📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #داستان_کوتاه
روستاى ما دو ارباب داشت ،که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند.
یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم
اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیمباز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند‼️
گفتم: ارباب مگر فردا چماق کشی نیست⁉️
پس چرا با هم قلیان می کشید⁉️❗️
اربابمان گفت:
شماها قرار است دعوا کنید نه ما‼️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
─┅═❅🌸❅┅─
📕داستان کوتاه
💎شخصی تعریف می کرد وقتی از نماز جماعت صبح برمیگشتم جماعتی را دیدم که به زورقصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.گاو مقاومت می کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود،من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم ؛گاو مطیع شد و سوار شد.من مغرور شدم و پیش خودم گفتم《این از برکت نماز صبح است》
وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم گریه و زاری می کند،علت را که جویا شدم گفت 《گاومان را دزدیدند》
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•🍃❤️🍃~✾•••
📚داستانی تامل برانگیز
او یک فرشته بود....
✍🏻حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
🍁نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
🦋"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
🦋سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت: هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
🦋نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
🦋از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟
🦋گفت:من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده..
خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید ، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم .
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📌 مجازات سیاه لشکر یزید
▫️ ابن رباح روایت میکند:
مرد نابینایی را که روز شهادت حسین در کربلا حاضر شده بود، دیدم. کسی علت نابینایی او را سؤال کرد. او در پاسخ چنین گفت: «ما ده نفر رفیق بودیم که برای کشتن حسین به کربلا رفتیم؛ ولی من شمشیر و تیر و نیزه به کار نبردم. چون حسین کشته شد، به خانه خود بازگشتم و نماز عشا خواندم و به خواب رفتم.
▪️ در عالم رؤیا شخصی نزد من آمد و گفت: رسول خدا تو را میخواند؛ برخیز و اجابت کن. گفتم: مرا با رسول خدا چه کار است؟ آن شخص گریبان مرا گرفت و کشان کشان نزد رسول خدا برد.
▫️ من نزدیک رسول خدا رفتم و مقابل او زانو بر زمین زدم و گفتم: «السلام علیک یا رسول الله» ولی آن حضرت جواب نداد و مدت زیادی مکث کرد. پس از آن سر خود را بلند کرد و فرمود: «ای دشمن خدا! هتک حرمت مرا نمودی و عترت مرا کشتی و حق مرا رعایت ننمودی.» گفتم: «یا رسول الله! به خدا قسم من در کشتن فرزندانت نه شمشیر زدم و نه نیزه به کار بردم و نه تیری انداختم.» فرمود: «راست گفتی؛ ولی سیاهی لشکر کشندگان حسین را زیاد کردی. نزدیک من بیا.» من نزدیک آن حضرت رفتم. دیدم طشتی پر از خون نزد اوست. به من فرمود: این خون فرزندم حسین است. سپس از آن خون به چشم من کشید. چون بیدار شدم، تاکنون چیزی را نمی بینم».1
▪️ سیاه لشکر ظالمین شدن، عقوبت بسیار شدیدی به همراه دارد. مانند آنکه انسان عضو گروهها و شبکههای مجازی ضددین و ضدانقلاب و عضویت در کانال های مجازی دشمن باشد و همین که اعضای این شبکهها را زیاد میکند، سیاه لشکر دشمن است؛ زیرا همان طورکه سپاه یزید را سیاه لشکرها پر کردند، امروز نیز کانال های معاند را سیاه لشکرها پر میکنند.
1. لهوف، سیدبنطاووس، ص165
📚 برشی از کتاب زیباییها و زشتیهای کربلا
▫️ #ظلم 2
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📌آیا #امام_زمان (عج) دین_جدیدی
می آورند⁉️
✅آیت الله امینی می فرماید:
☘قطعا مراد از احادیث این نیست که امام زمان(عج) دین اسلام را #نسخ کند و دین جدیدی ارائه کند، چراکه #دین_اسلام ، آخرین دین و #پیامبر_اسلام ،آخرین پیامبر الهی است. در بسیاری از احادیث به این مطلب تصریح شده است که حضرت مهدی(عج) از #دین و #قرآنی که بر جدش پیامبر(ص) #نازل_شده دفاع می کند.
💫پیامبر(ص) می فرماید: «الْقَائِمُ مِنْ وُلْدِی اسْمُهُ اسْمِی وَ کُنْیَتُهُ کُنْیَتِی وَ شَمَائِلُهُ شَمَائِلِی وَ سُنَّتُهُ سُنَّتِی یُقِیمُ النَّاسَ عَلَی مِلَّتِی وَ شَرِیعَتِی وَ یَدْعُوهُمْ إِلَی کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل» [3]
✨قائم از #فرزندان من و #هم_نام و هم #کنیه من است. خوی او، خوی من و رفتارش، رفتار من است. مردم را به #طاعت و #دین من وادار می نماید و به #قرآن ، دعوتشان می کند. [4]
☘و نیز در روایت دیگری از پیامبر(ص) وارد شده است که: «یَخْرُجُ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَیْتِی وَ یَعْمَلُ بِسُنَّتِی» [5]
☘یکی از اهل بیت من قیام می کند و به سنت و روش من عمل می نماید.
✳️بنابر این به تصریح این روایات، در زمان امام زمان(عج)، دین همان دین #اسلام و قرآن همان قرآن #نازل_شده بر پیامبر اسلام خواهد بود.
🔰با توجه به این نکته باید گفت که:
☘در زمان غیبت #بدعت هایی در دین گذاشته می شود و احکامی از قرآن و اسلام، بر طبق میل مردم #تأویل و #تفسیر می شود.
☘بسیاری از احکام و حدود چنان فراموش می شود که گویا اصلا از اسلام نبوده است.
بسیاری از مسلمانها #ارکان اسلام را رها می کنند و به #ظواهر آن اکتفا می کنند.
☘از اسلام، جز #نماز و #روزه و #اجتناب از نجاسات، چیزی نمی دانند. در بازار و کوچه و خیابان و خانه، اثری از از اسلامشان پیدا نیست. #اخلاقیات و #دستورات_اجتماعی را اصلا از اسلام، محسوب نمی کنند. محرمات الهی را با حیله های گوناگون و تأویلات صوری جایز می شمرند و از ادای حقوق واجب خودداری می کنند.
✅طبیعی است که در چنین اوضاعی، اگر امام زمان(عج) ظهور کند و به #ابطال_بدعت ها بپردازد و احکام و قوانین اسلام را به طور کامل و با تمام ابعاد اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ... به اجراء بگذارد و حدود اسلامی را بدون سهل انگاری اعمال کند، چنین دینی برای مردم، تازگی خواهد داشت و با تصوری که آنها از اسلام داشته اند، متفاوت خواهد بود.
📚 [1] - بحارالانوار، ج 52، ص 353. [2] - بحارالانوار، ج 52، ص 338، باب 27 [3] بحار ج 51، ص 73 باب 1. [4] - اثبات الهداة، ج 7، ص 52. [5] - بحارالانوار، ج 51، ص 82. [6] - بحارالانوار، ج 51، ص30. [7] - منبع کتاب دادگستر جهان، ص 323-328 با اندکی تصرف
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
یکی از ثروتمندان مشهد به نام عباسقلی خان، شبی با پسرش که فانوس به دست، جلو حرکت میکرد تا در شعاع نور فانوس، پدر دید کافی برای طی مسیر داشته باشد، قدم میزد. وقتی به جلو کاروانسرای خود رسید، به فرزندش گفت:پسرم! در وصیت نامه نوشته ام و به طور شفاهی نیز به تو میگویم که وقتی من از دنیا رفتم، این کاروانسرا را خراب کن و یک مدرسه بناکن.
پسرش ضمن پذیرفتن این وصیت، فانوس را به پشت سر پدر برد.
در نتیجه پدر او نتوانست مسیر و راهش را درست ببیند؛ از اینرو ایستاد و گفت:
فرزندم! نور باید جلو باشد تا راه روشن کند؛ نور فانوس که پشت سر من است، جلو را روشن نمیکند. فرزندش گفت:
ای پدر! اگر نوری از پشت سر انسان بیاید به درد راه نمیخورد؛ پس چرا وصیت میکنی که بعدا اینجا را مدرسه کنم؟! پدرم! نور قبرت را از قبل بفرست. پدر او را تحسین کرد و گفت: مرا خوب نصیحت کردی!!!
فردا صبح، پدر چند کارگر آورد و کاروانسرا را تخریب و مدرسه را بنا نمود.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «کودکان آخرالزمانی»
👤 استاد #رحیم_پور ازغدی
❌ خانوادههای به اصطلاح مذهبی که پیامبر از آنها متنفر است...
📥 دانلود با کیفیت بالا
#آخرالزمان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#ارتش_حماسه
صدام حسين براي تحقير کردن خلبانان ايرانی در یک مصاحبهی تلویزیونی به خبرنگار خارجی گفت:
به هر جوجه کلاغ ايرانی که بتواند به 50 مايلی نيروگاه بصره نزديک شود حقوق يک سال خود را جايزه خواهم داد.
تنها دو ساعت و نیم بعد پس از اين مصاحبهی صدام، عباس دوران و حيدريان و عليرضا ياسينی نيروگاه بصره را بمباران کردند....
غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:
- من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت.
ولی من هنوز مصاحبهی او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد.
اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارده به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد. سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
در زمان یکی از شاهان، شایعه
شد که شاه مرده.
شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.
پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.
پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.
چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید، کاسبها هم کم فروشی و گران فروشی میکنند
هیچ دادخواهی هم پیدا نميشود، هیچکس بفکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
⁉️ منزلت و جایگاه زن در #مکتب_اسلام تا چه اندازه است؟
⁉️آیا آنان نیز مانند مردان اند؟
❇️پاسخ اجمالی:
✅در نگاه اسلام، زن و مرد باید هدف مشترکی – که همان رسیدن به اوج قله ی #کمال انسانی است- را دنبال کنند و به منظور دست یابی به این هدف، هر دو به یک میزان توانمند می باشند و تفاوت جنسیت ها که لازمه ی خلقت است، نه نقشی در ایجاد یا افزایش این #استعداد و #توانمندی را دارد و نه نقشی در ارزش گذاری دینی پس نه کمال زن در این است که جایگاهی مثل جایگاه مرد داشته باشد و نه بر مردان رواست که بر جنسیت مردانه خود ببالند.
🔰از نظر مکتب اسلام:
1. زن، مظهر و نماد #جمال و #ظرافت و #سکونت است.
2. زن، مایه ی #آرامش مرد و مرد، #تکیه_گاه و #مسئول و #سرپرست زن است.
3. تقرب به خدا، بهره مندی از نتیجه ی عمل صالح، پا نهادن در مسیر #سلوک در گرو جنسیتی خاص نیست.
4. تفاوت های زن و مرد در احکام، نه از روی #ظلم و #مردم_سالاری که برخاسته از مسئولیت بیشتر مرد و وظیفه ی فزون تر او در قبال خانواده و جامعه است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
عده ای سوار کشتی شدن. دریا طوفانی شد. یک نفر داد زد: « ما میمیریم! ما میمیریم! باید ناخدا را عوض کنیم. »
عده ای با او همراه شدند و عده ای مقابل او قرار گرفتند. کشتی را آتش زدند و بادبان ها را پاره پاره کردند. هر دو طرف کشته و زخمی دادند.
کمی بعد وقتی کشتی قدرت خود را از دست داده بود. دزدان دریایی نزدیک شدند. از مرز کشتی عبور کردند. مردان را کشتند و زنان را اسیر کردند. در آخر معلوم شد آنکه این فتنه را آغاز کرده بود هم یک دزد دریایی است. اگر همان اول کار او را به دریا می انداختند مردان زنده و زنان آزاد بودند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
شاگردان سال اول دبستان کلاس درباره عکس خانوادهای بحث میکردند. در عکس پسر کوچکی، رنگ موی متفاوتی با سایر اعضای خانواده داشت.
یکی از بچهها اظهار کرد که او فرزندخوانده است و دختر کوچکی به نام سارا گفت: من درباره فرزندخواندگی همه چیز را میدانم چون خودم فرزندخوانده هستم.
یکی دیگر از بچهها پرسید: فرزندخواندگی یعنی چه؟!
سارا گفت: یعنی اینکه به جای شکم در قلب مادرت رشد کنی.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#ارتش_حماسه
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
#فرزندان_فاطمه_ج1ص54
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#گریه_ازبهر_خویشتن
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ.
ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ. ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: (ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﺸﻜﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ) ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.
ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ.
ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
لجبازی يک كلمه نيست!
يه اشتباهست!
اشتباهی ويران كننده...
كه ميتواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند!
لجبازی ميتواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او ميگفتی نميخواهی ناراحتی اش را ببينی!
اما حالا خودت عامل اصلی اش شده ای!
با عاشقانه های خود لجبازی نكنيد
گاهی جايی برای جبران نميماند!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
☂🌧☂🌧☂
🌧☂🌧☂
☂🌧☂
🌧☂
✍داستانی بسیار آموزنده
«این داستان واقعی می باشد»
👈خواندن این داستان را به بانوان🧕 گرامی توصیه می کنم..!
”پـیـامـک نـاشـنـاس“
چند ماه قبل زماني که مشغول انجام کارهاي خانه بودم پيامکي با عنوان ”سلام“ برايم ارسال شد شماره تلفن فرستنده پيام برايم کاملاً ناآشنا بود، ترديد داشتم که به آن پيام پاسخ بدهم يا نه؟! در همين افکار سير مي کردم که به خاطر يک کنجکاوي ساده تصميم گرفتم فرستنده پيام را سر کار بگذارم به همين دليل در پاسخ او پيامي با اين مضمون ”عليک سلام که چي!“ برايش فرستادم، اما همين پاسخ کوتاه به آتشي تبديل شد که شعله هاي آن تمام زندگي ام را سوزاند، ارتباط پيامکي من و سعيد اين گونه آغاز شد و مدتي ادامه يافت من هم که فکر مي کردم طرف مقابلم يک پسربچه است و او را سر کار گذاشته ام مدام به پيام هايش پاسخ مي دادم، تا اين که او از من درخواست ملاقات کرد..!
به همين خاطر سر قرار با او در اطراف يکي از ميدان هاي مشهد حاضر شدم، اما وقتي چشمم به جواني که سرقرار آمده بود، افتاد تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي مرتکب شده ام، او کارگر فروشگاه محله ما بود، اما ديگر دير شده بود و نمي توانستم خودم را پنهان کنم چون مي ترسيدم او با آبروي من بازي کند به همين خاطر ارتباطم را با او ادامه دادم، ديگر به پيام هاي شبانه او عادت کرده بودم اين ارتباط خياباني تا آن جا پيش رفت که جملات مبتذل و مستهجن براي يکديگر ارسال مي کرديم. در همين روزها بود که همسرم متوجه موضوع شد و از دادگاه تقاضاي طلاق کرد من هم که نمي خواستم زندگي ام را از دست بدهم چند شکايت مانند تقاضاي مهريه مطرح کردم، اما او با دسترسي به پيامک هايي که براي آن شخص فرستاده بودم دوباره از من شکايت کرد، حالا هم مي دانم اين نتيجه آتشي است که خودم آن را شعله ور کردم، ولي نمي دانم عاقبت دختر 3 ساله ام چه خواهد شد.
🗣خواهر مسلمانم!
»آن زن در ادامه می گوید:
هیچ گاه فکر نمی کردم با پاسخ دادن به یک پیامک ناشناس این گونه زندگی ام در معرض تاراج قرار گیرد و با دست خودم آن هم فقط بخاطر یک کنجکاوی مسخره آشیانه ای را که چند سال برای ساختنش زحمت کشیده بودم..!
ویران کنم.......
”مواظب حیله های شیطان باشید“
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸🔸🔸
#قرص_سردرد
پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything Under a Roof) در ایالت کالیفرنیا رفت.
مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.
در پایان اولین روز کاری ، مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید: چند مشتری داشته است ؟
پسر پاسخ داد: یک مشتری
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری!؟ بی تجربه ترین متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند.
حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: 134,999٫50 دلار
مدیر فریاد کشید : 134,999٫50 دلار …..؟
مگه چی فروختی ؟
پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی.
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک ، من هم یک بلیزر دبلیو دی44 به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.
مدیر با تعجب پرسید : او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟
پسر به آرامی گفت : نه ، او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من پیشنهاد ماهیگیری بهش دادم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁
🍂
🍁
بابا ♥️
هنوز قَدَّم به قدِ بابا نرسیده بود که تو سٌجده های نمازش سوار کولش میشدم ، دستامو دور گردنش حلقه میکردم و با صدای بلند میخندیدم .
بابا هیچوقت بخاطر اینکارم منو سرزنش نکرد ، بجاش وقتی دستام دور گردنش بود و از کولش آویزون بودم محکم تر وایستاد و سعی کرد نذاره زمین بخورم .
اون موقع قوی بودنِ بابا از نظرِ من همین وقتا بود ، بزرگتر که شدم فکر کردم چون بابا درِ شیشه ی مربارو راحت باز میکنه و کَله ی عروسکمو به تنش وصل میکنه قویه، بعدتر قوی بودن بابارو وقتایی دیدم که کولر خراب میشد یا سیم اتو اتصالی داشت یا وقتی چند کیلو میوه رو یهو تو دستاش میگرفت و میاورد خونه ، بابا قوی بود ، دیگه مطمئن شده بودم که قویه ، قوی بود چون میدونستم واسه هر هزار تومن پولی که میاره تو خونمون عرق ریخته و زحمت کشیده ، پشت هر لبخندی که میزنه هزارتا فکر و خیال نشسته ، پشت هر دستی که به سرم میکشه یه دل نگران پنهان شده که مبادا دخترمو گول بزنن، مبادا فردا که میره بیرون کسی اذیتش کنه ، مبادا حسرت فلان لباسٌ بخوره و بهم نگه...
بابا قوی بود چون دلخوشیای کوچولو داشت و عاشقِ چَکٌشٌ آچار بود...
حالا من بزرگ شدم قَدَم به قدِ بابا میرسه ، یکمم ازش بلندترم اما بابا همون باباست ، همون مهربونِ همیشگی ، همونکه باهم دفتر رنگ آمیزی میخریدیم و رنگ میکردیم ، همونکه بوسیدن دستاش به زندگی برکت میده و تو دعواهای مادرو دختری طرف دخترشو میگیره ...
بابا هنوزم قویه فقط بحث ازدواج و دوریِ بچه هاش که میشه اشک تو چشماش حلقه میزنه و صدای غصه خوردنش تو نگاش میپیچه...
بابا مهربونیش مظلومانه ست اصلا همه ی باباها مهربونیشون مظلومانه ست، همه ی باباها♥️
👤 #نازنین_عابدین_پور
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.»
پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.»
ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، مي توانيم فرض كنيم كه انگيزه هاي آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر مي كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🦩🦜🦩🦜🦩🦜🦩🦜🦩🦜
🦩🦜🦩🦜
🦩🦜🦩
🦩🦜
🦩
#دست کسی را توی حنا گذاشتن
( این ضرب المثل را در باره ی کسی به کار می برند که وسط کاری تنها گذاشته شده باشد یا در وضعیتی قرار گرفته باشد که هیچ کاری از او بر نیاید).
در گذشته که وسایل آرایش و زیبایی به فراوانی امروز نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا می بستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و گاه برای جلوگیری از سردرد استفاده می کردند.
برای این کار، مردان و زنان به گرمابه می رفتند و در شاه نشین آن، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن جا دور هم می نشستند، می رفتند. حنا را آب می کردند و در یکی از گوشه های شاه نشین می نشستند و دلاک حمام نخست موی سر و ریش و سبیل و گیسوی آنان را حنا می بست و سپس "دست و پایشان را توی حنا می گذاشت".
شخص حنا بسته ناگزیر بود که ساعت ها در آن گوشه ی حمام از جای خود تکان نخورد تا رنگ، خودش را بگیرد و دست و پایشان خوب حنایی شود. در این چند ساعت آنان برای آن که حوصله شان سر نرود با کسانی که مانند خودشان دست و پایشان توی حنا بود باب گفت و گو را باز می کردند و از هر دری سخن می گفتند. حمامی هم در این مدت از آنان با نوشیدنی های خنک کننده ( که به آن ها "تبرید" می گفتند) مانند آب هندوانه و انواع شربت پذیرایی می کرد و چون آنان قادر به انجام هیچ کاری نبودند خود حمامی این نوشیدنی ها را بر دهان آنان می گذاشت تا بنوشند و کمبود آب بدنشان را که در این مدت بر اثر شدت حرارت حمام به صورت عرق بر سر و صورتشان جاری بود جبران کنند.
این حالت که در آن شحص حنا بسته قادر به انجام هیچ کاری نبوده است بعدها رفته رفته از چهاردیواری حمام بیرون آمد و در دهان مردم به صورت ضرب المثل در آمد.
💟 کانال داستان و پند
پروکسی ملی 🛑 پروکسی ملی
🛑 پروکسی ملی ⬇️ پروکسی دانلود
🦩
🦩🦜
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🦩🦜🦩🦜🦩🦜🦩🦜🦩🦜
📚#داستان پندآموز📚
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#داستان پندآموز📚
زن زیبا و با وقاری از خانه بیرون آمد و سه مرد زیبا و بسیار جذاب را جلوی در خانه اش دید. کمی اندیشید و سپس به آنها گفت:
- فکر می کنم خسته و گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم و تا هر وقت که خواستید درمنزل من استراحت کنید.
آنها پرسیدند:
- شما متاهل هستید؟
زن گفت: بله
سپس پرسیدند:
-همسرتان خانه است؟
زن گفت:
- نه، او به همراه فرزندم دنبال کاری بیرون از خانه رفته است.
آنها گفتند:
- پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.
زن که انتظار این برخورد باوقار را نداشت 😳در را بست و منتظر آمدن همسرش شد. عصر وقتی همسرش به خانه برگشت، ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:
برو به آنها بگو شوهر و پسرم آمده اند، بفرمائید داخل
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:
ما با هم داخل خانه نمی شویم!!!
زن با تعجب پرسید: چرا!؟
یکی از مردها به دیگری اشاره کرد و گفت:
"نام او ثروت است."و به مرد دیگر اشاره کرد و گفت:"نام او موفقیت است". و نام من "محبت " است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.
زن پیش همسرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. همسرش گفت:
-چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!
ولی زن مخالفت کرد و گفت:
- چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
در این بین فرزند شان که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:
- بگذارید محبت را دعوت کنیم تا خانه پر از مهر و محبت شود.
مرد و زن هر دو موافقت کردند واز پیشنهاد فرزندشان شاد شدند. زن بیرون رفت و گفت:
- کدام یک از شما محبت است؟ او مهمان ماست.
محبت بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:
- شما دیگر چرا می آیید؟
آن سه مرد با هم گفتند:
"اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که محبت است ثروت و موفقیت هم هست! "
💞 محبت بزرگترین و اصلی ترین نیروی محرکه بشر به سوی کامیابی،سعادتمندی و شادی است
پس با محبت الله را عبادت کن تا بقیه درهای رحمت بر رویت باز شوند☝️🙂
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚داستان جالب📚
🌺پند آموز🌺
#تقدیر خدا
🌸قسمت اول
سلام
من دختری بودم که اهل دوست پسر این چیز ها نبودم کلا با جنس مخالف کاری نداشتم...
وقتی مدرک دیپلمو از دبیرستان گرفتم ثبت نام کردم برای امتحان کنکور...
در این مدت همش خونه بودم، و برای کنکور سخت میخوندم و به مادرمم تو کارهای خونه کمک میکردم...
و خودمو برای امتحان آماده میکردم..
من یک برادر دارم همراه پدرم که کارمنده و مادر زحمت کشم که خونه داره ...
خانواده خیلی مذهبی نبودیم ولی من برای خودم یک قانون های داشتم ...
موقع امتحان کنکور شروع شد من همراه مامانم رفتیم برای امتحان اخه من اصلا نمیدونستم باید کجا برم و از استرس زیاد مادرمم همراه من امد با کلی استرس امتحان دادم...
دانشگاه ملی اصفهان قبول شدم ولی پدر و مادرم مخالف بودن برم اون دانشگاه چون از محل زندگی ما خیلی دور بود...
خلاصه با گریه کردن و غذا نخوردن راضی نشدن برم دانشگاه، افسرده شده بودم...
یکی از دوستام که تو شرکتی کار میکرد و بعضی موقع ها خونمون میومد، مامانم بهش گفته بود اگر کاره مناسب هست دختر منم ببره هرچند پدرم مخالف بود اما راضیش کرده بود، تو این فاصله هم خواستگار داشتم یا من قبول نمیکردم یا خانواده تا اینکه رفتم داخل یک شرکت مشغول کار شدم، هنوز یک ماه کار نکرده بودم ک سه تا خواستگار پیدا شدن و منم جواب رد میدادم چون میدیدن من سرم تو کار خودمه اهل دوست پسر اینا نیستم، میرفتن دنبال زندگیشون
تا این خواستگار اخری که گفت بالا بری پایین بیایی زنه خودمی من میخواستم از شرکت استعفا بدم اخه خیلی دور و برم بود با رییس شرکت همه صحبت کرده بود که من خانم....میخوام و اونا هم تبریک میگفتن ....
در همین اوضاع پدر مادرم رفتن مکه و چند هفته منو برادرم تنها زندگی میکردیم و بعضی موقع ها خاله هایم می امدن که ما تنها نباشیم
در این مدت آقای....منو حسابی عاشق خودش میکرد منی که حتی نگاه ب پسر نمیکردم سریع دلمو باختم و اون شد بهترین مرد روی دنیا...
وقتی پدر مادرم امدن من موضوع رو بهشون گفتم آقای...گفته بود میاد خواستگاری خانوادم مخالف بودن ولی قبول کردن که بیاد آقای...با خانوادش امد خواستگاری من همه چی ازش میدونستم و میترسیدم خانوادم قبول نکنن اخه کیس های بهتر از آقای.... میومدن، پدرم مخالفت میکرد ،حالا با این شرایط چه جوری پدرمو راضیش میکردم از من ١٢سال بزرگتر بود مشکل بعدی بیسواد بود، بیمه نداشت ، خدمت نرفته بود ، نه خونه داشت نه ماشین آخه از بچگی پدرش میمیره و مجبور میشه بره سر کار و خرج خانوادشو بده وقتی باهام حرف میزد میگفت من مثل یک دستم صدا ندارم اگر دو تا دست داشته باشی می تونی دست بزنی من پدر ندارم پدر یعنی پشتوانه ....
ادامه دارد...
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
عجیب و پر ابهام🥶
📚داستان جالب📚 🌺پند آموز🌺 #تقدیر خدا 🌸قسمت اول سلام من دختری بودم که اهل دوست پسر این چیز ها ن
📚داستان جالب📚
🌺پند آموز🌺
#تقدیرخدا
🌸قسمت دوم
خلاصه خانواده م راضی نمیشدن باهاش ازدواج کنم،منم در این مدت با گوشی باهاش در ارتباط بودم...
وقتی خانوادم باخبر شدن موبایلم رو ازم گرفتن و تو خونه زندانیم کردن😔...
6 ماه همش آقای...می امد درخونمون یا پدرم جوابش میداد یا برادرم میزدش ...
از خانواده م متنفر شده بودم من واقعا میخواستمش، دوستش داشتم...
دست به دامن عمه، عمو همه شده بودم که خانوامو راضی کنن اما اونا هم بدتر میگفتن تا راضی نشن اخه من تو فامیل زبان زد عام خاص بودم از همه نظر... و میگفتن دخترت حیفه...
سه سالی که گذشت، در این مدت من سه بار خودکشی کردم بار اخر خیلی بد بود کم مونده بود تموم کنم، منو سریع میرسونن بیمارستان بهم شوک میدن وقتی چشام باز میکنم یک موجود بسیار وحشتناک کنارم بود از تمام وجودش آتش بیرون میزد از ترس چشممو بستم وقتی باز کردم دیگه نبود تصمیم گرفتم هرگز به خودکشی فکر نکنم بعدها فهمیدم که کسی خودشو بکشه اخر اخر جهنم هست و رحمت خدا نصیبش نمیشه خدا شکر میکنم که برگشتم...
در طول این سه سال خواستگار میومد و من ندیده جواب منفی میدادم ...
آقای...اصلا ب خواستگاری نمیرفت چون ما همو دوست داشتیم بعد از سه سال راضی شدن خانوادم که من با عشقم ازدواج کنم
حالا از کتک خوردنم به دست برادرم نیش و کنایه فامیل دیگه نمیگم....
من همش میگفتم خدا خودت جوابشونو بده ،حرف های بدی عمه هایم و عموهایم پشت سر میزدن😔😔...
من ب خدا واگذار میکردم ما عقد کردیم و بعد عروسی خیلی پستی بلندی زندگی رو چشیدم ، خیلی مشکل داشتیم ولی با عشقمون همه رو حل کردیم....
تو این مدت دختر عمم با یک پسر فرار کرد و پسر عموم با یک زن بد کاره گرفتن و نصف بدنشو مهریه زنش کردن...
من وقتی عقد کردم شوهرم مجبورم کرد ادامه تحصیل بدم گفت من پله میشم تو برو بالا و اوج بگیر
الان من ترم اخر روانشناسی هستم و یک دختر چهار ساله دارم و از زندیگم راضی هستم اینم بگم خانواده م با همسرم کنار امدن و مثل پسرشون دوستش دارن...
اما حرفم با دختر خانم هاست ما لطیفیم، ساده ایم اگر به جای همسرم یک فرد دیگه بود منو فریب میداد آبرمو میبرد باید چه کار میکردم شاید اشتباه من بود که خیلی ساده بودم و تجربه نداشتم من ب همسرم حتی پیشنهاد فرار دادم ولی اون قبول نمیکرد اگر یک نفر دیگه بود قبول میکرد آبروی خانوادم میرفت لطفا لطفا اگر کسیو دوست دارین باهاش فرار نکنید، خودکشی نکنید ،چون بعد یه مدت به فراموشی سپرده میشید ، صبر کنید بجنگید تا به هم برسید عاشقای واقعی تا دنیا دنیا هست از هم دست نمیکشن ❤️
پایان💌
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📙 #حکایت_خواندنے 📙
جوانے متّقے در راهے که مے رفت گرسنگے شدیدے بر او غلبه کرد ، هنگامے که از کنار باغ سیبے گذر مے کرد ، سیبے خورد تا گرسنگے اش برطرف شود وقتے به منزل رسید از کارش پشیمان شد و خود را ملامت نمود که چرا براے خوردن آن سیب کسب اجازه نکرده است !
پس رفت و صاحب باغ را جستجو کرد و به او گفت : دیروز خیلے گرسنه بودم و بدون اجازه از باغ شما سیبے خوردم و امروز آمده ام درباره کار دیروزم به شما بگویم ...
صاحب باغ گفت : من تو را نمے بخشم بلکه از تو شکایت مے کنم نزد خدا !
جوان بسیار اصرار کرد که اورا ببخشد ولے او داخل خانه اش شد و جوان بیرون خانه منتظر ماند ، از درون خانه او را مے دید که همچنان منتظر اوست ، زمانیکه وقت نماز عصر فرا رسید بیرون آمد براے اداے نماز و جوان دوباره پیش آمد و گفت: عمو جان من آماده ام براے هر کارے بدون دستمزد فقط مرا ببخش ...
🔸صاحب باغ گفت : تو را مے بخشم ولے به یڪ شرط ! اینکه با دخترم ازدواج کنے ، اما او نابینا و ناشنوا و لال است و همچنین راه نمے رود اگر قبول کردے مے بخشمت ..
🔻گفت : دخترت را قبول کردم !
▪️بعد از چند روز جوان آمد و در زد ، مرد گفت : بفرما نزد همسرت برو
وقتے جوان وارد اتاق شد دخترے رادید از ماه زیباتر که بلند شد و به او سلام کرد
جوان تعجب کرد علت سخنان پدرش درباره او را جویا شد ، دختر گفت :
☝️من کور هستم از جهت نگاه به نامحرم ..
و کر هستم از جهت گوش دادن به غیبت و حرام ...
ولال هستم از جهت گفتن حرف حرام ..
نمے توانم راه بروم از جهت رفتن به سوے حرام ...
💞و پدرم برایم دنبال دامادے بود که صالح باشد و از خدا بترسد و زمانیکه براے سیبے که خورده بودے آمدے ازترس خداوند از او اجازه بگیرے و تو را ببخشد گفت این همان کسے است که از خدا مے ترسد و به خاطر سیبے که برایش حرام بوده خود را به زحمت انداخته است ، پس دخترم گواراے تو باشد چنین همسرے و مبارڪ باشد در نسلے که از شما به جا مے ماند .
✔️مهم ترین چیزے که براے تربیت فرزند صالح لازم است پرهیز از مال حرام است ، و پرهیز از مال حرام سبب قبولے دعاها نیز میشود
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
✍📘📘#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📘📘
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#خیاط_در_کوزه_افتاد📚
گدر روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود.
وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند.
یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت.
هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد.
کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟
خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.!
روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.!
یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚📚 #آموزنده📚📚
#همگی ما عیوب داریم !
🔳🌸مرد جوانی با دختر جوان کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند
🔳🌸مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.
🔳🌸اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.
🔳🌸مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد.
🔳🌸زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.
🔳🌸پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی.
🔳🌸زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است
🔳🌸گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته
🔳🌸 پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است.
🔳🌸مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.
✍🏻 هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.
✍🏻از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.