(یــا رضــیع نیــنوا)
به روی دسـت بـابـا جــا گرفتی
سری بــالاتــر از سـرهــا گرفتی
گلویت شد هـدف با تیـر نـامـرد
به جنـت رفتـی و مــأوا گرفتی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
(یــا رضــیع عطشــان)
ز فــرط تشــنگی انگشــت بـابـا
مکیــدی تـا کنی رفــع عطش را
ولی چون مـاهی افتاده بر خاک
تـلـظـّی کــردی و رفتـی ز دنیــا
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
(اَلسَّلَامُ عَلَیكَ یَا رَضِیعَ الحُسَین)
#رضیع_نینوا
يارب اين خورشید سوزان از کدامین خاور است؟
کز شرارش شعلهور، هم روح و جان و پیکر است
از چه خونین ، آسمان گردیده و گریان شده؟
کاینچنین در قعر ظلمت بزم چرخ اخضر است
هر طرف بانگ غم انگیز عزا ، آید به گوش
کز نفیرش تا همیشه قلب شیعه مضطر است
از چه بر زانو نشسته شاه مظلومان ، حسین؟
کز غمش آه و فغان بر پا به کوی و معبر است
اینکه تیر حرمله ، حلقش دریده ، کیست او
این رضیعِ نینوا یعنی «علیِ اصغر» است؟!
این گل نشکفته ی باغ حسین بن علی است؟
کاینچنین بر خاک غم افتاده خونین حنجر است
بشکند تیری که بر آل عبا ، گردد روان...
بشکند دستی که بر ضد ولای حیدر است
گرچه این شش ماهه «اصغر» بود در كرببلا
بعد سقا و شهنشاه شهیدان ، اکبر است
از دو دست کوچکش حاجات ما گردد روا
آری او «باب الحوائج» نزد حیّ داور است
آنچه میماند به جا از دشمنان ددسرشت
کفر مطلق بوده و پاداششان در محشر است
لعن و نفرین تا ابد بر شمر دون و حرمله...
هم بر ابنِ سعد و هم سفیانیان کافر است
(ساقیا)! از داغ جانسوز رضیع نینوا...
جای اشک و جای باده، خون به چشم و ساغر است
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1388
eitaa.com/shamssaghi
(اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا رَضِیعَ الحُسَین)
#نوگل_نوشکفته_علیاصغر (ع)
وقتی که دست باغبان از گل جدا شد
گل بر زمین افتاد و عاشورا به پا شد
این گل که از بستان ختم المرسلین است
برگی ز گلهای امیرالمؤمنین است
این نوگل نشکفته ی گلزار زهراست
گلیار این نشکفتهگل فرزند مولاست
این گل که تازه غنچهاش را باز کرده
در برگریز کربلا ، پرواز کرده
این گل که جام از دست ساقی ناگرفته
جام عطش با تیر ، از اعدا گرفته
این گل که پرپر شد به روی دست گلیار
در چشم گلچین جفا بنشست چون خار
هر چند عمر گل به دنیا چند روز است
اما شمیش عالمی را میکند مست
عالم ازین گل، رنگ و عِطر و بو گرفته
زلفِ گلستان ، نقش ازین گیسو گرفته
دردا که چشم گل ندارد دست گلچین
میچیند این گل را ز جهل و بغض دیرین
این گل، علیّ ِ اصغر در خون تپیدهست
در برگریز کربلا محنت کشیدهست
تیر سه شعبه در گلویش جا گرفته
تیر از کمان حرمله ، امضا گرفته
مرگا به تو ای دست گلچین زمانه!
ای بیحیا گل را چرا کردی نشانه؟
این گل که پرپر شد به دستت نوشکفتهست
کاینسان به خاک تیره از تیر تو خفتهست
بی آبرویی را برای خود خریدی
تا حنجر شش ماهه اصغر را دریدی
ظلمی كه تو كردی به دنيا بی مثال است
هرگز مپنداری که این خون، پایمال است
تا روز محشر بر تو آتش میفروزد
تا ریشهات در آتش ظلمت بسوزد
دنیا بسوزاند تو را قبل از جهنم
ای بدتر از ابن زیاد و ابن ملجم
یارب! به حق حنجر خونین اصغر
یارب به سوز سینهی (ساقی) کوثر
بر ما جواز کربلا ، امشب عطا کن
دستان ما را با ضریحش آشنا کن
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1389
eitaa.com/shamssaghi
شهادت حضرت علیاکبر (علیهالسلام)
ا࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐ا
#مرگ_سرخ
عـلــــــیِ اکبـــــــر آن شــــير دلاور...
پــــدر را شد به میدان یــار و یـــاور
گــرفـت اذن از پــدر با شـوق بسـیار
کــه تــــازد جـــانـب میـــدان کفــــار
پـــدر گفتـــا : بــرو ای جــــان بــابــا
کــه مــا حقیــم و حق همیشه با مــا
اگــرچــــه آگــه از پـــایـــان کـــــارم
ولـی یکــدم به ابــــرو خـــم نیـــارم
که مـرگ سرخِ ما احیــای دیـن است
خوشا آنکس که با ما همنشین است
بــرفت آن یکّــه تـــاز بــی همـــاننــد
دلـش سرشــار از عشـق خــــداونـــد
پـــدر را بـــا رشــادت کــــرد یــــاری
درخــت عشــق را ، کــــرد آبیـــــاری
رجــز خواند و حریفــان را طلب کرد
بــه مــردی بــا ستمکـــاران نــامـــرد
عــــدو چــون دیـــد آن شـــیر دلاور
نـــدارد بـــاکـــی از افــــواج لشکـــر
به خود گفتـا که با این مَــردِ جنــگی
خطـــا بـــاشــد اگـــر تنهـــا بجنــگی
بــه جنـگ تـن بـه تـن نـابــود گــردی
بــه پیکــاری چنــین مـــردود گــردی
که پیروزی بر او بیشک محال است
یـلی جنگندہ است و بیمثــال است
نـــدارد در دلـش بیــــم از تقــــابــل
نبــایــد کـرد در میـــدان ، تغــــافــل
که از هـر حیـث باشد چـون پیمبـــر
ولـی در عرصهی میــدان چو حیــدر
سپـس دســتور داد آن رذل نــامــرد
کـه از هـر سـو علیــه آن جــوانمــرد
به تیــر و نیــزہ و شمشیر و خنجــر
هـــدف گیـــریــد آن گــل را مکــــرر
بــه زیــر آریـد او را جملــه بــا هـــم
کــه پیــــروزی بر او گـــردد مُسـلّــم
پس از جنـگی که کرد آن شـیر غـرّان
بـه دشت کــربــلا ، با خیــل عـــدوان
بـه تیــر و نیــزه شد آغشته در خون
گــــل لیـــــلا ، در آن وادی مجنـــون
ز قـــدّی کــه چو سرو کاشمـــر بــود
ز رویــی کــه بهٰ از قرص قمـــر بــود
نمــانــدہ جـــز تنــی در هــم تنـــیدہ
کـه دارد پشــت عــــالــم را خمیـــدہ
شهیــد اولیــن شــد بعــــد یــــاران...
همــان شهـــزادهی گیسـو پــریشــان
تنـش آمـــاج تیـــر و نیـــزه هـــا شد
از ایـــن دنیـــــای وانفســا رهـــا شد
حسـین آمـــد کنـــــار جســم اکبــــر
چه جسمی شرحه شرحه بـود یکسر
گرفت آن مــاه تــابــان را بــه دامــن
بگفتـــا بــــا خـــدای حـــی ذوالمــن
که این است اکبــر در خــون تپــیده
شـده قــربانیات ایــن نـــور دیـــده
پریشــان گشــته گیـسوی کمنـــدش
شــده کـــوتـــاه ، آن قــــد بلنــــدش
بـه روی دست بــابــا مـــاه تـــابـــان
فــروزانتـــر ز خـورشــید درخشــان
"پسـر را گیـسوان بــر بـــاد میرفت
پــدر را بــر فلـک، فـــریــاد میرفت" ۱
چو جسمش را درون خیمــه بــردنـد
جـــراحــات تنـش را مـیشمــــردنـد
ز حــد خـــارج شمـار زخـــم هــا بود
فقــط آگــــاہ ، از آنهـــا خـــــدا بود
خــداونــدا بــه حــق خــون اکبـــر...
بـه فــرق پـــارهی (ساقی) کـــوثـــر
جــواز کـــربــلا ، بــر مــا عطــا کــن
بـه شـش گـوشه نگــه را آشــنا کــن
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1394
eitaa.com/shamssaghi
۱ـ شمس قمی
✅ شرحی از ماوقع کربلا و گفتگوی حضرت ابوالفضل با حضرت اباعبدالله (ع) در آخرین لحظات از زبان حضرت زینب (س)
#پردهی_خون
باز صلای تو به گوشم رسید
موسم پژواک خروشم رسید
ماہ عزا آمد و دل غم گرفت
دل ، غم ایام محرّم گرفت
ماہ محرم ، مَه کرب و بلاست
ماہ شهادت، مه قرب خداست
کرب و بلا مرکز پرگار بود
دایره اش دشمن غدار بود
فلسفه جنگ، شرف بود و عشق
بشنو ز زینب ، شه ملک دمشق
ناظر زیبایی دشت بلا
دختر شایسته شیر خدا
کوہ شکیبایی و دریای مهر
خواهر سلطان زمین و سپهر:
🔲
زآنچه درآن شط جنون در گرفت
خون خدا جلوہ ی دیگر گرفت
مظهر فخر همه ی اولیا
بعد علی و حسن مجتبا
سید و سالار شهیدان حسین
ماہ درخشان همه عالمین
کرد دفاع از شرف کردگار
تا نشود نزد خدا شرمسار
گشت به همراہ همه خاندان
راهی کوفه که چه گویم از آن
کوفه مگو شهر فریب و ریا
مرکز نامردی بی منتها
کوفه مگو مقبرهٔ مردگان
شهر مذلت که ندارد نشان
هیچ ز مردی و وفای به عهد
جز غم و پیمانشکنی در نبرد
پشت نهادند به سالار دین
تا نرسد شاہ برآن سر زمین
گرچه که میعادگه عاشقان
کرببلا بود که در آن میان
مسلخ هفتاد و دو گلیار شد
عشق از آن شهرهٔ بازار شد
هر که منزه ز گنه بود دید :
پرتوی از آیهٔ هل من مزید
زآنکه در آن وادی بی بازگشت
عشق و شرف بود که بسیار گشت
عشق حقیقی مرید و مراد
صحنهٔ زیبای بزرگ جهاد
وہ که چه زیبا و دل انگیز هست
زآنکه بلی گفت به روز الست
بندگی محض، شهادت فزاست
هر که مقرب بوَد آن را سزاست
جان بدهد در رہ احقاق حق
زآنچه خدا کردہ بر آن منطبق
کرب و بلا مسلخ أحرار گشت
رأس خدا بود که بر دار گشت
وای از آن سر که چهها میکند
بر سر نی ذکر خدا میکند
نی به نوا آمدہ در نینوا
در غم این رأس ز پیکر جدا
شبهِْ پیمبر که علی اکبر است
گرچه به میدان، خلف حیدر است
کرد نبردی چو علی بی مثال
گرچه جوان بود به اوج کمال
تا که پس از دفع گروهی، به تیر
شد هدف از پیش و پس آن شیرگیر
نقش زمین شد تن صدپاره اش
با جگری پاره ز سوز عطش
اصغر شش ماههٔ خونین جگر
شد گلویش تیر عدو را سپر
این گل نشکفتهٔ نوقافله
گشت خزان از ستم حرمله
حضرت عباس، علمدار عشق
ساقی و سالار و سپهدار عشق
لحظهٔ برگشت ز شطّ فرات
ماہ درخشان همه کائنات ـ
شمر لعین، راہ بر او بسته بود
هر طرفش دشمنِ پیوسته بود
گفت امانت بدهم از نبرد
دست کش از آل علی، باز گرد
مادرت از اهل دیار من است
بهرہ بَرد هر که کنار من است
با تو ندارم پس ازین دشمنی
میگذرم از تو اگر با منی
🔲
پاسخ آن شمر دنی را بلند
داد اباالفضل، یل ارجمند
گفت که رہ باز کن ای بی حیا
تا که برم مَشک سوی خیمه ها
گر که ببّری ز تنم هر دو دست
باز نخواهم کشم از دوست دست
باز زنم پر به هوای حسین
ای تن و جانم به فدای حسین
تاخت به دشمن یل اُم البنین
یکه علمدار شهنشاہ دین
گرچه هراسان و فراری شدند
ریگ روانگرد صحاری شدند
باز به فرمان سگی بدسرشت
شمر دنی، مظهر کردار زشت
حمله نمودند به آن شیر نر
تا که نماند ز وجودش اثر
قطع نمودند دو دستان او
تا که شود آب، بر او آرزو
دستِ جدا گشته نگون شد به خاک
بوسه بزد خاک برآن دست پاک
خاک چو زد بوسه به دستان ماہ
یافت شرف، خاک ازآن بوسه گاہ
گشت چو دستان وی از تن جدا
مَشک به دندان بگِرفت از وفا
تیر جفا ساغر ساقی شکست
رشتهٔ امید و رجا را گسست
چشم و تن و قلب علمدار شیر
گشت ز خشم عدو آماج تیر
ماہ بنی هاشمی از صدر زین
خم شد و افتاد به روی زمین
گفت که دریاب برادر ، مرا
نیست دگر تاب ، برادر مرا
🔲
شاہ چو این صحنهٔ جانسوز دید
قامت مَه را به بغل، بر کشید
گفت حسین از جگری سوخته
بهر اباالفضل دل افروخته:
جانِ برادر! تو که خود صفدری
بیشهٔ حق را تو که شیر نری
گو که چهسان نقش زمین گشتهای
از چه چنین ، شیر عرین! گشتهای
خیز تو ای میرو علمدار من
ای خلف حیدر کرار من!
ساقی آب آور با آبرو
هرچه که خواهد دل تنگت بگو
گفت منم ساقی بی جام و دست
کز می عرفان تو گردیدہ مست
ساقی صهبای ولایت تویی
کشتی دریای هدایت تویی
جانِ برادر! تو مراد منی
دادرس روز معاد منی
دشمن روبه صفت حیلهگر
دید نباشد طرف شیر نر
دست علمدار تو را قطع کرد
قامت سقای تو را نطع کرد
تیر بلا را ز سر بیم و خشم
دشمن نامرد نهادم به چشم
پاک کن این چشم بخون خفتهام
فاش نما گوهر ناسُفتهام
گوهر ناسفتهٔ من روی توست
بند، دلم در خم گیسوی توست
پردۀ خون باز شد از چشم ماہ
گشت هویدا ز پس پردہ، شاہ
آینه با آینه شد رو به رو
شد نگه اندر نگه و گفتگو
گفت منم ساقی شرمندهات
ایکه تویی شاہ و منم بندهات
وآنگهی آن ساقی لب تشنگان
تشنهلبان چشم ببست از جهان
گفت حسین ای گل بیخار من
مایهٔ دلگرمی پیکار من
هرچه بگویم ز فراقت کم است
رفتی و داغت کمرم را شکست
بی تو برادر شدهام بی حبیب
«نصر من الله و فتح قریب»
کرب و بلا ، با تو بوَد برقرار
(ساقی) لب تشنهٔ دشت وقار
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1395
@shamssaghi
(السّلام علیك یا ساقی عطشان)
(صدای آب)
به گوش تشنگان گرچه صدای آب می آید
ولی هرم عطش ، از حنجر میراب می آید
در آن رودی که آبش عالمی را تشنهلب میکرد
هوای نفس و رود و آب را ، عباس ادب میکرد
اباالفضل آن یل اُمّ البنین ، در علقمه با غم
نظر میکرد بر آب روان ، با حالتی مبهم
چهها گویم که سقا ، در دل دریا چهها دیده
که با لبتشنگی لبتشنه ماندن را پسندیده
سپس سقا ز شط آمد برون با اسبِ زین کرده
که ناگه دید دشمن را ، که در راهش کمین کرده
چو خود را دید تنها در میان نیزه و شمشیر
کنار علقمه ، با دشمنان و دشتِ دامنگیر
ز غیرت عهد کرد آنگه که در این راه جانفرسا
نباشد هیچ باکی ، گر دهم حتی ، سر خود را
بَرم این مَشک را ، بر کودکان مضطر و عطشان
که بیشک آبروی مَشک و من اینجا بوَد یکسان
اگرچه داد دست ، اما غرورش را ، نداد از دست
درآن وقتی که دشمن راهِ رفتن را بر او میبست
که دو دست و سپس مَشک و تنش بر خاک افتادند
یقین زین صحنه حتیٰ عرشیان هم ، ناله سر دادند
در آخِر گفت عباس ای برادر جان مرا دریاب!
اگرچه داد آب از دست، شد با آبرو در خواب
هنوزم (ساقیا) از شط، صدای آب می آید
نوای تشنگان ِ از عطش ، بی تاب می آید
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396
@shamssaghi
(اَلسّلامُ عَلَیـكَ یٰا بـٰـابُالحَـوائـج)
"بند هشتم"
"عباس" تا که عزم فرات ، اختیار کرد
آسیمهسر سفر ، به سوی آن دیار کرد
وقتی که دید آب روان را ز تشنگی
دستی درون علقمه ، بی اختیار کرد
تا جرعهای بنوشد از آن آب، ناگهان
از آب ـ یاد اهل حرم ـ احتذار کرد
پُر کرد مَشکِ آب ، ولی "شمرِ" روسیاه
راهش گرفت و از سرِ ذلت هوار کرد :
برگرد از حسین ، که من حامی توام
هرکس که با من است به خود افتخار کرد
عباسِ تشنهلب به وفاداری حسین
سوز نهان خویش ز دل آشکار کرد
گفتا : خموش باش و مگو از برادرم
شمشیر چون کشید به سویش فرار کرد
تا شمر دون به پاسخ تلخی کزو شنید
تیر و سنان ، رها سوی آن گلعذار کرد
مَشکاش درید و نیز دو دستش ز تن گرفت
تا جان به راه عشق برادر ، نثار کرد
چشم فلک ندید چو این قوم ددسرشت
این شرح جانگزا ز بشر کِی توان نوشت
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@shamssaghi
«اَلسَّلامُ عَلَیكَ یٰا ثارَاللّٰهِ وَابنَ ثارِه»
#سرهای_نینوایی
بخوان بخوان که قلم کردہ شِکوهها را سر
"به نام نامی سر ، باسمه تعالی سر"
قلم به سینه ی کاغذ چو بید میلرزد
که از کجا بنویسد ز دست، پا ـ یا ـ سر؟
بلی! ز سر بنویسد، ولی چگونه سری؟
از آن سری که ندارد قرینه، حاشا سر
سری که سَروَر سرهای نینوایی بود
ز تن جدا شد و با نیزہ رفت بالا، سر
به نیزہ خواند کلام خدا و بعد از آن
برفت سوی خداوند حیّ ِ یکتا سر
زمین چگونه نلرزد به خود چو میبیند :
عزیز فاطمه (س) را بر فراز صحرا ، سر
چه گویم از دل زینب چو دید دست جفا
که کرده با دل ِ سنگ از بدن ، مجزا ، سر
کشید آهی و ، سر سوی آسمانها گفت :
که ؟ دیده است به عالم چنین خدایا سر
رقیه کنج خرابه به خود بگفت آیا...
زنَد دگر به من اکنون، جناب بابا سر ؟
به تشت خون نظر افکند و دید رأس پدر
به آه و ناله بگفتا که : دیده بگشا سر
نگاه کن به من ای سَر که خفتهای در تشت!
که یک نگاهِ تو بر من دهد تسلّا ، سر
اگر که وا نکنی دیده ، پس ببر با خود
که نیست از تو مرا غیر ازین تقاضا سر
قلم چگونه نلرزد از این ستم بر خود ؟
چنین حدیث غم افزا ، شنیدہ آیا سر ؟
به تیر و نیزہ و شمشیر، اوفتاد از اسب
بدون دست ، علمدار ، بر زمین با سر
تنی که بود شبیه پیمبر خاتم (ص)
به تیغِ خصم شدہ قطعه قطعه سرتاسر
به روی دست پدر حنجرش هدف گردید
رضیع دشت بلا ، گویم از تنش یا ، سر ؟
ندیدہ چشم فلک اینچنین ستم هرگز
ز هیفدہ تن گلگون ، به عرش اعلا سر
الا که در پی مفهوم عشق ، حیرانی!
ببین که عشقِ به حق را نموده معنا سر
به دشت کرببلا در میان آتش و خون
قلندرانه به پا کردہ است غوغا سر
چنانکه تیغ زبان تیزتر ز شمشیر است
در آن میان شدہ حتی تمام اعضا سر
به راہِ دین خدا در ستیز ، با کفار
نداشته ز عدو وُ ، ز تیغ ، پروا سر
به سجدہگاہ عبادت، به مسجد کوفه
به راہ دین خدا ، دادہ است مولا سر
همین بساست که عبرت بگیرد این دشمن
که کردہ دین خدا را همیشه احیا سر
قلم شکست در اینجا و بر زمین افتاد
نوشت تا که جدا شد ز روی تنها سر :
اَلا امام مبین! منجی جهان برخیز...!
شتاب کن که بگیری تقاصِ سر را سر
به جمکران وصالت چه جمعهها که گذشت
نیامدی و نشد تا ببینمت با سر
چو نیست قسمت ما پایبوسی ات اما
به وقت موت، کرم کن بزن تو بر ما سر
دوبارہ دست شقاوت، به انهدام بشر
از آستین زدہ بیرون و کردہ بلوا سر
بیا و آتش کفار را ، فرو بنشان!
که شعله میکشد از فرش تا ثریا سر
به حق (ساقی) بی دست کربلا برخیز
بزن به تیغ عدالت ، تمام اعدا... سر
حکومت علوی را به رغم بدخواهان
به پا نما و جهان را ، بگیر سرتاسر
ردیف کردم اگر سر درین قصیدہ ولی
خلاف قاعدہ طی میکنم همین جا سر
بدان امید ، که گیری تقاص مظلومان
نشستهام به تماشا ز خاک ، تا محشر
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393
eitaa.com/shamssaghi
"زبانحال حضرت زینب کبری (س) خطاب به رأس برادر"
#یا_ثارالله
بر سرِ نیـزه ، بــرادر...! بخـدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست
جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره ـ بخــدا ـ لایـق مــأوای تو نیست
پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخهای از قامت رعنــای تو نیست
با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنهلبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست
بــه "ولای" تـــو ســـپردم دل محــنـــت زده را
که کنــون در دل من غیـــر "تــولّای" تو نیست
آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست
"خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سـنان
جای یک بوسهی من بر همه اعضای تو نیست"
آنقــدر زیـــر سُــم اسـب ، بـه تــو تــاختــهانـد
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست
چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
بخــدا عــاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست
کـاش میشد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست
کـاش میشد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست
بــا عـــزیــزان تـــو ام هــمسفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست
گرچه خون است دلم ، صــبر کنم پیشهی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست
از تــو آمــوختــهام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست
به مقــــام تـو کجـــا میرسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنونکه کسی نیز چولیلای تو نیست
چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست
خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تـو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست
تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یکتن کهبجان عاشقوشیدای تو نیست
پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتـر ازین نیـز به امضــای تو نیست
شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست
عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــادهای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست
بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست
هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست
وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست
دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــسات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بـه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست
یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست
"دشمنت کشـت ولی نـــور تو خــامــوش نشد"
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست
تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست
(ساقـی) دلشـده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399
eitaa.com/shamssaghi
#عزاداری_الوان
این عزاداری الوان ، همه از نادانی ست
عقل در سیطرهی جهل و خطا زندانی ست
گرچه غمبار بوَد حادثه ی کرب و بلا
که دل آکنده از اندوه و غم و حیرانی ست
جاهلانند که از فلسفه ی مرگ حسین
درکشان گریه و اندوه و مصیبتخوانی ست
با چنین وضع اسفبار و چنان سبک غلط
خلق گمراه ، گرفتار شبی بحرانی ست
تا که طوفان جهالت بوَزد بر سر خلق
کشتی عقل به دریای فنا قربانی ست
هدف از روضه نه اندوه و گریبانچاکی ست
بلکه بیداری ازین خوابگه طولانی ست
خوابگاهیست جهان ، مَهد خرافات و دروغ
پاشو از خواب که این خواب ز بی ایمانی ست
شد حسین بن علی کشته که : آگاه کند ،
ملتی را که به دور از منش انسانی ست
زیر بار ستم و ظلم نرفتن ، هدف است
این پیامیست که طبق سُوَر قرانی ست
آنکه ایمان به خدا دارد و اولاد رسول(ص)
کی دهد تن به خرافات ، که از نادانی ست
اگر آباد ز خون شهدا ، دشت بلاست
کاخ دین از ستم افسوس که در ویرانی ست
(ساقیا) تا که گرفتار درین اوهامیم
روز ما تیره تر از نیمهشب ظلمانی ست.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
(اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)
ا࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐ا
#حی_علی_العزا
ماه محرّم آمد و حیَّ علَی العَزا
بر نیزه میرود سر ِ سالار نینوا
آن سر، که هست سَرور آزادگانِ دهر
با تیغ کین جدا بشود از تن از قفا
چون زیر بار ظلم یزید و متابعین
هرگز نرفت زاده ی زهرا و مرتضا
بست آب را به روی عزیزان اهلبیت
ابن زیاد پست ؛ همان زاده ی زنا
فرمان جنگ داد به بن سعد دون و گفت :
خواهی اگر امارت ری را کنون ز ما
آگاه باش اگرچه کثیرند لشکرت
در جنگ با حسین، نیفتی به قهقرا
جنگی بپا نمای ، مبادا که یک نفر
از امت حسین بماند کسی به جا
ناقوس جنگ را چو دمیدند؛ بی امان
کشتند هر که بود ، از اصحاب باوفا
بعد از شهادت همه یاران، سوی حسین
آمد علیّ ِ اکبر رعنا ، به التجا ـ
اذن پدر گرفت که بر ضد ظلم و کفر
تا پا نهد به معرکه ، آن شِبهِْ مصطفا
بی واهمه نهاد قدم در مصاف ظلم
شد کشته، گرچه کُشت از آن لشکر دغا
فریاد و آه و ندبه شد از خیمهها بلند
دیدند پیکری که شده قطعه قطعه را
سوز عطش ز سینه توان را گرفته بود
گرمای دشت، شعله کشان همچو اژدها
از فرط تشنگی عزیزان اهلبیت (ع)
فریاد العطش ز زمین خاست بر هوا
عباس ، آن یگانه "علمدار شاه دین"
رفت از فرات ، آب بَرد تا به خیمهها
با تیغ کین و کفر به فرمان شمرِ دون
در علقمه ، دو دست علمدار شد جدا
بگْرفت مَشکِ آب به دندان و شد روان
بر سوی خیمههای عزیزان ، که از قضا
مَشکش درید تیر و تنش را هدف گرفت
دستی که داشت اِذن ، به کشتار اتقیا
هرگز ندید چشم فلک اینچنین ستم
نشنیده نیز گوش فلک اینچنین جفا
بر کف گرفت کودک عطشانِ خود حسین
فریاد زد که : تشنه بوَد میشود فنا
آبی دهید محض خدا بر رضیع من
انصاف اگر که هست درون دل شما
گوشی نبود کور و کران را ز فرط بغض
رحمی نبود در دل آن قوم بی حیا
آبش نداد دستی و دستی بلند شد
بر کف گرفت تیر و کمان را درآن فضا
زیر گلوی اصغر شش ماهه ، حرمله
تیر سه شعبه کرد ز سنگیندلی رها
در کربلا نهایت بیداد و خشم و کین
شد ثبت، با قساوت دلهای بی خدا
هفتاد و دو شقایق بستان معرفت
پرپر شدند ، از ستم و جور اشقیا
خون میچکید روی زمین از فراز عرش
در سوگِ کشتگان سرافراز کربلا
نخل امید لشکر آزادگان شکست
پشت فلک خمید ، ازین داغ جانگزا
در راه حق قدم چو گذاری علیه ظلم
باید که بگذری ز خود و خویش و آشنا
آنکو ز عشق ، فانی فی الله میشود
در راه حق به شوق خدا میشود فدا
خوشبخت آن کسی که کند ، بندگی حق
راهی جز این چو نیست به سرچشمهٔ بقا
بیچاره آن کسی که اسیر هویٰ شود
خود را کند به بند مکافات ، مبتلا
کرب و بلا مبارزه ی عقل و عشق بود
آری! در این مبارزه عشق است رهنما
(ساقی)! قلم چگونه تواند رقم زند
ظلمی که شد به آل پیمبر ، به ناروا
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
(اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)
ا࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐ا
#امام_سجاد_در_عزای_پدر
از بس کـه : در عــزای پــدر ، گـریه میکند
خــونها به جــای اشک بصـر گـریه میکند
بـانگ تــلاوتی که به گـوشش رسیده است
بـــر نـیـــزه ، از لبـــان پـــدر ، گـریه میکند
از ظهـر خـون و شام غریبـان اهلبیت (ع)
هر شب نشـسته تا به سحـــر گـریه میکند
چـون کشــتی ســـپاه حسیـنی بــه نیـــنوا
در خون شدهست زیـر و زبـر گـریه میکند
دیده به چشم خویش چو در آسمـان عشق
بــر نیـــزه هــا طـــلوع قمـــر گـریه میکند
دیــده گـــلوی اصغــــر در خــون تپــیده را
پــرپــر شــده ز تیـــر سهســر گـریه میکند
بر روی نیـزههـای سـتم ، دیـده است چـون
هفتــاد و دو جــداشـده سـر ، گـریه میکند
از مــرگ جانگــداز عــزیـزان مصطفی(ص)
با اشـک و آه و خــون جگـــر گـریه میکند
بیـــند چـو آل عصمــت حق را به حال زار
در راه شــامِ غـــم بــه سفـــر گـریه میکند
یـــاد لبـــان تـشــنـه ی بــابــا ، بــه روی آب
چون میکنـد به دیــده نظـــر گـریه میکند
آه و فغـــان تشــنهلبـــان را شـنــید و دیــد
نـــزد ســـتـم نـکـــرد ، اثــــر ، گـریه میکند
هر چنــد گــریــهخیـــز بـوَد شـرح کــربـــلا
امـــا بــــرای خـلـــــق بشـــر ، گـریه میکند
چون کـربلا حیــات مسلمانی است و دیــن
بـــر مُســلمِ بـــدون خـبـــــر ، گـریه میکند
این اسـت شـرح راز امـامــت ، کـه بـا دلـی
خـالی ز بغـض و کیـنه و شـر گـریه میکند
در کـــربـــلا، کـه هسـت نمـــاد مقـــاومــت
بــر پیـــروان خســته کمـــر ، گـریه میکند
بـر آن جمــاعتی کــه : بــه بـــازار عـاشـقی
پیــوســته مـیکنـــند ضـــرر گـریه میکند
چون عــدهای شدند ز غفـلت، غـــلام ظـلم
بــر شـیعـیــان تــشــنـهی زر ، گـریه میکند
(ساقی) همین بساست در احـوال آن امام
در مــرگِ شـاهِ نیــزه به سـر ، گـریه میکند
شد عاقبـت شهیــد به حکـم "ولیـــد" پست
گردون دوباره از غمی عظمـا به غم نشست.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
eitaa.com/shamssaghi
«اَلسَّلامُ عَلَیكَ یا ثارَاللّٰهِ وَابنَ ثارِه»
#مثنوی_غزل
وقتی که خاک آغشته با خون خدا شد
سِرّ نهان عشق ، آنجا بر مَلا شد
هفتاد و دو پیکر، به دشت خون تپیدند
خورشید عالمتاب را بر نیزہ دیدند
دیدند یک سر بر فراز نی درخشان
دارد تلاوت میکند آیات قرآن
آیات حق تا بر فراز نی درخشید
بانگ شهادت در تمام دشت پیچید
زین ماتم عظما که عالم بینوا شد
لوح و قلم گریان به دشت نینوا شد
ارض و سما زین ماجرا در خون نشستند
جنّ و ملک در ماتمی بیچون نشستند
زیرا چنین ظلمی خدا حتیٰ ندیدہ
خورشیدِ دشت کربلا را سر بریدہ
واحسرتا آن سر، که بر نی نغمهخوان است
سوم امامِ بر حقِ ما شیعیان است
آری که شد خون خدا بر دشت جاری
بستان دین ، بار دگر شد آبیاری
دشتی که شد میعادگاہ شیعه امروز
شد قتلگاہ اصغر شش ماهه دیروز
آتش کشد از هر طرف بر دل زبانه
یاد آوری از کربلا ، گر عاشقانه
میسوزد انسان را شرار ظلم اعدا
دردا که تا محشر بُوَد این شعله بر پا
سوز از شرار آهِ سالار شهیدان...
لبتشنه اما مست، از دیدار جانان
زیرا به جرم پاسداری از ولایت...
دست یزید آغشته شد بر این جنایت
کشتند و پیش چشم یاران سر بریدند
عشق و شهامت را به چشم خویش دیدند
نامردمی کردند با آن شاہِ عطشان
قوم جنایتکارِ در ظاهر مسلمان
مرگا بر این قوم دغلکار و سیه روز
لعنت بر این نامردمان عافیت سوز
بنگر دمی بر اهلبیت از این مصائب
شد ناشکیبی بر شکیبی نیز قالب
بر گفته هایم چوبه ی محمل گواہ است
عشق است استاد و مپندار اشتباہ است
زینب به همراهِ یتیمان در عزا شد
در خیمه ی آلِ عبا محشر بپا شد
اهل حرم ، گریان از این داغ شرربار
گشتند اسیر چنگ جلّادان خونخوار
:::
خار مغیلان در رَہ و طفل سه ساله...
داغی به دل دارد به صحرا همچو لاله
طوفان غم را میتوان احساس کردن
در صورت غمگین این طفل سه ساله
شب پیش رو دارد مگر این ماہ تابان؟
کاینسان خرامان میرود با استحاله
گویی خبر دارد که شب پایان ندارد
چون ماهِ شامِ غم که دورش بسته هاله
شاید که میداند دگر بابا ندارد؟!
چون میکند بی او سفر با پای ناله
آری اسیری میرود شهزادہی عشق
این گلرخ محنت کش حیدر سُلاله
وای از دمی که رأس بابا را ببیند
در تشتی از خون با دوچشم غرق ژاله
آیا گناہ این گل پژمان ، چه بودہ؟
آیا چنین حکمی که دارد در رساله؟
آیا چنین مهماننوازی دیدہ چشمی؟
آن هم برای طفل بی بابا ؟... محاله!
:::
ای مرگ و نفرین تا همیشه بر شما باد
کی میتوان گفتا شما را آدمیزاد؟
(ساقی) اگر اين صحنه را تصوير دارم
بی شک جهانی را ز غصه ، پیر دارم
پایان دهم غم را که دلها غرق خون است
بلکه ز جور اشقیا دارالجنون است
یابن الحسن! بازآ و بر ما رخ عیان کن
ما را برای نوکری ، امشب نشان کن
امّیدوارم وارث خون شهیدان!
مهدی موعود! آیی و با تیغ عریان
گیری تقاص کربلا ، از دشمن دون...
تا شاید این آتش رَود از سینه بیرون
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1386
eitaa.com/shamssaghi
"اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی الْمُجْتَبی"
#زهر_غم
زهر غم را ناگهان در جام ريخت
در درون جام بد فرجام ريخت
آتشی زد از جفا بر جان يار
نانجيبی بَدسِرشت و بدتبار
سوخت قلب زادهٔ خیرالنسا
دومین شمع شبستان ولا
گفت میسوزد گلوی و نای من
از درون ، این سینهٔ سينای من
من ز تو آبی طلب كردم، چرا؟
زهر غم دادی مرا ای بی وفا
من امام و یاور و شوی تو ام
مجتبایم ، يار دلجوی تو ام
پس چرا با من تو اينسان گشتهای
عاری از آداب انسان گشتهای
همسری یا اینکه با من دشمنی؟
گرچه دانم بندهی اهریمنی
پاسخ پور مرا داری به سر؟
گر بپرسد از تو احوال پدر
شرم از رويم نكردی بی حيا
کآتش افكندی به جانم از جفا
آنكه داده وعده بر تو مَرد نيست
بیوفا حتی سگ ولگرد نيست
سگ اگر نانی خورد از دست غیر
بیوفایی میکند؟... البته خیر
دُم بجنباند ، وفاداری کند
سر بساید پیش پا یاری کند
ای تو کمتر از سگان دوره گرد
سرخیِ رویم ز جامت گشته زرد
جام زهری که به کامم کردهای
فارغ از این ننگ و نامم کردهای
ننگ و نامی که تو بودی همسرم
پاک شد شکر خدا از دفترم
(ساقی) جام مراد من شدی
گرچه دست آموز اهریمن شدی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392
@shamssaghi