eitaa logo
شعر شیعه
7.3هزار دنبال‌کننده
529 عکس
200 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
تشنه ی آب و عاطفه هستی از نگاهت فرات می ریزد از صدایِ گرفته ات پیداست عطش از ناله هات می ریزد نفست بند آمده؛ ای وای عاقبت زهر کار خود را کرد عاقبت زهر، زهر خود را ریخت جامه های عزا تنِ ما کرد تشنگی سویِ چشمتان را بُرد سینه ی پُر شراره ای داری کاش طشت مدینه اینجا بود جگر پاره پاره ای داری چقدر چهره ات شکسته شده! تا بهاری، چرا خزان باشی!؟ به تو اصلاً نمی خورد آقا که امامِ جوان مان باشی! گیسوانت چرا سپید شده؟ سن و سالی نداری آقاجان! دردِ پهلو گرفته ای نکند !؟ که چنین بی قراری آقاجان؟ شهر با تو سرِ لج افتاده مرد تنهایِ کوچه ها هستی همسرت هم شکست قلبت را دومین مجتبی شما هستی تک و تنها چه کار خواهی کرد؟ همسرت کاش بی قرارت بود!؟ چقدر خوب می شد آقاجان لااقل زینبی کنارت بود باز هم غیرت کبوترها! سایه بانت شدند ای مظلوم بال در بالِ هم، سه روز تمام روضه خوانت شدند ای مظلوم کاظمینِ تو هر چه باشد، باز آفتابش به کربلا نرسد آخر روضه ات کفن داری! کارت آقا به بوریا نرسد جای شکرش همیشه می ماند حرفی از خیزران و سلسله نیست شکر، در شهر کاظمین شما خیره چشمی به نام حرمله نیست... @shia_poem
ناله وا جگر نزن اینقدر جگرت را شرر نزن اینقدر با صدای نفس نفس زدنت پشت در بال و پر نزن اینقدر بیشتر می زنند بر روی طشت نالۀ بیشتر نزن اینقدر پشت در هیچ کس به فکر تو نیست پس سرت را به در نزن اینقدر صورتت را مکش به روی زمین خاک را بر قمر نزن اینقدر سن و سالت نمی خورد بروی آه! حرف سفر نزن اینقدر وسط کوچه ات می اندازند به لب بام سر نزن اینقدر عمه ات را صدا بزن اما نالۀ یا پدر نزن اینقدر *** ناله بر شاه کاظمین کجا؟ ولدی گفتن حسین کجا؟ @shia_poem
"تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد" شنیده ام که گدا موج می زند به درت سرای جود تو خالی ز مستمند مباد تو خود مراد منی، پس چه حاجت است به باب به جز به سوی تو این ناله ها بلند مباد به آفتاب، مبادا که پیکرت افتد جمال شمس تو در دست نیشخند مباد بساط گریه، فراهم برای مرد غمین اگر به گریه ی او خنده می کنند مباد لب کبود تو ای وارث حسین عزیز ز چوب دستی کفار، بند بند مباد... @shia_poem
هم آسمان قصیده‌ای از بی کرانی‌اش هم بی کرانه‌ها غزلِ آسمانی‌اش ای کال‌ها کمالِ سرِ کوچه باغ اوست باید رسید تا به خدا با نشانی‌اش او در مدینه جای پدر را چه پُر نمود در غیبت پدر ، پسر و میزبانی‌اش باغِ معارف است حدیثش ، پیمبران حَظ می‌برند موقعِ شیرین زبانی‌اش از جبرئیل تا ملک الموت هرکه هست نوشیده است از لبِ جام دهانی‌اش بابُ الجواد حاجت ما را چه زود داد مشهد پُر است از نفسِ مهربانی‌اش شش‌گوشه شد ضریحَش اگر بی دلیل نیست از شش جهت گداست در این میهمانی‌اش یارب مگیر فیضِ شبِ کاظمین را هرکس خوش است پیشِ عزیزان جانی‌اش وقت زیارت است و عباراتش از رضاست قربان کودکیش فدای جوانی‌اش حالا کبوتران همه از مشهد آمدند تا آسمان بام ؛ پِیِ سایبانی‌اش - آقایِ طوس از جگرش آه می‌کشد در کنجِ حجره تا پسرش آه می‌کشد اُفتاده است رویِ زمین و برابرش لبخند می زند به تقلاش همسرش اُفتاده است رویِ زمین دید مثلِ او اُفتاده است در وسطِ کوچه مادرش جُرعه به جُرعه آب زمین ریختند و او از بس که آب گفت تَرَک خورد حنجرش قسمت نبود آب بنوشد بجای آن خاکی شده است حیف لبانِ مطهرش باب‌الحوائج است ولی می‌توان شنید از بینِ حُجره ناله‌یِ موسی بن جعفرش این دفعه می‌زدند به دَف تا که جان دهد کَف می‌زدند وقتِ نفسهای آخرش از پا گرفته و بدنش می‌کشند...وای تا پشتِ بام ریخته گُلهایِ پرپرش خون گریه می‌کند لبه‌یِ تخته سنگ‌ها از بَس که خورد بر لبه‌یِ پله‌ها سرش این پشت بام گودی گودال نیست شُکر با پا نیامده است کسی رویِ پیکرش *** سخت است فکر این غم و سخت است باورش مردی که قاتلش بشود زهرِ همسرش @shia_poem
بر شعله ی جگر، نم باران می آورند باران نبود، دیده ی گریان می آورند با هلهله کنار حرم دف نمی زنند در پیش محتضر به خدا کف نمی زنند فکری برای غربت یوسف نمی کنند این جا به تشنه آب تعارف نمی کنند دلواپس از پلیدی کرکس شدن بس است مرد غریب خانه و بی کس شدن بس است تا این که چنگ بر جگر خاک می کشی رخت سیاه بر سر افلاک می کشی حرف از غلاف و همسر یعسوب دین بزن نفرین به دومی کن و مُشتی زمین بزن خاکی شده تمام عبایت بلند شو هر طور هست روی دو پایت بلند شو در آسمان چشم یتیمان قمر بمان ابن الرضا... بیا و کمی بیشتر بمان رنگت پرید، قلب رئوفت مذاب شد از سرفه کردنت دل عالم کباب شد خون جگر به دامن زهرایی ات نریز ساعات آخر است کمی صبر کن عزیز این قدر جسم لاغر خود را زمین نکش حالا که می پری، پر خود را زمین نکش خنده بس است در وسط خانه بس کنید افتاده بین حجره غریبانه بس کنید ای حامل امام به قدش نظاره کن پایش کشیده شد به زمین، فکر چاره کن تا بام، قبلِ هر قدمی احتیاط کن در بین راه پله کمی احتیاط کن دیگر حیا کن و برو از روی پشت بام او را رها کن و برو از روی پشت بام این پشت بام از ته گودال بهتر است در زیر سایه بانِ هزاران کبوتر است از روی پشت بام کسی رد نمی شود یا این که لااقل فرسی رد نمی شود رأس کسی به خنجر و سم آشنا نشد با ضربه ی دوازدهم آشنا نشد این جا کسی برای اسیری نمی رود جسم امام بین حصیری نمی رود این جا کسی به خاطر غارت گذر نکرد نیت برای بردن شال کمر نکرد یک عمر گریه کردم و حقش ادا نشد داغی شبیه غارت خون خدا نشد @shia_poem
از من گرفته همسر من خورد و خواب را زهر جفا زجان ودلم برده تاب را وای از عناد دختر مأمون که از جفا مسموم کرد زاده خیر المئاب را تنها نه جان من که از این شعله سوختند جان رسول و فاطمه بوتراب را ای آنکه التهاب عطش را شنیده ای بنگر به عضو عضو من این التهاب را افکنده است شعله به جان من و هنوز ازمن کند دریغ یکی جرعه آب را من میکنم به العطش از او سؤال آب او می دهد به هلهله بر من جواب را یارب تو آگه یکه برای بقای دین بر جان خریدم این ستم بی حساب را جان می دهم به غربت و عطشان که خون من تضمین کند تداوم اسلام ناب را باشد زفیض دوستی ما اگر به حشر آسان کند خدا به مؤید حساب را @shia_poem
زهر به جان زد شررم ای پدر سوخت ز پا تا به سرم ای پدر جواد مظلوم تو از دست رفت نمانده دیگر اثرم ای پدر من که غریبانه زدم دست و پا مگر تو گیری به برم ای پدر شمع شدم آب شدم سوختم لختۀ خون شد جگرم ای پدر حجرۀ دربسته مرا شد قفس ریخت همه بال و پرم ای پدر کاش که می‌بود به بالای سر این دم آخر پسرم ای پدر یار مرا کشت به فصل شباب زد به جگر نیشترم ای پدر تشنه‌ام و به یاد جدم حسین اشک‌فشان از بصرم ای پدر با نفس «میثم»دلسوخته ریخت به دل‌ها شررم ای پدر @shia_poem
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی* به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی تو آن همیشه امامی، من آن همیشه غلامم من آن همیشه غلامم، تو آن همیشه امامی مرا خیال نمازت شبی کشید به رویا عجب رکوع و سجودی عجب قعود و قیامی چه اشتراک قشنگی‌ست بین طوس و مزارت که از تو و پدرت هست در دو صحن مقامی نوشته اند به باب الرضا تمامیِ جودی نوشته اند به باب المراد جود تمامی شبی ز بخت بلندم به خانه‌ی تو رسیدم چه سفره دار کریمی چه خوانی و چه طعامی سوال داشتم از غربتت، زمان به عقب رفت نگاه بود جوابت، نه حرفی و نه کلامی عجب فراز عجیبی عجب غروب غریبی پس از سه روز هنوز آفتاب، بر لب بامی! تنت میان خرابه، دلت کجاست بمیرم کنار حضرت سجاد در خرابه‌ی شامی؟ *بوی تو را از مرقدت استشمام کردم مشامم دیوانه شد @shia_poem
این پسر محتضری که پدرش نیست فرق میان شب تار و سحرش نیست بسکه هلهله است زحجره خبرش نیست غیر شعله بر تمامی جگرش نیست بهر عطش آب بجز چشم ترش نیست پا به سن گذاشتنش فلسفه دارد سوختن و ساختنش فلسفه دارد زود خمیده شدنش فلسفه دارد غربت مثل حسنش فلسفه دارد سوخته و آب شده بیشترش نیست باز آفتاب دل ماه گرفته ست باز گریبان بی گناه گرفته ست دست روزگار به ناگاه گرفته ست پنجه ی بغض از نفسش راه گرفته ست حجره ی در بسته دوای جگرش نیست درد بی کسیش مداوا شدنی نیست ناله دوای تو نه تنها شدنی نیست در هجوم هلهله پیداشدنی نیست چشم بسته اش دگر واشدنی نیست منتظر هیچکسی جز پسرش نیست در به روی این غریب خسته نبندید آینه ی قلب او شکسته نبندید اشک راه دیده او بسته نبندید مادر او پشت در نشسته نبندید بسکه غریب است کسی دور و بر ش نیست حنجرش از ناله ی زیاد گرفته ست بسکه هوای دل جواد گرفته ست همسر او عشق را به بادگرفته ست اینهمه بی رحمی از که یاد گرفته ست؟ همسر این زندگی همسفرش نیست رفت دلش کربلا لحظه ی آخر شمرنشست و کشید خنجر و حنجر چوبه ی محمل براش شد لبه ی در  @shia_poem
لب مي زند كه مادر خود ذرا صدا كند  يا حق واژه ي جگرم را ادا كند او ناله مي زند جگرم سوخت؛ هيچ كس.... ... گويا قرار نيست به او اعتنا كند مي خندد ام فضل به همراه عده اي تا خون به قلب حضرت ابن الرضا كند يك ظرف آب ريخت روي زمين پيش او  نگذاشت تا كسي به لبش آشنا كند در حجره دست و پا زدنش يك بهانه بود تا روضه اي براي خودش دست و پا كند مي خواست با خيال غم جد بي كفن آن حجره ي ستم زده را كربلا كند واي از دقايقي كه به گودال يك نفر  بالاي سر رسيد كه سر را جدا كند بايد عقيله بعد برادر در آن ميان فكري به حال سوختن بچه ها كند حالا غروب يك نفس افتاد به خواهري لب مي زند كه مادر خود را صدا كند   @shia_poem
آه ای اسیرِ روضه‌‌یِ سربسته کیستی مردِ غریبِ حجره‌یِ دربسته کیستی این حجره هم به ناتوانی تو گریه می‌کند پیری بر این جوانیِ تو گریه می‌کند در خانه‌ی امام  چرا دست می‌زنند با ناله‌ات مدام  چرا دست می‌زنند ای یاکریم بال و پَرَت را زمین مزن آه ای جوانِ خانه سرت را زمین مزن اصلا صدای تو به صدایی نمی‌رسد این آب آب آب به جایی نمی‌رسد اُفتاده‌ای زِ دامن زهرا به رویِ خاک کمتر بکش محاسن خود را به روی خاک کِل می‌کشند گریه‌ی زهرا در آورند کف می‌زنند دادِ رضا را در آورند  تو هرچه می‌کنی جگرت را چه می‌کنی با حال و روزِ خود پسرت را چه می‌کنی با خود چه داشت زهر ، تنت را کبود کرد باور نمی کنم دهنت را کبود کرد جانم حسن شبیه حسن روضه‌های توست "نامرد بِینِ کوچه مزن" روضه‌های توست اما به این صدای غریبانه خنده کرد برناله‌ی تو کُلفَتِ این خانه خنده کرد می‌کوبد آه پا به زمین پیش مادرت می‌ریزد آب را به زمین پیش مادرت بُردند نیمه جان بدنت را به پُشت‌ِبام از پا کشانده‌اند تنت را به پشت‌ِبام   می‌رفت پیکرت به روی پله‌های تیز  می‌خورد هِی سَرَت به روی پله‌های تیز از سنگها برای تو اَبرو نماده است آقا چرا برای تو پهلو نمانده است رفتی به روی بام ولیکن هزار شُکر گیرم سه روز و شام ولیکن هزار شُکر گیرم به پشت بام ولی سایبان که هست چندین کفن برای تو با دوستان که هست گیرم سه روز و شب ولی آخر پسر رسید اینبار هم پسر به کنار پدر رسید شکر خدا عقیق تو را ساربان نبرد رنگ لبان خشک تو را خیزران نبرد آقا قسم که پیرهنت را نمی‌کِشند با نیزه‌ای شکسته تنت را نمی‌کِشند @shia_poem
گشته یکپارچه جانم همه پا تا سر آه که شده لاله ی تسبیح جگر، پرپر آه کوثرم بر دل سلطان خراسان اما خشک گشت از عطش زهر لب کوثر آه پاسخ ناله ی یک مرد الهی نشود رقص و آواز خوش و قهقهه ی همسر آه ایستاده به در حجره ببیند که چطور دست و پا می زنم از فرط عطش با هر آه تا که بر گوش کسی ناله و آهم نرسد مست رقصند کنیزان همه بر این در آه چون همان کودکی ام وقت شهادت با اشک بر زمین مشت زنان ناله زدم مادر آه می کشم پا به زمین، می کشد از غصه ی من چه جگرسوز جگرگوشه ی پیغمبر آه پدری از نفس افتاده به دنیا می گفت در بر پیکر صدچاک علی اکبر آه @shia_poem
از سوز زهر بال و پرم تیر می کشد از درد پای تا به سرم تیر می کشد خشک است کامم از اثر زهر آتشین از فرط تشنگی جگرم تیر می کشد افتاده گود پای دو چشمم از این عطش تا پلک می زنم نظرم تیر می کشد بالا نیاید از قفس سینه ام نفس سینه از آه محتضرم تیر می کشد کم بود عمر فاطمه وارم اگر، دلم یاد یتیمی پسرم تیر می کشد در بزم خنده های کنیزان به دور خود لبریز اشک چشم ترم تیر می کشد هر لحظه یاد سیلی و رخسار مادرم باز این زبان نوحه گرم تیر می کشد شد حجره کربلا و منم اکبر رضا از داغ من دل پدرم تیر می کشد تا درب حجره را پسرم وا کند به من بر در نگاه منتظرم تیر می کشد @shia_poem
نيش و كنايه هاست كه از يار مي خورم از دست يار زهر شرر بار مي خورم اصلا به جنگ و نيزه و لشكر نياز نيست وقتي ميان خانه ز دلدار مي خورم دارم ز همسري كه ز من جز صفا نديد چوب كدام تندي رفتار مي خورم شعله شود بلند از اين زخم بر جگر تا آب از دو چشم گهر بار مي خورم از اين صداي هلهله آزار مي كشم با جان خسته غصه ي بسيار مي خورم وقتي كه مي برند مرا روي پشت بام با صورتم به گوشه ي ديوار مي خورم پهلو شكسته مادر كم سن و سال من ديگر بيا كه حسرت ديدار مي خورم @shia_poem
مولای جود ، حضرت ابن الرضا سلام ای آشنای هر دل درد آشنا سلام باب المراد من در دولتسرای تو بسته دلم دخیل به لطف و عطای تو هر قفل با کلید تو وا می شود جواد سنگ از اشاره ی تو طلا می شود جواد خیر کثیر ، مثل تو کوثر نیامده مولود از تو با برکت تر نیامده تو آمدی مسیر ولایت بقا گرفت افتاده بود از نفس و با تو پا گرفت چشم زمان به علم و کمال تو خیره شد در ذهن دهر ، گوشه ای از آن ذخیره شد تو امتداد نور ، جواد الائمه ای سرچشمه ی حضور ، جواد الائمه ای تا کاظمین تو دل من پر گرفته است بر غربت تو زمزمه از سر گرفته است با تو چه کرد همسر نامهربان تو آمد به لب ز بازی تقدیر ، جان تو در بسته بود حجره و تو دست و پا زدی می سوختی و مادر خود را صدا زدی کف می زدند بر غم بی انتهای تو نشنید گوش هیچ کسی ناله های تو فریاد می زدی جگرم سوخت آب آب لبخند می زدند و نیامد جواب آب ارث عطش ز خون خدا شد نصیب تو پایان گرفت قصه ی عمر عجیب تو @shia_poem
خون شد از غم دلِ خدا جويم درد بسيار و نيست دارويم ميفشانم سرشك و ميگويم يا جواد الائمه ادركني سينه اي پُر شرار دارم من دل و جاني فكار دارم من دو جهان با تو كار دارم من يا جواد الائمه ادركني روزگارم ز غم تباه شده قلبم از معصيت سياه شده راهِ من منتهي به چاه شده يا جواد الائمه ادركني خسته و دلشكسته و زارم گره افتاده است در كارم جز به كويت كجا پناه آرم؟ يا جواد الائمه ادركني اي كه روح عبادتي مارا عذر خواهِ قيامتي مارا جانِ زهرا عنايتي مارا يا جواد الائمه ادركني تشنه ام تشنه بر من آب بده گنهم را ببر ثواب بده به گداي درت جواب بده يا جواد الائمه ادركني دردِ من را دوا كني چه شود؟ حاجتم را روا كني چه شود؟ قسمتم كربلا كني چه شود؟ يا جواد الائمه ادركني عزت عالمين ميخواهم نجف و كاظمين ميخواهم طوفِ قبر حسين ميخواهم يا جواد الائمه ادركني من كه چون شمع بر فروخته ام از غم غربت تو سوخته ام چشم بر رحمتِ تو دوخته ام يا جواد الائمه ادركني همسرت كرد نامراد تورا ساخت مسموم از عناد تورا اي كه خوانده پدر جواد تورا يا جواد الائمه ادركني @shia_poem
تو ضجه میزدی و حجره یکصدا رقصید تمام حجره به پای غم شما رقصید کنیزکی که سر سفره ات نمک میخورد کنار پیکر سرخت چه بی حیا رقصید صدای العطشت بین خنده ها گم شد واشک غربت تو روی گونه ها رقصید چکید نم نم اشکت،کبوتران دیدند درون ماَذن حلقومتان صدا رقصید دلت به مقتل خانه چه تلخ قربان شد به پای داغ عظیمت دل منا رقصید تنت سه شب به روی بام ماند و روح تو ازاین عروج غریبانه،تا خدا رقصید... @shia_poem
رسیده جان به لب اطهرت ؛ اَبَالهادی! نشسته پیک اجل در بَرَت ؛ اَبَالهادی! دوباره قصه ی زهر و دوباره نامردی کبود شد همه ی پیکرت ؛ اَبَالهادی! لباس شمر به تَن کرد و منع آبت کرد چه کرد با دل تو همسرت ؛ اَبَالهادی! شبیه فاطمه دستی گرفته ای به کمر مگر خدای نکرده پَرَت ... ؛ ابالهادی! میان حجره ی در بسته دست و پا زدی و… بریده شد نفس آخرت ؛ اَبَالهادی! مدام هلهله شد تا صدای تو نرسد صدای خسته ی بی جوهرت ؛ اَبَالهادی! کنیزها بدنت را کِشان کِشان بردند گرفته بر لبه ی در سَرَت ؛ اَبَالهادی! سه روز بر تَن تو آفتاب می تابید ولی بریده نشد حنجرت ؛ اَبَالهادی! دگر به زیر سُم اسب های تازه نَفَس ندید جسم تو را دخترت ؛ اَبَالهادی! اگر چه دور و برت خیره سر فراوان بود ولی نظاره نشد خواهرت ؛ اَبَالهادی چه خوب شد که در آن همهمه کسی نرسید برای غارت انگشترت ؛ اَبَالهادی! @shia_poem
آیات تشنگی است سرود زبان من مرثیه های داغ عطش ترجمان من جز آیه های درد، ترنم نمی کنم یعنی که زهر برده تمام توان من سوز عطش گلوی مرا زخم کرده است بیخود نشد شکسته شکسته بیان من از بس که تشنگی تب و تاب مرا ربود خشکیده ذره ذره زبان در دهان من این حُجره نیست مقتل جان کندن من است خود قاتل است همسر نا مهربان من آیا جواب آه غریب است کف زدن؟ هر هلهله ست خنجر تیزی به جان من این جا نفس به سینه من حبس می شود دشمن نشسته منتظر نیمه جان من گیرم چراغ عمر مرا هم کنی خموش خاموش کی کنی تو فروغ نهان من؟ از حجره تا به بام تنم زخمه زخمه شد این راه پله می شکند استخوان من افسوس قاتل پسر فاطمه شدی خیری کجا رسد به تو از دشمنان من کُشتی مرا به فصل جوانی خدا کند رحمی کنی بر پسر نوجوان من هادی بیا وقت جدایی نظاره کن بر بام خانه بی کفنی میزبان @shia_poem
ای مرا دلبر و دلدار دلم میسوزد همچنان شمعِ شب تار دلم میسوزد بغضِ غربت به گلو بسته خدا آهم را پشت این آهِ شرربار دلم میسوزد گُر گرفته جگرم از ستمِ همسر خود من ز بی مهریِ این یار دلم میسوزد دست نیرنگ پیِ یاری اُمُّ الفضل است زآتشِ زهر ستمکار دلم میسوزد همۀ عمرم از او زخم زبان میخوردم یارب از اینهمه آزار دلم میسوزد ظلم بیداد چونان روزِ مرا شب کرده که چه در خواب و چه بیدار دلم میسوزد دور تا دور تنم هلهله دارد دشمن همچنان زینب از این کار دلم میسوزد این لبِ تشنه مرا بُرد به گودالِ عطش از غم قافله سالار دلم میسوزد چشم من روضۀ طفلان حرم میخواند مثل چشمان علمدار دلم میسوزد روضۀ علقمه و بوی گل یاس علی یادِ آن مادر بیمار دلم میسوزد @shia_poem
میان هلهله سینه مجال آه نداشت برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت درست مثل فدک پاره پاره شد جگرش شبیه مادر خود حال رو به راه نداشت میان حجره کسی وقت احتضار نبود چرا که فاطمه هم طاقت نگاه نداشت بگو به آب که پاکی همیشه دعوی اوست به تشنه ای نرسیدن مگر گناه نداشت‌ سپاه حرمله در پشت در به صف بودند حسین بود و عطش ، یک نفر سپاه نداشت نبود نیزه به دیوار تکیه زد یعنی پناه عالمیان بود و خود پناه نداشت برای کشتن او زهر بی اثر می ماند میان سینه اگر داغ قتلگاه نداشت برای غربت او چشم هیچ کس نگریست! کبوتر حرمش اشک ذوالجناح نداشت @shia_poem
عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند پاسخ ناله و سوز و جگرش خندیدند مادری بود و جوان مرگ شد و آخر کار همچنان فاطمه بر چشم ترش خندیدند همچو بسمل شده ای دور خودش می پیچید به پریشان شدن بال و پرش خندیدند درد پیچیده به پهلویش و از هر دو طرف دست میبرد به سوی کمرش،خندیدند آمده بر سرش اینجا کمی از داغ حسین همگی جمع شدند دور سرش خندیدند یک نفر نیست که از خاک سرش بردارد بر نفسهای بدون اثرش خندیدند زهر اثر کرده و رویش به کبودی زده است بدنظرها به خسوف قمرش خندیدند دست پا می زند و نیست کنارش پدری تا ببیند به عزای پسرش خندیدند کربلا جسم علی پخش به صحرا شده بود لشگری دور تن مختصرش خندیدند هر چه می گفت حسین یاولدی یاولدی... عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند @shia_poem
عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند پاسخ ناله و سوز و جگرش خندیدند مادری بود و جوان مرگ شد و آخر کار همچنان فاطمه بر چشم ترش خندیدند همچو بسمل شده ای دور خودش می پیچید به پریشان شدن بال و پرش خندیدند درد پیچیده به پهلویش و از هر دو طرف دست میبرد به سوی کمرش،خندیدند آمده بر سرش اینجا کمی از داغ حسین همگی جمع شدند دور سرش خندیدند یک نفر نیست که از خاک سرش بردارد بر نفسهای بدون اثرش خندیدند زهر اثر کرده و رویش به کبودی زده است بدنظرها به خسوف قمرش خندیدند دست پا می زند و نیست کنارش پدری تا ببیند به عزای پسرش خندیدند کربلا جسم علی پخش به صحرا شده بود لشگری دور تن مختصرش خندیدند هر چه می گفت حسین یاولدی یاولدی... عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند @shia_poem
در زیر آفتاب تو ماندی حسین هم ای تشنه ! دور از آب تو ماندی حسین هم پیرو جوان نداشت که یک نور واحدید در قلب شیخ و شاب تو ماندی حسین هم کم یا زیاد مرثیه فرقی نمی کند در روضه در کتاب ، تو ماندی حسین هم گودال و بام ، مرز قبول شهادتند راضی از انتخاب ، تو ماندی حسین هم شمشیر و زهر هردو جگر پاره می کنند دل خون و دل کباب ، تو ماندی حسین هم در روضه هی کرببلا جانگدازتر داغ از غم رباب ، تو ماندی حسین هم هرگز نمیرد آنکه از او زنده ایم ما پس با همین حساب ، تو ماندی حسین هم @shia_poem
برخیز ای جوان سر خود بر زمین مکش تو زخم دیده ای پر خود بر زمین مکش ای مادری تر از همه کم دست و پا بزن پهلو شبیه مادر خود بر زمین مکش بر تار گیسوان تو جای لب رضاست این گیسوی مطهر خود بر زمین مکش اسباب رقص و شادی زن ها شدی چرا صورت به پیش همسر خود بر زمین مکش اینان ز دست و پا زدنت کیف می کنند طاقت بیار و پبکر خود بر زمین مکش بر روی نازنین لب تو خاک و خون نشست پس آیه های کوثر خود بر زمین مکش شکر خدا که نیست تماشا کند رضا گوید دو دیده ی تر خود بر زمین مکش در کربلا پدر به پسر التماس کرد برخیز ای جوان سر خود بر زمین مکش بس کن حسین آبروی خویش را مبر زانو کنار اکبر خود بر زمین مکش کار عباست بردن این جسم زینبا با گوشه های معجر خود بر زمین مکش @shia_poem