یادموںباشه یک روزجوونایی،
ازچشمای خوشگلشونگذشتن…
تا امـرۅز مـــا ،
چشمامونغرقخـداباشه👌
نه غرقگناه …
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتاد
خورشيد بىوقفه مى تابد. هوا بسيار گرم شده و صحراى كربلا، غرق تشنگى است.
كودكان از سوز تشنگى بى تابى مى كنند و رخساره آنها، دل هر بيننده اى را مى سوزاند.
ابن حُصين هَمْدانى، نزد امام مى آيد و مى گويد: "مولاى من! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم. شايد بتوانم او را راضى كنم تا آب را آزاد كند".
امام با نظر او موافقت مى كند و او به سوى لشكر كوفه مى رود و به آنها مى گويد: "من مى خواهم با فرمانده شما سخن بگويم".
او را به خيمه عمرسعد مى برند و او وارد خيمه مى شود، امّا سلام نمى كند. عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مى شود و به او مى گويد: "چرا به من سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى دانى؟".
ابن حُصين هَمْدانى در جواب مى گويد: "اگر تو خودت را مسلمان مى دانى چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته اى؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند؟ در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند؟"
عمرسعد سر خود را پايين مى اندازد و مى گويد: "مى دانم كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر، حرام است، امّا چه كنم ابن زياد به من اين دستور را داده است. باور كن كه من در شرايط سختى قرار گرفته ام و خودم هم نمى دانم چه كنم؟ آيا بايد حكومت رى را رها كنم. حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم. دلم اسير رى شده است. به خدا قسم نمى توانم از آن چشم بپوشم".
اين جاست كه ابن حُصين هَمْدانى باز مى گردد، در حالى كه مى داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده اى است. او چنان عاشق حكومت رى شده كه براى رسيدن به آن حاضر است به هر كارى دست بزند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج..........
🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
در حسرت و انتظار تو پیر شدیم
از غیبت و هجر تو زمینگیر شدیم
از یمن شماست رزق و هم روزی ما
ما بر سر سفرهات نمکگیر شدیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیپنجم
کلید را به در انداختم و وارد شدم. اولین چیزی که داخل خانه توجهم را جلب کرد صدای گیتار بود که خانه را پر کرده بود. به پشت در ساختمان که رسیدم صدای خواندنش بلند شد : «سوده ی من...گل من» و پشت بندش که گفت: اَه...در نمیاد. چرا نمیشه....
در اتاق را که باز کردم به سمت در برگشت و من را دید. سریع گیتار رو به کناری پرت کرد و به سمتم آمد.
_ چی شده باران؟ چرا گریه می کنی؟ ... حرف بزن دختر.
اما تنها اشک بود که پاسخش را می داد. هر کاری می کردم نمی توانستم حرف بزنم. دوباره گفت: باران تو رو خدا...دلم داره از حلقم در میاد. دِ حرف بزن دیگه...تو مگه باکیان نبودی؟...کیان کاری کرده؟ ...دعواتون شده؟
_ تیام تو منو دوست داری؟ مگه نه؟
تیام نگاه سردی کرد و گفت: چی داری می گی تو؟ خوبی؟....این حرفا چیه...بیا بشین ببینم.
دستم را به ضرب کشیدم و آستینم که توسط او کشیده می شد را از دستش خارج کردم...: سوده همه چیو به من گفته.... تیام خیلی نامردی که بهم نگفتی. تیام تو که می دونستی من دوستت دارم ...آخه چرا بهم نگفتی؟ هان؟....فکر نکن حرف بزن...فکر نکن حرف بزن.
_ خب مهلت بده...هی فکر نکن فکر نکن می کنه واسه من. سوده خیلی بی جا کرده که اومده به تو حرف زده. هر چی شنیدی و از ذهنت بیرون کن. چون دیگه اون حس قبلی رو بهت ندارم. اون حس خیلی وقته که منو ترک کرده...
دوباره به گریه افتادم و گفتم: دروغ می گی. مثل همیشه داری دروغ میگی.
لیوان آبی پر کرد و به دستم داد و در سکوت خیره شد بهم....بعد از کمی سکوت به حرف آمدو گفت:
باران...من ...من دوستت داشتم. ولی باور کن ... به جان سوده قسم الان دیگه اون حس توی وجودم نیست.
_ یعنی چی؟ مگه میشه؟ تیام تو خودت به من گفتی که همیشه عاشقم بودی. خودت گفتی...
_ من...کی؟
_ یادت نیست؟ وقتی تو کما بودم. خودت گفتی دیه...یادته داد زدی؟ یادته دکتر و چند تا پرستار ریختن تو اتاق؟
تیام که معلوم بود باور نکرده است گفت: کی این حرفا رو به تو زده؟ تو این چیزا رو از کجا می دونی؟
_ کی می تونه بهم گفته باشه آخه؟ خودم دیدم...با همین گوشام شنیدم. نگو نبوده ...
_ پس تو صدامو می شنیدی؟
_ معلومه که می شنیدم. دکتر که بهت گفت من همه چیو می فهمم...
_ پس همه ی اعترافات منو شنیدی؟!
_ آره....همه رو
_ پس چرا هنوز اینجایی و داری این حرفا رو می زنی؟....تو که می دونی من ازت گذشتم...
با دهانی باز بهش خیره شدم و گفتم: چی؟ ازم گذشتی؟... یعنی چی؟
_ وقتی که روز آخر که توی کما بودی بالای سرت اومدم و داد و بیداد کردم و ازت خواستم که برگردی تو حالت بد شد....دکترا بالای سرت ریختن. خودمم توی راهرو به گریه افتادم و تنها تو رو از خدا خواستم....دائما داشتن به تو شوک می دادن ولی فایده ای نمی کرد. یهو چیزی به ذهنم رسید که تا اون موقع به ذهنم خطور هم نکرده بود. زیر لب از خدا خواستم که تو رو برگردونه...منم در مقابل از تو بگذرم. همان لحظه که عهدم رو با خدا بستم تو با آخرین شوکی که بهت وارد شد برگشتی.
_ اما این خود بی انصافیه....چون تو هیچ وقت با من حرف نزدی و نظر من رو نپرسیدی..
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ای باشهدا
بسم رب الشهدا 🌹
🎥 انسان با دیدن این چند ثانیه خنده، اشک میریزه!💔
یاد شهدا با صلوات🌸
🥀🥀🥀
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حوادثفاطميه
#برگسوم
6 ـ تاكيد به ولايت: روز 25 ماه صفر، جمعه
بيمارى پيامبر سخت شده است، تب او بسيار شديدتر شده است، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است.
او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد. او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند. او دستور مى دهد تا اين آب ها را بر بدن او بريزند تا شايد از شدّت تب كم شود.
پيامبر به سوى مسجد مى شتابد.
مردم همه در مسجد جمع مى شوند...
پيامبر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: "من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم رفت... من دو چيز گرانبها را براى شما به يادگار مى گذارم. قرآن و خاندان خود را در نزد شما به يادگار مى گذارم... مبادا بعد از من از دين خدا برگرديد و به هوا و هوس خود عمل كنيد، على، برادر من، وارث من و جانشين من است.
7 ـ نشانه هاى امامت: روز 27 ماه صفر، يكشنبه
بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد.
پيامبر چشم خود را باز مى كند، به عبّاس، عموى خود مى گويد: "عمو جان، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى؟".
عبّاس نگاهى به پيامبر مى كند و مى گويد: "من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم؟".
پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار مى كند و عبّاس همان جواب را مى دهد.
اكنون، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: "اى على، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى".
على(ع) جواب مى دهد: "بله، پدر و مادرم فداى شما باد، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم".
پيامبر از روى خوشحالى با صداى بلند مى گويد: "اى على، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى".
اكنون پيامبر بلال را مى طلبد و به او چنين مى گويد: "اى بلال، برو و شمشير ذوالفقار، زِره ، عمامه و پرچم مرا بياور".
بلال از اتاق بيرون مى رود و بعد از لحظاتى... پيامبر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "اى على، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر".
8 ـ عهدنامه اى آسمانى: روز 27 ماه صفر، يكشنبه
جبرئيل نازل مى شود، او به پيامبر چنين مى گويد: "اى محمّد! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط على(ع)بماند".
پيامبر از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند. جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و مى گويد: "اين عهد نامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد"".
پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد:
ــ اى على، آيا از اين عهد نامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى.
ــ آرى، پدر و مادرم به فداى شما باد، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود.
ــ على جان! در اين عهدنامه آمده است كه تو بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى، تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى!
ــ چشم اى رسول خدا، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم.
سپس على(ع) به سجده مى رود و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد: "من قبول كردم و به آن راضى هستم".
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷🖤🌷
👇
@hedye110
#صلوات_خاصه_حضرت_زهرا_س
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ.
زهرا(س)شدی که نامعلی(ع)راعَلَمکنی
پنهان شدی که هر دوجهان را حرم کنی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#تلنگر
✍گاهی توی فراز و فرودهای زندگی، ممکنه
همه چیز رویِ سر تو خراب بشه، اونم وقتی
که مقصر نبودی . . اونجایی که مظلوم واقع
می شی؛ اما به «أحسنِ وجه» برخورد میکنی.
کوتاه می یای و نادیده می گیری تا خدا،
وکالتش رو بهموقع انجام بده. سرت رو
برای #شکر بالا بگیر، تو در ابتدای ماجرایِ
بزرگ شدنت قرار گرفتی . .
🍃🌱↷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج.....
💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیهفتم
کلافه بودم و هر چند دقیقه یک بار به گوشی ام نگاهی می انداختم. دائما منتظر بودم که اس ام اسی از طرف کیان دریافت کنم ولی خبری ازش نبود. به همان حال بودم تا اینکه خوابم برد.
توی خواب بودم ولی صدا هایی از اطرافم را می شنیدم. انگار همهمه ای در اطرافم بود و این موضوع باعث کلافگی ام می شد.
به زور لای چشمانم را باز کردم و به ترانه که بالای سرم بود و اشک می ریخت نگاه کردم. انگار که اضطراب تمام وجودم را تسخیر کرده باشد از جا پریدم و به سمت ترانه رفتم. اما تنها واکنش ترانه در آغوش کشیدنم بود.
_ ترانه چی شده؟؟؟....نصف عمرم کردی دختر. چی شده؟
_ باران...ساناز...ساناز رفت.
با بهت به او که اشک می ریخت خیره شدم و ازش جواب خواستم. ولی تنها هق هقش بود که پاسخم را می داد. او را از خودم جدا کردم و به سمت بیرون شروع به دویدن کردم. بردیا هم روی یک مبل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود. لباس مشکی ای که به تن داشت باعث شد ضربان قلبم بالا رود. به سمتش رفتم و مقابلش زانو زدم .
_ بردیا...داداشی چی شده؟! ساناز چی شده.
بردیا که حال نا مساعد مرا دیده بود حرفی نزد و تنها در آغوشم گرفت و بغض من شکست. ساناز رفته بود.... ولی چرا؟
هم بازی کودکی هایم رفته بود ولی واقعا چرا؟ ... احساس می کردم خواهرم را از دست دادم و بی خواهر شدم.
اینکه چطور و چجوری به تهران رسیدیم را اصلا به یاد ندارم یا اینکه چطور لباس مشکی را بر تنم کرده اند. تنها چیزی که به یاد دارم لحظه ای بود که وارد کوچه ی دایی اینا شدیم. جیغ های زن دایی کل کوچه را برداشته بودو مو را بر تن سیخ می کرد. تیام و بردیا به سمت آرش و دایی رفتند و من هم به کمک ترانه به داخل خانه و به نزد مادرم و زن دایی رفتیم. هنوز نمی دانستم که موضوع از چه قرار هست و چرا یار قدیمیم به زیر خروار ها خاک میره.
زن دایی که چشمش به من افتاد گریه اش بیشتر شد. در آغوشش گرفتم و هردو شروع به زجه زدن کردیم.
_ دیدی باران... دیدی بچه ام ... گلم... همه ی زندگیم پر پر شد؟ دیدی باران درد می کشید و صداش در نمی اومد؟ دیدی باران ؟؟ دیگه کسی نیست که باهات بگه و بخنده... دیگه کسی نیست که صدای خنده اش توی این خونه بپیچه. دیدی درد داشته و به مادرش که کاش جای اون بود هم نگفت؟
شیما پشت زن دایی نشسته بود و در حینی که اشک می ریخت شانه های زن دایی را می مالید و سعی در آروم کردنش داشت. ولی او مادر بود... مادر بود و داغ دیده. مادر بود و دل شکسته....! پس چطور آروم بگیرد؟
احساس می کردم هر لحظه ممکنه سرم از شدت درد منفجر شود. هنوز زندایی می گفت و من اشک می ریختم. تا یک لحظه احساس کردم سرم به دوران افتاده است و دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم توی اتاق ساناز و روی تخت او بودم. هوا تاریک بود و صدایی هم از بیرون نمی امد.
بالشتش را در آغوش گرفتم و بویش را در سینه ام حبس کردم.دوباره روی تخت دراز شدم و زانو هایم را در شکمم فرو بردم. دست چپم را به زیر بالشتم بردم که احساس کردم چیزی بر روی تخت قرار دارد. وقتی آن را خارج کردم همان دفتر سیندرلایی بود که هردو مثل هم و با هم چندین سال پیش خریده بودیم.
دست بردم و چراغ خواب را روشن کردم و صفحه ی اول را باز کردم. خط خودم در آن خود نمایی می کرد: سلام به روی ماهت... به چشمون سیاهت...
آجی امیدوارم قطار آروزهات روی ریل خوشبختی ات حرکت کنه...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مرزبان شهید
🔹شهیدمدافع وطن محسن عباسی از مرزبانان نیروی انتظامی سیزدهم شهریورماه 92 دردرگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در پاسگاه مرزی دریایی چانخور به شهادت رسید. سرگرد محسن عباسی هنگام شهادت،مسئولیت فرماندهی پاسگاه ساحلی چانخور از توابع پایگاه دریابانی چابهار را بر عهده داشت.بعداز ظهر سیزدهم شهریورماه 92 که این شهید بزرگوار در راستای تامین نظم و امنیت سواحل جنوبی کشورمان در حال پایش حوزه استحفاظی بود با تعدادی از قاچاقچیان مسلح درگیر شد.وی در این درگیری از ناحیه کتف چپ مورد اصابت گلوله قرار گرفت که به علت شدت جراحات وارده پس از انتقال به بیمارستان چابهار،ندای حق را لبیک گفت و در جوار شهدای اسلام در سرای باقی به آرامش ابدی دست یافت.
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
باب الحرم _ شیخ هادی الیاسی.mp3
6.34M
|⇦•چشمی شبیه چشم تو ..
#روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها ویژۀ ایام فاطمیه _ حجت الاسلام شیخ هادی الیاسی •ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حوادثفاطميه
#برگچهارم
9 ـ پدر به فداى دختر: شبِ 28 ماه صفر، شب دوشنبه
حضرت فاطمه(س) همراه با حسن و حسين (عليهما السلام) وارد مى شوند، تا نگاه فاطمه(س) به پدر مى افتد و او را در آن حالت مى بيند اشكش جارى مى شود. پيامبر فاطمه(س)را نزد خود مى خواند و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بوسد و به او مى گويد: "پدرت به فدايت باد".
فاطمه(س) طاقت نمى آورد و صداى گريه اش بلند مى شود.
پيامبر او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "به خدا قسم! خدا انتقام تو را از نامردان خواهد گرفت، دخترم! بدان كه خدا به غضب تو، غضبناك خواهد شد، واى بر كسانى كه در حقّ تو ستم روا دارند".
🖤🖤
روز دوشنبه، 28 صفر سال 11 هجرى قمرى
10 ـ وعده ديدار
پيامبر، دخترش را نزد خود فرا مى خواند و با او سخن مى گويد.
نمى دانم چه مى شود كه ناگهان لبخند بر صورت فاطمه(س) نقش مى بندد، نگاه كن، او چقدر خوشحال شده است!
به راستى پيامبر چه سخنى به دخترش گفت كه او اين قدر خوشحال شد ؟
از فاطمه(س) مى پرسند كه پيامبر به شما چه گفت؟
او پاسخ مى دهد كه پيامبر به من چنين گفت: "دخترم، تو اوّلين كسى هستى كه به من ملحق مى شوى".
11 ـ اجازه ورود
صدايى از بيرون خانه به گوش مى رسد: "السلامُ علَيكُم يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَةِ: سلام بر شما اى خاندان رسالت، آيا اجازه هست داخل شوم؟".
فاطمه(س) برمى خيزد و به بيرون اتاق مى رود، مرد عربى را مى بيند كه با نهايت احترام، كنار درِ خانه ايستاده است.
فاطمه(س) به او مى گويد: "خدا به تو خير دهد، تو به ديدار پيامبر آمده اى امّا حال پيامبر خوب نيست". فاطمهدر را مىس)بندد و به داخل اتاق مى رود.
براى بار دوم و سوم صداى آن مرد عرب به گوش مى رسد، پيامبر رو به دخترش مى كند و مى گويد: "دخترم، آيا مى دانى او كيست؟ او عزرائيل است، او تا به حال براى ورود به هيچ خانه اى غير از اين خانه، اجازه نگرفته است".
آنگاه پيامبر با صداى بلند مى گويد: "داخل شو".
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷🖤🌷
👇
@hedye110
مقام امام صادق (ع) در مسجد سهله.mp3
5.06M
🎙#پادکست
🔹 روایت فریاد زن مظلوم و کرامت امام صادق علیه السلام
◼️ لَعنَ اللهُ قَاتلِیکِ وَ ضَارِبیِکِ یا مُولاتِی یا فاطمَة الزهراء
📌برگرفته از جلسات «حریم قرب فاطمه»
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
به هر طرف نظر کنم اثر ز روی ماه توست
گر این جهان بپا شده بهخاطر صفای توست
ببین که پر شده جهان ز ظلم و جور ای عزیز
بگو کدام لحظهها ظهور روی ماه توست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیهشتم
ناخدآگاه در میان اشک هایم لبخندی به روی صورتم نشست. آن زمان دفتر خاطرات هر کسی را که می دیدم همین جمله را توش نوشته بود.
به آخرای دفتر رفتم... آخرین تاریخ برای سه ماه پیش بود...:
چجوری جوابشو بدم... چه جوری باید بهش بگم دوسش ندارم؟! در صورتی که چند سال صبر کردم تا برگشت...! چند سال وقتی به خونه ی عمه اینا می رفتم تنها برای بدست آوردن اطلاعاتی در مورد اون بود. از 14...15 سالگی فهمیدم دوسش دارم و همیشه منتظر اشاره ای از جانب اون بودم. ولی حالا...
حالا که فهمیدم اونم منو دوست داره که دارم می میرم. باید چیز دیگه ای از زبونم خارج بشه.خدایا چرا؟؟؟؟!
این چه امتحانی بوده که دارم پس میدم؟!...؟! این تومور از کجا پیداش شد؟! چرا حالا که یاشار بهم ابراز علاقه کرده؟
خدایا.....
دفتر را بستم و دوباره به سر جایش قرار دادم. هق هقم اتاق را پر کرده بود.... یاشار و ساناز... باورم نمی شد. پس چقدر آن دو خود دار بودند که تا به حال متوجهشان نشده بودم.
***
مراسم تشیع جنازه ی ساناز با اشک و ناله و زجه های مامان و زندایی و شیما و... انجام و شد و هر یک به سر زندگی های خود رفتند. توی این مدت هم به یاشار دقتم بیشتر شده بود. یاشار هم خیلی شکسته شده بود. شب ها صدای گریه اش خانه را پر می کرد و تنها من و بردیا بودیم که از حالش خبر داشتیم. به خاطر امتحانای میان ترم من و بردیا باید بر می گشتیم رشت و از خانواده جدا می شدیم. تا هفتم صبر کردیم و بعد از هفتم بود که تصمیم به بازگشت کردیم. روز آخر بود که سه تایی تصمیم به رفتن بر سر مزار ساناز کردیم تا ازش خداحافظی کنیم. وقتی که بالای قبرش رسیدیم یاشار نتوانست خود را نگاه دارد و به زیر گریه زد. بردیا که خودش هم حال مساعدی نداشت سعی در آرام کردن او داشت و تازه اون موقع بود که راز دل را شکافت:
از بچگی هر موقع بردیا و آرش اذیتش می کردن خونم به جوش می اومد. انقدر که روی اون حساسیت داشتم روی باران نداشتم. ولی دلیلش را نمی فهمیدم. وقتی رفتم تازه فهمیدم که عاشقشم...ازش دور ولی با خبر بودم. وقتی با دنیا جون حرف می زدم اول از همه خبر از عشقم می گرفتم. از دختری که با شیطنتش توی دلم جا باز کرده بود. تا اینکه فهمیدم پای یه خواستگار سمج در کاره... همان موقع بود که تصمیم گرفتم برگردم و خودم را تا از یاد نرفتم نشان بدم.
بعد از مدتی که گذشت و کارو بارمو درست کردم بهش ابراز علاقه کردم... اما اون تنها نگاه سردی بهم کردو گفت که نمی تونه بپذیره. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد. ولی کاری از دستم بر نمی اومد...! برای همین هم بارو بندیلم و جمع کردمو اومدم پیش شماها ...حالا هم رفته زیر خاک.....! حداقل اون موقع به نگاه کردن بهش دل خوش بودم. اما خدا اونو هم ازم گرفت.
صدای هق هق مردانه اش در فضای بهشت زهرا گم شده بود. دست به کیفم بردم و دفتر سیندرلایی ساناز را از آن خارج کردم و به سمت یاشار گرفتم. هردو به دفتر خیره شده بودند و یاشار هم تلاشی برای گرفتنش نمی کرد. صفحه ی آخر دفتر را آوردم و بلند بلند شروع به خواندن کردم.
یاشار مات نگاهم می کرد. انگار که هنوز در بهت و ناباوری بود. ناباور از این که ساناز هم او را دوست داشته است.
_ این آخرین نوشته ی توی این دفتره. مال سه ماه قبل از فوتش. فکر می کنم دست تو باشه بهتره.
دستان لرزان یاشار به سمت دفتر آمد و آن را در بر گرفت.
بعد از اینکه از بهشت زهرا برگشتیم آمارده ی رفتن شدیم که یاشار اعلام کرد که دیگه قصد برگشتن به رشت را ندارد و قصد دارد که از شرکت هم استعفا دهد و به پیشنهاد برادرش برای کمک در کار های شرکت پاسخ مثبت دهد. و تمامی کارها را بر دوش بردیا انداخت تا او اقدامات لازم را به کمک حسام انجام دهد.
تمام طول راه را با همان آهنگ همیشگی «سلام آخر »احسان خواجه امیری سر کردیم. به نیم رخ ترانه که به سمتم بود نگاه کردم. دختر تازه عروسی که چند وقت دیگر مراسم عروسیش بود و مسلما حالا به تعویق می افتاد.
او هم دل گرفته بود. تیام که صورتش گرفته به نظر می رسید و بی حوصله با گوشیش در تکاپو بود. و بردیا که با خستگی فراوان درحال رانندگی بود. همه و همه دل گرفته بودیم و این آهنگ مناسب حالمان بود. ناخودآگاه به تیام خیره شده بودم ولی فکرم در جستجوی کسی بود که نمی دانستم کیست. کسی که وجودم وجودش را می طلبید.
ولی.....ولی نبود! حداقل اونجا نبـــــــــــــــــــــــ ود!
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
33.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت عرض می کنم
#پیشنهاد_دانلود
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
#حوادثفاطميه
#برگپنجم
12 ـ شهادت پيامبر (صلى الله عليه وآله)
بيمارى پيامبر بر اثر سمى بود كه دشمنان به او داده بودند، براى همين بايد در اينجا از واژه "شهادت پيامبر" استفاده كنم. لحظه غروب روز دوشنبه فرا مى رسد، ديگر روح پيامبر آماده پرواز است. جبرئيل به پيامبر خطاب مى كند: "خداوند مشتاق ديدار توست". آخرين كلام پيامبر اين است: "على جان! سر مرا در آغوش بگير كه امرِ خدا آمد".
آرى، پيامبر در حالى كه سرش در آغوش على(ع) است روحش پر مى كشد و به سوى آسمان ها مى رود. آرى، ديگر روزگارِ عزّت خاندان پيامبر تمام شد.
صداى گريه فاطمه(س) بلند مى شود...
13 ـ نقشه و نقش عُمَر
وقتى مردم فهميدند كه پيامبر را دنيا رفته است، همگى جمع شدند، شرايط براى بيعت مجدّد با على(ع) فراهم بود، امّا ناگهان عُمَر فرياد برآورد: "به خدا قسم پيامبر نمرده است، او حتماً برمى گردد... اين منافقان هستند كه خيال مى كنند پيامبر از دنيا رفته است".
مردم با شنيدن اين سخن دچار حيرت و سرگردانى سختى شدند!
آرى، عُمَر به دنبال كسب فرصت براى پياده كردن نقشه هاى خود بود، در آن شرايط، ابوبكر در خارج از مدينه بود، عُمَر مى خواست زمان را به دست آورد و با اين نقشه به خواسته خود رسيد.
وقتى ابوبكر از راه رسيد به عُمَر گفت: "پيامبر از دنيا رفته است". عُمَر سخن او را قبول كرد.
14 ـ جلسه بزرگان مهاجران
عمر و ابوبكر جلسه اى تشكيل مى دهند، آنان بزرگان مهاجران را جمع مى كنند و تصميم مى گيرند تا حقّ على(ع)را غصب كنند، (آنها از مدت ها قبل به فكر حكومت بوده اند). خبر جلسه مهاجران به گوشِ انصار (مردم مدينه) مى رسد. انصار هم به فكر مى افتند تا از مهاجران عقب نيفتند و حكومت را از آنِ خود كنند.
15 ـ غسل و كفن پيامبر (صلى الله عليه وآله)
صداى گريه فاطمه(س)، دختر پيامبر به گوش مى رسد. پيامبر دنيا را وداع گفته است، اكنون على(ع) بدن مطهّر آن حضرت را غسل مى دهد.
پيامبر خودش وصيّت كرده است كه فقط على(ع) بدن او را غسل دهد، فرشتگان آسمانى او را يارى مى كنند.
16 ـ نماز بر پيكر پيامبر (صلى الله عليه وآله)
مردم ده نفر، ده نفر، وارد خانه پيامبر مى شوند و بر پيكر پيامبر، نماز مى خوانند. على(ع) تصميم دارد وقتى نماز مسلمانان تمام شود، بدن پيامبر را در خانه خودش دفن كند.
البتّه عدّه اى مى گويند پيامبر را در قبرستان بقيع دفن كنيم، عدّه اى هم مى گويند بدن پيامبر را در كنار منبر، در داخل مسجد به خاك بسپاريم، امّا على(ع)مى گويد: پيامبر بايد در همان مكانى كه جان داده است، دفن شود.
(لازم به ذكر است كه پيكر پيامبر روز اول ربيع الاول دفن شد).
17 ـ خلوت شدن شهر مدينه
در شهر مدينه چه خبر است؟ چرا مسجد اين قدر خلوت است؟ پس مردم كجا هستند؟
آيا كسى از راز خلوتى مسجد خبر دارد؟
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷🖤🌷
👇
@hedye110
AUD-20210505-WA0009.mp3
4.62M
حتما تا آخرش گوش کنید......
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
💢تا می تونم کار می کنم
🔹سن و سالی نداشت اما مثل یک عاقله مرد دغدغه مند خانوادهاش بود. می خواست هر طور شده به پدر پیر و زحمت کش خود کمک کند. قبل از سربازی از «ده محمد» طبس رفت تهران و هفت ماه در یک رستوران کارگری کرد. زندگی در غربت کار آسانی نبود اما رسول برای اینکه پول بیشتری پس انداز کند از تفریحات و خوشی های جوانی گذشته بود. حتی شب ها همان جا می خوابید که نخواهد کرایه منزل بدهد. همه درآمدش را آورد خانه و تقدیم مادرش کرد: «مادر غصه نخور. درسته بابا دیسک کمر داره اما من هستم. تا می تونم کار می کنم.
🔹شهید رسول مرادیان از مرزبانان سیستان و بلوچستان دوازدهم شهریور 93 در سراون در درگیری با اشرارمسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدس شناسی ۲۸۰🌷
🌹والزّﺍﺩَﺓِ ﺍﻟْﺤُﻤﺎﺓِ🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🍃ﺯﺍدة ﺟﻤﻊ ﺯﺍﺋﺪ ﺍﺳﺖ.ﺍﺯ ﺭﯾﺸﻪﯼ ﺯﻭﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻓﻊ ﮐﺮﺩﻥ.ﺯﺍﺋﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻓﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ.ﺣﻤﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﯽ ﮐﻨﻨﺪﻩ.
🍃 ﯾﮏ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺭ و ﺩﻓﻊ ﻣﯽﮐﻨﻢ.ﻣﻦ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺯﺍﺋﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻓﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩﯼ ﺧﻄﺮ.ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ.مثلا ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻤﺖ.ﻣﻦ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺣﺎﻣﯽ.
امام هادی می فرمایند: ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺣﺮﯾﻢ ﻣﺎ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﺎ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ﺯﺍﺋﺪ ﻭ ﺣﺎﻣﯽ ﺍﻭ.ﻫﻢ ﺧﻄﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ و ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻄﺮﺍﺕ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.ﻭﺍﺩﯼ ﻭﻻﯾﺖ ﻭﺍﺩﯼ ﺍﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ.
🌹و اهل الذکر🌹
🌻ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﺎﻡﻫﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺫﮐﺮ ﺍﺳﺖ:"ﻧَﺤْﻦُ ﻧَﺰَّﻟْﻨَﺎ ﺍﻟﺬِّﻛْﺮَ" (ﺣﺠﺮ/9) ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺫﮐﺮ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯾﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ «ﺇِﻥَّ ﺍﻟﻠَّﻪَ ﻛَﺎﻥَ ﻋَﻠِﻴﻤًﺎ ﺣَﻜِﻴﻤًﺎ » (ﻧﺴﺎﺀ/30)
🌻ﭼﯿﻨﺶﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ و ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﺩ. "ﻋﻠﯿﻤﺎ ﺣﮑﯿﻤﺎ". ﻋﻠﯿﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ و ﺣﮑﯿﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ.
🌻 ﺣﮑﻤﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ و ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ. ﺣﮑﯿﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽﻓﻬﻤﺪ.ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﺷﯿﺎ ﺭﺍ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ.
🌻این قرآن و ذکر که در برابر ماست از یک کسی به ما رسیده که علیم و حکیم است.اهل بیت اهل این ذکر هستند.یعنی کسانی هستند که اهلیت دریافت این ذکر را دارند.یعنی با این حکمت ها مانوسند.
🌻اگر شما سوالی داری از ایشان بپرسید."فاسالوا اهل الذکر":"از ایشان بپرسید هر چه نمی دانید را...
💐☘❤️💐☘❤️💐❤️
#مهدی_شناسی
#قسمت_280
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59