🌷مهدی شناسی ۲۱۵🌷
🌹... و معدن الرحمة...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🔷ﻃﻼ ﻭ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﻭ ﻋﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺍﺻﻞ ﺩﺍﺭﺩ و ﺑﺪﻝ.ﺍﺻﻞﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻧﻪ ﺑﺪﻝﻫﺎ.
🔷ﻣﺜﻼ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﺻﻠﺶ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﺧﺎﺻﯿﺖﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﯼ و ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ولی ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﺎﺩﯼ ﺍﺵ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻋﻄﺶ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﮔﺮ ﺧﺎﺗﻢ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﻋﻄشش ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔷ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺧﺎﺗﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ.ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﺗﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻄﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🔷ﯾﺎ ﻃﻼ ﺍﺻﻠﺶ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺪلش ﮐﻪ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺍﻵﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪﯼ ﻃﻼ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
ﯾﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻼ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﺁﺛﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ. ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﺯﻥ ﯾﮏ ﺁﺛﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﺨﺮﺑﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﺨﺮﺏ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﺯﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﺣﺮﺍﻡ ﻧﯿﺴﺖ.
🔷ﻣﯽﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﯿﺌﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﺊ ﺩﯾﮕﺮﯼ خاصیت ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
🔷ﻣﺜﻞ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﺎﺑﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ.ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﺎﺑﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺩﻭ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻌﮑﻮﺱ. ﭼﻮﻥ ﺑﺎﻓﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺑﺎﻓﺖ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﺍﮔﺮ فلز یا سنگی ﺁﺛﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻝ ﺍﺻﻠﺶ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻪ ﺑدلی اش.
🔷رحمت واقعی هم آن است که از معدن اصلی آن که وجود مقدس اهل بیت و امام مهدی علیه السلام نشأت گرفته باشد.این رحمت است که خاصیت دارد و اصیل است.
🦋🌹💖🦋🌹💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_215
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفتاد_سه
خودکارش را روی کاغذش گذاشت و سکوت کرد...کاش حرفی میزد .
حرفی برای کسی که داشت جان میداد و نفسهای آخرش را میکشید شاید .
وقتی سکوتش را دیدم ، بغضم گرفت اینقدر سرسختانه داشت مقاومت میکرد که دلم شکست .
اینقدر از من متنفر بود؟!
سر خم کردم و با اثر همان بغضی که در گلویم خش میانداخت و صدایم را پر از بغض و آه کرده بود ، کنار گوشش زمزمه کردم :
_یه شب همسرم باش ..آرزوی منو برآورده کن بذار قبل از مردنم ....
باز محکم و جدی، همان جملهی تکراری را تکرار کرد:
_تو قرار نیست بمیری .
عصبی صدایم بلند شد:
_کاش بگی بمیرم ولی اینجوری منو از سرت وا نکنی ... مگه من چی ازت خواستم ؟! دلم خواست فقط یه شب حس کنم که دوستم داری ... تورو خدایی که میپرستی این یکبار بهم دروغ بگو ... به دروغ بگو ... به دروغ بگو دوستم داری ... یه بار ... بگو عاشقم هستی ... یه دروغ مصلحتی !...حتی دروغش هم منو آروم میکنه .
جوابش تماما سکوت بود...انگار بیخودی خودم را باز له کرده بودم زیر پاهای محکم غرورش که ،جفت پا روی همان خردههای غرورم ایستاد و گفت :
_لازم به دروغ گفتن نیست .
اشکم روی صورتم جاری شد ...آره ..لازم به دروغ گفتن نیست چون چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ...وقتی آنقدر متنفر بود از من که اگر به دروغ هم میگفت دوستم داره ،من از نگاه سردش میفهمیدم که چقدر قلبش از شعلههای تنفر از من زبانه میکشد، چرا باید دروغ میگفت !
دستانم را از روی شانههایش برداشتم و با بغضی که هر لحظه در حال انفجار بود گفتم :
_باشه ...نگو ...من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ...نه عمری دارم که بخوام صبر کنم تا اثر نگاه و محبتم روی قلبت اثر کنه نه امیدی ...ببخشید وقتت رو گرفتم .
چرخیدم سمت در بدون اینکه حتی قدمی بردارم ،که گرمای دستش دور مچ دستم را گرفت...اشکانم تند شد اما برگشتم :
_رامش .
حالا به پاهایم هم قفل زده بود برای ایستادن برخاست و من فقط در سکوت و نفسهایی که پشت سر هم حبسشان میکردم در سینهی پر دردم منتظر کلامی از او بودم که درحالیکه پشت سرم ایستاده بود مرا چرخاند سمت خودش .
باید از نگاهش میخواندم که چه حالی دارد اما فرصت نشد .لبانش به داد لبانم رسید و بوسهاش به جان جانم افتاد .
عمیق مرا بوسید ...آنقدر که انگار حریصانه طلب بوسهای داشت که آنهمه مدت انکارش کرده بود !
دستم دور کمرش حلقه شد و چشمانم ...چشمانم لعنتیها باور نکردند و مدام اشک ریختن تا نتوانم خوب صورتش را ببینم ، اما وقتی دستان او هم دور کمرم حلقه شد ، دیگر چشمانم در تعجب فرو رفت و اشکانم خشک شد .
بعد از یک بوسهی طولانی سرش را از روی صورتم بلند کرد و همراه نفسهای پیاپی گفت :
_دوستت دارم ....دروغ نیست ،حقیقته.
با صدای بلندی زدم زیر گریه و محو شدم در آغوشش .
انگار آنشب از عطری ،که برایش خریده بودم ، زده بود!
و من حریصانه مشامم را از آن عطر پر میکردم و چقدر نفسهایم منظم شد از...
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم
از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که میزنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی تابیم
بی تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین
یا سرابیم بی تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋💖🌹🦋
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفتاد_چهار
سردم بود ، اما چقدر حالم خوب بود.
نمیگذاشت نگاهش کنم ، نمیدانم چرا !و من اصلا نمیخواستم به وسوسهها اجازهی ورود به حریم عشقی را بدهم که امیر وجودش را اثبات کرده بود .
پشتم به او بود و او در حالیکه دستش را دور کمرم انداخته بود مرا سمت سینه اش کشید ...چقدر وجودش آرامش داشت و چه گرمایی!
لبخند زدم و دعا کردم هیچ وقت صبح نشود... آرام دستش را روی شکمم حرکت داد و گفت :
_خوبی؟
حال مرا میپرسید !
آنقدر ذوق زده شدم که سرم اندکی چرخید به عقب :
_با منی !
با لبخندی پر از تعجب پرسید :
_پس با کیام ؟ ... غیر از تو مگه کسی دیگه هم توی آغوشم هست ؟
باز لبانم لرزید و چشمانم پر شد از چشمههای اشک که با اخم گفت :
_توروخدا دیگه گریه نکن ...
لبخند زدم به زور و چرخیدم سمتش بوسهای روی پیشانیم زد و باز پرسید :
_نگفتی خوبی یا نه؟
_خوب؟! عالیم ...تو کنار من باشی و من بد باشم ؟! حتی اگه ترحمم باشه دوستش دارم .
آهی کشید که میخواست بیشتر شبیه نفس عمیقی جلوه کند ولی آه بود.
_فردا وقت دکتر داری .
_نریم امیر.
_یعنی چی نریم ؟!
نگاهم روی گره اخمش بود و دستم روی گونههایش . آرام و آهسته با سر ناخنهایم گونههایش را خراشیدم .
ریش نرم و سیاهش از زیر ناخنم رد میشد که گفتم :
_عوضش بریم مسافرت ..بریم مشهد ...
_عوض نداره...دکتر رو میریم مشهد هم میریم .
_نه...مشهد رو بریم دکتر رو نه.
نگاهش تند شد که فوری سرم را چسباندم به زیر گردنش تا نه نگاه تندش را ببینم نه اخمش را .
_اول مشهد بریم ...میخوام با امام رضا حرف بزنم .
_رامش !
_جانم .
نگفت ...سکوت کرد! حتی نگفت که حرفم را پذیرفته یا نه ! فقط سکوت کرد!
عطرش را یک نفس به سینه کشیدم و آهسته زمزمه کردم :
_میدونی قد عشقت چقدره؟
جوابی نداد و من آهسته گفتم :
_به اندازهی جانم ..دوستت دارم امیر جان .
نفس هایش تند شد .خواستم سربلند کنم و صورتش را ببینم که نگذاشت .
با دودست مرا سمت خودش کشید و در دایرهی تنگ دستانش اسیرم کرد.
بوسهای روی موهایم زد که قند در دلم آب کرد.
انقدر آنشب قند در دلم آب شده بود که حتم داشتم فردای آن روز ، قندخونم افت میکند .
چشمانم حالا که خود ارامش مرا در آغوش کشیده بود به خواب احتیاج داشت .
خوابم برد و چه خوابی ! سراسر رویای صادقه .
سراسر آرامش ...دردی نبود ، زجری نبود، عذابی نبود ... بهشت آغوشش را برایم گشوده بود تا من هر نفسم را به عطرش پر کنم .
آنشب با دنیای رامش گذشتهها خداحافظی کردم .
خوشبختیام گرچه کوتاه بود به قد عمر کوتاه من ... اما بود.
هرلحظه از شب که چشمم اندکی باز شد و دیدم باز دست امیر همراهم است ، با خوشحالی چشم بستم .
تمام شب را با من به صبح رساند...حالا رسما همسرم بود!
نفسم بود...جانم بود ، نوش داروی دردم بود...اصلا تمام دنیایم بود.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#خاطرات_شهید
💠 حق الناس
●وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
●و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
📎پ ن:نماینده مردم مشهد در اولین دوره مجلس
#شهید_سید_عبدالحمید_دیالمه
●ولادت : ۱۳۳۳/۲/۴ - تهران
●شهادت : ۱۳۶۰/۴/۷ - تهران ، توسط گروهک صهیونیستی منافقین
●آرامگاه : قم - حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
زندگی بدون مهدی ...
سلام بر مهدی ...
این داستان یعنی : زندگی بدون عشقی آسمانی :
یعنی زندگی بدون مهدی ...
شرمنده مولاجان : باید کمی بنویسم اینجا .. لطفی کن شما نخوان ...
حیف این لحظه ها و ثانیه ها و عمرها که به بطالت بگذرد در گناه ...
حیف این لحظه های زمین که بگذرد بی حضور مولا ...
حیف این عشق های پاکِ باطنی که بسته شود به ناپاکی ...
حیف این چشم های دنیایی که دلبسته شود به هر چه جز قامت دل آرای مهدی ...
حیف این دست ها و زبان های دنیایی که به کار برده شود جز به عشق مهدی ...
هر چند معشوقِ من غایب است از نظرهای دنیادیدگان : اما مولای من حاضر است در ثانیه های پاک هستی :
حاضر مانده تا عشقش را ارزانی کند بر جانهای مشتاقان ...
کاش می شد عشقِ مهدی را با صحنه های این چنینی بر انسانها نشان داد تا اگر هم ریموت در دست مردند : افتخاری باشد برایشان در صحرای محشر ...
اما عشقِ مهدی رسیدنی است : اگر به مهدی رسیدی : عاشق میشوی و فارغ از هر چه رنگ دنیا بگیرد ..
حیف این قلب : که بتپد برای هر کسی و هر چیزی جز مهدی ...
خلاصه که حیف این " انسانیت " که خرج شود هر کجا جز به نام مهدی ...
حیف این سال های زیبای جوانی که نباشد به پای مهدی ..
من عشقم را فریاد میزنم : تا هر انسان آزاده ای بشنود ,
مرا تحسین کند : من جوانم و زنده به عشقِِ مهدی ...
❣❣❣❣❣❣❣❣
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهبیستچهارم
تو در ميدان ايستاده اى كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد. تو گاهى نگاهى به خيمه ها مى كنى، گاه نگاهى به مردم كوفه، اين مردم، ميزبانان تو هستند، آنها تو را به شهر خود دعوت كرده اند و اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!!
سنگ باران، تير باران!
آماج تيرها بر بدن تو مى نشيند، واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى تو اصابت مى كند و خون از پيشانى تو جارى مى شود.
لحظه اى صبر مى كنى، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر قلب تو مى نشيند.
نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند. امّا اين تير براى امام حسين(ع) از همه تيرها سخت تر است. صداى تو در دشت كربلا مى پيچد: "خدايا! من به رضاىِ تو راضى هستم".
تير به سختى در سينه ات فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورى. به زحمت، تير را بيرون مى آورى و خون مى جوشد.
خون ها را جمع مى كنى و به سوى آسمان مى پاشى و مى گويى: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست".
فرشتگان همه در تعجّب اند. تو كيستى كه با خدا اين گونه سخن مى گويى. قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود. تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون توست كه در آسمانِ غروب، مانده است.
بار ديگر خون در دست خود مى گيرى و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كنى. تو مى خواهى اين گونه به ديدار پيامبر بروى.
خونى كه از بدنت رفته است، باعث ضعف تو مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن تو مى نشيند و تو از روى اسب با صورت به زير مى آيى.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 پلیسی که جانش را فدای مردم کرد
🔹بیست و پنجم اردیبهشت 96 تعدادی از عناصر وابسته به گروهک تروریستی داعش با شروع تیراندازی مقابل کلانتری 22 مجاهد اهواز قصد حمله به آن را داشتند و شهید علی بخش حسنوند که در حال راهنمایی ارباب رجوع بود با هدایت مردم به داخل کلانتری، مردم را از خطر مرگ نجات می دهد و خود سپر گلوله داعشی های می شود .
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هفتاد_پنج
انگار همه چیز یک شبه جور شد ...شاید به قول ارغوان ، خواست خدا، ولی من میگفتم ،امام رضا طلبید .
تا قبل از ظهر ، امیر توانست چند روز مرخصی بگیرد و یه چمدان کوچک ببندیم و در میان اشکهای ذوق نرگس خانوم راه بیافتیم .
اشکهای ذوق نرگس خانوم از مسافرت زیارتی ما نبود... از حرفی بود که امیر سر صبحانه زد .
درست وقتی با آن چهرهی زرد و بیرنگ و رو سر سفره نشستم ، امیر رو به نرگس خانم گفت :
_میگم یه صبحانهی مقوی چی داره؟
نرگس خانوم نگاهش در مخلفات سفره چرخید :
_گردو که هست ، پنیر و کره هم هست ...میخوای برات تخم مرغ بزنم ؟
امیر با خونسردی لقمهای از کره و پنیر گرفت و گفت:
_نه...من نه ...برای عروست بگیر .
نرگس خانم به من نگاهی انداخت ، شاید هنوز مفهوم نگاه امیر را نمیدانست اما من با آن گونههای سرخ و قرمز شده ، خود جواب بودم که امیر نگذاشت و باز گفت :
_عجب مادر شوهری هستیها ... مادر جون ...! یه کاچی یه تخم مرغ با روغن محلی ... یه چیزی بهش بده که جون بگیره دیگه .
و بعد نگذاشت تا نگاه نرگس خانم در صورت امیر بنشیند.
یک نفس لیوان چایش را سرکشید و رفت و من از خجالت آب شدم که فریاد متعجب نرگس خانم برخاست :
_امیر !
و در نبود امیری که پا به فرار گذاشت سمت من چرخید :
_رامش جان !....آره ؟
سرخ شدم ...کبود شدم ...شاید اصلا مردم و زنده شدم و با سکوت من نرگس خانم برخاست .
دور خانه چرخی زد و بعد بوی دود اسپند را راه انداخت و بعد یک تخم مرغ با روغن محلی زد .
برای منی که هیچ چیزی از گلویم پایین نمیرفت ؟!
به زور چند لقمهی مورچهای با ضرب چایی از گلو پایین دادم اما حتی نمیخواستم حالا فکر کنم که این گرفتگی راه گلویم از همان علایم سرطان مری بود .
از زیر قرآن نرگس خانم رد شدیم ،نرگس خانم صورتم را بوسید و رو به امیر گفت :
_اذیتش نکنی تازه داماد.
من سرخ شدم و امیر خندهاش را با سری که از مادرش برگرداند ، پنهان کرد ... شایدم خجالتش را !
نرگس خانم را خیلی دوست داشتم .
حس مادرانهاش بیشتر از مادر خودم بود .
مادری که همیشه سرش در پول جیبش بود و مجلههای رنگارنگ مد و لباس، اما نرگس خانم نگاهش همیشه و همیشه به خانوادهاش بود و حتی منی که به اسم عروسش بودم شاید .
دلم خواست به ارغوان سری بزنم البته بعد از سفری که شاید اسمش را میشد گذاشت ماه عسل !
دلم میخواست مادرم را ببینم و به پایش بیافتم بلکه دست از سر کینهی شتریاش بردارد.
دلم میخواست به رادوین بگویم، قدر ارغوان را بداند .
اما همهی اینها را گذاشتم بعد از مسافرت .
میخواستم فعلا در همان دو روز، فقط و فقط به امیر فکر کنم .
به نگاهش که انگار کمی گرم شده بود و میخواستم دل خوش کنم که لااقل زنده میمانم به عشقش .
آنقدر که طعم شیرین عشق او در تنم رسوخ کند و شاید شفای کاملم بشود.
حالم بهتر بود...بهتر که نه ، اما آنقدر تلقین کرده بودم که حتی حالت تهوعم را هم مهار کردم و حتی سرفههایم را و حتی درد بدی که چند روزی بود مهمان تنم شده بود . حالا میخواستم تنها دغدغهی زندگیام ،امیر باشد و بس .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رسانه🎥
#استوری
شهیدمحمدابراهیمهمت🎙
قدمبرمیداریمبرایرضایخدا
قلمبرمیداریمرویکاغذبرایرضایخدا
حرفمیزنیمبرایرضایخدا
شعارمیدیمبرایرضایخدا
میجنگیمبرایرضایخدا
همهچیز
همهچیز
همهچیز
خاصخداباشه!
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>