هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم 🌻🦋
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد 💖🌹
نام برندگان هفتیم مسابقه ما #خورشیدایران 💖🌹
۷_ خانم فاطمه جعفری از زابل
۲۰_ خانم زهرا باقر زاده
۳۷_ خانم نرگس مرادی نیا
۶۶_ خانم زهرا عبدالله نسب از خوزستان
۷۶_ خانم هاجر تقوی از تهران
دوستان عزیزم مباروتون باشه لطفا با همون آیدی که جواب هارو فرستادید شماره کارتتون رو به آیدی زیر ارسال کنید 💖
@Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
💫بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💫
الافتیالاعلیلاسیفالاذوالفقار
نام برندگان هشتمین مسابقه ما ویژه #عیدبزرگغدیر 🌷🌻🦋
۳ آقای علی سرپرست از اصفهان
۵ آقای علی دشتبانی از آران و بیدگل
۷ آقای علی زارع الوانی از همدان
۱۹ آقای علی نصرالله زاده
دوستان عزیزم سلام لطفا با همون آیدی که برای ما دلنوشته غدیر ارسال کردید شماره کارتتون رو به آیدی زیر ارسال کنید 🦋🌻🦋
@Yare_mahdii313
حیدر حیدر_۲۰۲۱_۰۷_۲۸_۲۰_۵۳_۲۵_۲۱۵.mp3
4.06M
سرود فارسی عربی🎉
✨حیدر حیدر
✨حیدر حیدر یا امیرالمومنین
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - معنای واقعی ولی - استاد انصاریان.mp3
1.68M
🍀معنای واقعی ولی🍀
#استاد_انصاریان
#عید_غدیر
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر بخاطر مشغله زیاد امشب پارت بعدی ارغوان آماده نشد ان شاءالله فردا صبح پارت بعدیش گذاشته خواهد شد 🌹🌹
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل__پنج....
از روی زمین برخاست و مانتویش را پوشید.قلبم فریاد میزد:
_نرو
ولی زبانم لال بود و چادرش را که سر کرد بیقرارتر شدم اما
هنوز غرورم اجازه نمیداد اعتراف کنم. سمت در رفت که بی
اختیار بلند فریاد کشیدم:
_عوضی...نرو...
ایستاد. پشت به من و من با حرص چادرش را از سرش
کشیدم.
_ارغوان باز منو وحشی نکنا.
همچنان پشتش به من بود که با لحنی دلخور و ناراحتی که
به وضوح در صدایش ظاهر شده بود جوابم را داد.
_این یه دفعه ....نه...کوتاه نمیام ...اگه از یه دکتر ساده
میترسی ... اگه به فکر خودت نیستی ...این دفعه من کوتاه
نمیام. انگار یک دست نامرئی داشت افکارم را خط خطی میکرد.
چیزی شبیه بال زدن مگسی مزاحم ، توی گوشم را پر کرد
که بازویش را چنگ زدم و او را سمت خودم برگرداندم .
دستم از شدت خشم بالا رفت که توی صورتش بکوبم که
چشمم اسیر اشکی شد که توی چشماش موج میزد. لعنتی
با همان اشکهایش داشت رامم میکرد. زدم ولی نه وحشیانه
و محکم . سیلی ام اصلا سیلی نبود. شاید نوازشی بود در
حالت خشم .اما با این حال یه طوری نگاهم کرد که بخاطر
همان سیلی که حتی هیچ دردی هم از خودش به جا
نگذاشته بود ، عذاب وجدان گرفتم. با حرص ازش فاصله
گرفتم و چرخیدم سمت پنجره ی اتاق .
_لعنتی میگم روی اعصابم نباش دیگه ...چرا مجبورم
میکنی دستم رو روت بلند کنم؟
جوابش سکوت بود و من ملتهب از عذاب وجدانی که آتش
فورانش داشت ذوبم میکرد ، دستی به پشت گردن داغ شده
ام کشیدم و چرخیدم سمتش و همزمان برای اولین بار
گفتم:
_ببخشید...
اما نبود!...نه خودش ، نه چادر نقش زمینش ، و یا چمدان
کوچکش. فوری از پله ها سرازیر شدم . مادر توی سالن بود
که گفتم:
_کجا رفت؟
_کی ؟
با حرص فریاد کشیدم :
_ارغوان دیگه.
_من چه میدونم.
نفسم توی سینه آتش گرفت . سینه ام تند و تند از التهاب
این نفس هایم باال و پایین میرفت که فکری به سرم زد.
زیاد دور نشده بود...اگر با ماشین سراغش میرفتم حتما به او
میرسیدم.اما تردید مگر میگذاشت:
بری دنبالش که چی ؟...رفته که رفته ...باید خودش
"
برگرده ."
اما حتی غرورم هم داشت وا میداد در مقابل قلبی که تموم
کوبش هایش را داشت وقف دختری میکرد که اصال یادم
نمیامد از کی این تپش ها با اسم ارغوان رابطه ی مستقیم
پیدا کرده بود.
نگاهم رفت سمت سوییچ ماشین که به جا کلیدی آویز
بود...و نفهمیدم چی شد، در کمتر از یک ثانیه من با همان
تیشرت و شلوار ورزشی پا برهنه دویدم و مادر با تعجب
فریاد کشید:
_کجا!!
وقت نبود. نه برای لباس پوشیدن ، نه برای کفش برداشتن.
اگر میرفت حتم داشتم سراغی ازش نمیگرفتم. و این احبار
حتما مرا دق میداد. سوار ماشینم شدم و تا سرخیابان اصلی
را با ماشین طی کردم. نگاهم به دو طرف کوچه بود ولی
ردی از ارغوان ، نه.
ارغوان
میگریستم. دست خودم نبود.چهار ماه تمام صبرم را جمع
کرده بودم و حاال لبریز شد. خسته شده بودم.از این ماندن
اجباری ، از این روح سرکشی که در وجود رادوین بود و
نمیگذاشت که تسلیم حرفم شود.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_شش....
اذان ظهر بود که بعد از
آنکه یه ساعتی را در پارک نشستم تا قرمزی چشمانم
بخوابد ، به خانه ی پدری ام رفتم. زنگ زدم و پشت در ، در
همان لحظات انتظار ، تفاوت این دو خانه را از ریز و درشت
، با هم مقایسه کردم.خانه ی کوچک و نقلی ما کجا و
عمارت هزار هزار متری جناب عالمیان کجا...اما صفا و
سادگی این خانه کجا و تشریفات دست و پاگیر و خشک آن
خانه کجا.
در باز شد.
_ارغوان !
لبخند زدم و وارد خانه شدم . مادر سرش را به اطراف
چرخاند:
_با رادوین اومدی ؟
_نه ...
_تنها اومدی ؟...رادوین میدونه؟
برای فرار از این سوال گفتم:
_وااای ...چه عطری!...خورشت کرفس ؟
مادر اخمی کرد و گفت :
_نخیر خورشت فسنجون...میگم رادوین کو؟
_شما منو نمیبینی جلوی روت ؟...به رادوین چکار داری
؟...میدونه من اینجام.
و بعد قبل از انکه باز سوال پیچ شوم وارد خانه شدم. مادر
دقیق براندازم کرد. چمدانم را دید و با اخم گفت:
_رادوین میدونه با یه چمدون اومدی خونه ی مادرت؟
_بله میدونه...امیر خوبه ؟...کی میاد از اداره ؟
مادر چشم غره ای رفت و بی جواب دادن رفت سمت
آشپزخانه که موبایلم زنگ خورد . یه لحظه قلبم آشوب شد
اما با دیدن شماره ی مطب دکتر زنان ، نفسم بالا آمد.
_بله
_خانم صابری؟
_بله...بفرمایید
_از مطب دکتر نیک منش تماس میگیرم...شما امروز وقت
داشتید اما دکتر نوبت های امروز رو کنسل کردن ، لطفا
فردا صبح ساعت مطب باشید....باز من مجبور نشم زنگ
بزنم خونتون ، همسرتون بگه به خودش زنگ بزنید !
_شما به منزل هم زنگ زدید؟ خانم منشی من شماره
موبایل دادم خدمتتون!
_عزیزم موبایلتو برنداشتی خب...االن من مقصرم که شما
منزل نیستی و جوابگو نبودی؟...فردا ساعت نوبت
دارید...خداحافظ.
همین کم بود که رادوین وقت دکترم را بفمهد که فهمید.
حاال هیچ بعید نبود که بیاید جلوی همان مطب و یه دعوای
حسابی راه بیاندازد.
دالشوب بودم. همین که میدانستم رادوین میداند در چه
ساعتی در مطب حاضر خواهم بود باعث آشوبم شده بود.با
چند نفس عمیق افکار درهمم را سرو سامانی دادم و برگه
سونوگرافی را باز از این دست به آن دست کردم که صدایی
سرم را باال آورد.
_مطب دکتر نیک منش؟
دیدنم همان و گرفتار نگاهش شدن همان. هنوز جوابش را
از منشی نگرفته با چشم اشاره کرد از مطب بیرون بیام. قبل
از آنکه کار به داد و فریادش برسد ، اطاعت کردم. توی
راهروی کوچک مطب ایستاده بود.با یک اخم محکم و
ژستی که اگرچه زیبا بود و با آن عادت خوش پوشی ذاتیش
، میتوانست مرا خام کند ، اما اینبار عهد کرده بودم که
مصمم تر از همیشه باشم. شاید در اعماق نگاهش میدیدم
نقطه ضعف آشکار شده اش را در مقابل خودم...شک
نداشتم اما تفسیرش کمی دلیل و برهان میخواست. عاشق
که نه ولی حتم داشتم وابسته ام شده و این همان اثر
محبت هایم بود بی شک.
سر پایین انداختم و جلو رفتم. از روزی که پوشیه ام را در
مطب سونوگرافی جا گذاشته بودم ، مجبور بودم بی پوشیه
سر کنم تا سر فرصت میرفتم و پوشیه ام را اگر دور
نینداخته بودن ، پس میگرفتم. بی سالم گفت:
_مثل بچه ی آدم بی حرف و چون و چرا میری سوار
ماشین میشی.
_اولا سالم...ثانیا وقت دکتر دارم ...ثالثا...
با حرص سرش را توی صورتم خم کرد:
_ثالثی نداریم...علیک سلام ...دکترم باهات میام.
سرم ناچارا بلند شد سمت صورتش که گفت:
_ارغوان نزار همینجا بِکِشَمت به فحش و دری وری ...
برگشتم سمت مطب. دنبالم آمد. آنقدر صبور شده بودم که
فعلا تا بعد از وقت دکترم صبر کنم. او هم وارد مطب شد و
درست صندلی کنارم نشست.هر دو سکوت کرده بودیم تا
اینکه منشی اسمم را صدا زد.جدی جدی قصد داشت دنبالم
بیاید . با هم وارد اتاق دکتر شدیم. بعد از سلام علیک ،
برگه ی سونو رو گذاشتم روی میز دکتر و گفتم:
_این جواب سونو.
دکتر با دقت و لبخندی که از میانه ی صفحه ی سونو ،
روی لبش آمد ، برگه را بررسی کرد:
_خب مبارکه به سلامتی ...بارداری عزیزم...از این به بعد
هر ماه باید بیای مطب چک بشی.
نگاهم به خانم دکتر بود که عمدا مقابل رادوین گفتم:
_ببخشید من حالم اصال مساعد نیست ... یه قرصی دارویی
نیست واسه حالم؟
_طبیعیه گلم تازه ویارت شروع شده برات دارو مینویسم ...
به تغذیه ات هم توجه کن بهتر میشی ...هر چی میلت
میکشه و دوست داری بخور.
_نه خانم دکتر ...منظورم ویار نیست ...من یه شرایطی دارم
که همش دچار استرس و اضطراب میشم ...خیلی حالم بد
میشه ...چکار کنم؟
_عزیزم چرا آخه ؟
جوابی ندادم که رو به رادوین گفت :
_شما همسرشون هستید؟
نگاهم رفت سمت رادوین که با جدیت جواب داد:
_بله.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢 گوش به فرمان ولایت فقیه
🔹ما مثل یک روح در دو بدن بودیم. ازکودکی باهم بزرگ شدیم، باهم به مدرسه می رفتیم و ورزش می کردیم. محمدعلی عاشق امام (رحمه) بودند؛ از همان بچگی خیلی به نظام علاقه داشت و قصد داشت وقتی بزرگ شد وارد نظام شود و خدمت کند. اطمینان دارم که اگر محمدعلی دراین اوضاع اقتصادی فعلی زنده بود حتما به همه توصیه می کرد که صبر پیشه کنند، گوش به فرمان ولایت فقیه باشند و خداوند را همیشه و درهمه حال در نظر داشته باشند.
➥ @shohada_vamahdawiat
#سخن_بزرگان🌸
حادثهی غدیر جزو حوادث تردیدناپذیر است؛ در این حادثه پیامبر، امیرالمؤمنین
را با این عنوان «مَن کُنتُ مَولَاهُ فَهَذَا عَلیٌّ مَولَاه» معرفی کرد، در این هیچ تردید نیست . . .
#مقام_معظم_رهبری🌱
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۲۱۹🌷
🌹... و خزان العلم...🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🔴ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺮﺩﻩﯼ ﻏﯿﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ.ﻭﻟﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ.ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ.
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻌﺎﻣﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
🔴 ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ،ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺯ ﺷﻐﻠﺶ ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩﺍﯼ؟
ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﻗﺒﯿﻠﻪﺍﯼ؟ﻣﻮﻃﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮐﺠﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﺭﻭﯼ؟ﺍﻣﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ؟ ﻧﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ ﻭ ﺍﻻ ﮐﺎﺭ ﻟﻐﻮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.
🔴ﻭﻟﯽ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﺑﺪﺍﻧﺪ؟ ﺑﻠﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺪﺍﻧﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻠﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺭﺍﺩﯼ ﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﺪ ﺑﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪﯼ ﺩﻟﺶ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﻣﯽﺷﻮﺩ.ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﻧﻤﻮﺩﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔴ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺜﻞ ما می شود "ﻗُﻞْ ﺇِﻧَّﻤَﺎ ﺃَﻧَﺎ ﺑَﺸَﺮٌ ﻣِّﺜْﻠُﻜُﻢْ"(ﮐﻬﻒ/110) ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
🔴ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﺭﻓﺖ.ﺗﻨﺪ ﺑﺎﺩﯼ ﺁﻣﺪ،ﺷﺘﺮﺵ ﮔﻢ ﺷﺪ.ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:"ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﺑﮕﺮﺩﯾﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ"
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺁﺩﻡ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﻭ ﺩﺭ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﻭ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻢ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺷﺘﺮﺵ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺁﺩﻡ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
🔴ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﺩﺭﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﻓﺴﺎﺭﺵ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ، ﺑﺮﻭﯾﺪ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ". ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ.
🔴ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺒﺶ ﺍﻭﻝ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺧﻨﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﯾﻦﻫﺎ ایجاد ﺑﮑﻨﺪ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ.
🔴پیامبر فرمود:" ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺜﻞ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻄﺎﻁ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺧﻄﺎﻁ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻫﺮ ﺧﻄﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﺧﻄﺎﻁ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻫﺮ ﺧﻄﯽ ﻧﻤﯽﻧﻮﯾﺴﺪ. ﯾﮏ ﺧﻄﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ﮐﻪ ﺍﺭﺯشش ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ..."
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
#مهدی_شناسی
#قسمت_219
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_هفت....
_ایشون چرا اینقدر استرس دارن؟
رادوین با خونسردی جواب داد:
_کال ایشون آدم مضطربیه ... بی خودی همه چی رو
بزرگش میکنه.
_پس اگه اینطوره حتما ببریدش مشاوره ...چون نه برای
سالمتی خودش خوبه ، نه جنین ... با همین اضطراب
بیخودی ، ممکنه فشار خونش ، توی دوران بارداری باال بره
که خطرناکه.
عمدا نگاهم را میخ چشمان رادوین کردم ولی حتی نیم
نگاهی هم به من نمیکرد.از مطب دکتر که بیرون اومدیم ،
توی همون راهروی کوچک مطب گفتم:
_که من بیخودی مضطربم؟!
بی توجه به حرفم دست دراز کرد تا مچ دستم را بگیرد که
خودم را عقب کشیدم و با لحنی جدی گفتم:
_به ارواح خاک رامش نمیام.
یه تای ابروش رو با عصبانیت باال انداخت و پرسید:
_نمیای؟
_نه.... من مگه دیوونه باشم اینهمه استرس واسه خودم
بخرم ...میخوام برم خونه ی مادرم...
_بیخود...
سرم را تا صورتش باال کشیدم و گفتم:
_رادوین یا همین حاال که تا اینجا اومدی میای یه سر بریم
پیش همین دکتره یا به قران باهات نمیام.
حق داشت باور نکند . پوزخندی زد و گفت:
_باشه ...اگه فکر میکنی همین االن بهت نوبت میده برو
.... اما اگه نداد با من میای.
حاال لبخند من لو رفته بود . با ذوق جوابش رو دادم:
_خیلی خب...
سمت مطب دکتر افکاری رفتم و بی معطلی گفتم:
_سالم ... من چند روز پیش اومدم اینجا با دکتر صحبت
کردم قرار شد پرونده تشکیل بدم و هروقت اومدم همون
روز دکتر یه وقت بهم بده.
_خانمه ؟
_به اسم همسرم پرونده تشکیل دادم ... عالمیان.
پرونده را پیدا کرد و به نوشته ی باالی پرونده که با خودکار
" اورژانسی" خیره شد و بعد گوشی تلفن را
قرمز نوشته بود
برداشت و به دکتر اطالع داد .مطب باز هم شلوغ بود و من
داشتم نذر و نیاز میکردم که به ما یه وقت بدهد که گوشی
را گذاشت و گفت :
_بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم.
با ذوق از در مطب بیرون رفتم و به رادوینی که پشت در
ایستاده بود گفتم:
_بفرما وقت داد ... حاال تشریف بیارید.
روی صندلی های توی سالن مطب نشستیم. خودش شرط
بست ولی حاال از من هم بیقرارتر بود.
مدام به ساعت گران قیمت رولکس ، روی مچ دستش نگاه
میکرد و آخر سر نتوانست سکوت کند و همراه تکان های
آن پایی که روی دیگری انداخته بود گفت:
_عالف شدیم رفت.
دستش را سمت خودم کشیدم و پنجه های مشت شده اش
را باز کردم و کف دستم را میان دستش به زور جا دادم و
ریز زمزمه کردم:
_جبران میکنم عزیزم.
با چشم چپی که برایم تنگ کرده بود ، چشم غره ای بهم
رفت و باز تحمل کرد آن ثانیه های لجبازی را که انگار
میخواستند ما را هم به بازی بگیرند.
_خانم عالمیان.
داشتم زیر لب صلوات میفرستادم که صبر رادوین سرریز
نشود که با صدای خانم منشی ذوق کردم.
_بله.
_بفرمایید داخل.
همراه رادوین سمت اتاق دکتر رفتم. سالمی کردم و با
دعوت دکتر روی مبل جلوی میزش نشستیم. رو در روی
هم مقابل میز دکتر. رادوین حتی سالمم نکرد. حاال سالم
پیشکش ، یه اخمی کرده بود که انگار برای دعوا آمده بود.
جناب دکتر روبه من گفت:
_خب در خدمتم.
_راستش برای همسرم مزاحمتون شدم... ایشون خیلی
کابوس میبینن و من نگرانش هستم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
Ya_Ali 2.mp3
9.29M
یا ربّنا 😔 و
یا #مولانا_امیر_المؤمنین 🌺
خودت امضا کن برامون #زیارت همه فرزندانت رو
بحق همسرت و دختر نبی الله #فاطمه سلام الله علیها 😔
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✨❤️✨
آن درگهی که پایهاش از عرش برتر است
دولت سرای حضرت موسی بن جعفر است
آئینه جمال خداوند سرمدی
هم مظهر علوم و خصال پیمبر است
🌼میلاد امام کاظم (ع) مبارک🌼
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_هشت....
دکتر سرش را سمت رادوین چرخاند.
_چرا پسرم؟ ... مشکلی داری بهم بگو.
اما رادوین با همان اخم پر جذبه نگاهش را به پنجه های
گره کرده اش دوخته بود. من باز به جای او گفتم:
_حقیقتش... زودم عصبی میشه... سردردهای بدی میگیره...
و... و...
_و چی دخترم ؟
نگاه رادوین تا صورتم بالا آمد.از همان چیزی که میترسیدم
در نگاهش باشد ، ترسیدم که دکتر گفت:
_بگو دخترم...
به زحمت گفتم:
_ازش میترسم... گاهی وقتا... که... عصبی میشه... از ترس
فکر میکنم ایندفعه ایست قلبی میکنم.... خب ...من....
باردارم و اصال این شرایط برام خوب نیست.
نگاه خیره و تهدید آمیز رادوین با من بود که دکتر سرش را
باز سمت رادوین چرخاند و پرسید:
_نمیخوای خودت بهم چیزی بگی ؟
رادوین سرش را با همان اخم و عصبانیت ، حتی از دکتر
هم برگرداند. این سکوت و این اخم ها... انتظارش را داشتم
و حالا با ترسی مضاعف باید منتظر عکس العمل رادوین
بعد از خروج از مطب میشدم.
دکتر که سکوت و اخم رادوین را دید رو به من پرسید:
_خب دخترم شما بگو...شما چقدر متاثر از این دگرگونی
های همسرت اذیت میشی؟
_خیلی آقای دکتر...اونقدر که گاهی فکر میکنم شاید
مشکل قلبی پیدا کردم... نمیخوام ازش دلخور بشم ...
نمیخوام این دلخوری هایی که دارم باهاش میجنگم ،
زندگیمو نابود کنه... دوستش دارم اقای دکتر .
نگاهش لحظه ای سمتم آمد . با همان اخم چسب خورده
ی توی صورتش که قصد جدایی از صورتش را نداشت.
نگاه پدرانه ی دکتر افکاری به من بود که پرسید:
_خودش بعد از اینکه آروم میشه ، ابراز پشیمانی هم
میکنه؟
_بله...من بیشتر از این حالش دلم میگیره...نمیخوام عذاب
وجدان داشته باشه...اصلا اینا هم به کنار...این کابوس های
شبانه اش ، این خیلی روش تاثیر داره...مخصوصا همین
چند شب پیش...
باز چنان نگاهش سمتم آمد که زبانم را قفل کرد.حرفم نیمه
ماند که دکتر پرسید:
_چند شب پیش چی؟
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_نه....
_هیچی ...
_بگو دخترم من میخوام کمکتون کنم.
زیر چشمی به رادوین خیره شدم. زیر پوششی از غرور ، با
آن ژست تکیه زده به پشتی مبل و پا روی پا انداخته همراه
اخم گره خورده و عصبانیت توی صورتش سرش را از من
برگردانده بود.چکار باید میکردم .بغضم گرفت .علنا با آن
رفتارش داشت به من میگفت که حسابم با کرام الکاتبینه
اگر حرفی بزنم . با همان بغضی که داشت خفه ام میکرد
گفتم:
_گفتن من چه فایده داره دکتر ...باید خودش حرف بزنه
...که نمیزنه.
دکتر آهی سرداد و گفت:
_شما حرفتو بزن شاید اونم به حرف اومد.
بغضم شکست. شاید نباید میشکست ولی نشد. اما با
شکستش ، نگاه رادوین روی صورتم ماند.
خیره در چشمان پر جذبه و تهدیدگرش گفتم:
_دوستش دارم اقای دکتر...شاید هر کسی جای من بود بعد
همه ی اون بلاها متنفر میشد ولی من دوستش دارم...بخدا
بخاطر خودش اصرار کردم بیاییم اینجا...اگه برگردیم و
بخاطر این حرفام هم کتک بخورم بازم بهش میگم
دوستش دارم ولی میترسم یه روز به خودم بگم تا کی
عشق یه طرفه ...من کتک بخورم و دم از عشق بزنم و
دلخور نشم ولی اون حتی حاضر نشه بخاطر من به یه دکتر
بره ؟!...و الان فکر میکنم به مرز همین حرفا رسیدم...دارم
به خیلی چیزا فکر میکنم...به طلاق ...یا اینکه اصلا ...اگه
هم حاضر به طلاقم نشه...بذارم و بی صدا برم.
دکتر نفس بلندی کشید و سرش را سمت رادوین چرخاند:
_خب پسرم ...حرفای همسرتو شنیدی ...مجبورت نمیکنم
که جواب بدی ...ولی فکر کن...اگه همین حالا هم تصمیم
به درمان بگیری من باید همسرتو بفرستم پیش یه مشاور تا
تاثیرات مخرب این رفتارهای غیر ارادی تورو که میدونم
ناخواسته بوده ولی روی همسرت اثر گذاشته ، درمان کنه...
این جلسه که سکوت کردی ، برو و هر وقت خودت
خواستی درمان بشی یه نوبت ازم بگیر.
بی معطلی برخاست که دکتر هم همراهمان برخاست و
گفت:
_ولی به فکر خودت و جوونیت باش... دنیا ارزش نداره
خودت و همسرت اینقدر اذیت بشی ، مخصوصا که
همسرت باردارم هست.... هر چی زودتر درمانت رو شروع
کنی به نفع اون بچه هم هست که وقتی به دنیا اومد ، از
تاثیرات این حملات عصبی تو ، اثر نپذیره.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>