eitaa logo
شعر شیعه
8.1هزار دنبال‌کننده
753 عکس
269 ویدیو
31 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
رَهن مِي شد خرقه و دستار ما شد مگر آن يار جاني يار ما خوش بود گر باشد آن زيبا نگار تا ابد همواره يار غار ما آنچنان كز شوق وصلش سرخوشيم فرقتش بر دل فزايد بار ما پرتو مهر جهانبخش رخش روشني بخشد بشام تار ما چشم مستش پُر ز مِي باشد چه غم گر نباشد خانة خمّار ما محو جانانيم و در غيب و شهود جان متاعي بود در بازار ما جُز مُحبّت آنكه نابودش مرام حاش لله كي كند آزار ما شد تُهي مِي از صُراحيّ و نشد دجله دجله در خور معيار ما بعد از اين ما را بحال خود گذار رخنه كم كن ناصحا در كار ما تو شنيدي آنچه را ما ديده ايم نيست شكّ و شُبهه در گفتار ما بر نميداري اگر باري ز دوش باري از چه ميشوي سر بار ما پي چو نابُردي به كُنه ذات هُو داري از اين رو روا انكار ما تا نشد واقف كسي ز اسرار حق مي نگردد واقف از اسرار ما خواهي اربشناسي از روي يقين نك كه باشد آن بُت عيّار ما خود تُهي از خويش كن تا وارهي ز اختلاف گنبد دوّار ما پس بجان بنشان شرابي آتشين از لب ساقيّ مه رُخسار ما تا سروشت اينچنين گويد كه هست دلستان و دلبر و دلدار ما شير حق ، شاه ولايت مرتضي مُحيي دين حيدر كرّار ما ابن عمّ مصطفي مهر هُدي زوج زهرا مشرق انوار ما نام ناميش علي حق را ولي صِهر پاك احمد مُختار ما ضیغم سالب هُژبر غالب است اوست الحق قاتل كفّار ما فاتح بَدر و اُحد خيبر شكن گُرد پيل افكن مِهين سالار ما قدرت اللهي كه در معراج كرد سّد راه سيّد ابرار ما نيست حق امّا بود ملحق به حق اين بود انديشه و پندار ما داغ مهرش نقش هستي زد به دل چشم دل بگشا به بين آثار ما هست کافی اِنّما در مِدحتش از بيان خالق غفّار ما بحر موّاج امامت را بود او نخستين گوهر شهوار ما واجبش دانی خطاممكن رواست غير از اين گنجد نه درافكار ما جلوه گر باشد چو حَيّ بي بَدَل بر همه اشياء در انظار ما اوست مرآت جمال لم يَزل حُب و بغضش جَنّت است و نار ما نيست دردل جزولاي حضرتش يادش از خاطر بَرَد زنگار ما نغمه پردازّي بي پيرايه ات پيداست در اشعار ما رغم آن دسته كه گويندش خدا تو بخوانش مظهر دادار ما @shia_poem
ساقي امشب تو بساط طربي بر پا كن مطربا چنگ نواز و دل ما شيدا كن عاشقان را به سرا پردة مقصود نشان يادشيرين كن و فرهاد زمان رسوا كن دشت و هامون را در سيطرة مجنون بين كوه و صحرا را پُر ولوله از ليلا كن يار شكر دهنم بر زبر مصطبه بر قامتش را به مَثل رشك قد طوبي كن در سماع آور آن زهره بربط زن را چنگ بر چنگ بنه عقدة دل ها وا كن يا ز لعل نمكين نزهت خاطر افزاي يا كه ز آن باده پياپي به دل مينا كن باده را نيست اگر نشئگي و سُكر مدام يك نفس باده بِهل رو به خُم صهبا كن چيست صهبا ؟ چه بود باده زخم هاي عصير از خُم عيد غديرم قدحي اهدا كن به ترنّم همه اجرام سماوي را بين به تكلّم همه در ناحيۀ بالا كن آنقدر ريز كه بيخود شوم از خويش همي مست مستم ز مي از حال الي فردا كن با طنين سخن نغز محمّد آنجا روي دل را همه مَعطوف سوي مَعنا كن بر سر دوش نبي صادر اول احمد خوش به نظاره نشين يا به كنارش جا كن با من سوخته دل جانب صحرا بگراي عطر آگين نفس از رايحۀ صحرا كن گَردي از دور به پا خاسته زان خيل و حَشم چشم حق بين بگشا ديده دل بينا كن عرش بر فرش به بين از اثر صُنع خداي همسري با همه درگسترة غبرا كن گوي او نفس من و كفو من و صهر من است اين سخن را هله در كاغذ زر انشا كن تاج شاهيش بنه برسر و بي واهمه اش جانشين بعد خود اي پاك نهاد او را كن صبح فردا چو دمد خيز ز جا نغمه سراي نطق (رونق) را در مدح علي گويا كن دوستش هركه بود نيز تواش دوست بدار هركه دشمن بوداورابه جهان دروا كن شهر علمم من و باشد در آن شهر علي فهم اين نكته عيان با لب شَکّرخا کن گل ريحان بنماي و به تماشای گراي خاطرت مُنبسط از سرو سهي بالا كن يا محمّد نبود هيچ دگر جاي درنگ جاي اكنون تو براين خِنگ فلك پيما كن امرحق بود مُطاع پیک اجابت فرمود به علي گفت بيا خوش به برم مأوا كن شد به بالاي بلندي شه اقليم وجود فهم اين نكته ز ماهيّت اين معنا كن آمد از دُرج لبش گوهر ناسفته برون آري اَر دُرّ طلبي غور در اين دريا كن روز را در اثر چهره خورشيدوَشش تا سَحر مُنجليِ سِحر يد و بيضاکن يا محمّد به علي گوي كه مانندۀ من محو از روي زمين لات و هُبل ، عُزّا كن گل سوري را در دامن مينا بنشان نغمه گر ساري و سوري زلب ميناكن اين پيام صمدي را چو صفات ابدي سر به مُهر است اگر بر همه كس افشا كن بَلّغ از ما بشنيدي و گزيديم تو را تو هم او را به وليعهدي خود ابقا كن به همه گوي كه او مظهر ذات ازلي است به همه مرتبتش را چو خودت القا كن همه جا باش به وحدانيت ما گويا همه جا رُقعة حقانيتش امضا كن به همه گوي كه او را بشناسند درست دور از دور و برش دست رد اعدا كن اوست كز عالم لاهوت به ناسوت رسيد كَرّ و فرش بر ابناء زمان اجرا كن اوست چون مهردرخشنده ز بعد تو نبی آشكارا به نمايانش و لا اِلاّ كن باش دربند سرزلف خَم اندرخَم دوست (رونقي)هرچه كه جزاوست توازسر وا كن @shia_poem
ساقي امشب تو بساط طربي بر پا كن مطربا  چنگ نواز  و  دل ما  شيدا كن عاشقان را به سرا پردة  مقصود  نشان يادشيرين كن و فرهاد زمان رسوا كن دشت و هامون را در سيطرة مجنون بين كوه و صحرا  را  پُر  ولوله  از  ليلا كن يار  شكر  دهنم  بر  زبر  مصطبه  بر قامتش را به مَثل رشك قد طوبي كن در سماع  آور  آن  زهره  بربط زن  را چنگ بر چنگ بنه عقدة دل ها وا كن يا ز  لعل  نمكين  نزهت  خاطر افزاي يا كه ز آن باده پياپي به دل مينا كن باده را نيست اگر نشئگي و سُكر مدام يك نفس باده بِهل رو به خُم صهبا كن چيست صهبا ؟ چه بود باده زخم هاي عصير از  خُم  عيد غديرم  قدحي  اهدا  كن به ترنّم  همه  اجرام  سماوي  را  بين به  تكلّم  همه   در   ناحيۀ   بالا  كن آنقدر ريز كه بيخود شوم از خويش همي مست مستم ز مي از حال الي فردا كن با  طنين   سخن   نغز   محمّد  آنجا روي دل را همه مَعطوف  سوي  مَعنا  كن بر  سر  دوش  نبي  صادر  اول  احمد خوش به نظاره نشين يا به كنارش جا كن با من سوخته دل جانب صحرا بگراي عطر آگين نفس  از رايحۀ  صحرا  كن گَردي از دور به پا خاسته زان خيل و حَشم چشم حق بين بگشا ديده دل بينا كن عرش بر فرش به بين از اثر صُنع خداي همسري  با  همه  درگسترة  غبرا  كن گوي او نفس من و كفو من و صهر من است اين سخن را هله در كاغذ زر انشا كن تاج شاهيش بنه برسر و بي واهمه اش جانشين بعد خود اي پاك نهاد او را كن صبح فردا چو دمد خيز ز جا نغمه سراي نطق (رونق) را در مدح علي گويا كن دوستش هركه بود نيز تواش دوست بدار هركه دشمن بوداورابه جهان دروا كن شهر علمم من و باشد در آن شهر علي فهم اين نكته عيان با لب شَکّرخا کن گل ريحان بنماي و به تماشای گراي خاطرت مُنبسط از سرو سهي بالا كن يا محمّد نبود  هيچ  دگر  جاي  درنگ جاي اكنون تو براين خِنگ فلك پيما كن امرحق بود مُطاع پیک اجابت فرمود به علي گفت بيا خوش به برم مأوا كن شد به بالاي بلندي  شه  اقليم  وجود فهم اين نكته ز ماهيّت  اين  معنا كن آمد از دُرج  لبش  گوهر ناسفته  برون آري اَر دُرّ طلبي غور در اين دريا كن روز را  در  اثر  چهره  خورشيدوَشش تا سَحر  مُنجليِ  سِحر  يد  و  بيضاکن يا محمّد به علي گوي كه مانندۀ  من محو از روي زمين لات و هُبل ، عُزّا كن گل سوري  را  در  دامن  مينا  بنشان نغمه گر ساري و سوري زلب ميناكن اين پيام صمدي  را  چو  صفات  ابدي سر به مُهر است اگر بر همه كس افشا كن بَلّغ  از  ما  بشنيدي  و  گزيديم تو را تو هم او را به وليعهدي  خود  ابقا كن به همه گوي كه او مظهر ذات ازلي است به همه مرتبتش را چو خودت القا كن همه  جا باش  به  وحدانيت  ما  گويا همه  جا  رُقعة  حقانيتش  امضا  كن به همه گوي كه او را بشناسند درست دور از دور و برش دست رد  اعدا  كن اوست كز عالم لاهوت به ناسوت رسيد كَرّ و  فرش  بر ابناء  زمان  اجرا  كن اوست چون مهردرخشنده ز بعد تو نبی آشكارا  به  نمايانش   و   لا   اِلاّ   كن باش دربند سرزلف خَم اندرخَم دوست (رونقي)هرچه كه جزاوست توازسر وا كن @shia_poem
ساقي امشب تو بساط طربي بر پا كن مطربا  چنگ نواز  و  دل ما  شيدا كن عاشقان را به سرا پردة  مقصود  نشان يادشيرين كن و فرهاد زمان رسوا كن دشت و هامون را در سيطرة مجنون بين كوه و صحرا  را  پُر  ولوله  از  ليلا كن يار  شكر  دهنم  بر  زبر  مصطبه  بر قامتش را به مَثل رشك قد طوبي كن در سماع  آور  آن  زهره  بربط زن  را چنگ بر چنگ بنه عقدة دل ها وا كن يا ز  لعل  نمكين  نزهت  خاطر افزاي يا كه ز آن باده پياپي به دل مينا كن باده را نيست اگر نشئگي و سُكر مدام يك نفس باده بِهل رو به خُم صهبا كن چيست صهبا ؟ چه بود باده زخم هاي عصير از  خُم  عيد غديرم  قدحي  اهدا  كن به ترنّم  همه  اجرام  سماوي  را  بين به  تكلّم  همه   در   ناحيۀ   بالا  كن آنقدر ريز كه بيخود شوم از خويش همي مست مستم ز مي از حال الي فردا كن با  طنين   سخن   نغز   محمّد  آنجا روي دل را همه مَعطوف  سوي  مَعنا  كن بر  سر  دوش  نبي  صادر  اول  احمد خوش به نظاره نشين يا به كنارش جا كن با من سوخته دل جانب صحرا بگراي عطر آگين نفس  از رايحۀ  صحرا  كن گَردي از دور به پا خاسته زان خيل و حَشم چشم حق بين بگشا ديده دل بينا كن عرش بر فرش به بين از اثر صُنع خداي همسري  با  همه  درگسترة  غبرا  كن گوي او نفس من و كفو من و صهر من است اين سخن را هله در كاغذ زر انشا كن تاج شاهيش بنه برسر و بي واهمه اش جانشين بعد خود اي پاك نهاد او را كن صبح فردا چو دمد خيز ز جا نغمه سراي نطق (رونق) را در مدح علي گويا كن دوستش هركه بود نيز تواش دوست بدار هركه دشمن بوداورابه جهان دروا كن شهر علمم من و باشد در آن شهر علي فهم اين نكته عيان با لب شَکّرخا کن گل ريحان بنماي و به تماشای گراي خاطرت مُنبسط از سرو سهي بالا كن يا محمّد نبود  هيچ  دگر  جاي  درنگ جاي اكنون تو براين خِنگ فلك پيما كن امرحق بود مُطاع پیک اجابت فرمود به علي گفت بيا خوش به برم مأوا كن شد به بالاي بلندي  شه  اقليم  وجود فهم اين نكته ز ماهيّت  اين  معنا كن آمد از دُرج  لبش  گوهر ناسفته  برون آري اَر دُرّ طلبي غور در اين دريا كن روز را  در  اثر  چهره  خورشيدوَشش تا سَحر  مُنجليِ  سِحر  يد  و  بيضاکن يا محمّد به علي گوي كه مانندۀ  من محو از روي زمين لات و هُبل ، عُزّا كن گل سوري  را  در  دامن  مينا  بنشان نغمه گر ساري و سوري زلب ميناكن اين پيام صمدي  را  چو  صفات  ابدي سر به مُهر است اگر بر همه كس افشا كن بَلّغ  از  ما  بشنيدي  و  گزيديم تو را تو هم او را به وليعهدي  خود  ابقا كن به همه گوي كه او مظهر ذات ازلي است به همه مرتبتش را چو خودت القا كن همه  جا باش  به  وحدانيت  ما  گويا همه  جا  رُقعة  حقانيتش  امضا  كن به همه گوي كه او را بشناسند درست دور از دور و برش دست رد  اعدا  كن اوست كز عالم لاهوت به ناسوت رسيد كَرّ و  فرش  بر ابناء  زمان  اجرا  كن اوست چون مهردرخشنده ز بعد تو نبی آشكارا  به  نمايانش   و   لا   اِلاّ   كن باش دربند سرزلف خَم اندرخَم دوست (رونقي)هرچه كه جزاوست توازسر وا كن @shia_poem
ساقي امشب تو بساط طربي بر پا كن مطربا  چنگ نواز  و  دل ما  شيدا كن عاشقان را به سرا پردة  مقصود  نشان يادشيرين كن و فرهاد زمان رسوا كن دشت و هامون را در سيطرة مجنون بين كوه و صحرا  را  پُر  ولوله  از  ليلا كن يار  شكر  دهنم  بر  زبر  مصطبه  بر قامتش را به مَثل رشك قد طوبي كن در سماع  آور  آن  زهره  بربط زن  را چنگ بر چنگ بنه عقدة دل ها وا كن يا ز  لعل  نمكين  نزهت  خاطر افزاي يا كه ز آن باده پياپي به دل مينا كن باده را نيست اگر نشئگي و سُكر مدام يك نفس باده بِهل رو به خُم صهبا كن چيست صهبا ؟ چه بود باده زخم هاي عصير از  خُم  عيد غديرم  قدحي  اهدا  كن به ترنّم  همه  اجرام  سماوي  را  بين به  تكلّم  همه   در   ناحيۀ   بالا  كن آنقدر ريز كه بيخود شوم از خويش همي مست مستم ز مي از حال الي فردا كن با  طنين   سخن   نغز   محمّد  آنجا روي دل را همه مَعطوف  سوي  مَعنا  كن بر  سر  دوش  نبي  صادر  اول  احمد خوش به نظاره نشين يا به كنارش جا كن با من سوخته دل جانب صحرا بگراي عطر آگين نفس  از رايحۀ  صحرا  كن گَردي از دور به پا خاسته زان خيل و حَشم چشم حق بين بگشا ديده دل بينا كن عرش بر فرش به بين از اثر صُنع خداي همسري  با  همه  درگسترة  غبرا  كن گوي او نفس من و كفو من و صهر من است اين سخن را هله در كاغذ زر انشا كن تاج شاهيش بنه برسر و بي واهمه اش جانشين بعد خود اي پاك نهاد او را كن صبح فردا چو دمد خيز ز جا نغمه سراي نطق (رونق) را در مدح علي گويا كن دوستش هركه بود نيز تواش دوست بدار هركه دشمن بوداورابه جهان دروا كن شهر علمم من و باشد در آن شهر علي فهم اين نكته عيان با لب شَکّرخا کن گل ريحان بنماي و به تماشای گراي خاطرت مُنبسط از سرو سهي بالا كن يا محمّد نبود  هيچ  دگر  جاي  درنگ جاي اكنون تو براين خِنگ فلك پيما كن امرحق بود مُطاع پیک اجابت فرمود به علي گفت بيا خوش به برم مأوا كن شد به بالاي بلندي  شه  اقليم  وجود فهم اين نكته ز ماهيّت  اين  معنا كن آمد از دُرج  لبش  گوهر ناسفته  برون آري اَر دُرّ طلبي غور در اين دريا كن روز را  در  اثر  چهره  خورشيدوَشش تا سَحر  مُنجليِ  سِحر  يد  و  بيضاکن يا محمّد به علي گوي كه مانندۀ  من محو از روي زمين لات و هُبل ، عُزّا كن گل سوري  را  در  دامن  مينا  بنشان نغمه گر ساري و سوري زلب ميناكن اين پيام صمدي  را  چو  صفات  ابدي سر به مُهر است اگر بر همه كس افشا كن بَلّغ  از  ما  بشنيدي  و  گزيديم تو را تو هم او را به وليعهدي  خود  ابقا كن به همه گوي كه او مظهر ذات ازلي است به همه مرتبتش را چو خودت القا كن همه  جا باش  به  وحدانيت  ما  گويا همه  جا  رُقعة  حقانيتش  امضا  كن به همه گوي كه او را بشناسند درست دور از دور و برش دست رد  اعدا  كن اوست كز عالم لاهوت به ناسوت رسيد كَرّ و  فرش  بر ابناء  زمان  اجرا  كن اوست چون مهردرخشنده ز بعد تو نبی آشكارا  به  نمايانش   و   لا   اِلاّ   كن باش دربند سرزلف خَم اندرخَم دوست (رونقي)هرچه كه جزاوست توازسر وا كن @shia_poem