بر نمی‌آید زبان دل نکو کن تا نسوزی با زبان دل‌ها که جز از شمع، این آتش‌‌زبانی بر نمی‌آید ببخش آسان به عشق وصل جانان، جان شیرین را که از فرهادکیشان، سخت‌جانی بر نمی‌آید شد از شیرین‌زبانی، شکّرافشان طوطی خوشگو که از هر مرغکی شکّرفشانی بر نمی‌آید به نزد حاسد و بدخواه، راز دل مگو زیرا ز گلچین، راه و رسم باغبانی بر نمی‌آید دل دانا بوَد گنجور دین و دانش و تقوا ز هر ویرانه، گنج شایگانی بر نمی‌آید هزاران نکته باشد عارفان را در سخن اما ز هر کو شد سخنگو، نکته‌‌دانی بر نمی‌آید خریدار متاع علم، جز اهل خِرد نبوَد که از هر پیله‌ور، بازارگانی بر نمی‌آید چو موسیٰ گر امین گردی، شعیب فیض حق جویی که از هر گلّه‌بان، رسم شبانی بر نمی‌آید به پیری، قرب یزدان جستن و آسوده‌‌دل خفتن به‌جز از طاعت عهد جوانی بر نمی‌آید ز یار رهگذر نبوَد امید شفْقت و رحمت ز ابر نوبهاری، سایه‌بانی بر نمی‌آید چه غم از فرقِ لفظ فُرس و ترک و تازی و ژرمن که رفق و همدلی، از همزبانی بر نمی‌آید برون کن دیو نفس از خانه‌ی دل تا شوی ایمن که از دزد ستمگر، پاسبانی بر نمی‌آید نوای باربُد بر جان و دل بخشد طرب ورنه ز هر مطرب، سرود خسروانی بر نمی‌آید به ظلمات فنا آب بقا خضر نبی جوید کز اسکندر حیات جاودانی بر نمی‌آید نه هر آهنگری، آگه بوَد از رمز آزادی که جز کاوه قیام کاویانی بر نمی‌آید دم از نام و نشان هرگز نزد (شمس قمی) زیرا که نام نیک، جز از بی‌‌نشانی بر نمی‌آید. شادروان سید علیرضا شمس قمی https://eitaa.com/shamseqomi
تا کمان ابروی شوخت عشوہ‌بازی می‌کند تیرِ مژگانت به قتلم ترکتازی می‌کند همچو مجنون عاقبت رسوای عالم می‌شود آنکه با لیلای حسنت عشقبازی می‌کند چشم من با یاد رویت می‌رود هر شب به خواب میزبان در جای خوش مهمان‌نوازی می‌کند با نگاهی مردگانِ عشقِ خود را زندہ ساز... عاشقان را یک اشارت کارسازی می‌کند هجر رویت گر بسوزد جان و دل را باک نیست طعن دشمن، عاشقان را جان‌گدازی می‌کند هرکسی ساید به خاک مقدمت روی نیاز پشت بر کون و مکان از بی‌نیازی می‌کند می‌خورَد چوب مکافات عمل در زندگی هر که از حدّ گلیمش پادرازی می‌کند آوخا دردا که آخر می‌شود ناچارِ محض آنکه عمری بهر مردم چاره ‌سازی می‌کند بنده‌ی دونان مباش و تاک حالت خم مشو سرو ، از آزادہ خویی سرفرازی می‌کند هان! فریبِ حیله‌ی زاهد نمایان را مخور چون به صید مرغ ، روبَه حیله‌بازی می‌کند واعظ مغرض بُوَد گندم نما و جو فروش کز حقیقت دم زدہ ، کارِ مجازی می‌کند آنکه از پولِ نماز و فسق، روزی می‌خورد در حقیقت، نشر فسق و بی نمازی می‌کند (شمس قم) نبوَد خطا گر گویم این طرز غزل با غزالان ختایی ، هم‌ترازی می‌کند . شادروان سید علیرضا شمس قمی https://eitaa.com/shamseqomi
پیک یار آمد بگفتم یار مه پیکر چه گفت؟ گفت جان خواهم ، بگفتم می‌دهم دیگر چه گفت؟ گفت در راه وصالم ترک هستی کن به شوق گفتمش هستی شد از کف، از دل مضطر چه گفت؟ گفت دلخون سازمش آخر ز درد هجر خویش گفتمش خون شد دل زارم ، ز چشم تر چه گفت؟ گفت باید خون دل ، جاری کنی از دیدگان گفتمش بین! چشم خونبار مرا از سر چه گفت؟ گفت سر را خاکسار مقدمم کن بی دریغ گفتمش فخرم بُوَد ، از پیکر لاغر چه گفت؟ گفت سوزم پیکرت را در شرار کبر و ناز گفتمش عمری‌ست می‌سوزم ، ز خاکستر چه گفت؟ گفت بر باد فنا خاکسترت را می‌دهم گفتمش گشتم فنای او ، ازین بهتر چه گفت؟ گفت در شام فراقم صبر می‌باید تو را گفتمش از روز وصل آن یار سیمین‌بر چه گفت؟ گفت وصل ما درین عالم بوَد افسانه‌ای گفتمش از عالم جانپرور محشر چه گفت؟ گفت در محشر شوی با ما قرین و هم‌نشین گفتمش در بابِ جام و باده و ساغر چه گفت؟ گفت گیری از کفم جامی ز کوثر (شمس قم) گفتمش به به نمی‌پرسم دگر دلبر چه گفت . شادروان سید علیرضا شمس قمی https://eitaa.com/shamseqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهزن دين و دلى گشته نگاهى گاهى دام راهى شده گيسوى سياهى گاهى اى بسا مردم هشيار كه با ديده‌ی باز ذقنى ديده و افتاده به چاهى گاهى مرغ دل صيد ره خال و خطت گشته از آن كه شدش دانه و دام سر راهى گاهى ترک چشمت صفى آرَسته ز مژگان و دهد حكم تسخير دلم را به سپاهى گاهى مى‌كشم كوه غمت را به كمر گرچه شدم بى ‌تحمّل ز فشار پر كاهى گاهى خوش بوَد گر دل سنگ تو برآيد سر مِهر كز دل سنگ سيه ، رُسته گياهى گاهى تو ثوابى كن و مَنعم مكن از بوسه كه من عاصى‌ام گردم اگر گِرد گناهى گاهى تو كه همواره موفق به نشاطى، چه شود پرسشى گر كنى از حال تباهى گاهى؟ چه زيان گر به پيامى دل من شاد كنى از ره دوستىِ خواه نخواهى گاهى؟ شب هجرم كه چو سالی‌ست فراموش شود روز وصلت شود ار هفته و ماهى گاهى حذر از سوز دل سوختگان كن كه ز جور عالمى سوخته از شعله‌ی آهى گاهى آه بشكسته‌دلان يكسره در هم شكند بُنگه و بارگه و درگه شاهى گاهى بس ذليلى كه لواى مهى افراشت به مه بس عزيزى كه درافتاد ز گاهى گاهى عجب از بازى دوران نه كه بسيار شده‌ست تاج شَه ، افسر پشمينه كلاهى گاهى نه شگفت ار كه جگرسوخته‌اى چيره شود به جفاجو كه بوَد صاحب‌ جاهى گاهى (مسجدى) غم مخور از بى ‌سروسامانى خويش شود آخر دهدت يار ، پناهى گاهى شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی http://shaeranqom.blogfa.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(یا ابا صالح المهدی ادرکنی) ز ديده خون دل از هجر يار لرزد و ريزد به چهره‌ام چو دُرِ شاهوار لرزد و ريزد خمار يارم و از کف شد اختيار سرشکم که جام باده زِ دست خمار لرزد و ريزد به‌سان ژاله که غلتد به گلپر گل سوری عرق به عارض گلگون يار لرزد و ريزد مِی از کنار لب غنچه فام او زِ تبسّم ، چو شير ، از دهن شيرخوار لرزد و ريزد اگر به ميکده آيی صراحی از کف ساقی زِ رشک حُسن تو بی اختيار لرزد و ريزد چنانچه شمع ببيند تو شمع محفل مایی زِ خجلت آب شود اشکبار لرزد و ريزد ز شانه رنجه مکن تار زلف خويش که ترسم ز نغمه‌ی سر زلف تو ـ تار لرزد و ريزد خزان هجر تو مويم سپيد کرد و فرو ريخت چنان‌که برگ خزان بی‌‎قرار لرزد و ريزد غبار چهره بشويم به اشک ديده مبادا... به وقت بوسه به پايت! غبار لرزد و ريزد بيا که کاسه‌‌ی صبرم شد از فراق تو لبريز چو کاسه پُر شود از هر کنار لرزد و ريزد بيا که مِهر فلک زر فشان ز شوق وصالت! به مقدم تو ـ به رسم نثار لرزد و ريزد ز چشم منتظران خون دل ز فرقت رويت! به راه وصل تو از انتظار لرزد و ريزد چو قامتت ز قيامت! کند به پای ، قيامت ز چشم خصم تو خون همچو نار لرزد و ريزد سرشک (شمس قم) از دوری‌ا‌ت به مزرع دامان به‌سان قطره‌ی ابر بهار... لرزد و ريزد. شادروان سید علیرضا شمس قمی https://eitaa.com/shamseqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای از دیار حسن تو سیمین‌بَران بُرون وی در برِ تو بلبل شیرین زبان زبون حوران خلد با همه حسن و جمال خویش از حسرتت گرفته به باغ جِنان جنون در کاخ حسن و لطف و ملاحت بُتا تویی اندر میان جامعه‌ی دل‌سِتان ستون خون جگر که ریخت ز جورت مرا به دل دارد روان به چهره‌ی زردم عیان عیون زخم درون خود، ز تو پنهان نموده‌ام خواهی گواهِ گفته‌ی من بردران درون تا رخ بتافتی ز من ای مَه! به شام هِجر بر من رقیب، گشته ملامت کنان کنون آن آشنا دمی چو بُوَد غم‌گسار من سازم همیشه رایت بیگانگان نگون یا بر دلم نشین و نشان آتش دلم ... یا آن‌که مِهرت از دل زارم بران برون خون میچکد ز دیدهٔ (شمس قم) از غمت جانا زبانِ حالِ دلم را بخوان به خون . شادروان سید علیرضا شمس قمی eitaa.com/shamseqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(اللهم عجل لولیك الفرج) دمید فجر و شب هجر سر رسید بیا سپیده از افق وصل بر دمید بیا گذشت شام فراق و رسيد صبح وصال قمر ، به خوابگه روز آرمید بیا به جستجوی تو در دشت عشق پوييدم که خار هجر تو بر پای دل خلید بیا بيا که چشم به راهت نشسته‌ام يکعمر ز انتظار تو شد چشم من سپید بیا توان دیدن روی تو شرط ديدار است ز تن توان شد و از ديده رفته دید بیا دل از ملامت بیگانه گشته لجه‌ی خون چو در غیاب تو زخم زبان شنید بیا روا مدار که از وصل روی آن شه حسن شوند دلشدگان تو ، نا امید بیا مذاق دهر به شهد وصال شيرين کن زمانه تلخی هجرت فزون چشید بیا به پيشباز تو گلشن ، ستاره باران شد ز بس شکوفه به هر شاخه بشکفید بیا ز چرخ چارمِ افلاک، عيسی از حسرت پی نظاره‌ی روی تو ، سر کشید بیا تويی چو يوسف و یعقوب دين ز دوری تو بسان دال ، الفِ قامتش خمید بیا بکن قیام که خياط دهر جامه‌ی عدل به قامت تو به روز ازل برید بیا فقط وصال رخت مایه‌ی امید من است تویی امید ، مرا ! مایه ی امید بیا زمانه عقده ی دل وا نمی‌کند هرگز که قفل مشکل ما را تویی کلید بیا هلال ابروی آن مه چو کرده‌ام رؤيت کنم به بدر جمالت! نماز عيد بیا تو را به خواب بدیدیم یا به بیداری به پاس دیدن ما ، بهر بازدید بیا فروغ (شمس قم) از پرتو عنایت توست تو نور بخش منی ، ای مَه سعید! بیا شادروان سید علیرضا شمس قمی https://eitaa.com/shamseqomi