#سخن_بزرگان🌸
حادثهی غدیر جزو حوادث تردیدناپذیر است؛ در این حادثه پیامبر، امیرالمؤمنین
را با این عنوان «مَن کُنتُ مَولَاهُ فَهَذَا عَلیٌّ مَولَاه» معرفی کرد، در این هیچ تردید نیست . . .
#مقام_معظم_رهبری🌱
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۲۱۹🌷
🌹... و خزان العلم...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🔴ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺮﺩﻩﯼ ﻏﯿﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ.ﻭﻟﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ.ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ.
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻌﺎﻣﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
🔴 ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺯ ﺷﻐﻠﺶ ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩﺍﯼ؟
ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﻗﺒﯿﻠﻪﺍﯼ؟ﻣﻮﻃﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮐﺠﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﺭﻭﯼ؟ﺍﻣﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ؟ ﻧﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ ﻭ ﺍﻻ ﮐﺎﺭ ﻟﻐﻮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.
🔴ﻭﻟﯽ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﺑﺪﺍﻧﺪ؟ ﺑﻠﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺪﺍﻧﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻠﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺭﺍﺩﯼ ﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﺪ ﺑﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪﯼ ﺩﻟﺶ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﻣﯽﺷﻮﺩ.ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﻧﻤﻮﺩﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔴ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺜﻞ ما می شود "ﻗُﻞْ ﺇِﻧَّﻤَﺎ ﺃَﻧَﺎ ﺑَﺸَﺮٌ ﻣِّﺜْﻠُﻜُﻢْ"(ﮐﻬﻒ/110) ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
🔴ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﺭﻓﺖ.ﺗﻨﺪ ﺑﺎﺩﯼ ﺁﻣﺪ،ﺷﺘﺮﺵ ﮔﻢ ﺷﺪ.ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:"ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﺑﮕﺮﺩﯾﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ"
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺁﺩﻡ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﻭ ﺩﺭ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﻭ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻢ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺷﺘﺮﺵ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺁﺩﻡ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
🔴ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﺩﺭﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﻓﺴﺎﺭﺵ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ، ﺑﺮﻭﯾﺪ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ". ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ.
🔴ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺒﺶ ﺍﻭﻝ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺧﻨﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﯾﻦﻫﺎ ایجاد ﺑﮑﻨﺪ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ.
🔴پیامبر فرمود:" ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺜﻞ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻄﺎﻁ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺧﻄﺎﻁ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻫﺮ ﺧﻄﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﺧﻄﺎﻁ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻫﺮ ﺧﻄﯽ ﻧﻤﯽﻧﻮﯾﺴﺪ. ﯾﮏ ﺧﻄﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ﮐﻪ ﺍﺭﺯشش ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ..."
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
#مهدی_شناسی
#قسمت_219
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_هفت....
_ایشون چرا اینقدر استرس دارن؟
رادوین با خونسردی جواب داد:
_کال ایشون آدم مضطربیه ... بی خودی همه چی رو
بزرگش میکنه.
_پس اگه اینطوره حتما ببریدش مشاوره ...چون نه برای
سالمتی خودش خوبه ، نه جنین ... با همین اضطراب
بیخودی ، ممکنه فشار خونش ، توی دوران بارداری باال بره
که خطرناکه.
عمدا نگاهم را میخ چشمان رادوین کردم ولی حتی نیم
نگاهی هم به من نمیکرد.از مطب دکتر که بیرون اومدیم ،
توی همون راهروی کوچک مطب گفتم:
_که من بیخودی مضطربم؟!
بی توجه به حرفم دست دراز کرد تا مچ دستم را بگیرد که
خودم را عقب کشیدم و با لحنی جدی گفتم:
_به ارواح خاک رامش نمیام.
یه تای ابروش رو با عصبانیت باال انداخت و پرسید:
_نمیای؟
_نه.... من مگه دیوونه باشم اینهمه استرس واسه خودم
بخرم ...میخوام برم خونه ی مادرم...
_بیخود...
سرم را تا صورتش باال کشیدم و گفتم:
_رادوین یا همین حاال که تا اینجا اومدی میای یه سر بریم
پیش همین دکتره یا به قران باهات نمیام.
حق داشت باور نکند . پوزخندی زد و گفت:
_باشه ...اگه فکر میکنی همین االن بهت نوبت میده برو
.... اما اگه نداد با من میای.
حاال لبخند من لو رفته بود . با ذوق جوابش رو دادم:
_خیلی خب...
سمت مطب دکتر افکاری رفتم و بی معطلی گفتم:
_سالم ... من چند روز پیش اومدم اینجا با دکتر صحبت
کردم قرار شد پرونده تشکیل بدم و هروقت اومدم همون
روز دکتر یه وقت بهم بده.
_خانمه ؟
_به اسم همسرم پرونده تشکیل دادم ... عالمیان.
پرونده را پیدا کرد و به نوشته ی باالی پرونده که با خودکار
" اورژانسی" خیره شد و بعد گوشی تلفن را
قرمز نوشته بود
برداشت و به دکتر اطالع داد .مطب باز هم شلوغ بود و من
داشتم نذر و نیاز میکردم که به ما یه وقت بدهد که گوشی
را گذاشت و گفت :
_بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم.
با ذوق از در مطب بیرون رفتم و به رادوینی که پشت در
ایستاده بود گفتم:
_بفرما وقت داد ... حاال تشریف بیارید.
روی صندلی های توی سالن مطب نشستیم. خودش شرط
بست ولی حاال از من هم بیقرارتر بود.
مدام به ساعت گران قیمت رولکس ، روی مچ دستش نگاه
میکرد و آخر سر نتوانست سکوت کند و همراه تکان های
آن پایی که روی دیگری انداخته بود گفت:
_عالف شدیم رفت.
دستش را سمت خودم کشیدم و پنجه های مشت شده اش
را باز کردم و کف دستم را میان دستش به زور جا دادم و
ریز زمزمه کردم:
_جبران میکنم عزیزم.
با چشم چپی که برایم تنگ کرده بود ، چشم غره ای بهم
رفت و باز تحمل کرد آن ثانیه های لجبازی را که انگار
میخواستند ما را هم به بازی بگیرند.
_خانم عالمیان.
داشتم زیر لب صلوات میفرستادم که صبر رادوین سرریز
نشود که با صدای خانم منشی ذوق کردم.
_بله.
_بفرمایید داخل.
همراه رادوین سمت اتاق دکتر رفتم. سالمی کردم و با
دعوت دکتر روی مبل جلوی میزش نشستیم. رو در روی
هم مقابل میز دکتر. رادوین حتی سالمم نکرد. حاال سالم
پیشکش ، یه اخمی کرده بود که انگار برای دعوا آمده بود.
جناب دکتر روبه من گفت:
_خب در خدمتم.
_راستش برای همسرم مزاحمتون شدم... ایشون خیلی
کابوس میبینن و من نگرانش هستم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
Ya_Ali 2.mp3
9.29M
یا ربّنا 😔 و
یا #مولانا_امیر_المؤمنین 🌺
خودت امضا کن برامون #زیارت همه فرزندانت رو
بحق همسرت و دختر نبی الله #فاطمه سلام الله علیها 😔
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✨❤️✨
آن درگهی که پایهاش از عرش برتر است
دولت سرای حضرت موسی بن جعفر است
آئینه جمال خداوند سرمدی
هم مظهر علوم و خصال پیمبر است
🌼میلاد امام کاظم (ع) مبارک🌼
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_هشت....
دکتر سرش را سمت رادوین چرخاند.
_چرا پسرم؟ ... مشکلی داری بهم بگو.
اما رادوین با همان اخم پر جذبه نگاهش را به پنجه های
گره کرده اش دوخته بود. من باز به جای او گفتم:
_حقیقتش... زودم عصبی میشه... سردردهای بدی میگیره...
و... و...
_و چی دخترم ؟
نگاه رادوین تا صورتم بالا آمد.از همان چیزی که میترسیدم
در نگاهش باشد ، ترسیدم که دکتر گفت:
_بگو دخترم...
به زحمت گفتم:
_ازش میترسم... گاهی وقتا... که... عصبی میشه... از ترس
فکر میکنم ایندفعه ایست قلبی میکنم.... خب ...من....
باردارم و اصال این شرایط برام خوب نیست.
نگاه خیره و تهدید آمیز رادوین با من بود که دکتر سرش را
باز سمت رادوین چرخاند و پرسید:
_نمیخوای خودت بهم چیزی بگی ؟
رادوین سرش را با همان اخم و عصبانیت ، حتی از دکتر
هم برگرداند. این سکوت و این اخم ها... انتظارش را داشتم
و حالا با ترسی مضاعف باید منتظر عکس العمل رادوین
بعد از خروج از مطب میشدم.
دکتر که سکوت و اخم رادوین را دید رو به من پرسید:
_خب دخترم شما بگو...شما چقدر متاثر از این دگرگونی
های همسرت اذیت میشی؟
_خیلی آقای دکتر...اونقدر که گاهی فکر میکنم شاید
مشکل قلبی پیدا کردم... نمیخوام ازش دلخور بشم ...
نمیخوام این دلخوری هایی که دارم باهاش میجنگم ،
زندگیمو نابود کنه... دوستش دارم اقای دکتر .
نگاهش لحظه ای سمتم آمد . با همان اخم چسب خورده
ی توی صورتش که قصد جدایی از صورتش را نداشت.
نگاه پدرانه ی دکتر افکاری به من بود که پرسید:
_خودش بعد از اینکه آروم میشه ، ابراز پشیمانی هم
میکنه؟
_بله...من بیشتر از این حالش دلم میگیره...نمیخوام عذاب
وجدان داشته باشه...اصلا اینا هم به کنار...این کابوس های
شبانه اش ، این خیلی روش تاثیر داره...مخصوصا همین
چند شب پیش...
باز چنان نگاهش سمتم آمد که زبانم را قفل کرد.حرفم نیمه
ماند که دکتر پرسید:
_چند شب پیش چی؟
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_نه....
_هیچی ...
_بگو دخترم من میخوام کمکتون کنم.
زیر چشمی به رادوین خیره شدم. زیر پوششی از غرور ، با
آن ژست تکیه زده به پشتی مبل و پا روی پا انداخته همراه
اخم گره خورده و عصبانیت توی صورتش سرش را از من
برگردانده بود.چکار باید میکردم .بغضم گرفت .علنا با آن
رفتارش داشت به من میگفت که حسابم با کرام الکاتبینه
اگر حرفی بزنم . با همان بغضی که داشت خفه ام میکرد
گفتم:
_گفتن من چه فایده داره دکتر ...باید خودش حرف بزنه
...که نمیزنه.
دکتر آهی سرداد و گفت:
_شما حرفتو بزن شاید اونم به حرف اومد.
بغضم شکست. شاید نباید میشکست ولی نشد. اما با
شکستش ، نگاه رادوین روی صورتم ماند.
خیره در چشمان پر جذبه و تهدیدگرش گفتم:
_دوستش دارم اقای دکتر...شاید هر کسی جای من بود بعد
همه ی اون بلاها متنفر میشد ولی من دوستش دارم...بخدا
بخاطر خودش اصرار کردم بیاییم اینجا...اگه برگردیم و
بخاطر این حرفام هم کتک بخورم بازم بهش میگم
دوستش دارم ولی میترسم یه روز به خودم بگم تا کی
عشق یه طرفه ...من کتک بخورم و دم از عشق بزنم و
دلخور نشم ولی اون حتی حاضر نشه بخاطر من به یه دکتر
بره ؟!...و الان فکر میکنم به مرز همین حرفا رسیدم...دارم
به خیلی چیزا فکر میکنم...به طلاق ...یا اینکه اصلا ...اگه
هم حاضر به طلاقم نشه...بذارم و بی صدا برم.
دکتر نفس بلندی کشید و سرش را سمت رادوین چرخاند:
_خب پسرم ...حرفای همسرتو شنیدی ...مجبورت نمیکنم
که جواب بدی ...ولی فکر کن...اگه همین حالا هم تصمیم
به درمان بگیری من باید همسرتو بفرستم پیش یه مشاور تا
تاثیرات مخرب این رفتارهای غیر ارادی تورو که میدونم
ناخواسته بوده ولی روی همسرت اثر گذاشته ، درمان کنه...
این جلسه که سکوت کردی ، برو و هر وقت خودت
خواستی درمان بشی یه نوبت ازم بگیر.
بی معطلی برخاست که دکتر هم همراهمان برخاست و
گفت:
_ولی به فکر خودت و جوونیت باش... دنیا ارزش نداره
خودت و همسرت اینقدر اذیت بشی ، مخصوصا که
همسرت باردارم هست.... هر چی زودتر درمانت رو شروع
کنی به نفع اون بچه هم هست که وقتی به دنیا اومد ، از
تاثیرات این حملات عصبی تو ، اثر نپذیره.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#حرفدلباشهداء
بسمه تعالی
با سلام:
شهیدان دفاع مقدس شما به نحو احسن از اسلام دفاع کردید و رفتید و شربت شیرین شهادت را نوشیدید وبه اوج خواسته های خود رسیدید و کربلایی دوباره آفریدید ما را دعوت کردید برای بیعت آیا ما لیاقت چنین معامله را داریم؟ آیا ما می توانیم مثل شما به هدف آرمان خدایی برسیم شهادت و شجاعت شما را داشته باشیم.
خوشبحال شما در خاک آرام خوابیده اید و ستارگان آسمان روشنی بخش شما و نسیم باد صبا نوازش دهنده روح و جان شماست.
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بٰابَ_الْحَوائِج
#یٰا_موسَی_بْنِ_الجعفر
آن دَرگَهیٖ کـِه پٰایِهاَش از عَرشْ بَرتَرْ اَستْ 🌺
دولَتْ سَرٰایِ حَضْرتِ موسَی بْنِ جَعفرْ اَستْ🌺
🌺میلاد باسعادت
🌺امام موسی کاظم علیه السلام
🌺 مبارک باد🌺🎊🌺
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهچهلم
اى حسين! در كربلا ايستاده ام، پيكر غرق به خون تو را مى بينم، من از دشمنان تو بيزارى مى جويم، من همه آنان را لعنت مى كنم!
من از شمر و عُمَرسعد به ابن زياد (فرماندار كوفه) رسيدم.
از ابن زياد به يزيد رسيدم و از يزيد به پدرش، معاويه رسيدم.
از معاويه به عثمان رسيدم و از عثمان به عُمَر رسيدم.
من فهميدم كه عُمَر، ريشه و اساس همه اين ظلم ها مى باشد. دانستم كه اين عُمَر بود كه باعث شد تا بنى اُميّه حكومت و خلافت را بر دست بگيرند و اين گونه اسلام را از مسير خود منحرف كنند.
اما به راستى خود عُمَر چگونه به خلافت رسيد؟ چه كسى او را به رهبرى جامعه اسلامى منصوب كرد؟ آيا مردم او را انتخاب نمودند؟
من بايد به سال 13 هجرى بروم، وقتى كه ابوبكر در بستر بيمارى بود، او ديگر اميدى به شفاى خود نداشت. او دستور داد تا مردم در مسجد جمع شوند.
به ابوبكر خبر دادند كه همه مردم مدينه در مسجد پيامبر جمع شده اند، ابوبكر از اطرفيان خود خواست تا او را به مسجد ببرند، ابوبكر را به مسجد برده و او را بالاى منبر نشاندند.
مسجد سراسر سكوت بود، همه منتظر بودند تا ابوبكر سخن خويش را آغاز كند، او توان سخن گفتن نداشت، فقط چند جمله كوتاه گفت. او به مردم گفت كه عُمَر، خليفه بعد از من است، از او اطاعت كنيد.
💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مداحی آنلاین - ای صمیمیت جاری - میلاد امام کاظم.mp3
679.5K
ولادت باسعادت امام موسی بن جعفر علیه السلام مبارک
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
☫
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهــید محمود رضا بیضــایی :
برای شهیـد شــدن باید شهـادت را آرزو
ڪرد من خــودم بـە این یقین رسیده و
با اطمینان میگویم :هرکس شهید شده
خواستہ ڪہ شهید بشود. شهادتِ شهید
فقط دســت خـــودش است.
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸فقط برای خدا
✍صدای گلوله از پشت تلفن می آمد، گفت: شنیدم تهران برف سنگینی آمده. آهوها این طور مواقع برای پیدا کردن غذا می آیند پایین فوری مقداری علوفه تهیه کن و بگذار اطراف پادگان که از گرسنگی تلف نشوند.
بعدازظهر دوباره تماس گرفت که نتیجه را بپرسد. گفتم: دستور انجام شد. حالا چرا از وسط جنگ با #داعش پیگیر غذای آهوها هستید؟ گفت: به شدت به دعای خیرشون اعتقاد دارم...
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢 اولین تصویر از سرباز شهید دهه هشتادی #عبدالجبار_مختوم_نژاد منتشر شد
💢مقابله با متهم شرور و شهادت پلیس دهه هشتادی در تهران
🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، ساعاتی قبل تیم عملیاتی پلیس پایتخت در حین ماموریت انتظامی، با متهمی که قصد متواری شدن را داشت درگیر، که متاسفانه طی این درگیری سرباز عبدالجبار مختوم نژاد بر اثر ضربات چاقو درقلب مجروح می گردد.
🔹بر اساس این گزارش، شهید مختوم نژاد که با رشادت و دلاوری فراوان مانع از فرار متهم شده بود بر اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل گردید
🔹سرباز شهید عبدالجبار مختوم نژاد متولد 1380، مجرد و اهل و ساکن شهر گنبد استان گلستان بود.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پنجاه_....
" چشمم روشن ...چشم پدرت روشن... بدون اجازه ی
شوهرت میای خونه ی من ؟! ...پوشیه ات رو چرا نزدی؟
_جا گذاشتم...توی مطب دکترم.
_خب برو پس بگیر.
_رادوین خیلی غر میزنه اونو میزنم واسه همین ....
_اگه شوهرت راضی نیست نزن...حجابت که کامله...اونو به
اصرار پدرت میزدی که مزاحم نداشته باشی حالا صاحب
اختیارت شوهرته ... اگه میگه نزن ، نزن ، در ضمن بعد از
دکترم میای وسایلتو جمع میکنی میری خونت ، هر وقت
شوهرت اجازه داد برمیگردی ."
_پس داری به طالقم فکر میکنی؟
صدای رادوین در گوشم نشست . باالخره سکوتش را
شکست . در ماشین ، انهم بعد از چند دقیقه که کلی اخمش
را نشانم داد و دلهره به جانم انداخت و مرا از افکارم بیرون
کشید . نگاهم سمتش رفت. مچ دست چپش را روی فرمان
گذاشته بود و با آن ساعت مچی گرانقیمتش که از زیر
آستین لباسش بیرون زده بود، و آن اخمی که گرچه گرهش
محکم بود ولی با لحن آرام صدایش در تناقض بود.همچنان
نگاهش میکردم. توقع عصبانیتی مهار نشدنی از او داشتم و
این حد از آرامش بعد از بیرون آمدن از مطب دکتر از او
بعید بود.سرش را از نگاه ممتد من سمتم چرخاند و چند
ثانیه ای نگاهش را وقفم کرد. آن نگاه هم تایید تفسیر
آرامشش شد.
_اینو بهت میگم که دیگه یه بار دیگه جلوی من حرف از
طالق نزنی... یه بار دیگه همچین حرفی بشنوم سگ میشم
ها.
سرم را سمت پنجره چرخاندم و باز جهت فلش افکارم را
سوق دادم سمت مشغله های پر درد سرم . رادوینی که
معلوم نبود باز به مطب دکتر افکاری میرود یا نه؟
این سوال ذهنم را بی جواب گذاشتم و وسط نگاه های گاه
و بی گاه رادوین از سکوت غیرمنطقی ام ، با آنکه قصدم
برگشت به خانه بود ، گفتم:
_منو ببر خونه ی مادرم.
صدایش کمی باال رفت:
_باز داری روی اعصابم میری ها.
_قرارمون همین بود...تا دکتر نری برنمیگردم.
بلند فریاد کشید:
_لعنتی من که همین الان باهات اومدم مطب اون دکتر روانی.
_دیدم...کلا من حرف زدم و تو مجسمه ای از اخم بودی؟!
_بالاخره که اومدم.
عصبانیتش داشت ظهور پیدا میکرد ولی من باید حرفهایم را
میزدم.
_ببین رادوین ... تا درست و حسابی درمانت رو شروع نکنی
من توی خونه ات نمیمونم...اگه الانم باهات بیام باز از اون
خونه میرم.
نگاه تندی حواله ام کرد و گفت:
_خب بابا تو هم خر گیرآوردی ، سوارش شدی ...میرم ولی
هروقت دلم خواست.
از من بعید بود ولی شدم .عصبی شدم و اولین بار سرش
فریاد کشیدم:
_دلم خواست نداریم...اگه به دلت باشه سال بعد
میری...دوباره برات یه وقت میگیرم.
_پس دفعه ی قبلم وقت گرفته بودی ؟
دستم رو شد تا آمدم جواب بدهم نعره کشید:
_لعنتی منو با برنامه کشوندی مطب دکتر؟
_با برنامه یا بی برنامه ...رادوین حالم بده ...سر این چیزا داد
نکش که منو مضطرب کنی ...نشنیدی دکترم چی
گفت؟...اضطراب نه برای من خوبه نه این بچه.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر منتظر مسابقه ی بعدی با باشید💖🌹💖🌹
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پنجاه_یک....
سرش را از من برگرداند و نفس عصبی اش را سمت پنجره
فوت کرد و کمی بعد با لحن مناسب تری گفت:
_حاال االن با من میای خونه بعد در مورد اون دکتره حرف
میزنیم.
باز عصبی شدم. داشت دورم میزد تا از مطب دکتر و درمان
فرار کند .
_رادوییییییین.
چنان با حرص اسمش را زیر زبانم کشیدم که حتی خودشم
متعجب شد.
_چته ؟!...بیخودی چرا حرص میخوری؟...ایندفعه خودت
داری خودتو حرص میدیا.
لحظه ای چشم بستم و به حال خراب جسمی و روحیم فکر
کردم. هوا انگار در ماشین کم بود. ضعف داشتم. شایدم قند
خونم افتاده بود و هنوز بعله ی درست و حسابی از رادوین
برای رفتن به مطب دکتر نگرفته بودم. همانطور که چشم
بسته بودم گفتم:
_حالم بده ....
_چته ؟
_یه شکالت بهم بده...یه چیز شیرین.
_مگه صبحونه نخوردی؟
حوصله جواب دادنش را نداشتم . نه حوصله اش را و نه
توانش را.
_رادوین....زود باش...بده حالم.
توقف ماشین را احساس کردم و دری که محکم بسته
شد.الی چشمانم را باز کردم. سمت سوپر مارکت جنب
چهارراه رفت و من به زحمت حواسم را به هزار و یک چیز
پرت میکردم بلکه کف ماشینش را کثیف نکنم . شاید این
شروع ویارم بود. و چه بدموقعی را برای ظهور انتخاب کرده
بود. برگشت . باز مثل روزی که مرا به سونو برده بود یه
مشمای پر خوراکی دستم داد. با دستانی که بی جهت
میلرزید یه کیک و ابمیوه از داخل مشما برداشتم و با اولین
گازی که به کیک زدم و اولین جرعه ای که از ابمیوه
چشیدم چشمانم رو بستم و سرم را تکیه ی پشتی صندلیم
کردم.
چشم بسته کیک و ابمیوه ام را خوردم و گفتم:
_قول بده...
کالفه پرسید:
_دیگه چی میگی ؟
_قول بده میری دکتر.
_واااای ...به خدا هیچ روزی مثل امروز خودمو کنترل نکردم
که سگی نشم ...اینقدر روی نِروَم نباش.
باز با همان حال خرابی که چندان جا نیامده بود گفتم:
_رادوین نمیمونم ...به خدا نمیمونم ...قول بده.
تقریبا فریاد زد اما خفه.
_لعنتیییییی.....قول میدم بابا ...کچلم نکن.
و بعد زیر لب غر زد:
_خرم کردی هیچی نگفتم ...سوارم شدی هیچی نگفتم
...لعنتی افسار منو گرفتی هی میتازونی؟
خنده ام گرفت. بی حال و بی رمق گفتم:
_دوستت دارم ...فقط واسه خودت میگم ...نمیخوام زجرتو
ببینم.
نمیدانم من رام شدم که به خانه برگشتم یا رادوین که
برخالف همیشه و عادت همیشگی اش، صبور و آرام بود.
همان روز وقتی دنبال چمدانم به خانه ی مادر رفتم و بعد
به خانه برگشتم ، رادوین با دستوری که صادر کرد، خبر
بارداری ام را به مادرش هم داد.
_شیرین خانم ....از این به بعد از ارغوان میپرسی که واسه
شام و ناهار چی درست کنی؟
_چرا ؟!
این چرا را شیرین نگفت . این چرا از سمت ایران خانم بود
و رادوین همانطور که لم داده بود روی مبل راحتی بلند
گفت:
_دکتر گفته هرچی میلش میکشه بخوره؟
صدای ایران خانم هم بالا رفت:
_منم خیلی چیزا میلم میکشه ...
رادوین سرش را سمت باالی مبل کشید و به مادرش
نگاهی کرد و جواب داد:
_شما مگه بارداری؟
نگاه ایران خانم چند ثانیه ای روی صورت رادوین ماند
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پنجاه_دو....
و بعد سمت من آمد. طولی نکشید که رادوین سرگرم دیدن
فوتبال شد و ایران خانم با چشم اشاره کرد همراهش بروم.
اطاعت کردم. از پله ها بالا رفت و مرا دنبال خودش به
اتاقش کشاند. وارد اتاق که شدم در را بست و با عصبانیتی
که برای من توجیهی نداشت گفت:
_اشتباه بزرگی کردی... من تموم سعیم رو کردم که رادوین
سمتت نیاد تا الاقل وقتی طالق گرفتی اسم زن مطلقه
روت نیاد...ولی خرابش کردی.
_چرا باید طالق بگیرم ؟
با حرص صورتش را توی صورتم جلو کشید:
خواستم کمکت کنم تو هی گند زدی ...اگه میخوای بالییپسر من مریضه ...نمیخوام بالیی سرت بیاره ...هر چی من
سر خودت و بچه ات نیاد میری میندازیش.
_من اینکار و نمیکنم ...قصد طالقم از رادوین ندارم
...رادوینم راضی کردم که درمانش رو پیش یکی از بهترین
دکترای روانپزشکی شروع کنه.
تمام صورتش از خشم قرمز شد.
_تو چکار کردی دختره احمق!!
حتی فکرش را هم نمیکردم که ایران خانم از شنیدن خبر
شروع درمان رادوین اینقدر عصبی شود. با دو دست مرا هل
داد سمت در . محکم به در خوردم که به من توپید:
_هیچ میدونی چه گندی زدی؟...کی بهت گفت همچین
غلطی کنی ....من خودم داشتم داروهاشو بهش میدادم
...نیاز به دکتر نداشت.
_رادوین شوهرمه ...باید دنبال کارهای درمانش میبودم
....در ضمن من دیگه نمیذارم رادوین اون قرصا رو بخوره.
یک دفعه طرف راست صورتم سوخت:
_دختره ی بیشعور... رادوین پسر منه ...هیچ کی مثل من
دلسوزش نیست.... کاری نکن واست یه آتیشی درست کنم
که حالت جا بیاد.... دیگه واسه درمانش اصرار نمیکنی...
دیگه پیگیر درمانش نمیشی... این مزاحم کوچولو رو هم
میری میندازی ...واسه بچه دار شدن وقت زیاده.
نگاهم روی خشم نشسته در چشمانش بود که مصمم گفتم:
_من هیچ کدوم از این کارا رو نمیکنم.
عصبی تر از قبل توی صورتم فریاد زد:
_دیوونههههههه.
همان موقع با صدای رادوین از طبقه ی پایین بحث بی ثمر
ما به پایان رسید:
مصمم تر از قبل بعد برخورد بی منطق ایران خانم ، پیگیر
درمان رادوین شدم. بعد از ناهار این فرصت پیش امد .
میدانستم که رادوین بعد از ناهار استراحت میکند. به اتاقمان
برگشتم و قبل از آمدنش با سیاست دلبرانه ای تصمیم به
راضی کردنش گرفتم. یک تونیک کوتاه با ساپورت مشکی
نازک پوشیدم.موهایم را مجدد شانه کردم و فقط یک رژ
زدم. حاال خوب میدانستم نقطه ضعفش لبانم است. اصال به
آرایش اهمیتی نمیداد اما با یک رژ ساده یا قرمزی که به
لبانم میکشیدم ، بدجوری تو چشمش میامدم. این چند ماه
زندگی مشترک اگرچه سخت گذشت اما انگار ارزش داشت
برای شناخت رادوینی که چه روزها و شبهایی را برای
شناختش گریه نکردم و التماس خدا را . و حاال حتی از
پشت همان اخم و عصبانیت هایش یا همان نگاه تندش یا
لعنتی گفتن هایش ، حال قلبش را میفهمیدم. شاید عاشق
نبود ولی دوستم داشت. وابسته ام بود. با همان یک شبی
که پیشش نبودم ، خوب میدانستم چطور تنظیم خوابش را
بهم زدم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢شهادت مامور نیروی انتظامی در درگیری با افراد مسلح
🔹فرمانده انتظامی "دزفول" از شهادت مامور جان بر کف ناجا، "سجاد دالمن" در راه امنیت مردم در درگیری با افراد مسلح در این شهرستان خبر داد.
🔹سرهنگ "روح اله گراوندی" با اعلام این خبر اظهار داشت: ساعت 23 شب گذشته افراد مسلح در محور "شوش_دزفول" به سمت گشت خودرویی پاسگاه "صفی آباد" تیراندازی کردند.
🔹وی افزود: در این ارتباط مامور جان بر کف ناجا "سجاد دالمن" جمعی پاسگاه "صفی آباد" شهرستان "دزفول" بر اثر اصابت گلوله و شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل شده است.
🔹فرمانده انتظامی شهرستان "دزفول" تصریح کرد: تلاش برای شناسایی و دستگیری افراد مسلح در دستور ویژه پلیس قرار دارد.
🔹نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران ضمن تبریک و تسلیت به محضر مقام معظم رهبری (مدظله العالی)، مردم فهیم و خانواده محترم وی، علو درجات و صبر جزیل برای بازماندگان این شهید عزیز را از درگاه خداوند منان خواستار شد.
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحهچهلیکم
اين ابوبكر بود كه عُمَر را به عنوان خيلفه دوم مسلمانان انتخاب نمود، پس او هم در اين ماجرا شريك است. اگر او مى گذاشت كه خلافت به اهل آن برسد، هرگز اين حوادث تلخ پيش نمى آمد.
اما به راستى خود ابوبكر را چه كسى به عنوان خليفه انتخاب كرد؟ مگر پيامبر در روز غدير، على(ع) را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرده بود؟
مگر مردم با على(ع) بيعت نكردند ؟ چه شد كه آنان ، عهد و پيمان خود را فراموش كردند ؟ مگر پيامبر آن روز به آنان نگفت: "مَن كنتُ مَولاه فَهذا عليٌّ مولاه": هر كه من مولا و رهبر او هستم ; اين على مولا و رهبر اوست .
ابوبكر در "سقيفه" انتخاب شد، پيامبر از دنيا رفته بود و هنوز پيكر او به خاك سپرده نشده بود كه مسلمانان در سقيفه جمع شدند تا براى خلافت تصميم بگيرند.
من بايد به سال يازدهم هجرى بروم، من بايد به سقيفه بروم و ماجرا را پيگيرى كنم. به راستى در سقيفه چه اتّفاقى افتاد؟ چرا مردم، از حقّ و حقيقت فاصله گرفتند. من فكر مى كنم ريشه اصلى عاشورا در سقيفه است. حسين(ع)را در كربلا نكشتند، حسين(ع) را در سقيفه كشتند!
"سَقيفه بنى ساعده" كجاست؟
سقيفه، سايبانى است كه در غرب مدينه واقع شده است. مردم مدينه در آنجا جمع شده اند تا خليفه را تعيين كنند.
من خودم را به آنجا مى رسانم، اينجا چقدر شلوغ است، جاى سوزن انداختن نيست. يكى دارد براى مردم سخن مى گويد. او ابوبكر است. سخنان او اين چنين است: "اى مردم مدينه ! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد ، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم ، شما براداران ما هستيد . مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم . ما از نزديكان پيامبر هستيم . بياييد خلافت ما را قبول كنيد ، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم" مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند ، مثل اين كه سخنان ابوبكر همه را قانع كرده است ، همه سكوت كرده اند ، آرى!، كسى مى تواند خليفه بشود كه زودتر از همه ايمان آورده و از خاندان پيامبر باشد.
به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است ؟
💖🦋🌻💖🦋🌻💖🦋🌻
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59