#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_شش
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
به مهربان گفتم:خواهش میکنم کار رو از اینکه هست سخت تر نکن..باور کن تو برام خیلی عزیزی ولی بهتره جدا بشیم..ما جفتمون اشتباه کردیم،،اشتباه خیلی بزرگ…منو تو نباید با خانواده هامون مخالفت میکردیم.،مهربان گفت:آهان،پس حرف دلت نیست،،کار ،کار مادر و خانواده اته..مگه نه؟اونا باعث بدبختی من هستند…برگشت و خواست بره محل کارش که گفت:مطمئن باش تقاص پس میدند اونا دختر و پسر دارند،،خدا ازشون نگذره..همونطوری که تو با من بازی کردی یه نفر هم پیدا بشه با کل خانواده ات بازی کنه…یه لحظه از نفرین مهربان پشتم لرزید و یاد حرف داداش افتادم اما خودمو نباختم و گفتم:به حرف گریه ی سیاه بارون نمیاد..ببین مهربان!!عزیزم!!مهریه ات کم نیست،،مخصوصا که همه رو یه جا پرداخت کنم،مهرتو میدم برو باهاش عشق و حال کن..صد سال هم کار کنی همچین پولی دستت نمیاد…مهربان گفت:منو با خواهر و مادرت مقایسه نکن،من مثل اونا نیستم…حرفش بهم برخورد و سوار ماشین شدم و با خودم گفتم:خودتو گنده فرض نکن خانم!!من با پول صدتا مثل تو و خانواده اتو میخرم و میفروشم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_آموزنده
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و
بیماری اش عمیقا به خدا عشق
می ورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی
به خدا نداشت، از او پرسید:
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج
و بیماری نصیبت می کند،
می توانی دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت:
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،
یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم
سپس آنرا روی سندان می گذارم و
می کوبم تا به شکل دلخواه درآید
اگر به صورت دلخواهم درآمد،
می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،
اگر نه آنرا کنار میگذارم !
همین موضوع باعث شده است که
همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ،
مرا در کوره های رنج قرار ده ،
اما کنار نگذار...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
متنی که جزو 10 متن برتر از نگاه مجله معتبر فوربس است، این متن سه مرتبه در این لیست در مقام اول قرار گرفته است.
- یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر کوچولو یه سری تیله و دختر چنتایی شیرینی داشت، پسر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده، دختر قبول کرد...
پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد.
اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر میکرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده ..
عذاب مال کسی است که صادق نیست... و آرامش از آن کسانی است که صادقند...
لذت دنیا مال کسی نیست که با افراد صادق زندگی میکند، از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی میکنند.دروغگو اول به خودش آسیب میزنه..
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🗓 امروز شنبه↯
☀️ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌙 ۹ذی القعده ۱۴۴۵
🌲 ۱۸می ۲۰۲۴
📿 ذکر روز :
یا رب العالمین
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸شنبه دستش پراست از
اتفاقهاي خوب در راه مانده
يادت باشد امروز فردايست
كه ديروز نگرانش بودی🌸🍃
پس لبخند بزن ☺️
كه رنگين كمان🌈
آغاز اين 🌸🍃
هفته از خنده توست 🥰
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانـــــــهـــ ✍💌
🔅 تو یک بذر کاشتهشده هستی
🔻رنج نباید تو را غمگین کند. این همانجاییست که اکثر مردم اشتباه میکنند.
🔸رنج قرار است تو را بیدار کند. چون انسان زمانی بیدار میشود که زخمی شود. قرار است تو را آگاه کند به اینکه چیزی درون تو نیاز به تغییر دارد.
🔻رنجت را تحمل نکن، درکش کن. این فرصتیست که طبیعت به تو داده تا بیدار شوی.
🔸اگر حس میکنی در مکان تاریکی مدفون شدی و فقط درد میکشی، بدون که تو یک بذر کاشتهشده هستی و اینجا نقطه دگرگونی، رشد، قویشدن و سبزشدن توست.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨﷽✨
#پندانه
✅اندازه نگه دار که اندازه نکوست
✍همسایه نیازمندی داشتیم که روزی از مادرم کاسهای نخود خواست.
مادرم به او از منزل نخود داد، چون پدرم اختیار بخشش از منزل را به مادرم داده بود.
۱۰ روز گذشت، باز آن زن برای نخود به خانۀ ما آمد و مادرم کاسهای نخود به او داد.
گفتم:
مادر! این همسایۀ ما خیلی اهل اسراف است؛ یک کاسه نخود را ما دو ماه میخوریم ولی آنها ۱٠ روزه اسراف و تمام میکنند.
مادرم گفت:
پسرم! اشتباه فکر نکن، ما هر روز برنج میخوریم و آنان مثل ما برنج ندارند و هر روز آش میخورند.
ما از روی میلمان غذای بابمیل خود میپزیم ولی آنان از روی آنچه در خانه دارند، غذا درست میکنند؛ پس برنامۀ غذایی ما از روی میل ماست و برنامۀ غذایی آنان از روی آنچه در خانه دارند.
درنتیجه ما اسراف میکنیم، نه آنان!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍️ صدای درونی بچهها
🔹بچه که بودم وقتی کار اشتباهی میکردم مادرم میگفت:
اشکال نداره. حالا چیکار کنیم تا درست بشه؟
🔸اما مادر دوستم بهش میگفت:
خاک بر سرت. یه کار درست نمیتونی انجام بدی!
🔹امروز هر دو بزرگسال و بالغ شدیم.
🔸وقتی اتفاق بدی میفته اولین فکری که به ذهنم میاد اینه:
خب حالا چیکار کنم؟
🔹سعی میکنم با کمترین تنش مشکل رو حل کنم.
🔸اما دوستم در مواجهشدن با اتفاقات بد عصبانی میشه و میگه:
خاک بر سر من که نمیتونم یه کار درست انجام بدم. چرا من اینقدر بدبختم!
💢حرفهای امروز ما و احساسی که به بچههامون میدیم تبدیل به صدای درونی اونها میشه.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_هفت
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
چند روز گذشت و مهربان آخرین تلاششو هم کرد و یه روز غروب اومد خونه ام و گفت:اکبر..بیا بریم مشاوره شاید زندگیمون به نتیجه برسه…اما من بجای اینکه درست و حسابی باهاش حرف بزنم اینقدر عصبانی شدم که کتکش زدم و گفتم:تو چقدر احمقی دختر..من نمیخوامت،بفهم….الان با این اصرارت تازه متوجه میشم که خانواده ام حق دارند و درست میگند که چشمت پول منو دیده و چون بهم ارثیه رسیده ولم نمیکنی..من نمیخوامت…صدامو بالاتر بردم و داد زدم :یاایهالناس من این خانم رو نمیخواهم..من گوه خوردم و غلط کردم با تو عقد کردم..مهربان همچنان سعی میکرد اروم حرف بزنه تا منو راضی کنه.با مظلومیت تمام گفت:اکبر…من چه گناهی کردم؟؟بخدا دوست دخترت نیستم ،من همسر رسمی و قانونی توام…گفتم:خواهش میکنم برو و طلاق گرفتن رو سختش نکن.الان جدا بشیم خیلی بهتره تا بعدها یه بجه رو هم گرفتار خودمون کنیم.برو..مهربان با نفرت و بغض شدیدی گفت:پس درد تو فقط جداییه..باشه.من جدا میشم..ولی چند وقت طول میکشه،،بعدا بهت خبر میدم چون باید فکر کنم که چطور به خانواده بگم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
تاثیر افکار روی زندگی
🔹فقط ۱۰ ثانیه تصور کنید که دارید آلوچه میخورید، ببینید دهنتون چقدر بزاق ترشح میکنه.
🔸وقتی ۱٠ ثانیه فکرکردن به آلوچه اینقدر در بدن ما واکنش ایجاد میکنه، اونوقت ۱۰ دقیقه تمرکز روی اتفاقات و مسائل منفی و ساعتها استرس و عصبانیت چه تاثیر ویرانگری روی جسم و روح ما میذاره.
🔹مثال آلوچه یادت بمونه، تا افکار منفی اومد تو سرت، بدون که اگه تا ۲۰ ثانیه ادامهشون بدی دیگه داری تیشه به ریشه زندگیات میزنی.
💢همیشه به خوبیها فکر کنیم و نذاریم افکار منفی و ناامیدکننده بیاد توی ذهنمون.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
حکایت ارزن عثمانی، خروس ایرانی”
شاید ضربالمثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانیها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید : لشکر ما این تعداد است، بنابراین از جنگ با ما صرفنظر کنید.
نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند. دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار میدهند و خروسها شروع به خوردن ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
این ضربالمثل زمانی به کار میرود که کسی از کریخوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قویتری پاسخ بدهد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_هشت
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان رفت و منو تنها گذشت..شاید اشتباه میکردم ولی باور کنید که عشق نهال منو کور کرده بود،،از بچگی دوستش داشتم و دلم میخواست کنارم باشه..تنها کسی که دوران کودکی با من بازی میکرد نهال بود…گاهی بهنهال پیام میدادم اما جواب نمیداد چون گفته بود تا متاهلی به من پیام نده..یه روز نزدیک ظهر رفتم مغازه و دیدم بابای مهربان اونجا منتظر منه…تا دیدمش سلام کردم.بابا مهربان گفت:به به!!داماد خوشتیپ من..چه عطر گرون قیمتی ،…بوش هوش رو از سر میبره….فهمیدم داره تمسخر میکنه برای همین سرمو انداختم پایین…گفت:با دخترم قراره جایی بری؟جوابشو ندادم…ادامه داد:آهان….یادم نبود.تو دیگه دخترمو نمیخواهی چون تاریخ مصرفش تموم شده…..خیلی دلم میخواهد بزنم و لهت کنم اما دیدم تو ارزش کتک خوردن رو هم نداری ،،تو واقعا نیاز به ترحم داری….تویی که با پول پدرت و حمایت مادرت فقط زندگی میکنی…لام تا کام حرف نزدم ،،،حوصله نداشتم دهن به دهنش بشم و آبروم توی محله بره….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد