eitaa logo
شعر شیعه
7.4هزار دنبال‌کننده
554 عکس
205 ویدیو
21 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
بازی طفلان حکم دارد، تویی داوری کردن قسم دارد، تویی نبض دریا زیر انگشت تو زد آسمان هم تکیه بر پشت تو زد جز تو بعد از چهارده یکتا که شد؟ زیر این هفت آسمان دریا که شد؟ در جبل‌ها کوه رحمت کیست؟ تو توده انبوه رحمت کیست؟ تو چیستی ای داغ عرفان بر جبین در تحرک اولین کوه زمین @shia_poem
باید زمین فصلی پریشانی بنوشد شعری که دل دادیّ و می خوانی بنوشد تغییرِامروزِ سیاهِ قومِ وقتی ست صبحِ عمل آیاتِ قرآنی بنوشد از آسمانها حضرت سجاد آمد تا خاک ، جرعه جرعه پیشانی بنوشد بی فاصله پشت سرِ بابا قدم زد تا شربتی از یوسفِ ثانی بنوشد قرآنِ او از جنسِ جانبخش قنوت است شاید جهانداری!، مسلمانی بنوشد تا در جهان باقی بماند رشته ی عشق بیمارشد تا جام قربانی بنوشد سجادیک نسخه ست یک اندیشه ی ناب تا هر دیاری بذر انسانی بنوشد گل های داوودی برایش سجده کردند عطرِ زَبورش را هر ایرانی بنوشد امروز رستاخیز زین العابدین ست تا جان تو شعری فریمانی بنوشد @shia_poem
پرداخت جوهر قلم عاشقان به تو وابسته است طبع همه شاعران به تو عرض نياز ميكند اى ماه شب به شب دست توسل همه آسمان به تو خورشيد عاشقت شده ، از شوق هر غروب وقت وصال ميدهد اى ماه ، جان به تو روزى سه بار اى پسر سوم على بايد سلام داد دم هر اذان به تو هم افتخار ميكند ام البنين به تو هم افتخار كرده امام زمان به تو حالا که روزگار به ناسازگارى است افتاده است شكر خدا كارمان به تو حاجت زياد و درد زياد است و غم زياد چشم اميد بسته ام عباس جان به تو لاجرعه مستها همگی یکدلندو بس مدیون چشمهای ابوفاضلندو بس آماده ام دوباره مسلمان کنى مرا با یک نظر ابوذر و سلمان کنى مرا از جلوه های ذاتی چشمت بعید نیست یعقوب و خضر و نوح و سليمان کنى مرا كشكول خالى ام دو برابر گدا شده وقتش شده عطاى دوچندان کنى مرا خرده مگیر پشت حرم زوزه میکشم قلاده بسته ام سگ دربان کنى مرا باب الحسین میشوى و بنده ميخرى آماده ام که کلب نگهبان کنى مرا دست مرا ز دست جدايت جدا نكن هرگز مباد بى سر و سامان کنى مرا وقت ورود دسته به هیات خدا کند پاى علم بگيرى و قربان کنى مرا آنانکه از سرای تو پا پس کشیده اند واللهِ ارمنی علم کش ندیده اند تو آمدى كه پاى برادر بايستى تحت لواى پرچم حيدر بايستى در طول عمر تو بخدا هيچكس نديد يكبار از حسين جلوتر بايستى بر بام كعبه ميروى و خطبه ميكنى وقتى بناست بر روى منبر بايستى حق است غبطه شهدا بر مقام تو حق است كه فقط تو فراتر بايستي زهرا به دست هاى تو سوگند ميدهد وقت شفاعت از صف محشر ، بايستى در بين معركه غضب چشم تو بس است تا يك تنه مقابل لشگر بايستى ام البنين چقدر سفارش نموده است دائم كنار محمل خواهر بايستى هستى امامزاده مأنوس اهل بيت محرم ترين محافظ ناموس اهل بيت تا بود پرچم تو حرم ماتمى نداشت تا بود شانه تو رقيه غمى نداشت تا بود قامت تو امان بود خيمه را خاتون آل فاطمه قد خمى نداشت رفتى و بعد رفتن تو هيچ دخترى در خيمه گاه روسرى محكمى نداشت بيخود نبود سنگ به پاى سكينه خورد بعد از تو خيمه ها دژ مستحكمى نداشت زينب پس از تو ناقه عريان سوار شد زينب به شام رفت ولى محرمى نداشت ارباب ما بدون علمدار مانده بود حق ميدهيم پيرهن و خاتمى نداشت از بوريا بپرس چه آمد سر حسين زخم مرمل بالدما مرهمى نداشت تو آمدى دل همه را ترجمه كنى سقا و آب و علقمه را ترجمه كنى .. @shia_poem
نه در توصیف شاعر‌ها، نه در آواز عشاقی تو افزون‌تر از اندیشه، فراوان‌تر از اغراقی وفاداری و شیدایی، علمداری و سقایی ندارند این صفت‌ها جز تو دیگر هیچ مصداقی به خوبی تو حتی معترف بودند بدخواهان یزید آنجا که می‌گوید «الا یا ایها الساقی» تمام کودکان معراج را توصیف می‌کردند مگر پیداست از بالای دوش تو چه آفاقی؟ چنان رفتی که حتی سایه‌ات از رفتنت جا ماند رکاب از هم گسست از بس برای مرگ مشتاقی فرار از تو فراری می‌شود در عرصۀ میدان چنان رفتی که بعد از آن بخوانندت هوالباقی بدون دست می‌آیی و از دستت گریزانند پر از زخمی هنوز اما برای جنگ قبراقی به سوی خیمه‌ها یا «عُدّتی فی شِدّتی» برگرد که تو بی‌مشک سقّایی، که تو بی‌دست رزّاقی شنیدم بغض بی‌گریه به آتش می‌کشد جان را بماند باقی روضه درون سینه‌ام باقی @shia_poem
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب‏ افتاد سايه‌‏اى ز سمند تو در فرات پيچيد و رنگ باخت ز شور شهامت، آب‏ دستت به موج، داغ حباب طلب گذاشت اوج گذشت ديد و كمال كرامت، آب‏ بر دفتر زلالىِ شط خطّ «لا» نوشت لعلى كه خورده بود ز جام امامت آب‏ لب، تر نكردى از ادب اى روح تشنگى! آموخت درس عاشقى و استقامت، آب‏ ترجيع درد را، ز گريزى كه از تو داشت سر می‌‏زند هنوز به سنگ ندامت، آب‏... سوگ تو را، ز صخره چكد قطره قطره، رود زين بيشتر سزاست به اشك غرامت آب‏ از ساغر سقايت فضلت قلم چشيد گسترد تا حريم تغزّل زعامت، آب‏ زينب، حسين را به گل سرخ خون شناخت بر تربت تو بود نشان و علامت: آب! از جوهر شفاعت تيغت بعيد نيست گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت، آب‏ آمد به آستان تو گريان و عذرخواه با عزم پاى‌بوسى و قصد اقامت، آب‏ مى‌‏خوانمت به نام ابوالفضل و، شوق را در ديدگان منتظرم بسته قامت، آب @shia_poem
یا علی! این کیست می‌آید شتابان سوی تو؟ با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟ او که می‌آید تو احساس جوانی می‌کنی باز یاد رزم و شور پهلوانی می‌کنی آمده پیش تو تا مشق سپه‌داری کند تا به سبک حیدری تمرین کرّاری کند می‌زند زانو که رسمت را بیاموزد، علی! با چه شوقی بر لبانت چشم می‌دوزد، علی! مانده‌ام در بهت شاگردی که استادش تویی هم چراغ رفتن و هم نور ایجادش تویی بارها آن اسم زیبا را شنیدم من ولی چیز دیگر بود عباسی که تو گفتی علی! با صدایی مهربان گفتی: بیا عباس من! تیغ را بردار با نام خدا عباس من! نور چشمان علی! پیش پدر چرخی بزن شیرِ من! شمشیر را بالا ببر، چرخی بزن این چنین با هر دو دستت تیغ را حرکت بده دست چپ را هم به وزن تیغ خود عادت بده فکر کن هر حالتی بر جنگ حاکم می‌شود دستِ چپ، عباس من! یک وقت لازم می‌شود الامان از چشم شور و تیر پنهانی پسر! کاش می‌شد چشم‌هایت را بپوشانی پسر! بی‌نقاب ای جلوهٔ حُسن خدادادی نجنگ سعی کن تا می‌شود بی خُودِ فولادی نجنگ... تشنه‌ای، فهمیدم از آنجا که شیداتر شدی تا لبانت خشک شد عباس، زیباتر شدی... @shia_poem
به یک پیمانه‌ی مِی، کرد ساقی حل ِمشکل‌ها به یک ناخن، گره وا کرد ماه ِعید از دل‌ها... @shia_poem
من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود محروم ترم سازی، مشتاق ترت گردم @shia_poem
قلمو را ز طهورای بهشت آب کشید چشم انداخت به ابروی تو محراب کشید خواست تا یک اثر از چشم شما خلق کند دور خورشید مداری زد و یک قاب کشید بر بلندای قَدَر شوکت پیشانی تو یکصد و سی و سه تا جلوه­ ی مهتاب کشید مانده بود از لب مست تو چه نقشی بزند که لبت باز شد و منّت ارباب کشید خوش به حالت که از اول زده بر خال لبت نام زیبای حسین آمد و زد بال، لبت بال زد دوروبر ساحت گهواره­ ی تو روح جبریل و از برکت گهواره­ ی تو پخش می کرد خدا اشک برای عالم محشری بود شب هیئت گهواره­ ی تو اولش نور دمیدند به هر گوشه­ ی عرش بعد اعجاز شد و نوبت گهواره­ ی تو خانه­ ی حیدر کرار تماشایی شد نقل جمع همه شد صحبت گهواره­ ی تو دوره کردند تو را هرچه قمر داشت خدا تو رسیدی همه گفتند که گُل کاشت خدا هوس خوردن انگور به سر داشت علی طعمی از گونه­ ی شیرین تو برداشت علی شربتی از قدح باده­ ی چشمت نوشید ار خُمستان نگاه تو گذر داشت علی از حَرای نفست  بوی خدا می­ آید از لب جوی لبت رزق سحر داشت علی تا بغل کرد تو را زود در آغوش کشید اصلاً انگار همین یکّه پسر داشت علی اشک می­ ریخت چو می­ دید یل بدر و حنین حک شده روی دو بازوت اَنَا ذُخرُ حسین می­ دهد یک پر اشکت به دل نیل، برات لهله لعل لبت را زند انگار، فرات خلقت ماه جمال تو، نه اینکه نشود بلکه از قصد خدا آینه نگذاشت برات عین سیب اید که از بین دوتایش کردند در نگاه تو نوشتند قتیل العبرات عرش را قامت رعنات نگه داشته است پس یقیناً به حسینی تو، ستون فقرات روی قنداقه­ ی تو مشک شده نقاشی آمدی ساقی لب های برادر باشی باده از جام لب مست تو خوردن دارد حکمت کار به دست تو سپردن دارد چون مسیح است نفس های تو، صدها عیسی در مسیر قدمت حسرت مردن دارد روی دیوار به دیوار بهشت آوردند دل عشاق شماهاست که بردن دارد گفته­ ای تا بنویسند به روی علمت نفس دشمن عباس شمردن دارد شاخ شمشادی و آئینه­ ی حیدر شده­ ای اول آمدنت فاتح خیبر شده­ ای تو که هستی؟ همه بر پات سر انداخته­ اند پهلوان ها همه اینجا سپر انداخته­ اند معجزات عَلم و تیغ تو ثابت شده است که تو را پیش یلان قَدر انداخته­ اند باید از دشنه ی تو قبر خودش را بکند هر که را بی خردان با تو درانداخته­ اند مطمئناً همه جا بُرد نهایی با توست با تو هرکس که درافتاد ورانداخته­ اند دست در پنجه­ ی تقدیر تو انداخته­ ایم سرِ خود را لب شمشیر تو انداخته­ ایم در غیاب تو رقیبان قَدَت می گفتند چقدر دست تو و تیر و کمانت جفتند دشمنانت همه یا «اَینَ مَفَرّ » بر لبشان یا که از ترس تو بر روی زمین می­ افتند خشم کردی همه گفتند جهنم شده­ است یا که چشمان غضب کرده­ ات اینجا خفتند تا که ابروی تو از زیر نقابت دیدند هول کردند حریفان تو و آشفتند چشم­هایت همه را روی زمین می­ پاید بیرق خیمه­ ی ارباب به تو می­ آید آفریده دم عیسائیت اینجاها را تکیه دادند به دستان تو موسی­ ها را از رخت پرده بینداز برِ یوسف­ ها تا ببرّند همه دست و سر و پاها را آن امیری که تو را منصب سقا داده خاک بوس تو نوشته لب سقاها را شعبه­ ی علقمه­ ی تو شده سقاخانه به دعایت طلبد چشم رضا(ع) ماها را یک دل سیر زیارت به خدا می چسبد بعدِ مشهد سفر کرب و بلا می چسبد همچو سیمرغ، هما، فاخته­ ای، تاخته­ ای مشک بر شانه­ ات انداخته­ ای، تاخته­ ای تا که جان بر لب بی­ جان حرم برگردد همه­ ی هستی خود باخته­ ای، تاخته­ ای ذوب در جذبه­ ی احساس حسینت شده­ ای زرهت را به جنون آخته­ ای، تاخته­ ای کفنی را که نخ چادر زهرا دارد بر تنت کرده­ ای و تاخته­ ای، تاخته­ ای با چنین تاختنت محشر کبری کردی سفره­ ی ام ­بنین نذر تو تا برگردی تنت افتاد کنار علم دستانت مرحبا بر علمت، بر جَنم دستانت آه از آب که می­ ریخت به هر گوشه­ ی دشت آه از چشم تو و عمر کم دستانت عاقبت مزد دل سوخته ات را دادند فاطمه آمده از پاقدم دستانت دو نفر با کمر خرد و شکسته شده اند سینه زنهای تو گِرد حرم دستانت با خدا فاطمه تا آخر محشر بسته­ است در قیامت همه­ ی کار به دستِ دست است @shia_poem
چقدر مُشکل ست تشخیصت تا که تو می رسی کنارِ علی با تو یک رنگ دیگری دارد شجره نامه یِ تَبارِ علی @shia_poem
ولی تمام نشد مرتضی،دوباره تپيد به سينه ی من و ما رفت و نام او دل شد علی به جلوه ی ديگر به كربلا آمد علم به دوش گرفت و ابوالفضائل شد @shia_poem
قطره ام با رود تا آغوش دریا می‌روم ذرِّه‌ام تا دامن خورشید بالا می‌روم تشنه‌ام تا التماس مشک سقا می‌روم باز تا می‌خانه مستان مولا می‌روم مژّه و ابرو و چشم اوست توحید آفرین عطر زلفش دست باد افتاد شد بیدآفرین چون نگاه نافذ سقاست خورشید آفرین سنگ بودم آمدم؛ گوهر از اینجا می‌روم از نگاهش میشود فهمید حسی ناب را نور خواهد داد چشمش صورت مهتاب را ابروانش برده زیر دین خود محراب را پس برای کسب فیضش با تمنّا می‌روم می‌رسم آنجا که زد بوسه نجف بر دست‌هاش جبرئیل از شوق دارد ساز و دف بر دست‌هاش هدیه داده حضرت حق هم شرف بر دست‌هاش دست هایم خالی و ... قربان آقا می‌روم آمد آنکه در مثَل‌ها با ادب بشناسی‌اش ماه باشد؛ در دل تاریک شب بشناسی‌اش باید او را پور قتّال العرب بشناسی‌اش با نگاهی بر قدش تا عرش اعلا می‌روم می‌روم آنجا که باید سر بریزد محضرش شخص عزرائیل باید پر بریزد محضرش چند اقیانوس از ساغر بریزد محضرش پس به ساغر بوسی این ماه زیبا می‌روم مست باید دید رزمی را که توفان می‌شود از نگاه نافذش خورشید پنهان می‌شود هر که می‌آید به جنگ او پشیمان ‌می‌شود مست بودم، بعد رزمش شوخ و شیدا می‌روم آه از رزمی که بی شمشیر باشد، آه آه چشم‌های قدر بر تقدیر باشد، آه آه کار دشمن خنده و تکبیر باشد، آه آه دیده‌ام در خواب دارم بی محابا می‌روم_ _سمت آن داسی که دارد غنچه را وا می‌کند سمت آن رودی که دریا را تماشا می‌کند قامتی خم که غزل را بیت پیدا می‌کند دید دیگر دست بر دامان زهرا ... می‌رود @shia_poem