eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حضرت رضا(ع) در عصر خلافت امین هارون فرزند ارشد خود «محمّد امین» را که مادرش زبیده بود، ولیعهد خود قرار داد، و از مردم برای او بیعت گرفت، و عبدالله مأمون را به عنوان ولیعهد دوم (خلیفه‌ی بعد از امین) قرار داد. پس از این اعلان و معرفی، برای سرکوبی شورشیان خراسان، شخصاً همراه پسرش مأمون، در سال 193 هـ .ق به خراسان سفر کرد و سرانجام در همان سال در سرزمین طوس خراسان از دنیا رفت. پس از مرگ هارون، مردم در بغداد با امین بیعت کردند، و در همه‌جا امین به عنوان خلیفه، معرفی شد، خلافت او حدود پنج سال طول کشید، او در همین مدت از یک‌سو به عیّاشی و هوسبازی سرگرم بود، و از سوی دیگر با برادرش مأمون، ناسازگاری کرد، و به جای او پسرش موسی را ولیعهد خود قرار داد، و مأمون نیز در خراسان دم از خلافت زد و سرانجام جنگ سختی بین این دو برابر درگرفت و امین شکست خورد و کشته شد، و مأمون به عنوان خلیفه بدون رقیب، بر مسند نشست. توضیح اینکه: مأمون، لشگر مجهزی را به فرماندهی طاهربن حسین (معروف به طاهر ذوالیمینین) و هَرثَمه‌بن اعین، به سوی بغداد فرستاد، پیشروی لشگر مأمون در بغداد، بقدری عرصه را بر لشگریان امین تنگ کرد، که نزدیک بود لشگریان او از گرسنگی و تشنگی به هلاکت برسند، در این هنگام امین برای هرثمه نامه نوشت که به من امان بده تا در نزد تو آیم، هرثمه امان او را پذیرفت، او سوار کشتی شده و خود را به هرثمه رسانید، هرثمه پیشانی او را بوسید و با او گرم گرفت، ولی سپاه طاهر به دستور طاهر، امین را دستگیر کرده، و به فرمان طاهر، آنقدر شمشیر بر او زدند که به هلاکت رسید، آنگاه سرش را از بدنش جدا ساختند، و طاهر آن را برای مأمون فرستاد. از بی‌وفایی روزگار اینکه: مأمون دستور داد سر بریده‌ی برادرش امین را در صحن خانه‌اش بر چوبی نصب کردند، سپاهیان خود را طلبید، هر کدام از آنها کنار سر می‌رفت و او را لعنت می‌کرد، و جایزه می‌گرفت... سرانجام یک نفر خراسانی وارد شد و به او گفتند: صاحب سر را لعنت کن، او گفت: «لعنت خدا بر این و بر پدر و مادرش خداوند آنها را در فلان مادرانشان داخل کند.» همین موضوع باعث شرمندگی و افتضاح شد، مأمون همان دم دستور داد سر بریده را از بالای چوب گرفتند و شستند و به بغداد فرستادند، تا در کنار جسدش دفن شود. 💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حسين جان! تا زمانى كه دنيا باقى است، سلام و درود خدا بر تو! من از خدا مى خواهم تا همواره رحمت و درود خود را بر شما نازل كند و مقامى بس بزرگ به شما عنايت كند. من دير يا زود از اين دنيا مى روم، من رفتنى هستم، امّا اين دنيا مى ماند، شب ها و روزهايى مى آيند كه من نخواهم بود، من از خدا مى خواهم تا زمانى كه شب و روز باقى هستند، تا زمانى كه اين دنيا باقى است، درود و سلام خود را براى شما قرار بدهد. چه كنم؟ راه ديگرى نمى شناسم تا عشق و ارادت ابدى خود را به شما نشان بدهم. اى خداى مهربان! مى دانم مرگ به سراغ من خواهد آمد، و من در زير خاك آرام خواهم گرفت، اكنون از تو مى خواهم تا تو هميشه سلام و درود خود را نثار حسين كنى و اين سلام تو، پيام آور عشق من به حسين باشد. سلام بر تو و على اكبر تو! سلام بر تو و خاندان تو كه بعد از شهادت تو، رنج اسارت كشيدند و پيام تو را جاودانه نمودند. سلام بر تو و بر ياران با وفاى تو! آنان كه جانشان را فداى تو نمودند، آنان كه به عهد و پيمانى كه با تو بستند وفادار ماندند و تو را تنها نگذاشتند. چه زيباست حكايت وفاى ياران تو...🌻 شب عاشورا است و تو ياران خود را فرا مى خوانى. همه به سوى خيمه تو مى شتابند و روبروى تو مى نشينند. تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم. خدايا! تو را شكر مى كنم كه به ما فهم و بصيرت بخشيدى و ما را از اهل ايمان قرار دادى". براى لحظه اى سكوت مى كنى، همه منتظر هستند تا تو به سخن ادامه دهى. بار ديگر صداى تو به گوش مى رسد: "ياران خوبم! يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد". غوغايى به پا مى شود. هيچ كس گمان نمى كرد كه تو بخواهى اين گونه سخن بگويى. همه، گريه مى كنند. تو آتشى در جان ها انداخته اى. 💖💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اى حسين! به راستى كه ياران تو از بهترين ياران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمدند. تاريخ همواره به آنان آفرين مى گويد. اكنون تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد". همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست! تو تك تك ياران خود را نام مى برى و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشان آنها مى دهى. آرى! امشب بهشت، بى قرار ياران تو شده است. براى لحظاتى سراسر خيمه تو غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اى حسين! سلام بر تو كه خدا خونخواه توست! درست است كه دشمنانت تو را مظلومانه شهيد كردند، امّا خودِ خدا عهد كرده است كه انتقام خون تو را بگيرد. سلام بر تو كه در كربلا غريب ماندى و همه ياران تو شهيد شدند. اى تنها مانده در غربت و تنهايى! من هرگز غربت تو را فراموش نمى كنم. غم عزاى تو بسيار بزرگ است، مصيبت تو جگرسوز است و بسيار جانكاه! مسلمان واقعى كسى است كه غم تو به دل دارد. وقتى تو در كربلا مظلومانه به شهادت رسيدى، همه اهل آسمان ها عزادار تو گشتند، فرشتگان براى غربت تو گريستند، مصيبت تو دل آنها را هم به درد آورد. من هم امروز بر غربت تو اشك مى ريزم، داغ مصيبت تو دل مرا هم به درد آورده است. حسين جان! زمين و زمان براى تو اشك ريخته است، نمى دانم اين چه رازى است كه در نام تو نهفته است كه بى اختيار دل ها را مى شكند. شنيده ام كه وقتى پيامبران هم نام تو را شنيدند، اشك ريختند و بر مظلوميّت تو گريستند. پيامبران خدا هم براى غربت و مظلوميّت تو اشك ريخته اند، آرى! هر پيامبرى كه تو را ياد كرد، بر تو گريست. 🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اينجا كوه صفاست، همان كوهى كه كنار كعبه است. نگاه كن! آدم(ع) را مى بينى كه بر فراز اين كوه به سجده رفته است. او در حسرت بهشت است. خوشا به حال روزى كه او در بهشت مهمان خدا بود و از همه نعمت هاى آن استفاده مى كرد، امّا شيطان او را فريب داد و او از بهشت رانده شد. آدم پشيمان است، او با خداى خويش سخن مى گويد تا گناهش را ببخشد. سجده هاى او بسيار طولانى است. او ساعت ها سر از سجده برنمى دارد، گريه مى كند و اشك مى ريزد: اى خداى مهربان! من بنده تو هستم، همواره مهربانى تو بيش از خشم توست. تو را مى خوانم تا از گناهم درگذرى كه من به خودم ظلم كرده ام! صدايى به گوش آدم مى رسد: سلام اى آدم! آدم سر از سجده برمى دارد، او كيست بر او سلام مى كند، جبرئيل را مى بيند، جواب سلام او را مى دهد. اكنون جبرئيل به او چنين مى گويد: "خدا مرا به سوى تو فرستاده است، او گفته است تا به تو ياد بدهم چگونه دعا كنى تا توبه ات قبول شود، اى آدم! تو بايد خدا را به حقّ پنج نفر قسم بدهى، پس بگو: اى خدا تو را به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين مى خوانم". آن روز، آدم اين پنج نام را از جبرئيل شنيد، او فهميد كه اين پنج نفر نزد خدا مقامى بس بزرگ دارند، امّا وقتى آدم نام حسين(ع) را از جبرئيل شنيد، قلبش محزون شد. آدم نمى دانست چه رازى در نام حسين(ع) نهفته است. چرا با شنيدن نام او همه غم هاى دنيا به دلش آمد. رو به جبرئيل كرد و گفت: ــ اى جبرئيل! چرا با شنيدن نام حسين، حزن و اندوه به دل من آمد؟ ــ آى آدم! مصيبت حسين(ع)، بزرگ ترين مصيبت هاست. ــ آن چه مصيبتى است؟ ــ روزى فرا مى رسد كه حسين در كربلا گرفتار دشمنانش مى شود، همه ياران او كشته مى شوند و او غريب و تنها مى ماند. آن روز حسين، تشنه است و جگرش از تشنگى مى سوزد، او مردم را به يارى مى طلبد امّا مردم پاسخ او را با شمشيرها مى دهند. او مظلومانه شهيد مى شود و دشمنان، خيمه هاى زن و بچّه هايش را آتش مى زنند... و آدم(ع) اين سخنان را مى شنود، اشك او جارى مى شود... آنگاه خدا هم به احترام اشك بر حسين(ع)، توبه او را قبول مى كند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ساليان سال بود كه ابراهيم(ع) در حسرت داشتن فرزند بود و سرانجام خدا به او پسرى زيبا به نام "اسماعيل" داد. وقتى اسماعيل جوانى رشيد شد، خدا به او فرمان مى دهد تا اسماعيل را در راه او قربانى كند. ابراهيم(ع) بايد ثابت كند كه حاضر هست در راه خدا از فرزندش نيز بگذرد. ابراهيم(ع) با پسرش به سوى قربانگاه حركت مى كنند. اسماعيل به پدر مى گويد: ــ مگر ما به قربانگاه نمى رويم تا در راه خدا قربانى كنيم؟ ــ آرى! پسرم! ــ پس چرا قربانى با خود بر نداشتى؟ گوسفندى و يا شترى! اشك در چشمان پدر حلقه مى زند و مى گويد: "اى عزيز دلم! تو همان قربانى من هستى، خدا به من دستور داده است كه تو را در راه او قربانى كنم". اسماعيل در جواب پدر مى گويد: "اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده". آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: "روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند". او مى خواست تا پدر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد كند و در انجام فرمان خدا، ذرّه اى ترديد نمايد. همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(ع)"بسم الله" مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(ع)كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند. صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم! تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد و گوسفندى به همراه دارد و آن را به ابراهيم(ع)مى دهد تا قربانى كند. ابراهيم(ع) پسرش را بار ديگر در آغوش مى كشد و آن گوسفند را قربانى مى كند و آماده بازگشت به سوى خانه مى شوند. در اين هنگام خدا با ابراهيم(ع) سخن مى گويد: ــ اى ابراهيم! از ميان بندگان من چه كسى را بيشتر از همه دوست دارى؟ ــ مى دانم كه تو محمّد، آخرين پيامبر خود را بيش از همه بندگانت دوست دارى، براى همين من هم او را بيش از همه دوست دارم. ــ ابراهيم! بگو بدانم آيا فرزند محمّد را بيشتر دوست دارى يا فرزند خودت را؟ ــ خدايا! من فرزند محمّد را بيشتر از فرزند خودم دوست مى دارم. ــ ابراهيم! بدان كه حسين، فرزند محمّد است، امّا روزى فرا مى رسد كه گروهى از مسلمانان جمع مى شوند و حسين را مظلومانه به شهادت مى رسانند. آنها سر از بدن حسين جدا مى كنند... اكنون، اشك از چشمان ابراهيم(ع) جارى مى شود، به راستى چگونه مى شود كه مسلمانان، پسر پيامبر خود را با لب تشنه شهيد مى كنند؟ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
زكريا(ع) يكى از پيامبران بزرگ خداست. او در مورد نام "پنج تن" مطالبى را شنيده است. او مى داند كه خداى بزرگ، از ميان همه آفريده هاى خود، پنج نفر را بيش از همه دوست دارد. خدا نور آنها را قبل از خلقت آسمان ها و زمين آفريده است. زكريا(ع) امروز مى خواهد با نام اين پنج نور مقدّس آشنا شود. او با خداى خويش سخن مى گويد: "بار خدايا! نام آن بندگان عزيزت را به من ياد بده". خداى مهربان، دعاى زكريا را مستجاب مى كند، به جبرئيل مأموريّت مى دهد تا به زمين بيايد و نزد زكريا(ع) برود. اكنون جبرئيل با زكريا سخن مى گويد: "اى زكريا! خدايت به تو سلام مى رساند و مى گويد: تو از من خواستى تا نام بهترين بندگان خود را به تو ياد دهم. اين نام آنهاست: محمّد، على، فاطمه، حسن و حسين". زكريا شكر خدا را به جاى مى آورد. او خيلى خوشحال است كه به آرزوى خود رسيده است. زكريا زبان به ذكر اين پنج نام مى گشايد، چند روز مى گذرد، زكريا(ع)متوجّه نكته اى عجيب مى شود. هر وقت دلش مى گيرد، هر وقت غم و غصّه هاى دنيا به دلش مى آيد، وقتى نام محمّد و على و فاطمه و حسن(ع) را به زبان مى آورد، غم ها از دلش مى روند، دلش شاد مى شود، امّا هر وقت كه نام حسين(ع) را مى آورد، غم به دلش مى آيد و اشك در چشمانش حلقه مى زند! اين چه رازى است؟ اين حسين(ع) كيست كه نامش اين چنين اشك مرا جارى مى كند؟ چرا نام حسين، اين گونه دلم را غرق اندوه مى كند؟ زكريا هر چه فكر مى كند، به نتيجه اى نمى رسد، بايد از خودِ خدا بپرسد كه چه رازى در نام حسين(ع) است. سرانجام او رو به آسمان مى كند و به خدا چنين مى گويد: "خدايا! تو نام پنج تن را به من ياد دادى، وقتى نام محمّد و على و فاطمه و حسن را به زبان مى آودم، همه غم هايم فراموشم مى شود، غصّه ها از دلم مى رود، امّا چه رازى است كه وقتى نام حسين را مى برم، اشك در ديدگانم حلقه مى زند؟". امروز خدا براى زكريا(ع) از آينده مى گويد، از كربلاى حسين(ع)! از عطش او! از شهادت ياران او! از اسارت زن و بچّه او! زكريا(ع) آن روز حكايت كربلا را مى شنود، اشك مى ريزد، او سه روز از مسجد بيرون نمى آيد، با هيچ كس ديدار نمى كند، سه روز براى حسين(ع)گريه مى كند... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
نام من اُمّ سَلمه است، همسر پيامبر هستم، يك روز پيامبر به من گفت: "همسرم! از تو مى خواهم از اتاق بيرون بروى و هيچ كس را به اتاق راه ندهى". من فهميدم كه پيامبر مى خواهد تنها باشد، شايد فرشته وحى مى خواست بر او نازل شود، نمى دانم. هر چه بود پيامبر دوست داشت لحظاتى تنها باشد. من از اتاق بيرون رفتم و كنار در ايستادم. در اين هنگام ديدم حسين(ع) به اين سو مى آيد، او تقريباً شش سال دارد، حسين(ع) به سوى در اتاق مى رود. من در فكر بودم چه كنم، آيا مانع رفتن او بشوم؟ با خود گفتم كه پيامبر، نوه خود را خيلى دوست دارد و حتماً با ديدن نوه اش خوشحال مى شود. حسين(ع) نزد پيامبر مى رود. لحظاتى مى گذرد...يك وقت، صداى گريه پيامبر به گوشم مى رسد. خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر با صداى بلند گريه مى كند؟ من تا به حال، صداى گريه پيامبر را اين گونه نشنيده بودم. خدايا! چه كنم؟ آيا وارد اتاق بشوم؟ پيامبر به من گفت كسى وارد اتاق نشود. چه كنم؟ نگرانم. نكند اتّفاق بدى افتاده باشد؟ سرانجام نتوانستم طاقت بياورم. در را باز كردم، ديدم كه پيامبر نشسته است و حسين(ع) را روى زانوى خود نشانده است و دست به پيشانى(ع)او مى كشد و گريه مى كند. جبرئيل براى پيامبر ماجراى كربلا را گفته است، پيامبر براى غربت و مظلوميّت فرزندش اشك مى ريزد، امّا چه رازى در پيشانى حسين(ع) بود؟ چرا پيامبر دست به پيشانى او مى كشيد و گريه مى كرد؟ پيامبر از ميان ما مى رود، سال ها مى گذرد، آن قدر زنده مى مانم تا از اين راز باخبر شوم. نزديك سال 61 هجرى مى شود، كاروان حسين(ع) به سوى كربلا حركت مى كند، آن قدر پير شده ام كه نمى توانم همراه او بروم و در مدينه مى مانم. مدّتى مى گذرد، خبرهاى كربلا به من مى رسد، آن وقت مى فهمم كه چرا آن روز پيامبر دست به پيشانى حسين مى كشيد و گريه مى كرد. آرى! عصر عاشورا كه فرا رسيد، ديگر هيچ يار وياورى براى حسين نمانده بود، همه ياران او به خاك و خون افتاده بودند. آرى! حسين(ع) تنهاى تنها شده بود. او رو به مردم كوفه كرد و با آنان سخن گفت: اى مردم! من مهمان شما هستم. شما مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد. من پسر دختر پيامبر شما هستم. چرا مى خواهيد خون مرا بريزيد؟ دستور رسيد تا بدن حسين(ع) را آماج تيرها كنند، يكى از كوفيان، به همراه خود تير و كمان نداشت، او خم شد، از روى زمين، سنگ بزرگى را برداشت و پيشانى حسين(ع) را نشانه گرفت... سنگ آمد و آمد تا به پيشانى حسين(ع)اصابت كرد و خون از پيشانى حسين(ع) جارى شد... 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حسين جان! اگر چه ساليان سال بعد از تو به اين دنيا آمدم، گر چه در كربلا نبودم تا تو را يارى كنم، امّا من هرگز خود را در بند زمان و مكان نمى بينم، كه هر روز عاشوراست و هر مكان، كربلاست! گويا صداى تو را مى شنوم كه مرا به يارى مى خوانى... تو غريب و تنها مانده اى. چگونه تمنّاى دل خود را پاسخ بدهم وقتى هنوز صداى تو را مى شنوم كه مى گويى: چه كسى مرا يارى مى كند؟ حسين جان! گريه من دست خودم نيست. اختيار اشك با من نيست. تو در كربلا ايستادى و فرياد زدى: آيا كسى هست مرا يارى كند؟ در حسرت مانده ام كه آن روز نبودم تا ياريت كنم! بارها حكايت غربت تو را شنيده ام و اشك ريخته ام، امّا باز هم اشك، مهمانِ چشمان من است. باز هم درياىِ دل، طوفانى شد، باز هم خورشيد رنگ خون گرفت... عصر عاشوراست تو غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده اى. از پشت پرده اشك به يارانِ شهيد خود نگاه مى كنى. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! غم بر دل تو نشسته است، تو اكنون تنهاى تنها شده اى. تو سوار بر اسب خويش جلو مى آيى. مهار اسب را مى كشى و فرياد تو تا دوردست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: "آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟" فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا... تو قرآنى را روى سر مى گذارى و رو به سپاه كوفه چنين مى گويى: "اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟" هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت! لشكر كوفه به سوى تو حمله مى برد. تو دفاع مى كنى و به قلب سپاه حمله مى برى. فرصتى مى يابى تا بار ديگر با اين مردم سخن بگويى: "براى چه به خون من تشنه ايد؟ گناه من چيست؟" صدايى به گوش مى رسد كه دل تو را به درد مى آورد و اشكت را جارى مى كند: "ما تو را مى كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم". اشك در چشم تو حلقه مى زند. تو كه خود اين همه مظلوم هستى، اكنون براى مظلوميّت پدرت گريه مى كنى! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e
تو در ميدان ايستاده اى كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد. تو گاهى نگاهى به خيمه ها مى كنى، گاه نگاهى به مردم كوفه، اين مردم، ميزبانان تو هستند، آنها تو را به شهر خود دعوت كرده اند و اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!! سنگ باران، تير باران! آماج تيرها بر بدن تو مى نشيند، واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى تو اصابت مى كند و خون از پيشانى تو جارى مى شود. لحظه اى صبر مى كنى، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر قلب تو مى نشيند. نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند. امّا اين تير براى امام حسين(ع) از همه تيرها سخت تر است. صداى تو در دشت كربلا مى پيچد: "خدايا! من به رضاىِ تو راضى هستم". تير به سختى در سينه ات فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورى. به زحمت، تير را بيرون مى آورى و خون مى جوشد. خون ها را جمع مى كنى و به سوى آسمان مى پاشى و مى گويى: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست". فرشتگان همه در تعجّب اند. تو كيستى كه با خدا اين گونه سخن مى گويى. قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود. تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون توست كه در آسمانِ غروب، مانده است. بار ديگر خون در دست خود مى گيرى و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كنى. تو مى خواهى اين گونه به ديدار پيامبر بروى. خونى كه از بدنت رفته است، باعث ضعف تو مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن تو مى نشيند و تو از روى اسب با صورت به زير مى آيى. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
صداى مناجات تو به گوش مى رسد: "در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم". تو جلوه صبر خدايى! در اوج قلّه بلا ايستاده اى و شعار توحيد و خداپرستى سر مى دهى! زينب(ع) در حالى كه بر سر و سينه مى زند به سوى تو مى دود، تو را در خاك و خون مى بيند در حالى كه دشمنان، دور تو را محاصره كرده اند. او فرياد مى زند: "واى برادرم!". زينب به عُمَرسعد رو مى كند و با لحنى غمناك مى گويد: "واى بر تو! برادرم را مى كشند و تو نگاه مى كنى". عُمَرسعد رويش را از زينب(ع) برمى گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى كند: "آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟". هيچ كس جواب زينب(ع) را نمى دهد... تو با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويى: "صَبراً على قَضائِكَ يا رَبِّ"; "در راه تو بر بلاها صبر مى كنم". اكنون بدن تو از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است، سرت شكسته و سينه ات شكافته شده است، زبانت از خشكى به كام چسبيده و جگرت از تشنگى مى سوزد. قلبت نيز، داغدار عزيزان است. با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كنى و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورى و آن را به كمك مى گيرى تا برخيزى، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير، بار ديگر تو را به زمين مى زند. شمر به سوى تو مى آيد، او خنجرى در دست دارد... تو پيامبر را صدا مى زنى: "يا جـــدّاه، يا مـُحـمَّداه!"... آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود و تو به سوى آسمان ها اوج مى گيرى. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
در مصيبت تو اشك مى ريزم، مى دانم كه اشك بر تو همچون ستاره اى است در شب تاريك تا كسى راه را گم نكند، آن كس كه بر تو مى گريد، هرگز ذلّت را نخواهد پذيرفت. اكنون با خود فكر مى كنم چرا كسانى كه نماز مى خواندند و خود را پيرو پيامبر مى دانستند، خون تو را ريختند؟ آنها به پيامبر ايمان داشتند، امّا چرا تو را اين گونه به شهادت رساندند؟ من مى خواهم بدانم چه اتّفاقى افتاد. چه شد كه تاريخ اين گونه رقم خورد. چرا عدّه اى براى رضاى خدا به روى تو شمشير كشيدند. مصيبت تو اين است اى حسين! آنان كه در كربلا به جنگ تو آمدند، خيال مى كردند با كشتن تو بهشت بر آنان واجب مى شود. به راستى چرا اين چنين شد؟ اين باور از كجا شكل گرفت؟ چرا ظلم و ستم به شما كه خاندان پاك پيامبر بوديد يك ارزش شد؟ چرا؟ من دنبال پاسخ سؤال خود هستم. من از دشمنان تو بيزار هستم، از كسانى كه امروز هم با نام و ياد تو، دشمن هستند، بيزارم! من با دوستان تو، دوست هستم و با دشمن تو، دشمن هستم، من فرياد بر مى آورم: بار خدايا! همه آنانى كه باعث قتل مولاى من شدند را لعنت كن! تاريخ را مى خوانم، حوادث بعد وفات پيامبر را مرور مى كنم، چيزهاى زيادى را مى فهمم، آرى! پايه و اساس ظلم بر تو را كسانى گذاشتند كه بعد از پيامبر، خلافت را از آنِ خود كردند. من هرگز زبان به ناسزا باز نمى كنم، مى دانم كه قرآن از من خواسته است هرگز به دشمنان هم ناسزا نگويم، فقط دشمنان تو را لعن مى كنم و از خدا مى خواهم آنان را از رحمت خود دور كند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
به كربلا مى آيم، روز عاشوراست و در جستجوى تو آمدم. تو را در گودى قتلگاه مى يابم، خاك كربلا را از خون تو سرخ مى يابم، پيكر صدچاك يارانت را مى بينم كه همچون پروانه هاى عاشق، جان خويش را فداى تو نموده اند. اين صداى زينب است كه به گوش مى رسد: "اى رسول خدا!نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است". مرثيه جانسوز زينب(ع)، همه را به گريه واداشته است. خواهر تو به سوى پيكرت مى آيد. همه نگاه مى كنند كه زينب(ع) مى خواهد چه كند؟ او دست مى برد و بدن چاك چاك تو را از روى زمين برمى دارد و سر به سوى آسمان مى كند: "بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن". من در اين ميان ايستاده ام، به فكر فرو رفته ام، صداى "الله اكبر" سپاه كوفه بلند است. آنان نام خدا را بر زبان جارى مى كنند، آرى! آنان خود را مسلمان مى دانند و اين گونه تو را به شهادت رساندند؟ اى حسين! من از اين مردم، بيزارم، لعنت خدا بر اين مردم باد، من از راه و روش آنان دورى مى كنم، از رفتار و كردار اينان بيزارم. خدا اين قوم را به عذاب سخت خود گرفتار سازد. آنانى كه به روى تو شمشير كشيدند، آنانى كه تير و نيزه پرتاب كردند، آنان كه به سوى تو سنگ زدند، آنان كه براى كشتن تو در اين صحرا جمع شدند، همه و همه را دشمن مى دارم، همه را نفرين مى كنم، از همه آنان بيزارم. اينان كه من مى بينم سى هزار سربازند كه در اين صحرا جمع شده اند، بايد ببينم چه كسى تو را شهيد كرد؟ بايد او را لعنت كنم. قدرى به زمان گذشته باز مى گردم، به ساعتى قبل...وقتى تو در گودال قتلگاه افتاده بودى و با خداى خويش سخن مى گفتى. ☘☘☘☘☘☘☘ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
تو ساعتى است كه بر روى خاك گرم كربلا افتاده اى، هيچ كس جرأت نمى كند، تو را به شهادت برساند. بدن تو از زخم شمشير و تيرها، چاك چاك شده است و جگرت از تشنگى مى سوزد، تو باز هم حمد و ثناى خدا را بر زبان دارى! عُمَرسعد كنارى ايستاده است. هيچ كس حاضر نيست قاتل تو باشد. او فرياد مى زند: "عجله كنيد، كار را تمام كنيد".63 وعده جايزه اى بزرگ به سپاهيان داده مى شود، امّا باز هم كسى جرأت انجام دستور را ندارد. جايزه، زياد و زيادتر مى شود، تا اين كه سِنان به سوى حسين مى رود امّا او هم دستش مى لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مى كند. شمر با عصبانيّت به دنبال سِنان مى دود: ــ چه شد كه پشيمان شدى؟ ــ وقتى حسين به من نگاه كرد، به ياد حيدر كرّار افتادم. براى همين، ترسيدم و فرار كردم. ــ تو در جنگ هم ترسويى. مثل اين كه بايد من كار حسين را تمام كنم. اكنون شمر به سوى تو مى آيد. واى بر من! چه مى بينم؟ اكنون شمر بالاى سر تو ايستاده است. شمر، نگاهى به تو مى كند و لب هاى تو را مى بيند كه از تشنگى خشكيده است. او به تو مى گويد: "اى حسين! مگر تو نبودى كه مى گفتى پدرت كنار حوض كوثر مى ايستد و دوستانش را سيراب مى سازد؟ صبر كن، به زودى از دست او سيراب مى شوى". اكنون او مى خواهد امام را به شهادت برساند. واى بر من، چه مى بينم! او بر روى سينه خورشيد نشسته است: ــ كيستى كه بر سينه من نشسته اى؟ ــ من شمر هستم. ــ اى شمر! آيا مرا مى شناسى؟ ــ آرى! تو حسين پسر على هستى و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست. ــ اگر مرا به اين خوبى مى شناسى پس چرا قصد كشتنم را دارى؟ ــ براى اين كه از يزيد جايزه بگيرم. اين عشق به دنياست كه روى سينه تو نشسته است! شمر به كشتن تو مصمّم است و خنجرى در دست دارد...صدايى به گوش مى رسد: "واى حسين كشته شد". 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
من شمر را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه تو را به شهادت رساند، امّا بايد بدانم در عاشورا چه كسى فرمانده اين سپاه بود؟ چه كسى دستور حمله را داد؟ من بايد او را بشناسم، او همه كاره اين حادثه است. بايد به زمان عقب تر بروم، زمانى كه لشكر كوفه مى خواست حمله را آغاز كند: سواره نظام، پياده نظام، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده اند. عُمَرسعد با تشريفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى گيرد. او فرمانده بيش از سى هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند. اين صداى عُمَرسعد است كه به گوش مى رسد: "اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت"! صداى او بار ديگر سكوت كربلا را مى شكند: "اى سربازان من! اگر در اين جنگ كشته شويد، شما شهيد هستيد و به بهشت مى رويد. شما در راه خدا جهاد مى كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد". مظلوميّت حسين(ع) فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست. يكى ديگر از مظلوميّت هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند. براى اين مصيبت نيز، بايد اشك ماتم ريخت كه حسين(ع) را به عنوان دشمن خدا معرّفى كردند! حسين جان! تبليغات عُمَرسعد كارى كرده كه مردم نادان و بىوفاى كوفه، باور كرده اند كه تو از دين خارج شده اى و كشتن تو واجب است. عُمَرسعد تصميم گرفته است تا اوّل، ياران تو را تير باران كند، همه تيراندازان آماده شده اند، امّا اوّلين تير را چه كسى مى زند؟ اين عُمَرسعد است كه روى زمين نشسته است و تير و كمانى در دست دارد. او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند. او بار ديگر فرياد مى زند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم". تير از كمان عُمَرسعد جدا مى شود و به طرف ياران تو پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عُمَرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است، شك نكنيد". هزاران تير به سوى تو و يارانت مى آيد. ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها سياه شده است! ياران تو، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى تو مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان بال و پر مى گشايند و تن هاى تير باران شده بر خاك مى افتند... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
براى شناخت بيشتر عُمَرسعد بايد به زمان عقب تر بروم. بايد به هشت روز قبل بروم، روز دوم محرم، زمانى كه خبر رسيد تو در راه كوفه هستى. فرماندار كوفه، ابن زياد در قصر خود نشسته است و با خود فكر مى كند. او مى خواهد براى سپاه كوفه فرمانده اى انتخاب كند. در كنار او، سرداران او ايستاده اند، سرانجام ابن زياد رو به عُمَرسعد مى كند و مى گويد: ــ اى عُمَرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى! ــ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به "رى" بروم. ــ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى. ــ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى! ــ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش! در درون عُمَرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود. امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت. حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و دل بريدن از آن، كار آسانى نيست. عُمَرسعد به ابن زياد مى گويد: "به من فرصت بده تا فكر كنم". ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عُمَرسعد موافقت مى كند. عُمَرسعد به خانه مى رود، شب را تا به صبح فكر مى كند و سرانجام حكومت رى را انتخاب مى كند و آماده مى شود تا سپاه كوفه را به سوى كربلا ببرد. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
حسين جان! من عُمَرسعد را لعنت مى كنم، زيرا اگر سخنان او نبود، اگر فريب كارى او نبود، هرگز اين همه سپاه به جنگ تو نمى آمد. ابن زياد خوب مى دانست كه كسى بايد فرمانده سپاه كوفه باشد كه بتواند با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با تو تشويق كند. فقط عُمَرسعد مى توانست اين نقش را به خوبى بازى كند و جوانان كوفه را فريب بدهد و به آنان بگويد كه براى رسيدن به بهشت، به جنگ تو بيايند. فقط عُمَرسعد مى توانست كشتن تو را مايه نجات اسلام معرّفى كند. عُمَرسعد در كوفه، به عنوان دانشمندى وارسته معروف است. او از خاندان قريش است و در ميان مردم، به عنوان فاميل پيامبر مطرح است. او از نسل عبد مناف ( پدربزرگِ پيامبر ) است، مردم به او عقيده زيادى دارند. اين عُمَرسعد بود كه خلافت يزيد را ميراث جاودانه پيامبر معرّفى كرد و حكم داد كه هر كس با مقام خلافت مخالفت كند، كشتن او واجب است. من از عُمَرسعد بيزارم و مى دانم كه در هر زمان، ممكن است افرادى مثل او پيدا شوند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه كنند. كسانى كه سخنان عُمَرسعد را شنيدند، باور كردند كه تو از دين خارج شده اى، آنان براى رضاى خدا شمشير به دست گرفتند و به جنگ تو آمدند. اين كارى است كه عُمَرسعد كرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
سخن از ابن زياد هم به ميان آمد، همان كه فرماندار كوفه بود. او بود كه عُمَرسعد را مأمور كرد تا سپاه كوفه را به كربلا ببرد. من از ابن زياد هم بيزار هستم. بار خدايا! ابن زياد را لعنت كن و از رحمت خود دور بدار. اى حسين! نگاه من به شهر كوفه دوخته شده است. آن وقتى كه مردم كوفه براى تو نامه نوشته اند و تو را به شهر خود دعوت كردند، در آن هنگام، ابن زياد، فرماندار بصره بود. به يزيد خبر رسيد كه در كوفه آشوب به پا شده است، براى همين او ابن زياد را به سوى كوفه فرستاد. ابن زياد مى دانست كه هيجده هزار نفر با مسلم بن عقيل بيعت كرده اند. او با خود فكر مى كرد كه چگونه وارد شهر كوفه شود. ابن زياد مى دانست كه نمى تواند در مقابل هجده هزار سرباز جان بر كف مسلم مقابله كند. او به سوى كوفه آمد، به دروازه شهر رسيد، صبر كرد تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود. آنگاه لباسى بر تن كرد تا شبيه تو شود. او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند، فقط چشمانش ديده مى شد. او ظاهر خود را به شكلى درآورد كه همه با نگاه اوّل خيال كنند كه تو به كوفه آمده اى. حسين جان! وقتى او به دروازه شهر كوفه رسيد يكى از اطرافيان او فرياد زند: "مولاى ما آمده است". مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه زدند، يكى گفت: "اى فرزند پيامبر! به شهر ما خوش آمدى". ديگرى گفت: "در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند. ابن زياد هيچ سخنى نمى گفت; زيرا مى ترسيد مردم متوجّه حيله او شوند. او فقط به اين فكر مى كرد كه هر چه سريع تر خود را به قصر حكومتى كوفه (دار الإماره) برساند. ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى رساند و وارد قصر شد. مردم بعد از مدّتى فهميدند آن كسى كه وارد قصر شده، ابن زياد بوده است. نام ابن زياد ترس را بردل هاى مردم كوفه نشاند، آنها ابن زياد را مى شناختند، مى دانستند كه او رحم ندارد. بعد از مدّتى، ابن زياد، نماينده تو، مسلم بن عقيل را دستگير كرد و او را به شهادت رساند، ابن زياد فضاى كوفه را آن چنان از ترس و وحشت آكنده كرد كه مردم ديگر فقط به فكر حفظ جان خود بودند. آنها فراموش كردند كه براى تو نامه نوشتند و تو را به اين شهر دعوت كرده اند. آرى! من ابن زياد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه كوفيان را براى كشتن تو بسيج نمود و آن سپاه را به كربلا فرستاد. او بود كه دستور قتل تو را صادر كرد. وقتى عُمَرسعد به كربلا رسيد، ابن زياد براى او اين نامه را فرستاد: "اى عُمَرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى، زيرا او ستمكارى بيش نيست". 🦋💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ابن زياد همه كاره كوفه بود و او مردم كوفه را براى كشتن تو بسيج كرد، امّا به راستى چه كسى اين فرمان را به ابن زياد داد؟ چه كسى ابن زياد را به فرماندارى كوفه منصوب كرد؟ آرى! يزيد كه خود را خليفه مسلمانان مى دانست، دستور چنين كارى را داده است. او فرمان قتل تو و ياران تو را صادر كرد. من اكنون يزيد را لعنت مى كنم و از او بيزارى مى جويم. خوب است بار ديگر به زمان گذشته برگردم، به چند ماه قبل، وقتى كه يزيد خبردار شد كه مردم كوفه خود را براى قيامى بزرگ آماده مى كنند. او به فكر چاره افتاد و مشاور خود را به حضور طلبيد. سِرجون، مردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد، بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود. سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند. يزيد رو به سِرجون مى كند و مى گويد: "بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم". سِرجون به فكر فرو مى رود و بعد از لحظاتى چنين مى گويد: "اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟". سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است. سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: "نگاه كن! اين نامه معاويه، پدرت است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا مرگ به او مهلت نداد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست" يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد. ابن زياد امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است. اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. اكنون يزيد به ابن زياد چنين مى نويسد: "خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم بن عقيل وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن، تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد". هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق باز مى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد. او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريع تر به بصره برده و به ابن زياد برساند. 🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻❤️🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59ُ
اى حسين! يزيد از همان لحظه اوّلى كه به خلافت رسيد، مى خواست خون تو را بريزد و تو را در شهر مدينه به قتل برساند. يزيد مى دانست كه تو هرگز خلافت او را قبول نخواهى كرد، براى همين اين نامه را به فرماندار مدينه (وليد بن عُتبه) نوشت: "آگاه باش كه پدرم، معاويه از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست".83 يزيد به خيال خود مى خواست تو را غافلگير كند و تو را در همان مدينه به قتل برساند، امّا خواست خدا چيز ديگرى بود، تو بايد به كربلا بيايى و پيام تو اين گونه به تمام جهانيان برسد. من يزيد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه فرمان قتل تو را داد، اين واقعيّت تاريخ است و هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند. اى حسين! امروز عاشوراست، و اينجا ايستاده ام و بر مظلوميّت تو اشك مى ريزم. بايد به آينده بروم، وقتى كه سر تو را براى يزيد به شام مى برند. چه مى بينم، اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر تو را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذارند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان تو مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: لَعِبَت هاشم بالمُلكِ فَلا***خبرٌ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است! كاش پدرانم كه در جنگ بَدر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم! همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد. امّا مگر شمشير على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر(ع) را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا تو حاضر نشدى با يزيد بيعت كنى. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجّه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد! 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
به راستى چه كسى يزيد را به عنوان رهبر مسلمانان انتخاب نمود؟ چه كسى او را به عنوان خليفه معرّفى كرد؟ اين كار، كارِ معاويه بود، معاويه قبل از مرگ خويش براى يزيد از مردم بيعت گرفت و او را خليفه بعد از خود معرّفى كرد. معاويه تلاش زيادى نمود و به بزرگان جهان اسلام پول و وعده هاى زيادى داد و كارى كرد كه آنان با يزيد بيعت كردند. معاويه پايه گذار همه ظلم هايى كه يزيد انجام داد. معاويه از پذيرفتن حكم على(ع) سرباز زد و با على(ع) جنگ نمود و خون هاى زيادى از مسلمان را ريخت، او با نقشه خود امام حسن(ع) را مسموم نمود و حجر بن عدى را (كه يكى از ياران باوفاى على(ع) بود) مظلومانه شهيد كرد و باعث كشته شدن عمّار در جنگ "صفّين" شد، او دستور داد تا بر همه منبرها على(ع) را ناسزا بگويند... من يزيد و پدرش معاويه را شناختم. من از آنان بيزار هستم، اكنون مى خواهم ابوسفيان را بشناسم. ابوسفيان، پدرِ معاويه است، او پدربزرگِ يزيد است. ابوسفيان كسى است كه پيامبر بارها و بارها او را لعنت كرده است، زيرا او براى نابودى اسلام تلاش زيادى نمود. او در سال دوم هجرى با سپاهى به جنگ پيامبر آمد و جنگ بدر واقع شد و خدا سپاه اسلام را يارى نمود. در سال سوم هجرى نيز فرمانده سپاه كفر در جنگ احد بود. صداى او در احد پيچيده بود كه از بت ها به بزرگى ياد مى كرد، او تصميم داشت تا آن روز، هر طور كه هست پيامبر را به قتل برساند، امّا خدا پيامبرش را حفظ نمود. در سال پنجم هجرى هم ابوسفيان، جنگ احزاب را فرماندهى مى كرد، او با قبيله ها و يهوديان حجاز سخن گفت و آنان را براى جنگ با پيامبر تشويق نمود و سپاه بزرگى با فرماندهى او به سوى مدينه هجوم بردند كه اين بار هم موفّق نشدند كارى از پيش ببرند. در سال هشتم، پيامبر شهر مكّه را فتح نمود و ابوسفيان مسلمان شد، امّا او هرگز دست از كينه و دشمنى با پيامبر برنداشت. او حتّى يك بار با دوستان خود تصميم گرفت تا پيامبر را به قتل برساند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
به راستى چه كسى يزيد را به عنوان رهبر مسلمانان انتخاب نمود؟ چه كسى او را به عنوان خليفه معرّفى كرد؟ اين كار، كارِ معاويه بود، معاويه قبل از مرگ خويش براى يزيد از مردم بيعت گرفت و او را خليفه بعد از خود معرّفى كرد. معاويه تلاش زيادى نمود و به بزرگان جهان اسلام پول و وعده هاى زيادى داد و كارى كرد كه آنان با يزيد بيعت كردند. معاويه پايه گذار همه ظلم هايى كه يزيد انجام داد. معاويه از پذيرفتن حكم على(ع) سرباز زد و با على(ع) جنگ نمود و خون هاى زيادى از مسلمان را ريخت، او با نقشه خود امام حسن(ع) را مسموم نمود و حجر بن عدى را (كه يكى از ياران باوفاى على(ع) بود) مظلومانه شهيد كرد و باعث كشته شدن عمّار در جنگ "صفّين" شد، او دستور داد تا بر همه منبرها على(ع) را ناسزا بگويند... من يزيد و پدرش معاويه را شناختم. من از آنان بيزار هستم، اكنون مى خواهم ابوسفيان را بشناسم. ابوسفيان، پدرِ معاويه است، او پدربزرگِ يزيد است. ابوسفيان كسى است كه پيامبر بارها و بارها او را لعنت كرده است، زيرا او براى نابودى اسلام تلاش زيادى نمود. او در سال دوم هجرى با سپاهى به جنگ پيامبر آمد و جنگ بدر واقع شد و خدا سپاه اسلام را يارى نمود. در سال سوم هجرى نيز فرمانده سپاه كفر در جنگ احد بود. صداى او در احد پيچيده بود كه از بت ها به بزرگى ياد مى كرد، او تصميم داشت تا آن روز، هر طور كه هست پيامبر را به قتل برساند، امّا خدا پيامبرش را حفظ نمود. در سال پنجم هجرى هم ابوسفيان، جنگ احزاب را فرماندهى مى كرد، او با قبيله ها و يهوديان حجاز سخن گفت و آنان را براى جنگ با پيامبر تشويق نمود و سپاه بزرگى با فرماندهى او به سوى مدينه هجوم بردند كه اين بار هم موفّق نشدند كارى از پيش ببرند. در سال هشتم، پيامبر شهر مكّه را فتح نمود و ابوسفيان مسلمان شد، امّا او هرگز دست از كينه و دشمنى با پيامبر برنداشت. او حتّى يك بار با دوستان خود تصميم گرفت تا پيامبر را به قتل برساند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
پيامبر همراه با مسلمانان به سوى مدينه در حال حركت هستند، سال دهم هجرى است و مراسم حجّ به پايان رسيده است. پيامبر در غدير خم، على(ع)به عنوان جانشين خود معرّفى كرده است و اكنون به سوى مدينه مى رود. شب است و هوا تاريك است، كاروان بايد از دل اين كوه ها عبور كند، راه مدينه از دل اين كوه ها مى گذرد . كاروان وارد اين منطقه كوهستانى مى شود و در ميان درّه اى به راه خود ادامه مى دهد . راه عبور باريك تر و تنگ تر مى شود . اينجا گردنه اى است كه عبور از آن بسيار سخت است ، همه بايد در يك ستون قرار گيرند و عبور كنند . شتر پيامبر اوّلين شترى است كه از گردنه عبور مى كند ، پشت سر او ، حذيفه و عمّار هستند . اينجا "عَقَبه هَرشا" است ، همه مسافران مدينه بايد از اين مسير بروند . پيامبر بر روى شتر خود سوار است ، در دل شب ، فقط پرتگاهى هولناك به چشم من مى آيد . همه بايد خيلى مواظب باشند، اگر ذره اى غفلت كنند به درون درّه مى افتند. ناگهان صدايى به گوش پيامبر مى رسد . اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مى گويد : "اى محمّد ! عدّه اى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كرده اند و تصميم به كشتن تو گرفته اند" . خداوند پيامبر را از خطر بزرگ نجات مى دهد . جبرئيل ، پيامبر را از راز بزرگى آگاه مى كند ، رازى كه هيچ كس از آن خبر ندارد . عدّه اى از منافقان تصميم شومى گرفته اند ، رئيس آنان، ابوسفيان است. آنان تصميم گرفتند تا پيامبر را ترور كنند و در دل شب خود را به بالاى اين كوه رساندند . آنها چهارده نفر هستند و مى خواهند با نزديك شدن شتر پيامبر ، سنگ به سوى شتر پيامبر پرتاب كنند . آن وقت است كه شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج خواهد شد و در دل اين درّه عميق سقوط خواهد كرد و با سقوط شتر ، پيامبر كشته خواهد شد . اين نقشه آنهاست و آنها منتظرند تا لحظاتى ديگر نقشه خود را اجرا كنند . امّا خدا به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ كند . خدا جبرئيل را مى فرستد تا به پيامبر خبر بدهد . جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر مى گويد و پيامبر با صداى بلند آنها را صدا مى زند . صداى پيامبر در دل كوه مى پيچد ، منافقان با شنيدن صداى پيامبر مى ترسند . عمّار و حذيفه ، شمشير خود را از غلاف مى كشند و از كوه بالا مى روند ، منافقان كه مى بينند راز آنها آشكار شده است ، فرار مى كنند . خدا را شكر كه صدمه اى به پيامبر نمى رسد . آن شب پيامبر ابوسفيان را لعنت كرد، او مى دانست كه همه اين كارها نقشه اوست. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
خدايا! من از "بنى اُميّه" بيزار هستم، من با ابوسفيان، معاويه و يزيد و همه كسانى كه از خاندان بنى اُميّه هستند و در حقّ خاندان پيامبر ظلم كردند، دشمن هستم. پيامبر همواره و در هر محفل و مجلسى، بنى اُميّه را لعنت مى كرد. بنى اُميّه، خاندانى هستند كه همواره در طول تاريخ با خاندان پيامبر دشمنى داشتند. اُميّه كسى است كه سال ها قبل از ظهور اسلام زندگى مى كرد. فرزندان و نوادگان او، به "بنى اُميّه" مشهور شدند. جدّ پيامبر اسلام، "عبدمناف" است. عبدمناف از نسل حضرت ابراهيم(ع)بود. عبدمناف دو پسر به نام "هاشم" و "عبدشَمس" داد. پيامبر از نسل، "هاشم" است، به همين خاطر نسلِ پيامبر را به "بنى هاشم" معروف شدند. "عبدشَمس" سفرى به شام (سوريه) نمود، او در آنجا بنده اى براى خود خريدارى كرد. نام آن بنده، اُميّه بود. عبدشمس، اُميّه را به مكّه آورد و او را به عنوان "فرزندخوانده" خود انتخاب كرد، از آن روز به بعد همه مردم، اُميّه را از خاندان قريش شناختند و خيال مى كردند كه او هم از نسل ابراهيم(ع) است، در حالى كه اصل او از روم بود! به هر حال، اُميّه ازدواج نمود و صاحب فرزندان زيادى شد، به فرزندان و نوادگان او، "بنى اُميّه" گفتند. مردم خيال مى كردند كه "بنى اُميّه" با "بنى هاشم"، فاميل هستند، آنها خيال مى كردند كه اين دو خاندان، پسرعموهاى هم هستند، در حالى كه اين چنين نبود، نسل "بنى هاشم" به حضرت ابراهيم(ع) مى رسيد و نسل "بنى اُميّه" به غلامى از كشور روم! بنى اُميّه همواره با بنى هاشم دشمنى داشتند، تا اين كه پيامبر اسلام به پيامبرى مبعوث شد، آن روز، بزرگ "بنى اُميّه"، ابوسفيان بود كه تلاش زيادى كرد تا اسلام را نابود كند. ❤️🌻🌷❤️🌻🌷❤️🌻🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
به راستى چگونه بنى اُميّه توانستند قدرت را به دست بگيرند؟ مسلمانان مى دانستند كه ابوسفيان، دشمن درجه يك اسلام بوده است، پس چگونه حاضر شدند كه پسر او، معاويه را به عنوان خليفه قبول كنند و قدرت را به دست او بدهند؟ آخر مسلمانان كه از رفتار و كردار "بنى اُميّه" خبرداشتند، چرا آنان حكومت و رهبرى آنان را قبول كردند؟ بايد تاريخ را بخوانم، اوّلين بار چگونه پاى بنى اُميّه به حكومت باز شد؟ عُمَر، خليفه دوّم، اوّلين كسى بود كه پاى بنى اُميّه را به حكومت باز كرد، او معاويه را به عنوان فرماندار شام انتخاب نمود و به او فرصت داد تا در شام زمينه حكومت خويش را فراهم نمايد. بعد از مرگ عُمَر، عثمان خليفه سوم شد، عثمان، از بنى اُميّه بود، او از نوادگان "اُميّه" بود. (عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اُميّه). با آغاز خلافت عثمان، حكومت بنى اُميّه آغاز شد، روزى كه عثمان به عنوان خليفه سوم انتخاب شد، عثمان همه فاميل خود (بنى اُميّه) را در جلسه اى جمع كرد، ابوسفيان آن روز بسيار خوشحال بود، او باور نمى كرد كه به اين زودى بنى اُميّه بتوانند همه كاره جهان اسلام شوند. او از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد. ابوسفيان آن روز رو به ديگران كرد و گفت: "گوى خلافت را فقط ميان خودتان رد و بدل كنيد، مواظب باشيد كه از اين پس، خلافت به دست غير شما نيفتد". عثمان، فرصت بيشتر و بهترى به معاويه داد تا در شام، پايه هاى حكومت خود را محكم كند، عثمان پول هاى زيادى به بنى اُميّه داد، حكومت شهرهاى مختلف را به آنان واگذار كرد. آرى! معاويه با كمك پول ها و فرصت هايى كه عثمان به او داد، توانست حكومت خود در شام را ثابت كند، وقتى عثمان كشته شد، حضرت على(ع) به خلافت رسيد. على(ع) فرمان داد تا معاويه از حكومت شام كناره گيرى كند، امّا معاويه قبول نكرد. آرى، معاويه با تبليغات زياد، مردم شام را فريب داد و آنان را به جنگ با على(ع)بسيج نمود و جنگ "صفّين" روى داد. در جنگ صفّين هم وقتى لشكر على(ع) مى رفت پيروز شود، قرآن را بر سر نيزه ها نمود و با مكر و حيله از شكست خود جلوگيرى نمود. آرى! من در كربلا ايستاده ام و دارم تاريخ را مرور مى كنم، عثمان در همه ظلم هايى كه امروز شد، شريك است، اگر او به معاويه آن فرصت ها را نمى داد، معاويه هرگز به خلافت نمى رسيد، هرگز يزيد به خلافت نمى رسيد و هرگز كربلا شكل نمى گرفت. عثمان در همه اين ظلم ها شريك است. 🌻🌷☘🌷🌻☘🌷🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59