#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
هرکاری به صلاح انجام بده..من خودم خوب میدونستم با وجود دو تا بچه کوچیک خیلی سخته نگهداری ازیه ادم مریض وزمین گیر..ولی بزرگواریه سودادرحق من خیلی زیادبوداعتراضی نکرد..چند ماه میشد مادرم روندیده بودم وقتی روتخت اسایشگاه یه پیرزن لاغرکه توهم مچاله شده بودروبه عنوان مادرم بهم معرفی کردن باورم نمیشد...واقعا نمیتونستم جلوی اشکام روبگیرم بهش نزدیک شدم صداش زدم رنگش پریده زردشده بودبه زورچشماش روبازکردزول زدبهم.. شایدفکرمیکردخواب میبینه اماوقتی چندبارصداش زدم دستش روگذاشت رودستم اشک ازگوشه ی چشماش سرازیرشدهیچی نمیگفت سرش روبوسیدم گفتم امدم ببرمت خونه گفت دخترام ازدستم خسته شدن زن توام بعدازدوروزخسته میشه،بذار همینجا بمونم من عمرم خودم روکردم..حرفهاش اتیشم میزد گفتم زنمم خسته شدخودم نوکرت هستم..خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه..خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
واگرمجبوربشم خودم میام باعمه افاق صحبت میکنم..گفتم سعیدعمه وقتی بفهمه مادرت راضی نیست محاله قبول کنه..چاره ای نداریم جزاینکه صبرکنیم تامادرت راضی بشه ومن برگردم خونمون..اون روزکنارسعیدحسابی به من خوش گذشت..دم غروب برگشتم خونه..وتااخرشب منتظربودم سعیدبهم پیام بده که رسیدم.تا یک شب منتظرموندم ولی ازش خبری نشد..دلم شورمیزدکه نکنه براش اتفاقی افتاده باشه..ساعت یک شب بهش پیام دادم عزیزم رسیدی چرا بهم خبرندادی..ولی بازم سعیدجواب نداد..تا صبح نتونستم ازدلشوره بخوابم.نزدیک ۸صبح بودکه سعیدبهم پیام دادوبعدازکلی عذرخواهی کردن گفت وقتی رسیدم..انقدرخسته بودم که خوابم برده
همین که سالم رسیده بودبرام کافی بود
ازترس عمه گوشی روپشت کمدتوی اتاق میزدم شارژ..گوشیم روزدم شارژورفتم دنبال کارهام..نزدیک ظهروقتی گوشیم رونگاه کردم بالای پانزده تاتماس ازدست رفته ازیه شماره ناشناس داشتم..کسی شماره موبایل من رو غیر رویا و سعید و خواهرم نداشت.تو فکربودم که کی میتونه باشه دوباره همون شماره زنگ زد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
خلاصه اون روزتاغروب زیرافتاب کارکردم بدون خوردن یه لقمه غذا..جاری هام برای خودشون غذااورده بودن زیردرخت نشستن خوردن واصلا محل من نذاشتن..پیش خودم گفتم اینجوری فایده نداره غروب که علی بیادبایدباهاش حرف بزنم..نزدیک غروب خسته وکوفته برگشتیم خونه..متوجه شدم غزل برای سرکشی به فامیلش رفته روستای دیگه ومعلوم نیست کی برمیگرده..خسته بودم میخواستم برم تواتاقم تایه کم استراحت کنم..ولی همین که وارداتاق شدم باصدای حاجی میخکوب شدم..گفت هوی زنیکه برو نون بپزشب مهمون داریم....باحرف حاجی میخکوب شدم اخه من تاحالانون نپخته بودم...رفتم سمتش که بهش بگم روش روازم برگردوندرفت مستاصل مونده بودم چکارکنم..رفتم سراغ زینب صداش میکردیم باجی چون عروس بزرگه بودوبعدازغزل اون همه کاره خونه بود..صداش کردم باجی ازاتاق امدبیرون بایه لحن بدی گفت چیه چکارداری..گفتم حاجی گفته نون بپزم شب مهمون داریم..گفت خب بروبپز...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_شش
سلام اسمم لیلاست...
نگار و مامانش در حالی که گریه میکردن پشت در اتاق عمل منتظر بودن، وقتی بهشون رسیدم نگار و بغل کردم و گفتم از ارتفاع بلندی افتاده؟سری تکون داد.. منم نگران شدم و گفتم آروم باش انشالله خوب میشه.. خودمم به این حرفم ایمان نداشتم..نگار میگفت نزدیک سه ساعته که باباش تو اتاق عمله و هنوز خبری نیاوردن و پرستارا میگن معلوم نیست کی عملش تموم میشه..نگار خیلی بی قراری میکرد، واقعا نمیدونستم چطور ارومش کنم..تا اینکه دکتری از اتاق عمل اومد بیرون....هممون سراسیمه رفتیم سمت دکتر و با چشمای منتظر نگاهش کردیم که گفت ما تموم تلاشمونو کردیم... ضربه بدی به سرش وارد شده فعلا تو کماست..با حرف دکتر هممون وا رفتیم، مادر نگار میزد تو سر و صورت خودش و میگفت بدبخت شدیم.. بی پشت و پناه شدیم..نگار که داشت با صدای بلند گریه میکرد، اصلا نمیدونستم چجور باید تو اون وضعیت ارومشون میکردم..! هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید..دیگه اشک منم دراومده بود و داشتم پا به پاشون گریه میکردم..که پرستار اومد و گفت شلوغ کاری نکنید و موندنتون بی فایدس، برید خونتون..نگار و مادرش و به زور راضی کردم که بریم خونشون...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه دو سه روز بعد پدرم اومد سراغم هرچند که می دونستم چی میخواد بگه ..گفت حشمت گفته من قبول می کنم بیام پیش شما زندگی کنم ولی هیچ پولی ندارم که بتونم اون جا حتی یه دونه اتاق بگیرم گفت من جهیزیه ای که برای تو تهیه کرده بودم تویکی ازاتاق های خونه ی سلطان هست.. یه اتاق هم میگیرم برین بشینین جهیزیه اتم بیاربچین زندگیتونو شروع کنید اینجاخودم حواسم بهتون هست خیلی خوشحال شدم گفتم آقا جون اگه من کنار شما باشم و سماور خانوم نباشه،حتما حتما خوشبخت میشم این سماور باعث بدبختی من بود آقاجون گفت پنجشنبه قراره حشمت بیاد حرف بزنیم دل تو دلم نبود که ببینم چی میشه راستشو نگم من خودم هنوز از حشمت خوشم میومد ...دوست داشتم که باهاش زندگی کنم آقا جونم بهش گفت من اینجا یه دونه خونه میگیرم براتون و تو هم باید بگردی دنبال یه کار خیلی خوب تا بتونه خرج زن و بچه اتو بدی از این طرف هم تا آخرالزمان حق نداری بری پیش مادرت و مادرتو ببینه خودت خواستی تنهایی میری و برمیگردی..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
یه روز رفتم و به همسایه روبرویی خونهی آقام اینا گفتم؛ اگه میشه برو در آقام اینارو بزن و اگه محمد اومد بهش بگو من کارش دارم..محمد خیلی زود اومد و بهش گفتم وسایلهات رو جمع کن بریم خونهی ما..آوردمش خونمون و شروع کردم به حرف زدن باهاش و گفتم؛ ازدواج کن و از اون خونه برو داداش..محمد با ناراحتی گفت؛ ابجی من از اون خونه میخوام برم ولی ازدواج نمیکنم،با بغض گفتم؛ خواستگاری هر کی میگی برممحمد دوست نداشت ازدواج کنه و هر چقدر من اصرار میکردم، زیر بار نمیرفت ولی بالاخره با کلی گریه و خواهش قبول کرد که بریم خواستگاری..با پرس و جو یکی از فامیل های دور آنا رو پیدا کردیم که ازش خواستگاری کنیم ولی وقتی پیگیر شدم،دختره نه آورد و یه هفته بعد از اون، محمد برای همیشه از پیش ما رفت
دلم واسه محمد میسوخت که به خاطر بیفکریه آقام اینجوری آواره شده بود محمد رفت تهران و با یکی از دوستاش مغازهی فرش فروشی زده...حسین پیکان سبزش رو فروخت و با اون تونست بدهی بهرهای حمید و قسمتی از بدهیهای دیگه اش رو بده،حسین بیکار شده بود و پولهای بهرهای کمرمون رو شکسته بود و خانوم اینو میدونست.یه روز خانوم اومد خونمون و در حالیکه یه پاکت گذاشته بود جلوی حسین گفت؛ طلاهای منو بگیر و برو ماشین بگیر برا خودت، بلکه بتونی باهاش کار کنی و پول دربیاری.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد_شش
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
موقع جمع کردن ظرفهای شام انقدر درد داشتم که دوستداشتم جیغ بزنم ولی تمام تلاشم میکردم کسی متوجه لنگ زدنم نشه و به محض رسیدن به اشپزخونه جورابم در آوردم دیدم پوست شصت پام کامل کنده شده،رفتم تو اتاقم پام پانسمان کردم برگشتم ولی باید اینکار مرتضی روجبران میکردم..بعد از شام من باسینی چای وارد اتاق شدم نیما سریع پاشد سینی ازم گرفت منم خداخواسته پذیرایی چای سپردم بهش رومبل نشستم مرتضی از منونیما چشم بر نمیداشت نگاهش اذیتم میکردولی محلش نمیدادم نیما به همه چای تعارف کرد ولی به مرتضی که رسیدسینی گذاشت جلوش وای خیلی از بی محلی نیما خوشم آمد و در نگاه پر از خشم مرتضی یه لبخند مسخره تحویلش دادم اون شب بابای نیما گفت حالا که همه هستن بهتره تاریخ عروسی معلوم کنیم بابام یه نگاهی به محسن شوهر ندا کرد گفت این دو تا جوان خیلی وقته تو نوبتن البته ما مقصر نیستیم منتظریم اقا محسن خونش تکمیل کنه محسن گفت فقط کابینش مونده اونم یک ماه دیگه تمومه بابای نیما گفت ۵ ما هم ما میذاریم روش شما ۶ ماه دیگه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد_شش
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیرحسین اومد سمتم و نازمو کشید و گفت: من دوستت دارم نمیخواهم از دستت بدم..خطای بزرگی مرتکب شدی ولی میبخشمت،تو هم منو ببخش.،اگه من کاری کردم فقط بخاطر این بود که نیاز داشتم و تو کنارم نبودی..بیا قول بدیم که تا آخر عمر کنار هم باشیم.حرفی نزدم چون دلم باهاش صاف نمیشد ولی بخاطر خونه و زندگی و سارا موندم.خونه ایی که با خون دل خریده بودیم.بخاطر سارا تا سرو سامون بگیره و بعدش یه فکری به حال خودم کنم..بعدش با کمک هم خونه و زندگی رو مرتب کردیم و شام پختم و منتظر سارا شدیم..امیر حسین ساعت رو نگاه کرد و گفت: خیلی دیر کرده،مگه ساعت کارش کی تموم میشه..بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم : متغیره،الان باهاش تماس میگیرم.زنگ زدم همراه سارا که زود جواب دادو گفت: مامان،من جایی هستم ، بعدا زنگ میزنم.فرصت نداد حرف بزنم و قطع کرد امیرحسین که منتظر بود گفت: چی شد؟کجاست؟به دروغ گفتم: اضافه کاری مونده،انگار دیر وقت میاند..امیرحسین :گفت من اجازه نمیدادم بره سرکار تو باعث شدی دخترم تا این وقت شب بیرون باشه........
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_صد_شش
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
سوختن داخل اون مسیر مثل سوختن این دنیا نبود نه آتیشی دیده میشد و نه اعضای بدنم از بین میرفت فقط و فقط حس و حال سوزش شدید رو داشتم،مثل کسی که داخل اب جوش هزار درجه افتاده باشه.نه میتونستم فریاد بزنم و نه کسی بود که ازش کمک بخواهم…توی اون حالت ،یاد شبی که با سارا بودم افتادم و با خودم گفتم:حتما تاوان اون گناه رو پس میدم،.تا این فکر از ذهنم گذشت ،،شنیدم،.نه نشنیدم و فقط حس کردم یه صدایی به من گفت:این تاوان خودکشی هست..گناهی که بخشیده نمیشه.گناه کبیره.زنا هم گناه کبیره است و بخشیده نمیشه و تاوان اونم پس میدی…وقتی صدا رو شنیدم یا حس کردم توی دلم فریاد زدم مامان کمکم کن….دوباره اون صدای نامریی گفت:اینجا هیچ یک از اعضای خانواده ات نمیتونند کمک کنند و فقط اعمالت در نظر گرفته میشه….اعمالم...من چه کار خوبی انجام دادم؟خدایااااا….هر چی فکر کردم کاری بنظرم نیومد…شرمنده توی خودم مچاله شدم و باز هم مامان رو صدا کردم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد_شش
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
نمیخواستم امیر وابوالفضل باهم درگیربشن گفتم همه اینارومیدونم وباوجودت هیچ غمی ندارم ولی الان چندروزه امدیم برگردیم تهران دونفری یه سفرچندروزه بریم..امیر وقتی دید واقعا دوستندارم بمونم گفت باشه برمیگردیم
همون شب تمام وسایلمون جمع کردیم که صبح زودبرگردیم...مامانم وقتی این همه عجله منوبرای برگشتن دیدشک کردگفت چی شده؟شمافرداشب خونه خواهرت دعوتی بودیدزشته اینجوری برید،به ناچار جریان برای مامانم تعریف کردم گفتم صلاح مااینکه که برگردیم خودم به خواهرم زنگ میزنم ازش عذرخواهی میکنم..خلاصه مافرداش برگشتیم تهران و۲روزبعدش باخانواده امیرراهی شمال شدیم وتعطیلات خیلی خوبی روپشت سرگذاشتیم،۱۰روزبعدازتعطیلات عیدداشتم ازخونه ی مادرشوهرم تنهای برمیگشتم که احساس کردم یه موتوری داره تعقیبم میکنه مسیرخونه روعوض کردم رفتم سمت بازار یه کم که رفتم..دیگه ندیدمش خیالم که راحت شدرفتم خونه،فرداش بایدیه لباس مجلسی تحویل میدادم به امیرگفتم صبح زودکه میری منم بذارمغازه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_شش
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
توی فکر بودم که مامان با اخم جلوی در ظاهر شد و گفت:چی شده؟با من من گفتم:هیچی…مگه قراره چیزی بشه؟مامان که هنوز از جلوی در کنار نرفته بود گفت:شوهر و بچه هات کجاند؟؟چرا تنهایی اومدی؟اطراف رو نگاه کردم که مبادا کسی باشه و حرفهای مامان رو بشنوه…بعد اروم دستشو از روی در کنار زدم و داخل شدم و گفتم:خونه ی مادرشه….منم چون حوصله اشو ندارم،اومدم اینجا…در حالیکه به طرف اتاق میرفتم مامان پشت سرم گفت:حوصله ی داود رو نداری؟یا بچه ها؟؟با دلخوری و به دروغ گفتم:نه بابااااا،مادرشو…مامان گفت:بیچاره پیرزن که خیلی مهربونه،با تو که کاری نداره،عصبی گفتم:ول کن مامان…ببینم حق ندارم خونه ی پدریم بیام؟مامان جوابی ندادم و رفتیم توی اتاق،.هنوز نشسته بودم که رو به مامان اروم گفتم:مامان..!یه دونه از سکه هامو میخواهم….لازمش دارم و میخواهم بفروشم..مامان چند ثانیه ایی توی سکوت و با حرص نگاهم کرد و بعدش گفت:معلومه که تو یه چیزیت شده….حرف بزن و بگو چه اتفاقی افتاده؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_صد_شش
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
بقیه هم انگار نه انگارخیلی ترسیده بودم و دست و پاهام داشت میلرزیدمژگان که متوجه ترس من شد نگاهی بهم کرد و گفت نفر بعدی تویی ها اگه آدم نشی تو هم طعم اون کتک وخواهی چشید و با حالت چندش خندید..زود دوییدم سمت خونه و خودمو تو اتاق قایم کردم از پنجره نگاهی به حیاط کردم بابا لیلا رو بغل کرده بود و لیلا بی حال با سر و صورت خونی داشت گریه میکردبابا لیلا رو خواست ببره درمانگاه که اجازه ندادن خواهر مژگان دستشو کشید و لیلا رو رو کاشی ها کشید و بردش دستشویی و دست و روشو شست و آورد و پرتش کرد رو فرشی که تو حیاط پهن بودنشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم و برای لیلای مظلوم زار زدم،صدای خنده هاشون کل خونه رو برداشته بود انگاار انسانیت نداشتن از شدت گریه همونجا جلو پنجره خوابم بردهوا تاریک شده بود که چشامو وا کردم اتاق تاریک تاریک بودنور لامپهایی حیاط اتاق. و یکم روشن کرده بوداز پنجره نگاهی به حیاط کردم خلوت بود.فکر کردم رفتن از اتاق بیرون اومدم تا ببینم کسی خونه هست یا نه دیدم پایین سر و صدا زیاده از پله ها خم شدم و نگاهی به پایین کردم دیدم کلی مهمون خونه رو پر کردن فامیل مژگان بودن با خودم. گفتم اینا کی اومدن کی اینا رو دعوت کرده....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد