#پارت_116
#به_همین_سادگی
پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم. مشت پرآب امیرعلی نشست روی صورتم؛ سردی آب شوکهم
کرد و نفسم رفت.
-یخ زدم.
دستش مثل یه نوازش کشیده میشد روی صورتم.
-از عمد آب سرد گرفتم، حالت رو بهتر می کنه.
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دستهام. باد سردی که به صورت خیسم
میخورد حالم رو بهتر میکرد، واقعا یه شوک بود برام که بهش احتیاج داشتم.
-بهتر شدی؟
با تشکر و یه لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم:
-آره خوبم.
-میخوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین.
-نه میخوام کنارت باشم.
مهربون نگاهم کرد و با بستن در ماشین، دور زد و پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بیهوا بود و امیرعلی زیرچشمی نگاهش به من. چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم.
-میشه سرم رو بذارم روی پات؟
با تعجب نگاهم کرد.
-اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم، کارهام دست خودم نبود. امروز خجالتی نبودم و فقط میخواستم ترسم رو با تکیه کردن به امیرعلی از بین ببرم.
-اینجا اذیت میشی محیا، بهت گفتم برو عقب.
صدام بازم لرزید، توجه نکردم به حرفش.
-پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقهم کشید.
-نه قربونت برم، چشمهات رو ببند. سرت درد میکنه؟
فقط سر تکون دادم. امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده میشد روی شقیقهم که نبض
میزد.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_118
#به_همین_سادگی
دستم رو گرفتم جلوی بینیم.
-هیس چه خبرته، دیوونه هم خودتی.
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت:
-این مخش عیب برمیداره، تو چرا به حرفش گوش کردی؟
-من ازش خواستم.
-تو غلط کردی.
امیرعلی اخطارآمیز گفت:
-عطیه!
-خب راست میگم، نمیبینی حال و روزش رو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم رو در بیارم.
-خوبم عطیه، شلوغش نکن،ف2ط یکم سرگیجه دارم، بهم یه لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش رو به من دوخت و بیرون رفت. خودش میدونست فرستادمش دنبال نخود سیاه؛ چون
الان حال و روزم واقعا مساعد نبود برای شنیدن غرغر و نصیحتهاش. امیرعلی روی دو پاش جلوم نشست و
دکمههای مانتوم رو باز کرد و مقنعهم رو از سرم کشید، نگاهش روی گردنم ثابت موند.
-چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم؛ ولی نتونستم. انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش، خودم رو
عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی میکردم چنگ انداختم به گلوم. نگاهش سرزنشگر بود که
گفتم:
-اول هوای اونجا خیلی خفه بود، من...
ادامه حرفم با بـوسهای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید.
با لحن ملایمی گفت:
-قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟
از بوسهاش گرم شده بودم و آروم لب زدم:
خدا نکنه.
با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره، دستم رو کشید تا بلند بشم
-پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_117
#به_همین_سادگی
***
عطیه مشکوک چشمهاش رو ریز کرد.
-گریه کردی؟ باز با امیرعلی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بیحوصله گفتم:
-بیخیال عطیه، مهلت جواب دادن هم بده.
یک تای ابروش رو داد بالا.
-خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم.
-هیچی.
-آره قیافهت داد میزنه چیزی نیست. امیرعلی کجاست؟ میرم از اون بپرسم.
-جون محیا بیخیال شو.
بالاخره رضایت داد و اومد توی اتاق.
- از زیر دست مامان بابا و جواب پس دادن فرار کردی، به من نمیتونی دروغ بگی.
سرگیجه داشتم، چشمهام رو روی هم فشار دادم. هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به
حال و روزم شک نکنن؛ ولی عطیه تیز بود.
-چی شده محیا؟
با صدای امیر علی نیم خیز شدم.
-هیچی.
عطیه مشکوک پرسید.
-چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده، نکنه دخترداییم رو دعوا کرده باشی؟!
امیرعلی خندید ولی خوب میدونستم خندهش مصنوعیه؛ چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه.
-اذیتش نکن بیحوصلهست.
-اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم:
-اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه.
هی بلندی گفت، چشمهاش گرد شد و داد زد:
-دیوونه شدی؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_119
#به_همین_سادگی
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم، نسیم خنک موهام رو به بازی گرفته بود. حالم خیلی بهترشده بود، با
اولین بـوسهای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم. به سادگیِ جمله دوستت دارم بود و همونقدر هم پر از
احساس. البته اگه فاکتور میگرفتیم از اون بـوسهای که توی خواب روی چشمم کاشته بود.
-اونجا چرا بابا! برو آشپزخونه وضو بگیر سرما میخوری.
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بـغل میرفت تا توی هال نماز بخونه.
-همینجا خوبه، آب خنک بهتره.
عمو با لبخند مهربونی در هال رو باز کرد.
-هر جور راحتی دخترم، التماس دعا.
-چشم، شماهم من رو دعا کنین.
حتما بابایی گفت و در هال رو بست. انگشت اشارهم رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم. عطیه همیشه به این
کار من میخندید و مامان میگفت خدابیامرز مامانبزرگم هم همینجور فرق باز میکرده برای وضو. یاد
مامانبزرگ، دوباره امروز رو یادم آورد، سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم؛ ولی با دیدن صابون سبز و پرکف
کنار شیرِ آب دوباره تخت غسالخونه و صابون پر از کفی که اونجا بود یادم اومد. معدهم سوخت و مایع ترشمزه و
زردرنگی رو بالا آوردم. صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
-چیه عمه؟ چی شدی؟
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق میزدم.
عمه شونههام رو ماساژ میداد.
-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود. بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم.
-خوبم عمه جون، ببخشید ترسوندمتون.
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه.
-نمیخواد دختر پاشو برو تو خونه، رنگ به رو نداری.
-نه نه خوبم، میخوام وضو بگیرم.
-مسموم شدی؟
نگاه دزدیدم از عمه.
-نمیدونم از صبح زیاد حالم خوب نبود.
-جوشونده میخوری؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_120
#به_همین_سادگی
جوشونده؟! حالم مگر با جوشوندههای ضدتهوع عمه خوب شه.
-اذیت نشین، بهترم.
عمه رفت سمت آشپزخونه.
-چه تعارفی شدی تو، الان برات درست میکنم .
کلافه نفس کشیدم و چه بد بود نقش بازی کردن.
چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه میگفتم. امیرعلی قامت بسته بود و من با نگاهم قربون
صدقهش میرفتم.دستهام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم، یاد کردم بزرگی خدا رو و قامت بستم؛ با بسم الله
گفتنم انگار معجزه شد و همه وجودم آروم.
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم تا یادم بمونه همیشه خدا رو دارم و چهقدر ممنونش هستم. با بلند شدنم
امیرعلی جوشونده به دست روبهرو و نزدیکم نشست.
-قبول باشه.
لبخندی زدم.
-ممنون، قبول حق.
اخم ظریفی کرد.
-حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود، عمه شلوغش کرد.
دل نگران گفت:
-چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دلنگرانیهای امروزش گفتم:
-خوبم امیرعلی، باور کن.
با انگشت اشارهی تا شدهش شقیقهم رو نوازش کرد.
-مطمئن باشم؟
سرم رو چرخوندم و انگشت تو هوا موندهش رو بـوسـیدم.
-آره مطمئنِ مطمئن. مرسی که هستی و دل نگران.
نگاهش رو به چشمهام دوخت، توی چشمهاش محبت موج میزد. نیمخیز شد و پیشونیم رو بـوسـید.
-نمازت رو بخون، جوشونده رو هم بخور.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
پاداشمجاهد شهیددرراھ خدا
بزرگتر از پاداشعفیفپاکدامنۍنیستکھ
قدرت بر گناھ دارد و آلودھ نمۍگردد
همانا عفیف پاکدامن فرشتھاۍ از فرشتھ هاست ...!
- امیرالمؤمنین؏🌱 :)
مهدیجان ! مولایمن :)🌿
باتوایحضرتآقابھخداخوشبختم
باتوامباتو و بیچونوچراخوشبختم
.
عشقیعنیهمہجانامِشماراببرم
اینچنیناستکھمندرهمہجاخوشبختم
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَرَج !
「🌙 @montazeransobhzohor °.」