eitaa logo
شعر شیعه
7.4هزار دنبال‌کننده
556 عکس
205 ویدیو
21 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
گیسو پریش و چاک گریبان، به سر زنان با قامتی خمیده و با اشک بی امان شبهای جمعه فاطمه(س) فریاد میزند "از آب هم مضایقه کردند کوفیان" @shia_poem
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد كز احترام علی كعبه محترم گردد من از شكستن دیوار كعبه دانستم كه هر كجا كه علی پا نهد حرم گردد هنوز روز خوش دشمن است تا آن روز كه ذوالفقار زبان علی دو دم گردد دلی كه جام بلا را كشیده تا خط جور چه احتیاج كه دنبال جام جم گردد قبول خاطر خون خدا شدن شرط است نه هر كه مرثیه‌ای ساخت محتشم گردد عزای ماست كه هر سال می‌شود تكرار وگرنه حیف محرم كه خرج غم گردد نه هر كه كشته شود می‌توان شهیدش گفت نه هر سری كه به نی می‌رود علم گردد حدیث عشق و وفا ناسروده می‌ماند مگر كه دست علمدار ما قلم گردد هنوز شعله‌ور از خیمه‌های عاشوراست ز شور شیونی دل مباد كم گردد @Shia_poem
آه یادم نمی رود هرگز غم جانسوز غارت خلخال حمله ی نابرابر لشکر به زنان و به خیمه و اطفال صحنه اش بین صحن چشمانم میدهد زجر هر شب و روزم ذوالجناح آمد از دل میدان با دو صد زخم بر سر و کوپال چه بگویم از آن غروب غریب در هیاهوی نیزه و شمشیر تنی از روی شیب قربانگاه غلت می خورد تا ته گودال چه بگویم که تیزی خنجر به روی حنجری فشار آورد یک نفر بین قاتلانش شد بر سر سر بریدنش جنجال هم غرورم شکست هم قلبم آن زمانی که دختری خسته از روی ناقه بر زمین افتاد دشت تاریک بود و رفت از حال @shia_poem
با تَضرع ایستاد و رو به رویش حرف زد با خدای خویش از راز مگویش حرف زد دست بر زیر محاسن برد و گفتا: پیشکش از خطوط صورت و زیر گلویش حرف زد هربلایی بود را روز ازل با جان خرید جان چه قابل، جان به کف از آبرویش حرف زد از گلستانش ،جوانش از هر آنچه داشت گفت از گل ششماههء خوش رنگ و بویش حرف زد هق هق مولای ما آن دشت را شرمنده کرد از علی اکبر و از خلق وخویش حرف زد در مناجاتش گریزی زد میان قتلگاه از همان سینه که می آیند رویش حرف زد سينه ي خود را براي سم مركب ها گذاشت لحظه اي كه از جنايات عدويش حرف زد ماجرا را دید تا آنجا که بین راه شام دختر آمد پای نیزه با عمویش حرف زد: با عمو میگفت اینجا هستی و ما را زدند؟ از لبس از گونه اش از تار مویش حرف زد یاد ضرب سنگ ها و خون پیشانیش بود وقتي از نوع نماز و از وضويش حرف زد شرح داد و شرح داد و شرح داد و شرح داد از تمام ماجرا و مو به مويش حرف زد ناگهان آمد ندايي از خدا محبوب ما مست شو طوري كه نتوان از سبويش حرف زد... @shia_poem
طعم غربت را چشیدم در میان کوچه ها بین این مردم ندیدم رنگ و بویی از وفا بر سر دارالعماره سر به پایت میدهم با دو چشم اشکبارم زیر لب دارم دعا کوفیان از کشتنت دارند صحبت میکنند ای گل زهرا به جان مادرت کوفه میا مردم این شهر دلهاشان ز کینه پر شده دشمنی دارند با اولاد و نسل مرتضی عهدهاشان را شکستند و به زودی جا زدند بشکند دستم که بنوشتم در آن نامه بیا کاش میشد گویمت حتی اگر هم آمدی لااقل با خود نیاور اصغر شش ماهه را من در این شهر پر از نیرنگ تنها مانده‌ام گرچه مهمان بوده‌ام اما چه گویم از جفا مسلمم اول شهید نهضت تو یاحسین تشنه‌کام و دست‌بسته میشوم حاجت روا از بلندی بر زمین کوفه خوردن سهم من سهم تو افتادن از مرکب به خاک کربلا وای از آن دم کز روی زین بر زمینت میزنند در میان ازدحام از تو نمی آید صدا تیغ و تیر و نیزه و خنجر، فقط اینها که نیست میزنندت عدّه‌ای در آن شلوغی با عصا میکشند آخر به خاک کوفه با مرکب مرا تو به زیر سمّ مرکب میروی در انتها @shia_poem
بر یارهایِ مختصرت گریه میکنم چون هست آخرین سفرت گریه میکنم رفته ست پیکرم سرِ دارالاماره و خون می شود چنین جگرت؛ گریه میکنم اینها هنوز در دلشان کینۂ علی ست(ع) هر شب به غربتِ پدرت گریه میکنم برگرد! می شناسمِشان که در آفتاب؛ از داغ های ِ مستمرت گریه میکنم بد چشم زخم می خورَد و رو به علقمه از حالِ حضرت قمرت گریه میکنم جان می دهد مقابلِ تو! گریه میکنی... من هم برای چشم ِ ترت گریه میکنم «أدرک أخاک» میشنوی بعدِ سال ها از «مُنکسِر» شدنِ کمرت گریه میکنم شش ماهه با عطش چه هماغوش می شود محض تلظّیِ پسرت گریه میکنم لب تشنه ام! فدای سرت أیهاالامیر چون می رود به نیزه سرت، گریه میکنم سهم ِ یکی پیرهن و دیگری عبا... بر ازدحام ِ دور و برت گریه میکنم هستند کوفیان همه خنجر به دست و من بر حال سختِ محتضرت گریه میکنم در خاک و خون به خواهرِ خود خیره میشوی بر خیمه های شعله ورت گریه میکنم! @shia_poem
دلم شور می زد که از دور دیدم دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند سوارانی از کوفه و غصه هایش که پیغمبر روضه یک شهیدند رسیدند و از ماجرای تو گفتند از اینکه نرفتند از کوفه بیرون مگر اینکه دیدند دروازه ی شهر شده میزبان سری غرق در خون شنیدم که گفتند باز اهل کوفه نمک خورده اند و نمکدان شکستند به جز کاسه کهنه عهد و پیمان تو را سر شکستند و دندان شکستند شنیدم که تا پای جان ایستادی ولیکن به تو عرصه را تنگ کردند تو را دوره کردند و مهمانشان را پذیرایی آتش و سنگ کردند شنیدم که از روی دارالعماره تو را پرت کرده پرت را کشیدند تن بی سرت را به یک اسب بستند و در کوچه ها پیکرت را کشیدند شنیدم که لب تشنه جان دادی آخر تو را آب دادند و آبی نخوردی اگرچه لبت پاره از سنگ ها شد ولی خیزران شرابی نخوردی سرت زینت سر در شهر گردید ولی سهم نی ها و طشت طلا نه تنت قسمت میخ قصاب ها شد ولی پایمال سم اسب ها نه @shia_poem
شيعيان! ديگر هواى نينوا دارد حسين روى دل با كاروان كربلا دارد حسين از حريم كعبۀ جدّش به اشكى شُست دست مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسين مى‌برد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم بيش از اينها حرمت كوى منا دارد حسين... او وفاى عهد را با سر كند سودا ولى خون به دل از كوفيان بی‌وفا دارد حسين... آب را با دشمنان تشنه قسمت مى‌كند عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين... دست آخر كز همه بيگانه شد، ديدم هنوز با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسين شمر گويد گوش كردم تا چه خواهد از خدا جاى نفرين هم به لب ديدم دعا دارد حسين اشک خونين، گو بيا بنشين به چشم «شهريار» كاندرين گوشه عزايى بى‌ريا دارد حسين @Shia_poem
ز راه آمده از خانه‌یِ خدا برگرد اگر خودم به تو گفتم بیا، نیا برگرد تو را به حیدر کرار بگذر از کوفه برای خاطر خیرالنساء بیا برگرد برای قامت اکبر، دو تا عبا بردار که جا نمی‌شود این تن به یک عبا برگرد خدا به خیر کُند، شمر چکمه پوشیده در انتظار تو اِستاده بی‌حیا برگرد یزید به دستش گرفته چوب، منتظر است که بر لبت بزند ضربه با عصا برگرد اگر به کوفه بیایی رُباب می‌بیند که می‌رود سر طفلش به نیزه‌ها برگرد @shia_poem
وقتی نَفَس از سینه بالاتر نیاید جز هِق‌هِق از این مردِ غمگین بر نیاید خیلی برایِ آبرویم بد شد اینجا آنقدر بد دیدم که در باور نیاید در را خودم بر رویِ دشمن باز کردم گفتم به طوعه تا که پشت در نیاید سوگند خوردم در مدینه بعدِ زهرا خانومِ خانه پشتِ در دیگر نیاید دیر است اما کاش می‌شد تا عقیله شهرِ تنور و خار و خاکستر نیاید بر پُشتِ دستم می‌زنم دیدی چه کردم هرکس بیاید مادرِ اصغر نیاید ای کوفه باتو آرزویم رفت از دست بی آبروها آبرویم رفت از دست در کوچه‌ها بر خاکها رویم کشیدند در را شکستند و به پهلویم کشیدند در پیشِ زنهاشان غرورم را شکستند با پا زدنهاشان غرورم را شکستند از بس که زخمم می‌زدند از حال رفتم بینِ جماعت بودم و گودال رفتم عمامه‌ی من را که غارت کرد نامرد با نیزه‌ای آمد جسارت کرد نامرد دو کودکم دیدند بر جانِ من اُفتاد دو کودکم دیدند دندانِ من اُفتاد طفلانِ من دیدند طفلانت نبینند آقا جسارت را به دندانت نبینند با سنگهای خود سرِ من را شکستند انگشتِ بی انگشترِ من را شکستند ای کاش می‌شد لحظه‌ی آخر  نیاید یا ساربان دنبالِ انگشتر نیاید وای از دلِ زینب چه می‌آید سرِ او وقتی که انگشتر زِ دستت در نیاید یا لااقل دنبالِ این هشتاد خانوم نامحرمی با خیزرانِ تَر نیاید بالا سرت وقتی که گودالت شلوغ است هرکس بیاید کاشکی مادر نیاید @shia_poem
در پیشِ تو از شرم ، آبم کرد کوفه من آبرو دارم خرابم كرد کوفه لبریزِ خون کردند رویم را ، عزیزم بُردند اینجا آبرویم را عزیزم مجبور بودم بچه‌هایم را سپردم با دستِ خود دستِ حرامی‌ها سپردم باور نمی‌کردم مرا از پا درآورد من مَرد بودم کوفه اشکم را درآورد باور نمی‌کردم برایم چال کندند اینجا برای کُشتنم گودال کندند من فکر می‌کردم وفا دارند افسوس... یا لااقل قدری حیا دارند افسوس... در کوچه‌هایش که غم یکریز دارد دیوار‌هایش سنگهای تیز دارد در شامِ کوفه آفتابت را نیاور جانِ علی‌اصغر ، رُبابت را نیاور من فکر می‌کردم تو را چاره بیارند شش‌ماهه آید چند گهواره بیارند تا تَرکه‌های خیزران می‌سازد این شهر از چوبِ گهواره کمان می‌سازد این شهر کوفه هوایِ میهمانش را ندارد دندان که تاب خیزرانش را ندارد از شانه‌ات پایین نیاور دخترت را این راه پُر خار است جانش را ندارد در دستشان هم وزنِ او زنجیر دارند زنجیر تنگ است استخوانش را ندارد یک پا به ماه است آه همراهت ، نیاریش یک پا به ماه است و توانش را ندارد ای وای از تیرِ سه‌شعبه بدتر اینکه جُز حرمله دستی کمانش را ندارد معجر برای دخترت کم دارد این شهر من خورده‌ام سیلیِ محکم دارد این شهر گیسوی من از کوچه‌هایش خاک خورده لبهایم از سیلیِ محکم چاک خورده اینجا که می‌آیی کمی معجر بیاور از دستِ خود انگشترت را در بیاور @shia_poem
در کوچه ها پیچید بوی آشنایش بوی غریبی نگاه ردّ پایش در کوچه ای که جبرئیل عرش پیما می آمد از آن جا صدای بال هایش وقتی اذان می داد در محراب کوفه بوی ولایت پخش می شد با صدایش در پیشواز غربت خود اشک می ریخت از آسمان چشم های با خدایش در مغرب این کوچه های نا هماهنگ دیگر نمی بیند کسی را تا عشایش بر خاک پای محمل فردای زینب عرض ارادت می کند دست عبایش پس کوچه های سنگ ریز متصل را می رفت با دلواپسی تا انتهایش دارالاماره بهترین جای تماشاست بَه بَه بِه حُسن انتخاب چشم هایش تا که نماز شرعی خود را بخواند باید بگردانند سمت کربلایش... @shia_poem