eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
35.7هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سودا گفت:مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده بذاریه مدت بگذره...شایدخداخواست تونست ازجاش بلندبشه..وقتی دیدم قبول نمیکنه شیفت کاری خودم روطوری تنظیم کردم که زودتربیام خونه تاکمکش کنم تقریبایک ماه ونیم ازامدن مادرم گذشته بودکه خواهرام متوجه شدن مادرم خونه ی ماست...سحرخواهر کوچیکم بهم زنگ زد گفت دلم برای مادرم تنگ شده امامیترسم بیام خونت دیدنش،،گفتم درخونه ی من به روی کسی بسته نیست خواستی بیای دیدن مادرت بیازن من کاری بهتون نداره...با سودا صحبت کردم گفتم میدونم خواهرام خیلی اذیتت کردن دلخوشی ازشون نداری امامیخوان بیان دیدن مادرم منم نتونستم دست ردبه سینشون بزنم امیدوارم ازاینکارم ناراحت نشی.‌.سودا بازم مخالفتی نکردگفت بجزخواهربزرگت هرکدوم ازاقوامت خواستن بیان من حرفی ندارم..فرداش سحروزهره دوتاخواهرام امدن دیدن مادرم ازقیافه هاشون میشدفهمید تعجب کردن چون مادرم خیلی سرحال خوب شده بودوسودابامهربونی تمام ازشون پذیرایی کردبقول معروف حسابی شرمنده شده بودن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان گوشی روگذاشتم توکیفم وبه بهانه ی دوش گرفتن رفتم حمام..تنهاجای بودکه میتونستم یه دل سیرگریه کنم،انقدرحالم بدبودکه زیردوش شروع کردم گریه کردن..نمیدونم چندساعت توحموم بودم که عمه چندبارصدام کردگفت نمیخوای بیای بیرون..وقتی امدم بیرون متوجه قرمزیه چشمام شد..گفت چکارکردی شامپوروزدی به موهات یاچشمت،تااخرشب گوشیم روچک نکردم.. انگارانگیزه ام روبرای ادامه باسعیدبعدازحرفهای مادرش ازدست داده بودم..موقع خواب وقتی گوشیم روچک کردم دیدم سعیدچندتاپیام داده ‌وگفته کجای چراجوابم رونمیدی نگرانت شدم.با اینکه میدونستم نگرانه ولی اهمیت ندادم وگوشی روخاموش کردم خوابیدم..صبح که ازخواب بیدارشدم نزدیک ساعت ده صبح بودوعمه خونه نبود..گوشی روروشن کردم به دودقیقه نکشیدکه سعید زنگ زد..دودل بودم برای جواب دادن..ولی پیش خودم گفتم اگرقراره تموم بشه بهتره دوستانه تموم بشه..چون سعیدبی خبربودوگناهی نداشت..تاوصل کردم سعیدشروع کردغرغرکردن که چراازدیروز جواب من رونمیدی منتظرتوضیح ازطرف من بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران ازفرط خستگی گوشه اتاق خوابم برده بود نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که باصدای کوبیده شدن دراتاق ازجا پریدم،علی روبالاسرم باصورتی عصبانی وچشمهای که ازخشم پربوددیدم من رونگاه میکرد..امدسمتم پیش خودم گفتم حتمامن روتواین حالت دیده ازدست خانواده اش عصبانیه الان میخواد ازمن دلجویی کنه..درکمال ناباوری یکی خوابندتوگوشم گفت توپیش خودت چی فکرکردی که به پدرم بی احترامی کردی فکرمیکنی هرغلطی دلت میخواد میتونی انجام بدی اصلااجازه حرف زدن بهم نداد با کمربند افتاد به جونم نای جیغ زدنم نداشتم..وقتی خسته شدولم کردرفت دردقلبم بیشترازدردبدنم بودکی بایه تازه عروس سه روزه اینکار رومیکنه..اون شب فهمیدم من توان جنگیدن بااین جماعت روندارم واگربخوام اروم زندگی کنم باید دل تک تکشون روبه دست بیارم وهرکاری که میگن باید انجام بدم..نبود غزل هم کارروبرای من سخت ترکرده بود..علی بیش ازحدبه زنداداشهاش وابسته بودوچون همه فامیل بودن هوای هم روداشتن..دیگه فهمیده بودم بچه کوچیک توی اون خونه عزت احترام داره ولی من ندارم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... گفتم شما با من کاری داشتین؟گفت اول سلام، بعد چرا پیام و زنگ هامو جواب نمیدی لیلا!؟ گفتم آقای محترم خجالت بکشید واسه چی مزاحمت واسم درست کردین، من وقت اینکه بشینم جواب یه آدم ناشناس و بدم ندارم آقای محترم عینکشو برداشت و گفت ولی من ازت خوشم میاد لیلا..رفتم سمت پارکینگ که دنبالم اومد و گفت اگه جواب مثبت ندی هرروز میام اینجا وایمیستم..گفتم انقد وایسین که زیر پاتون علف سبز شه بعدشم سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم خیلی عصبانی بودم، اخه این مرتیکه از کجا پیداش شده یهو که میره رو مخم..؟!این ادعای مزخرفش که میگه منو دوست داره دیگه خیلی مشکوکه درسته چهره اش برام خیلی اشناس و مطمئنا جایی دیدمش اما اصلا یادم نمیاد که کجا؟؟ امروز نگار نیومده بود دانشگاه، خیلی نگرانش بودم، میدونستم چقدر به پدرش وابسته اس بعد کلاس بهش زنگ زدم، با بی حالی جواب داد و گفت حالش خوب نیست و فعلا باباش تو همون وضعیته..حسام پشت خط بود تا وصل کردم گفت کجایی خانوم از دیشب تا حالا چشمم به این گوشی خشک شد.؟ یه جواب پیامی میدادی بد نبود ها..با شرمندگی عذرخواهی کردم، حسام پیشنهاد داد واسه شب میاد دنبالم که شام بریم بیرون وقتی قطع کردم به این فکر کردم که حسام هنوز نمیدونه من جدا زندگی میکنم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه صبحانه رو خوردیم پسرمو به مادرم دادم و رفتیم دنبال خونه..در جنوبی ترین نقطه ی شهر یک خونه پیدا کردیم که یازده تا اتاق داشت و هر اتاق به یک نفر اجاره داده شده بود..حشمت گفت همین جا یک اتاق بگیریم انشالله کار می‌کنم و پول در می‌آرم خونه بزرگتر می گیریم من که رفتن از اون روستا برام آرزو بود،حتی حاضر بودم توی یک کلبه چوبی وسط جنگل با حشمت و پسرم تنها زندگی کنم ولی تواون روستای لعنتی نرم..برای همین اون اتاق دوازده متری برام حکم خونه ی دویست متری رو داشت.خدا رو شکر که حشمت ازخودش پس انداز داشت و مجبورنشدیم از آقاجونم پول قرض بگیریم..فرداش رفتیم به سمت روستا تا جهیزیه منو از خونه ی سلطان بیاریم ..مادرم اصلاً نذاشت پسرم رو با خودمون ببریم گفت نمیزارم این دفعه ببریش ممکنه سماور نگه تون داره پسرت باید پیش من باشه..حشمت هم بدون هیچ چون و چرا قبول کرد..من و حشمت دوتایی راه افتادیم به سمت روستا این دفعه رفتن به سمت روستا خیلی برام شیرین و جالب بود رفتیم مستقیم به سمت خونه ی سلطان،سلطان دیگه کم مونده بود که زایمان بکنه وقتی منو دید بوسم کرد و کلی با هم گریه کردیم،گفت پروین خیلی خوشحالم که از اون خونه رفتی و رفتی پیش پدر و مادرت مطمئن باش حشمت پسر بدی نیست و اگر اون سماور عفریته رو نبینه زندگی خیلی خوبی خواهی داشت. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم وضعیت بدی داشتیم یه روز حسین که براش بار یزد افتاده بود با خوشحالی بهم گفت، میرم و از اونجا براتون پول حواله میکنم چون میدونست هیچی تو خونه نداریم.دو روز گذشت و خبری از حسین و حواله‌ی پول نشد، تو خونه نون هم نداشتیم و بچه‌ها گرسنه بودند..صبح زود بلند شدم و رفتم انباری و همه جاش رو زیرو رو کردم و یه سری ظروف پلاستیکی و خرده نون جمع کردم و به نون خشکی فروختم و تونستم با پولش چند تا نونِ تازه بخرم،روز بعدش هم لاستیک‌های ماشین قبلی که خونه مونده بود رو فروختم..حسین برگشت و با ناراحتی گفت که با صاحب بار به مشکل خورده بودم واسه همین نتونستم پول حواله کنم براتون..تابستون بود و حمید داشت عروسی می گرفت و با اینکه اوضاع مارو میدونست، بازم از ما انتظار داشت که کادو براش طلا ببریم به قدری پُر رو بود که به زبون هم می‌آورد..فتانه زن حمید با اینکه ۱۸ سالش بود، به ظاهر دختر آرومی به نظر می رسید ولی خیلی آب زیرکاه بود و به حمید خیلی چیزها یاد میداد..ما حتی پولی نداشتیم که واسه بچه هالباس بخریم چه برسه به طلا ولی حسین از ترس حرف و حدیث‌ کمی پول جور کرد و به من داد و منم با اون پول رفتم یه انگشتر طلای نازک گرفتم..روز عروسی با هر سختی که بود گذشت.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. جهیزیه ندا اماده بود ۲ ماه بعد مراسم عروسیشون برگزار شد..اگر بخوام اتفاقا عروسیش کارهای مرتضی رو تعریف کنم داستان زندگیم خیلی طولانی میشه انقدری بدونید که هرکاری میکرد برای خراب کردن من و نیما،یادمه روز پاتختی طبق رسم رسومات خودمون ما برای عروس صبحانه میبردیم بابام چون سرش درد میکرد نتونست با ما بیاد مرتضی گفت من میبرمشون..حالا شاید بگید تو که خودت رانندگی بلد بودی چرا با ماشین خودت نرفتی..خانواده محسن تویه روستایی دیگه که تقریبا یک ساعتی با ما فاصله داشت زندگی میکردن البته تازه رفته بودن اون روستا بخاطر ارثی که بهشون رسیده بود مجبور بودن به مدت اونجا زندگی کنن از طرفی هم بابام نمیذاشت من با چند تازن دیگه تنها برم اون روستا میگفت مردم حرف در میارن بایدیه مردباهاتون باشه اینم بگم ندا خونش شهر بود ولی شب عروسی بردنش خونه ی مادر شوهرش که دوسه روزی بمونه بعد بره خونه خودش....خلاصه مهسا بخاطر بچه اش نیومد افسانه ام موندپیش بابام به ناچارمنو دو تا از دختر عموهام به همراه مرتضی صبحانه عروس بردیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم صبح به امید اینکه امیرحسین میره سرکار و منم میتونم یه گوشی تهیه کنم،بیدار شدم، اما در کمال تعجب متوجه شدم چند روزی مرخصی رد کرده ونمیخواهد بره،حالم بدجوری گرفت و بدخلقیهام شروع شد.مثل یه دختر نوجوون خودمو به در و دیوار میزدم تا بلکه بتونم برم بیرون ولی امیرحسین برای هر بهونه ام به راهکار میآورد و میخواست همراهم باشه،یهو یه جرقه ایی توی ذهنم زد.میدونستم خونه ی مادرش راحت نیست..آخه اون اواخر منو سارا رو میبرد اونجا و خودش برمیگشت..دیگه برام مهم نبود توی خونه تنها باشه برای همین گفتم میخواهم برم خونه ی مادرت.گفت: دیروز اینجا بود..نمیخواهد بری..گفتم میخواهیم برای فریزر سبزی و لوبیا بگیریم..نفس عمیقی کشید و گفت: پس سارا چی میشه؟گفتم زنگ میزنم خودش میاد اونجا،حرفی نزد و با ذوق حاضر شدم و منو رسوند و خودش برگشت خونه،وای که انگار از قفس آزاد شده بودم.وقتی امیرحسین رفت به مادر شوهرم گفت میشه برید بازار روز و این لیست رو بخری؟منو امیرحسین اجازه نمیده،مادر شوهرم قبول کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم خلاصه من با خودکشی نمردم،همیشه خداروشکر میکنم که نمردم آخه واقعا عذاب گناه خودکشی سخته ،،خیلی سخت..از اینکه به زندگی برگشتم خوشحال نبودم ولی از اینکه با اون گناه نمردم خوشحال بودم…حالا چرا خوشحال نبودم چون از کمر به پایین قطع نخاع و فلج شدم…روزهای سخت من تازه شروع شد.روزهای اول همه خونه ی ما بودند و هر کی قسمتی از کارهای منو انجام میداد اما این روند یک ماه بیشتر طول نکشید و کم کم یکی یکی بهانه اوردند و هفته ایی یکبار بهم سر زدند…یه مدت گذشت هفته ایی یکبار شد ماهی یکبار و در نهایت کلا کمک به من تعطیل شد و بعنوان مهمون اومدند و رفتند.این وسط من موندم و مامان و بابایی که توانایی جابجایی منو نداشتند اما خدایی برام کم نمیزاشتند…یکسال گذشت.یه روز آبجی به بابا گفت:برای معین وقت گرفتم تا ببرمش توانبخشی…بابا گفت:قطع نخاع که توانبخشی نیاز نداره،آبجی گفت:درسته ولی باید بالاتنه ی معین ورزش داده بشه تا در اثر نشستن زیاد قلب و ریه و غیره صدمه نبینه…بابا گفت:من حرفی ندارم،هر کاری که لازم باشه برای این بچه انجام میدم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. ابوالفضل گفت میکشمت ولی نمیذارم بااین نامردبه ریش من ساده بخندی..باید همون موقع که فهمیدن خونه رو فروختی بهت شک میکردم چون توتنهای عرضه این غلطاهارونداشتی،وقتی دیدم ابوالفضل خیلی اعصبانیه سربه سرش نذاشتم چون میدونستم تواعصبانیت هرکاری ازدستش برمیادانجام میده مخصوصا الان که چاقوهم دستش بود،به خودم مسلط شدم گفتم اروم باش من هیچ خیانتی بهت نکردم تورفتی زن گرفتی بچه دارشدی این همه منواذیت کردی چیزی بهت گفتم؟!پریدوسط حرفم گفت من یه غلطی کردم توچراتلافی کردی هاا!؟گوشیم زیرمیزکارم بوداروم برش داشتم طوری که متوجه نشه اول سایلنتش کردم بعدشماره امیرگرفتم وقتی امدپشت خط یه کم صدام بلندکردم گفتم ابوالفضل کاراحمقانه ای نکن هرچی بین مابوده تموم شده تودیگه الان زندگی خودت روداری به فکرپسرت باش لطفاازمغازه ام بروبیرون،باهمون اعصبانیش داد زد خفه شو، تو باید تاوان خیانتت رو پس بدی بعدازتو نوبته اون امیرنامرده..‌ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ خیلی با کلاس و خوش تیپ شده بودم،از فروشنده که یه خانم جوون بود،پرسیدم:بنظرت برای مجلس ختم این مانتو مناسبه؟فروشنده گفت:اتفاقا اکثر پولدارا و با کلاسها از این مانتوهای سنگ کاری شده برای مراسم ختم میپوشند….با یه عینک دودی اصل و کیف و کفش مارک…گفتم:بله،.کیف و کفش هم میخواهم بخرم..گفت:اون قسمت از فروشگاه کیف و کفشهای برند داریم اگه خواستی خودم در خدمتم…قبول کردم و تمام وسایلمو از همون فروشگاه خریدم و برگشتم خونه ی مامان،.خداروشکر مامان مهمون داشت و توجهی به من نکرد و متوجه ی وسایل دستم نشد..همیشه هر چی میخریدم به مامان نشون میدادم اما اون روز نشون ندادم و پنهونی بردم توی اتاق و یه گوشه ی کمد قایم کردم،،واقعیتش میترسیدم دروغم فاش شه…وقتی از بابت لباسها خیالم راحت شد زنگ زدم به داود تا بیاد دنبالم…چندروزی گذشت و مراسم ختم مادر پریسا اعلام شد،از فوتش پنج روز گذشته بود ولی بخاطر اینکه مراسم پنجشنبه شب برگزار بشه عقب انداخته بودند…روز پنجشنبه رسید،.بعد از صبحونه به داود گفتم:من ناهار رو میپزم و میرم خونه ی مامان…امروز ختم همسایه است و میخواهم با مامان توی مراسم شرکت کنم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک مژده گفت اینجا دوتایی چه غلطی میکنیدلیلا زبونشو آورد بیرون و اداشو درآوردمژده خواست حمله کنه سمتش که انگار یاد چیزی بیفته گفت زود باش باید بریم دم در منتظرن لیلا گفت نمیام میخوام. شب بمونم مژده سری کج کرد و گفت به من چه خود دانی و رفت چند دقیقه نگذشته بود که مژگان با صورت قرمز اومد تو و محکم دست. لیلا روو کشید و برداز پنجره نگاه میکردم همه جلو در بودن مژگان لیلا رو میکشید و لیلا هم یکسر میگفت میخوام. بمونم و با مشت میزد به پهلوی مژگان داداش مژگان لیلا رو از رو زمین بلند کرد و برد.تو خونه جدید مژگان بیشتر سرگرم خونه بود و پروانه کاری بکارم نداشت زیاد منم چون دستشویی و حموم تو اتاقم داشتم دیگه کمتر بیرون میرفتم مدرسه ها شروع شد و مدرسه جدیدم فاصله اش از خونمون زیاد بود و باید بازم با سرویس میرفتم،روز اول که رفتم مدرسه همه آدمای جدید بودن بچه های جدیدتو کلاس ما یه دختر مو مشکی بود که از روز اول توجهش بهم بیشتر بود و سعی میکرد کنار من بشینه از اینکه یکی اینطور بهم توجه میکرد حس خوبی داشتم بعد یه هفته دوباره اذیت کردنای مژگان شروع شد گفتم در حیاط قفله نمیتونم باز کنم مژگان با حرص محکم کوبید به قفسه سینه ام ،اشکهام بند نمی اومدن،مژگان اومد بازم محکم چند تا لگد زد پهلوم و از اتاق پرتم کرد بیرون و گفت برو گمشو تو اتاقت لازم نکرده بری جایی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈