گفتم که خدا مرا مرادی بفرست
طوفان زده ام راه نجاتی بفرست
فرمود که با زمزمه یا مهدی
نذر گل نرگس صلواتی بفرست.
تعجیل در فرج قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج)صلوات
الهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_یک....
نبود .نه عذاب و نه باعث سردردم ... اتفاقا وجودش در
دنیای تاریکم پر از امید بود . اما من لعنتی یه مرگی داشتم
یه دردی داشتم که گفتن نداشت.
_ارغوان چند شبه کابوس میبینم ...یه کابوس تکراری ...
همش تکرار میشه ...هر ساعت از شب که بخوابم همینو
میبینم.... میبینم توی ماشینم خوابم و با یه صدایی که
صدام میزنه بیدار میشم ... بعد یه سری صدا توی گوشم
میاد ...جیغ مادرمه ...چند تا صدای نامفهوم ...همون موقع
گوشیم زنگ میزنه و مامان خبر میده که بابا مرده ...ولی
انگار من میدونم ...انگار من خبر دارم .
متعجب نگاهم کرد و از آغوشم جدا شد و پرسید:
_خب اینکه اصال کابوس نیست ...از چی میترسی ؟
_از همون لحظه ای که مادر زنگ میزنه ... این اتفاق واقعا
افتاده ... من تو ماشینم بودم که خبر فوت بابا ولی ....
همون موقع هم همین جوری شدم ...یه احساس اضطراب
شدید سراغم اومد و طوری نفسم گرفت که انگار داشتم
میمردم.
سرش رو پایین گرفت و گفت:
_من ... مقصرم ولی به خدااااا...
فوری گفتم:
_نه اصال منظورم تو نیستی ... من همیشه آرزوی مرگ
پدرمو داشتم ...
تعجبش بیشتر شد:
_چرا ؟
_مفصله ... اگه دیدی رضایت ندادم و با همه ی نفرتی که
از پدرم داشتم باز اصرار به قصاص میکردم ... بخاطر مادرم
بود ... خیلی بی تابی میکرد و با وجود همه ی بدی هایی
که پدر در حقش کرده بود ، اصرار داشت که از خونش
نگذریم .
نفسش را حبس کرد. اصال چرا بحث به اینجا کشید ؟!
چند لحظه سکوت کردم و مصمم گفتم:
_من تمومش نمیکنم ...تو هم بهتره این مزخرفاتو از سرت
بیرون کنی .
_رادوین .... میدونم بگم عصبی میشی ... شاید باز همین
االن منو بزنی ... ولی به خدا قسم بخاطر خودت میگم .
_چی رو ؟
_بیا با هم بریم دکتر ... اصال منو ببر... به خدا منم حالم
بده ... قلبم درد میکنه... گاهی وقتا یه فکرایی میاد تو سرم
که از خودم خجالت میکشم ...میدونم گناهه ولی بدجوری
داره وسوسه ام میکنه.
اخمم پر رنگ شد .
_چه فکرایی؟
سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت:
_که خودمو بکشم و قصاص بشم.
باورم نشد چی شنیدم . تا وقتی که مغزم تحلیل کرد و فریاد
کشیدم:
_خفه شو ...این حرفا چیه ؟ اگه قصاصی هم باشه حق منه
... میفهمی اینو .
با ترس از من فاصله گرفت که همراه با نفس بلندی گفتم:
_دیویونه واسه چی به این چیزا فکر میکنی ؟
باز اخم بجای تعجب توی صورتم آمد که پرسیدم:
_چی رو تموم کنم؟
_این زندگی رو ... چرا داری بهم دروغ میگی و خودتو زجر
میدی ...دوستم نداری ...اینکه واضحه ... منم توقع ندارم
...اما راضی به زجرت نیستم ...وقتی بودنم زجرت میده، چرا
باید پیشت بمونم که کابوست باشم ...باعث عذابت باشم ...
باعث سردردهای عصبیت باشم .
نبود .نه عذاب و نه باعث سردردم ... اتفاقا وجودش در
دنیای تاریکم پر از امید بود . اما من لعنتی یه مرگی داشتم
یه دردی داشتم که گفتن نداشت.
_ارغوان چند شبه کابوس میبینم ...یه کابوس تکراری ...
همش تکرار میشه ...هر ساعت از شب که بخوابم همینو
میبینم.... میبینم توی ماشینم خوابم و با یه صدایی که
صدام میزنه بیدار میشم ... بعد یه سری صدا توی گوشم
میاد ...جیغ مادرمه ...چند تا صدای نامفهوم ...همون موقع
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_دو....
گوشیم زنگ میزنه و مامان خبر میده که بابا مرده ...ولی
انگار من میدونم ...انگار من خبر دارم .
متعجب نگاهم کرد و از آغوشم جدا شد و پرسید:
_خب اینکه اصال کابوس نیست ...از چی میترسی ؟
_از همون لحظه ای که مادر زنگ میزنه ... این اتفاق واقعا
افتاده ... من تو ماشینم بودم که خبر فوت بابا ولی ....
همون موقع هم همین جوری شدم ...یه احساس اضطراب
شدید سراغم اومد و طوری نفسم گرفت که انگار داشتم
میمردم.
سرش رو پایین گرفت و گفت:
_من ... مقصرم ولی به خدااااا...
فوری گفتم:
_نه اصال منظورم تو نیستی ... من همیشه آرزوی مرگ
پدرمو داشتم ...
تعجبش بیشتر شد:
_چرا ؟
_مفصله ... اگه دیدی رضایت ندادم و با همه ی نفرتی که
از پدرم داشتم باز اصرار به قصاص میکردم ... بخاطر مادرم
بود ... خیلی بی تابی میکرد و با وجود همه ی بدی هایی
که پدر در حقش کرده بود ، اصرار داشت که از خونش
نگذریم .
نفسش را حبس کرد. اصال چرا بحث به اینجا کشید ؟!
چند لحظه سکوت کردم و مصمم گفتم:
_من تمومش نمیکنم ...تو هم بهتره این مزخرفاتو از سرت
بیرون کنی .
_رادوین .... میدونم بگم عصبی میشی ... شاید باز همین
االن منو بزنی ... ولی به خدا قسم بخاطر خودت میگم .
_چی رو ؟
_بیا با هم بریم دکتر ... اصال منو ببر... به خدا منم حالم
بده ... قلبم درد میکنه... گاهی وقتا یه فکرایی میاد تو سرم
که از خودم خجالت میکشم ...میدونم گناهه ولی بدجوری
داره وسوسه ام میکنه.
اخمم پر رنگ شد .
_چه فکرایی؟
سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت:
_که خودمو بکشم و قصاص بشم.
باورم نشد چی شنیدم . تا وقتی که مغزم تحلیل کرد و فریاد
کشیدم:
_خفه شو ...این حرفا چیه ؟ اگه قصاصی هم باشه حق منه
... میفهمی اینو .
با ترس از من فاصله گرفت که همراه با نفس بلندی گفتم:
_دیوونه واسه چی به این چیزا فکر میکنی ؟
نگاهش کردم. هنوز سرش پایین بود که برای عوض کردن
حرفی که زد و ذهنم را درگیر کرد ، او را در آغوش گرفتم و
همراه خودم کشیدم روی تخت و از فاصله ی به صفر
رسیده توی صورتش خیره شدم.
قسم میخورم که حتی خودشم خبر نداشت چقدر میتونه منو
تسخیر کنه. با اون چشماش و نگاه خاصش. با آرامشی که
انگار توی صورتش فریاد میزد. کاش اونقدر محکم دستم به
صورتش نخورده بود که حاال با دیدن لب پاره اش اینقدر
عذاب بکشم.
آرام بوسیدمش. همان بوسه ی آروم کافی بود که حالم
عوض بشه...
من! .... پسری که برای فرار از خونه ای که پر بود از خاطره
های سیاه ، روی به آغوش سرد دخترای هرز برده بودم و
دل خوش کرده بودم به کلمات یخی " عزیزم و جان "
گفتناشون ، حاال فقط هوس یه آغوش میتونست وسوسه ام
کنه. گرچه تکراری بود به قول همه ی دوستای دورهمی
های مجردیم ، اما بدجوری منو وسوسه میکرد چون
میدونستم من تنها صاحب این آغوشم. اولین و آخرین... اگر
عزیزم و جانمی هم بود ، فقط برای من بود تا هزار نفر با
جیب های پر پول تر که حاضر باشن ، مثل من نیازشون رو
یا جای خالی محبت های توی زندگیشون رو ، با دخترای
هرزی پر کنند که هر دقیقه جانشان برای یک نفر میرفت و
بسته به پولی که میداد ، غلظت این عزیزم ها و دوستت
دارما بیشتر یا کمتر میشد.
بهش نگفته بودم ولی ، من ارغوان رو به اندازه ی تمام
زندگیم میخواستم. کسی که فقط مختص من بود. بی حتی
محبت ، عزیزم میگفت. و بی منت میبخشید. اونم منی که
یکبار دستم روی یکی از همون دخترای هرز بالا رفت ، و
اون همه جا رو پر کرد که من وحشی ام...
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت علامه امینی مؤلف کتاب الغدیر
#پیشنهاد_دانلود
#عید_غدیر
#الغدیر
💖🌹🌻🦋
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#بررسی_شبهه_مهدوی
⇦ ظهور امام زمان با قرآن و سنت جدید
↯ بررسی روایات
طبق روایات نقل شده، شکی نیست که حضرت مهدی (عج) به همان قرآنی عمل خواهد کرد که بر جدش رسول خدا (ص) نازل شده است و سنت پیامبر (ص) و دین اسلام را اجرا خواهد کرد و اگر در برخی روایات نقل شده است که حضرت کتاب جدید، سنت جدید و ....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✍ با ذهنی درگیر، سخت مشغول انجام کاری بودم، اما به نتیجه نمیرسیدم. با کلافگی دست از کار کشیدم و آرام گفتم یا صاحب الزمان!
✍ناگهان خجالت همه قلبم را گرفت.
یادم آمد انقدر درگیر روزمرگیهایم شدهام که مدتهاست یادی از امام زمانم نکردهام. لحظهای با تمام وجود، معنای غربتش را فهمیدم.
✍ امام غریب است که منِ پُر از ادعا، خود را منتظر و عاشق او مینامم، اما به یادش نیستم، آخر کدام عاشقی لحظهای از یاد معشوق خود غافل میشود؟ آن هم معشوقی که آمدنش گره از کار همه انسانها باز میکند؛ امان از ما، که چه غافلانه در گیر و دار روزمرگیهایمان او را فراموش کردهایم.
🌍 کارِ دنیا برعکس شده؛ آقا در انتظار ما نشسته که او را بخوانیم تا جوابمان دهد؛ اما ما آنقدر بیوفاییم که گاهی حتی حضورش را هم از یاد میبریم.
❤️ کاش صبحی نباشد، مگر اینکه به یاد او بیدار شویم؛
❤️ کاش دعایی نباشد، مگر دعا برای ظهور او؛
💔 کاش باور کنیم شلوغی و سردرگمی و آشوب ذهن و دل همه مردم دنیا، حاصل عادت کردن به زندگی منهای یاد و ذکر و حضور امام مهدی است.
#دلنوشته_مهدوی
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
وقایع روز غدیر_124581719763325813.mp3
7.35M
⭕️ #استاد_دارستانی
🎵بسیار زیبا و شنیدنی
دین بدون ولایتِ امیرالمومنین رو میشه بی خطر کرد!! مثل کبریت خیس شده..!
👌 #عید_غدیر
♻️ #تبلیغ_غدیر_واجب_است
🌹💖🦋🌻
ღ
📜 #حــدیث
❤️ امام رضــا علیه السلام :
کسی که عید غدیــر را گرامی بدارد،
خداوند خطاهایکوچکو بزرگ او را
میبخشد و اگر از دنیا برود در زمره
شهـــدا اســت.
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢بازی عجیب شهید با فرزندانش
🔹همسر شهید: وقتی در منزل بود با فرزندانش بازی می کرد.یکی از بازی هایش اینگونه بود که خود را درون ملحفه ای پوشانده و به دخترش می گفت که اگر من روزی شهید شدم من را اینگونه می بینی. وقتی اعتراض می کردم می گفت فرزند یک مرزبان باید با جمله شهادت آشنا باشد.
🔹زمانی که پیکر شهید را برای وداع آوردند دختر شهید که تنها 9 سالش بود به راحتی کنار پیکر پدر با او به صحبت پرداخت.
🔹شهید امیر نامدار از مرزبانان مرز خراسان رضوی دهم دیماه ۹۵ در درگیری با اشرار در هنگ مرزی تایباد به شهادت رسید.
➥ @shohada_vamahdawiat
💢اغتشاشگران ۴ مامور پلیس را در شادگان به رگبار بستند
🔹در پی تیراندازی اشرار مسلح به ماموران نیروی انتظامی در شادگان، ۴ مامور مجروح شدند.
🔹به گزارش خبرگزاری فارس از شادگان، در پی تیراندازی اشرار مسلح به ماموران نیروی انتظامی در شادگان، ۴ مامور مجروح شدند.
🔹این ماموران در جایگاه سوخت مشغول سوختگیری خودرو بودند که توسط دو موتورسوار مسلح به رگبار بسته شدند.
🔹ماموران مجروح شده نیروی انتظامی شادگان درحال حاضر در بیمارستان بستری هستند و حال عمومی آنها خوب است.
🔹هفته گذشته تیراندازی اغتشاشگران به ماموران نیروی انتظامی در شهرک طالقانی بندر ماهشهر یک شهید و مجروح برجای گذاشت.
🔹در ایذه نیز هفته گذشته در پی ایجاد ناامنی و تیراندازی اشرار، یک نفر جان خود را از دست داد و ۱۴ مامور زخمی شدند.
🔹اشرار مسلح و اغتشاشگران با سوءاستفاده از تجمعات مردمی در اعتراض به بیآبی در خوزستان سعی در انحراف مطالبات و ایجاد آشوب و ناامنی دارند.
➥ @shohada_vamahdawiat
#روز_شمار_عید_بزرگ_غدیر😍
🗓 ۴ روز تا روز تجدید بیعت با امام زمان ارواحنافداه
حداقل ۳ روز قبل از عید غدیر و تا ۱۲ روز بعد از عید غدیر را به جشن و شادی بپردازیم و این روز باعظمت را زنده نگه داریم...
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحهسیهفتم
خدايا! من از "بنى اُميّه" بيزار هستم، من با ابوسفيان، معاويه و يزيد و همه كسانى كه از خاندان بنى اُميّه هستند و در حقّ خاندان پيامبر ظلم كردند، دشمن هستم.
پيامبر همواره و در هر محفل و مجلسى، بنى اُميّه را لعنت مى كرد. بنى اُميّه، خاندانى هستند كه همواره در طول تاريخ با خاندان پيامبر دشمنى داشتند.
اُميّه كسى است كه سال ها قبل از ظهور اسلام زندگى مى كرد. فرزندان و نوادگان او، به "بنى اُميّه" مشهور شدند.
جدّ پيامبر اسلام، "عبدمناف" است. عبدمناف از نسل حضرت ابراهيم(ع)بود. عبدمناف دو پسر به نام "هاشم" و "عبدشَمس" داد. پيامبر از نسل، "هاشم" است، به همين خاطر نسلِ پيامبر را به "بنى هاشم" معروف شدند.
"عبدشَمس" سفرى به شام (سوريه) نمود، او در آنجا بنده اى براى خود خريدارى كرد. نام آن بنده، اُميّه بود. عبدشمس، اُميّه را به مكّه آورد و او را به عنوان "فرزندخوانده" خود انتخاب كرد، از آن روز به بعد همه مردم، اُميّه را از خاندان قريش شناختند و خيال مى كردند كه او هم از نسل ابراهيم(ع) است، در حالى كه اصل او از روم بود!
به هر حال، اُميّه ازدواج نمود و صاحب فرزندان زيادى شد، به فرزندان و نوادگان او، "بنى اُميّه" گفتند.
مردم خيال مى كردند كه "بنى اُميّه" با "بنى هاشم"، فاميل هستند، آنها خيال مى كردند كه اين دو خاندان، پسرعموهاى هم هستند، در حالى كه اين چنين نبود، نسل "بنى هاشم" به حضرت ابراهيم(ع) مى رسيد و نسل "بنى اُميّه" به غلامى از كشور روم!
بنى اُميّه همواره با بنى هاشم دشمنى داشتند، تا اين كه پيامبر اسلام به پيامبرى مبعوث شد، آن روز، بزرگ "بنى اُميّه"، ابوسفيان بود كه تلاش زيادى كرد تا اسلام را نابود كند.
❤️🌻🌷❤️🌻🌷❤️🌻🌷
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ما غدیرییم تا روز ابد
یا علی گوییم و الله و احد
راجی امیدش به احسان علی است
داروی دردش ندای یا علی است
🔸شاعر : محمد رجب زاده
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_سه....
اما حالا ، با اونهمه بالیی که سر این دختر آورده بودم... هنوز نگران من
بود و حتی مادرش هم خبر نداشت که چقدر زجرش دادم.
افتخار نیست... اینا عذابه... حتی وقتی با همه ی کتک
هایی که بهش زدم و ناخواسته بوده.... باز پا به پای دلم
میاد و چیزی واسم کم نمیذاره ، شرمنده اش میشم... من
چکار کردم براش ؟
اونروز... میون همون بوسه هایی که مستم میکرد و حالم رو
خوش ، تصمیم گرفتم فردای همون روز ببرمش کارگاه....
حقش بود که یکی از بهترین جواهرات کارگاه رو انتخاب
کنه... گرچه میدونستم ارغوان اصال تو فکر جواهرات هم
نبود.
اونروز یا من دیوونه شده بودم یا خود واقعی ام نبودم. تموم
روزم رو با فکر جبران کارام سر کردم. اخر شب وقتی
قرانش رو خوند و کنارم روی تخت خوابید، حس کردم یه
فرشته رو کنار خودم میبینم. صورتش واقعا از پاکی
میدرخشید و چه تقدیر بدی داشت این فرشته که با دیوی
چون من ، ازدواج کرده بود.
نگاهش به من افتاد که خیره در سکوتی مبهم نگاهش
میکردم.
_چیزی شده رادوین ؟
رادوین! یادمه اولین باری که معنی اسمم رو شنیدم ، از
زبون خودش بود.
" جوانمرد " ! و عجب جوانمردی بودم من !
_بیا یه قراری بذاریم.
کنجکاو نگاهم کرد:
_چه قراری ؟!
_وقتی عصبی شدم... دور و برم نیا... بهم لبخند نزن... نگام
نکن... باهام حرف نزن... اصال بیا اینجا و در اتاقو قفل
کن... نمیخوام یه بار دیگه دستم روت بلند بشه. لبخندى روی لبش نشست.
_رادوین!
حرصم گرفت. چرا یه جوری صدام میزد که با همه فرق
داشت ؟
_لعنتی اینجوری صدام نزن.
_االن عصبی میشی اینجوری صدات میزنم؟
اخمم توی صورتم بود که باعث شد بترسه و فکر کنه
عصبی شدم. جواب نداده ، فوری گفت :
_ببخشید... خب من فقط صدات کردم... همین.
با همون حرصی که توی صدام بود گفتم :
_اصال همیشه باید همینجوری صدام کنی.
نگاهم روی انگشتر طالی دستم بود. یادگاری از رادوین که
یک دفعه متعجبم کرد. بعد از آن دعوای خیابانی و ضرب
دستی که به دهانم زد ، خیلی بیشتر از قبل پشیمان شد.من
نگفته از نگاهش میخواندم. اونقدر که حتی وسط بوسه
هایی که عطشش را زیاد کرده بود ، مدام میپرسید :
_االن اینجوری میبوسمت ، لبت درد میگیره ؟
میدونستم اون عصبانیت ها دست خودش نیست. واسه
همینم خیلی زود دلم با این ابراز پشیمانی هاش رام میشد.
ولی انگار این اخری با همه ی دفعات قبل فرق داشت.
علتشو بهم نگفت ولی واقعا رفتارش عوض شد. فردای
همون روز منو به کارگاهش برد و ازم خواست که از بین
جواهرات بی رقیب کارگاه ، یکی انتخاب کنم و من همون
انگشتر طال را برداشتم. همونی که یه حلقه ی طال سفید و
یه حلقه ی طالی زرد با هم گره خورده بودند در وسط انگشتر که به یک نگین بزرگ برلیان مربعی میرسید. این
طلائی زرد و سفید ، ترکیب قشنگی داشت.
از اون روز سه ماه گذشت. اواسط زمستان شد. رادوین خیلی
بهتر بود. دیگه روی عصبانیتش رو ندیدم. شاید بخاطر
قرص ها بود. البته عصبی که میشد ولی نه در حدی که
دستش رو من بلند بشود. گاهی همون اول دگرگونی حالش
سرم فریاد میزد:
_گمشو از جلو چشمام .
میدونستم به سختی خودشو کنترل میکنه. و من مونده بودم
این چه دردی بود که رهاش نمیکرد. تا فریادش رو میزد
سمت اتاق میرفتم و درو قفل میکردم. این بهترین کار بود.
یک ساعت بعد آروم میشد و خودش سراغم میومد و اول از
همه توی چشمام خیره میشد و جستجو میکرد که دلخور
شدم یا نه.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪ طبق روایات،#ذی_طوی محلی است که قبل از ظهور امام زمان با ۳۱۳ یار خود ملاقات میکند.
‼️این مکان در مکه به خرابه ای تبدیل شده است!!
#دشمن_شناسی
#آخرالزمان
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قشنگ ترین عشق
💫نگاه خداوند بر بندگان است
🌸هر کجا هستید به
💫به نگاه پر مهر خدا میسپارمتون
🌸الـــــهــــی
💫مهـر؛ بركت؛ عشـق
🌸محبت و سلامتى
💫شادی و عاقبت بخیری
🌸هميشه همنشین شما باشند
🌸 شبتون به نور خدا روشن
💫 شب بر شما خوش
🦋💖🌟✨🌙💖🦋
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_چهار....
ولی دلخور نمیشدم. وقتی در عوض دلخوری به روش
لبخند میزدم ، بی معطلی منو میبوسید و اگر دلخوری هم
بود ، میرفت.
به نظرم رادوین خیلی عوض شده بود. مهمانی ها کم شد و
دیگر اصراری برای بردن من نداشت. قبل از رفتنش هم ،
کلی خواهش و التماسش میکردم که لب به زهرماری های
توی مهمانی نزند که نمیزد. نه اینکه بخاطر التماس های
من نمیزد ، میترسید. میترسید شاید میان همان مستی که
به سراغش میامد ، باز قدرت کنترل خودش را از دست
بدهد. نمیگفت. ولی خودم اینرا فهمیده بودم. رادوین در
عرض چهارماه بعد از ازدواجمان ، کم کم تغییر کرد البته
که هنوز خیلی مانده بود تا تمام نقاط ضعفش را به حُسن
تبدیل کنم اما بهرحال من هنوز یادم نرفته بود که ضرب
دستش چقدر سنگین بود تا این تغییر احساس شود. من به
این آرامش نیاز داشتم. او هم نیاز داشت. و شاید دعای
پسرک فالگیر بود که از همان روز به بعد این آرامش پا به
زندگیم گذاشت . تنها چیزی که نگرانم میکرد ، کابوسهای
شبانه اش بود که بدجوری بهمش میریخت. به قول خودش
، همان کابوس خون یا رویای دیدن خبر فوت پدرش که به
او دادند... و من مانده بودم که این رویای بی اضطراب یک
خبر ، انهم پدری که به قول رادوین اصال برایش پدر نبود ،
چرا باید کابوس محسوب شود ؟
تا اینکه اواسط زمستان ، بعد از یک شب پر کابوس ، روز
بعد ، وقتی از سر میز صبحانه برخاست گفتم :
_رادوین جان... من امروز میخوام برم دکتر... میشه...
خجالت میکشیدم از او پول بخواهم نمیدانم چرا. نه اینکه با
او رودربایستی داشتم ، نه. من حتی قبل از ازدواجم هم
خجالت میکشیدم از پدرم پول درخواست کنم.
اما رادوین نگفته در حالیکه سمت در خروجی میرفت ،
دست در جیبش برد. طبق عادت پشت سرش رفتم. هوا
سرد بود ولی همیشه تا خود ماشین همراهش میشدم.
سرازیری خانه تا پارکینگ ، از راه باریک سنگفرش های دو
طرف باغچه میرفتیم که مقداری پول از کیف پولش
برداشت و سمتم گرفت :
_بسه ؟
زیاد بود. خیلی بیشتر از یک دکتر زنان و شاید یک آزمایش
ساده.
_خیلیه.
به ماشین رسیدیم. پشت فرمان نشست و من از شیشه ی
سمت شاگرد نگاهش کردم. پنجره ی برقی سمت من را
پایین داد و گفت :
_باقیشو واسه خودت خرج کن.
از این دست و دلبازیش لبخند زدم و در حالیکه زیر سوز
سرد زمستان میلرزیدم گفتم:
_ممنون.
_برو تو سرده.
_میمونم تا بری.
اخمی کرد بی دلیل که گفتم :
_باز دیشب کابوس دیدی ؟
شنید ولی عمدا جواب نداد. ماشین را روشن کرد که لبانم را
غنچه کردم سمتش. تا سربرگرداند بگوید : خداحافظ ، لبان
غنچه شده ام را دید و خودش را کشید تا پنجره ی سمت
من و لبانش را به عطش لبانم رساند. سر بلند کرد و با
همان اخمی که دیگر برایم ترسی نداشت گفت:
_لعنتی برو تو میگم.
این لعنتی های هایش هم برایم حکم عزیزم و جانم داشت.
لبخند زنان گفتم :
_یواش برو... مراقب باشی... رسیدی بهم زنگ بزن.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_سی_پنج ....
با حرص گفت :
_چه خبره ؟...تا کارگاه ده دقیقه بیشتر راه نیست ، مسافرت
که نمیرم.
_زنگ بزن دیگه... نگران میشم.
پوزخند زد و گفت :
_خیلی خب برووو
و قبل از رفتن من ، او از الی درهای باز پارکینگ عبور
کرد و پشت سرش درهای اتوماتیک پارکینگ با ریموت
بسته شد.
مطب زنان زیاد شلوغ نبود...درست واحد رو به رویی مطب ،
مطب دکتر " ایرج افکاری " دکتر روانپزشکی بود که با
دیدن تابلوی طلایی رنگ سردرش ، ذهنم درگیر شد.
تمام مدتی که در دکتر زنان منتظر نوبتم بودم ، داشتم فکر
میکردم که سری به دکتر روانپزشک هم بزنم یا نه .
نوبتم که رسید بعد از توضیحی که به دکتر در مورد بهم
ریختگی سیکل زنانهام دادم پرسیدم :
_ببخشید شما دکتر واحد رو به رویی رو میشناسید ؟
دکتر متعجب نگاهم کرد:
_چطور ؟
_برای کسی میخواستم ... میخوام ببینم دکتر خوبیه؟
لبخندی زد و در حالیکه برایم روی برگهی سفید نسخه ،
چیزی مینوشت گفت:
_اول به دکتر زنانت گوش کن ... این سونو رو انجام
میدی بعد هفتهی بعد میاری ببینم تا برات دارو بنویسم
...اما در مورد دکتر افکاری ...دکتر فوقالعادهایه ... تبهر
خاصی هم در هیپنوتیزم درمانی داره ...ولی بعید میدونم
بهت وقت بده ...حداقل تا یه ماه تو نوبتی .
ناامید پرسیدم :
_یعنی االن وقت نمیده ؟
خانم دکتر خندید و گفت:
_االن ؟!... محاله ...ولی برو یه سر بزن .
_ممنون.
از مطب دکتر زنان که بیرون آمدم یک سری به دکتر
افکاری زدم .
همانطوری که خانم دکتر گفته بود مطبش پر بود از مریض.
سمت میز خانم منشی رفتم و گفتم:
_ببخشید ... من چندتا سوال داشتم.
_بفرما عزیزم .
_راستش در مورد همسرمه ...نمیتونم صبر کنم تا چند ماه
... هم خیلی عصبیه هم هر شب کابوس میبینه ...به هیچ
طریقی هم راضی نمیشه بیاد دکتر ... میخواستم از دکتر
بپرسم که چکار کنم.
خانم منشی خیلی خونسرد بین جویدنهای آدامسش گفت:
_این دیگه مشکل خودتونه عزیزم ... آقای دکتر وقت
ندارن شما برید ازشون سوال بپرسید.
_آخه ...
_همین که گفتم .
همون موقع در اتاق باز شد و مریض قبلی خارج .
انگار یکی داشت منو هول میداد سمت اتاق که از فرصت
استفاده کردم و سریع وارد اتاق شدم اما با فریاد اعتراض
خانم منشی مواجه شدم.
_خانم کجا ؟
وارد اتاق شده بودم که گفتم:
_سالم دکتر... زیاد وقتتون رو نمیگیرم ... به خانم منشی
هم گفتم که همسرم خیلی عصبیه و کابوس زیاد میبینه
...راضی هم نمیشه بیاد دکتر...حاال راضی هم بشه با این
نوبتهایی که شنیدم یه ماه طول میکشه... من اگه
راضیشم کنم تا نوبتش بشه باز منصرف میشه .
مرد مسنی که عینکی دایرهای به چشم داشت ، با
خونسردی نگاهم کرد و گفت:
_موردی نیست... اسمتون رو به خانم منشی بدید یه پرونده
برای همسرتون تشکیل بدن...هر وقت همسرتونو راضی
کردید، من یه وقت اورژانسی بهش میدم .
یه امیدی ته دلم نشست.خوشحال از اتاق دکتر بیرون آمدم
و برای رادوین پرونده تشکیل دادم .همون موقع بود که
موبایلم زنگ خورد .چند وقتی بود که اجازه ی استفاده از موبایلم رو به من داده بود. خودش بود . تماس را وصل
کردم و با همان ذوقی که از تشکیل پرونده در صدایم ظاهر
شده بود ، گفتم:
_جانم رادوین ...
_کجایی؟
همان سوال ساده برایم شد استرس . نکند بهم شک کرده
بود. فوری گفتم :
_مطب دکتر ...به جان تو راست میگم.
_آدرس بده میام دنبالت.
از میز منشی فاصله گرفتم و آدرس را دادم و با استرس
" میام دنبالت
برگشتم .نمیدانم چرا همان جمله ی ساده ی " باز شد استرس. اضطراب. نگرانی.
_خانم ببخشید همسرم داره میاد دنبالم ... من میتونم برم ؟
خانم منشی پرونده رو درون پوشه ای دیگر گذاشت و گفت:
_بله کاری نیست.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
MiladImamHadi1395[03].mp3
13.92M
💠 خوشا سرود «لافتی» به لحن ذوالفقاری اش (مدح)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🌸 ویژه ولادت امام هادی (ع)
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهسیهشتم
به راستى چگونه بنى اُميّه توانستند قدرت را به دست بگيرند؟ مسلمانان مى دانستند كه ابوسفيان، دشمن درجه يك اسلام بوده است، پس چگونه حاضر شدند كه پسر او، معاويه را به عنوان خليفه قبول كنند و قدرت را به دست او بدهند؟
آخر مسلمانان كه از رفتار و كردار "بنى اُميّه" خبرداشتند، چرا آنان حكومت و رهبرى آنان را قبول كردند؟
بايد تاريخ را بخوانم، اوّلين بار چگونه پاى بنى اُميّه به حكومت باز شد؟
عُمَر، خليفه دوّم، اوّلين كسى بود كه پاى بنى اُميّه را به حكومت باز كرد، او معاويه را به عنوان فرماندار شام انتخاب نمود و به او فرصت داد تا در شام زمينه حكومت خويش را فراهم نمايد.
بعد از مرگ عُمَر، عثمان خليفه سوم شد، عثمان، از بنى اُميّه بود، او از نوادگان "اُميّه" بود. (عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اُميّه).
با آغاز خلافت عثمان، حكومت بنى اُميّه آغاز شد، روزى كه عثمان به عنوان خليفه سوم انتخاب شد، عثمان همه فاميل خود (بنى اُميّه) را در جلسه اى جمع كرد، ابوسفيان آن روز بسيار خوشحال بود، او باور نمى كرد كه به اين زودى بنى اُميّه بتوانند همه كاره جهان اسلام شوند. او از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد.
ابوسفيان آن روز رو به ديگران كرد و گفت: "گوى خلافت را فقط ميان خودتان رد و بدل كنيد، مواظب باشيد كه از اين پس، خلافت به دست غير شما نيفتد".
عثمان، فرصت بيشتر و بهترى به معاويه داد تا در شام، پايه هاى حكومت خود را محكم كند، عثمان پول هاى زيادى به بنى اُميّه داد، حكومت شهرهاى مختلف را به آنان واگذار كرد.
آرى! معاويه با كمك پول ها و فرصت هايى كه عثمان به او داد، توانست حكومت خود در شام را ثابت كند، وقتى عثمان كشته شد، حضرت على(ع) به خلافت رسيد. على(ع) فرمان داد تا معاويه از حكومت شام كناره گيرى كند، امّا معاويه قبول نكرد.
آرى، معاويه با تبليغات زياد، مردم شام را فريب داد و آنان را به جنگ با على(ع)بسيج نمود و جنگ "صفّين" روى داد.
در جنگ صفّين هم وقتى لشكر على(ع) مى رفت پيروز شود، قرآن را بر سر نيزه ها نمود و با مكر و حيله از شكست خود جلوگيرى نمود.
آرى! من در كربلا ايستاده ام و دارم تاريخ را مرور مى كنم، عثمان در همه ظلم هايى كه امروز شد، شريك است، اگر او به معاويه آن فرصت ها را نمى داد، معاويه هرگز به خلافت نمى رسيد، هرگز يزيد به خلافت نمى رسيد و هرگز كربلا شكل نمى گرفت. عثمان در همه اين ظلم ها شريك است.
🌻🌷☘🌷🌻☘🌷🌻
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59