🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۰
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 بسیجی ادامه داد ، تازه میخواستیم هوای پاکی استنشاق کنیم. شاه را سرنگون کردیم و از آمدن پیروزمندانه رهبرمان شاد و مسرور بودیم، تا اینکه صدای پیشروی نیروهای شما به خاک وطن خود را شنیدیم. ابتدا خبرها را باور نمیکردیم. فکر میکردیم خواب میبینیم. مگر مسلمان برادر مسلمانش را میکشد؟ مگر خانه او را به آتش میکشد؟ آیا مسلمان سرزمین برادر مسلمانش را به زور تصرف میکند و کودکان را سر می برد؟ کدام اسلام در کشور شما حاکم است؟ اگر شماها مسلمان هستید، این حکومت علی است باید از آن دفاع کنید. به خدا قسم از میان شما نیروهایی به پا می خیزند که با شما خواهند جنگید و تنها شهادت آنها را راضی میکند. به خدا قسم از این کارها پشیمان خواهید شد. من این حقایق را میگویم زیرا میدانم شهادت در انتظار من است. شما از من می پرسید که من پشیمان نیستم؟ نه، به خدا اگر هزار بار کشته شوم و بار دیگر زنده گردم با شما خواهم جنگید. این عقیده من و عقیده همه انسانهای آزاده است، دوام زندگی مرهون آزادگان است. شما میخواهید به من دلار یا خودرو یا خانه بدهید؟! شما فکر میکنید و چنین اعتقاداتی دارید؛ ما جزو مجموعه شما نیستیم، ما آزادانه به جبهه آمده ایم و با دشمن میجنگیم. این هدایت الهی بود که مرا به این راه رهنمون کرد. از شما تقاضا دارم کمی به آینده خودتان فکر کنید، شما با کسانی می جنگید که پرچم لا اله الا الله بر دوش دارند. آیندگان شما را محاکمه خواهند کرد. هر کجا باشید، دنیا شما را قومی مطرود به حساب خواهد آورد. به عاقبت کارهایتان فکر کنید. مرگ بدون شناخت و آگاهی مرگ در جاهلیت است. مرگ به سراغ هر انسانی خواهد آمد اما خوشبخت کسی است که بداند به کجا و به ملاقات که می.رود. من یقین کامل دارم که به ملاقات رسول الله (ص) خواهم رفت و در پیشگاه آن حضرت از مظلومیت امت و ملتی شکایت خواهم کرد که از پشت خنجر مکر و حیله بر او زدند.
رئیس استخبارات سرهنگ دوم عبدالواحد الدلیمی» از کسانی بود که شیعیان را تحقیر میکرد و آنها را قبول نداشت. او برخاست و ضربه ای به سر این رزمنده زد. عاشور الحلی هم برخاست و لگدی به شکم او زد، اما من در جای خود خشکم زده بود و به این صحنه دلخراش می نگریستم. سخنان این رزمنده مرا به شدت مشغول خود کرده بود. سرهنگ عبدالواحد الدلیمی در حالی که این رزمنده ایرانی را با خشونت میکشید و می برد. از دفتر من خارج شد. پنج دژبان نیز پشت سر آنها حرکت کردند. رزمنده را درون خودرو گذاشتند و خودرو به راه افتاد. من ماندم و نشستم تا سخنان این رزمنده را پیش خود تجزیه و تحلیل کنم. او مفاهیم جدیدی از شهادت وفا و فداکاری برای ما آفرید. می دانستم که در گفتارش صادق است. ما به بهانه هایی پوچ مثل قومیت گرایی و حقوق غصب شده، ملتی را در درون خانه اش مورد
حمله قرار داده بودیم.
نشانه های اهل بهشت در چهره رزمنده جوان پیدا بود. از چهره گرد او نور ایمان میتابید و کلماتی که بر زبان جاری میساخت آن چنان بود که گویی خداوند آنها را بر او الهام میکند. به خدا سوگند من چنان دل به حرفهای او سپرده بودم که گویی پیامبری مرسل است که
معجزه اش سخنان اوست.
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
قسمت ۲۹
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
درسته که آن سنگر سقف دارد؛ ولی محل قرار گرفتنش خطرناکه.» پایین خاکریز، سنگر بدون سقفی پیدا کردیم. یک ورق پلیت بهعنوان سقف روی آن انداختیم و یک پتو جلوی آن آویزان کردیم. آتش سنگین دشمن و انفجار پیدرپی خمپاره 60 در اطراف ما زیاد بود. شب را داخل سنگر صبح کردیم. همان اوّل صبح دیدیم که سه شهید را از سنگر سقف دار بیرون آوردند. شب گذشته، بعد از اینکه ما از آن سنگر سقف دار بیرون آمدیم، سه نفر به آن سنگر میروند و آنجا پناه میگیرند. به جایی نمیخورد که خمپارهای به آن سنگر اصابت میکند و هر سه نفر شهید میشوند. کاظم ایوبی آمد نزدیک سنگر ما و پرسید: «شما سه تا همشهری سالمید؟ اتّفاقی براتون نیفتاده؟» گفتیم: «نه، خدا را شکر سالمیم.» چند متر از سنگر ما دور شد. یک خمپاره 60 پشت سرش منفجر شد. خودم را به او رساندم. کمرش پر از ترکش شده بود. دستهایش را به سینه خاکریز گذاشته بود. خون بهشدّت از بدنش جاری بود و میلرزید. امدادگر را صدا کردم. او را به سنگر بهداری انتقال دادند. معاونش هم شب گذشته مجروح شده بود و دستة ما بی فرمانده بود. نیلفروشان برای سرکشی به خط ما آمد؛ چون تلفات ما زیاد بود، تصمیم گرفت خط را از نیرو خلوت کند. گفت: «فقط تیربارچی ها، آر.پی.جی زنها و امدادگرها بمانند.» تمام کسانی که کمک آنها بودند را با خودش بهطرف دیگر خط که امنتر بود، برد. من را بهعنوان فرمانده به کسانی که در خط نعل اسبی ماندند، معرفی کرد. ساعت نه و نیم صبح، یکی دیگر از نیروها مجروح شد. خواستم او را عقب تویوتا بگذارم و به عقب برگردانم. پایم را روی یک تختة شکستة جعبه مهمّات گذاشتم. میخی که داخل تخته بود، پوتینم را سوراخ کرد و در پایم فرورفت. درد شدیدی داشت. میخ را از پوتینم بیرون کشیدم و تختة شکستة میخدار را به آن طرف جادّه پرت کردم. حدود یک ساعت بعد، برای انجام کاری به آن طرف جادّه رفتم. دوباره همان پایم را روی همان تخته گذاشتم و میخ به پایم فرورفت. ساعت 2 بعدازظهر شد. به دستور نیلفروشان، برای تعدادی از نگهبان ها که جلوتر از خاکریز، زیر یک بی.ام.پی در سنگر کمین بودند، ناهار بردم. برای سوّمین بار همان پایم روی همان تخته رفت و ناله ام بلند شد. چند روزی که در خط بودم، فرصت نکردم پوتین هایم را در آورم. زخم ناشی از فرورفتن آن میخ، چرک کرد و عفونی شد.
***
غروب همان روز، عراقیها پاتک کردند. چون روی جادّه پر از تانک، نفربر، ماشینهای سوخته و منهدم شده بود، نمیتوانستند با تانک جلو بیایند. نیروهای پیاده را جلو انداختند. درگیری شدید شد. عراقی ها تلفات زیادی دادند و با تاریک شدن هوا به عقب برگشتند.
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
تصویر چپ: استانداری که در مراسم درختکاری حتی ترسید کفش هایش خاکی شود!
تصویر راست: شهید مهدی باکری شهردار وقت ارومیه که سر تا پایش خاک است...
#اندکی_تامل ..ِِِِِ
# ۲۵ اسفند سالروز شهادت اسوه ایثار و فداکاری سردار شهید مهدی باکری فرمانده دلیر و بی ادای لشکر عاشورا گرامی باد
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠✨ دعای روز چهارم
ماه مبارک رمضان
🌺✨ التماس دعا ✨🌺
┏━🌺💠🌺━┓
┗━🌺💠🌺━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای خدااا ماشاالله ؛
هرچی میپرسن فوری با آیات قرآن جواب میده😍👏👏
🍂 من آنروزی که اینجا
پا نهادم ترک سَر کردم ...
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!...
تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوۀ دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است
تشنهلب، جان به لب آب سپردن سهل است
تشنۀ وصل كند ياد ز كوثر عجب است
تنِ بىسر عجبى نيست گر افتد بر خاک
سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است
صبحتون سرشار از آرامش
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
قسمت ۳۰
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
درگیری شدید شد. عراقیها تلفات زیادی دادند و با تاریک شدن هوا به عقب برگشتند.
ظهر روز بعد، یکی از دوستانم به نام مرتضی بابائی را دیدم. با آر.پی.جی روی سر خاکریز مشغول هدفگیری بود. یک دوربین از عراقیها پیدا کرده بود و روی قبضة آر.پی.جی اش بسته بود. از پایین او را نگاه کردم و گفتم: «مرتضی، سر موشکت خیلی پایینه، اینطوری شلیک کنی، جلوی خودت را میزنی.» گفت: «نه، من با دوربین نشانهگیری میکنم.» موشک را شلیک کرد. چند متر جلوتر به زمین خورد. پائین آمد، نگاه کرد و گفت: «راست گفتی. دیشب ترکش به دوربین خورده، کج شده و من متوجّه نشدم.» بلند شد تا بدون دوربین، شلیک کند. فشنگ تکتیرانداز عراقی، لالة گوشش را زد. مرتضی فریاد کشید و پایین آمد. یک نفر امدادگر آمد تا زخم مرتضی را ببندد، خمپاره ای آمد و او را هم مجروح کرد. امدادگر دیگری به نام حسین سلطان محمّدی رسید. گفتم: «آقای سلطانی مواظب خودت باش، زخمی نشی. بااحتیاط زخم این دو را ببند.» کولة امدادگریاش را برداشت و به طرف زخمیها رفت. آتش دشمن سنگین بود و مثل نقلونبات بر سرمان میبارید. به امید سبکشدن آتش، داخل یک سنگر انفرادی شد و پناه گرفت. یک گلولة خمپاره 60 زوزهکشان آمد، سقف را شکافت و وارد سنگر شد؛ امّا صدای انفجار نیامد. با فروکش کردن گردوغبار، خودم را به سنگر رساندم. آنچه میدیدم باورکردنی نبود. گلولة خمپاره از بالا وارد بدن حسین شده بود و سر گلوله از کمرش بیرون زده بود. اتّفاق نادر و عجیبی که برای اوّلین بار میدیدم. ضربة شدید گلوله کار حسین را یکسره کرده بود و بدن بیجانش روی کولة امدادگریاش افتاده بود. آمبولانس نداشتیم. بدن بیجان حسین را داخل بیل یک لودر گذاشتیم و آن دو نفر مجروح را هم بهسختی کنار او جا دادیم و به عقب فرستادیم. بدجور حالم گرفته شد، نگاهی به خون جاری داخل سنگر انداختم و بی اختیار اشکم جاری شد. چیز درخشانی توجّه ام را جلب کرد. داخل سنگر شدم. چشم حسین بر اثر شدت ضربه از حدقه خارج شده بود و روی زمین افتاده بود، نگاهی به دور و برم انداختم، چشم دیگرش هم کمی آن طرف تر افتاده بود. بدنم می لرزید و حالم دگرگون بود. روی زمین نشستم و در حالیکه بغضم را خالی میکردم، با انگشتان دستم زمین را گود کردم و چشمهای حسین را در آن پنهان نمودم.
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
هدایت شده از پیشکسوتان شهرستان مبارکه
📸 تصویری جدید از سید مقاومت
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#عروسى_خوبان
🌷بعد تفحص شهدای منطقهی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟!
🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبريد؟ بابامو كجا میبريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید.
🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم میپرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله....
#راوى: جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
گردان گم شده / ۳۱
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 مانده بودم او چگونه مبارزه میکرد؟ درست بیخ گوش ما!
ای جوان بیست ساله این مطالب را از کجا آموخته ای؟ از کجا یاد گرفته ای که دهان دیگران را بدوزی؟ آن شبها تو بر ما فرود می آمدی، در حالی که در یک دست جان خود را و در دست دیگر اسلحه داشتی! او به زبان ما و مانند پیامبران حرف میزد: «الله اکبر یا خمینی!» آن مفاهیم ناب را کجا یاد گرفته بود؟ به کدام مدرسه رفته بود، فارغ التحصیل کدام مدرسه بود؟ چه انسان شریفی، چه مدرسه شریفی و چه شیوه آموزش شجاعانهای. او فارغ التحصیل مدرسه ای بود که سنگ بنای اولیه آن را امام علی (ع) بنا نهاده بود و مدرسه خمینی همان ادامه مدرسه امام (ع) است.
ما می خواستیم این مرد را نابود کنیم، میخواستیم شمع وجود او را در خانه خود خاموش کنیم اما چه شد؟ این شخص شمعهایی را برافروخت که زمانه در صدد بود آنها را خاموش کند. - الله اکبر، چه انسان بزرگواری! رایحه دلنشینی از او استشمام کردم. او ما را به مبارزه می طلبید ولی ما گمان میکردیم که تسلیم خواهد شد. فکر میکردیم در پی مال و دنیا خواهد بود. به او دلار میدهیم و همه چیز تمام خواهد شد اما چه شد؟! معلوم شد که او جزو ثروتمندترین افراد است. او می توانست با ثروتش همه ما را بخرد. مرحوم پدربزرگم در گذشته به ما می گفت که دنیا در بعضی مواقع مردانی را در دامن خود میپرورد که در اخلاق و رفتار و شجاعت مانند پیامبرانند. به خاطر آوردم که دنیای خمینی (ره)، خمینی های کوچکی را در دامن خود پرورده است. همانطور که دنیای علی (ع)، علوی های کوچکی را در دامن خود پرورش داد.
اخبار مقاومت رزمنده جوان به گوش افراد گردان رسید، هر کدام از آن ها درباره او حرفهایی می زدند. دستگاه های اطلاعاتی قسمتهایی از این سخنان را به شرح زیر ضبط کرده بودند...
۱ - یکی از سربازان به نام ثامر مطلک خطاب به دیگر سربازان گفته بود: «آقایان من شجاعتی مانند شجاعت این جوان سراغ ندارم من معتقدم که شجاعانی از همین زمره به سراغ ما خواهند آمد و همان طور که او ما را در هم درید، آنها هم ما را تکه پاره خواهند کرد، قبول دارید یا نه؟» دوستش به نام فاضل الشطری جواب داده بود: «من قبول ندارم دوستان او می روند و دیگر به سراغ ما نخواهند آمد. زیرا میدانند که سرنوشتی مانند سرنوشت دوستشان یعنی مرگ در انتظار آنهاست. آن ها از مرگ می ترسند، هیچ کس در دنیا پیدا نمی شود که از مرگ نترسد.» ثامر مطلک با خنده جواب داده بود: «اگر تو با آن رزمنده بودی، میزان شجاعت او را میدیدی در مقابل رییس استخبارات چنان حرف میزد که گویی با دوست خود حرف میزند، او یقین داشت که اعدام می شود، اما ما را به مبارزه میخواند و میگفت: «اگر هزار بار مرا بکشید باز بر میگردم و با شما مبارزه میکنم و اگر مرا آزاد کنید میروم و اسلحه بر میدارم تا از لذت جنگیدن با شما بهره مند شوم.» دوست من چه میگویی؟ او می گفت «در پشت سرش مردانی را گذاشته و آمده که آنها هیچ چیز غیر از شهادت را نمیشناسند.» ثامر مطلک توسط اداره استخبارات دستگیر و در برابر همه اعدام شد. یک هفته پس از آن گفت و گوهای طولانی و بعد از آنکه روحیه افراد گردان تضعیف شده بود گزارش ویژه ای برای فرمانده لشکر فرستادم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت
ديدار با خانواده شهيد والامقام رسول زینلی در مبارکه
در این دیدار که با محوريت بنياد شهید و با حضور ریاست اداره آب شهرستان مبارکه و تعدادی از همکارنشان به مناسبت ۲۳ اسفند سالروز حماسه و ایثار شهرستان انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد.
شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
22.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ پشت پرده عجیب بی حجابیهای اخیر
نقشهای شوم برای حمله به ایران
#ماه_امید
#بهار_قرآن
#همپای_طوفان
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
24.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ...کما اینکه شما خودتان به عرض چند متر با این رودخانه نشستهاید و از نزدیک میبینید که شناورهای بزرگ به راحتی نمیتوانند از این آب عبور میکنند؛ چگونه جسم ضعیف انسان به این کوچکی، خدا چه قدرتی در آن قرار داده که میتواند این رودخانه با این شدت[جریان آب] شنا و عبور کند، تازه بعد از این برسد به آغاز عملیات...
🔸 به روایت شهید حاج احمد سیافزاده مسئول طرح و عملیات قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده #والفجر_هشت
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یادی کنیم از افطار امام خمینی با مسئولینِ وقت.
🔹امام برای مراعات روزهداران نه تسبیحات حضرت زهرا رو خوندند و نه نافلهی مستحبی. اما برای حضور آیتالله امام خامنهای در کنارشون، چند دقیقه ایستاده منتظر موندند.
احترامی که برای هیچیک از مسئولین دیده نشده.
🗣 سِیّد امیرحسین هاشمی
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۳
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 ستون خون
موقعیت شهید احمد الخالص خود را برای اجرای حکم اعدام بسیجی ایرانی عبدالرضا خفاجی آماده میکرد. میدان توپخانه در پشت نیروها مملو از سرباز شده بود. تعدادی صندلی برای فرمانده لشکر، معاونان و تعدادی از اعضای ستاد سپاه و لشکرها و تیپها چیده شده بود. سربازان به خط ایستاده بودند و با دقت صحنه را تماشا میکردند. بعضی از افراد دلشان به حال این جوان میسوخت. گروهبان "لوی فنجان الاماره" که یک شخص تحصیل کرده بود گفت: «آیا همه دنیا امروز جمع شده تا حکم اعدام این بیچاره را اجرا کند؟ به خاطر چه؟ آیا جنگ تمام می شود؟ آیا پیروزی ما تضمین میشود؟ ما از اشخاص می ترسیم نه از ملتها؟!» آن رزمنده را در حالی که دستها و چشمهای او را بسته بودند نزد فرمانده لشکر آوردند. از او خواسته بودند که از فرمانده لشکر عذرخواهی کند. به آنها گفته بود "مرا نزد او ببرید تا بگویم." در مقابل جمع کثیری از سربازان و افسران پنج نفر دژبان کاملا مسلح این بسیجی را آوردند. او می آمد و نیروهای گردان نگاه خود را به گامهای او و شکوه ایمانی که از او متجلی بود دوخته بودند. تا یک متری فرمانده لشکر آمد، فرمانده لشکر بلند شد و به سوی او رفت. میپنداشت که این مرد تسلیم شده است و عذرخواهی میکند و بدین ترتیب، روحیه ها تقویت میشود، اما واقعه ای رخ داد که کسی گمان نمیکرد. بعد از آن که رزمنده ایرانی به یک متری فرمانده لشکر رسید و فرمانده هم به سوی او رفت، بسیجی ایرانی آب دهان به صورت فرمانده لشکر انداخت و با صدای بلند گفت: «ترسوها! خجالت نمی.کشید! بزدلها شما میپندارید ما یهودی هستیم، فکر میکنید ما اسرائیلی هستیم؟ ای پستها آیا به این فتوحات پوچ و خیالی دل خوش کرده اید؟ کجا را آزاد کرده اید؟ بیت المقدس را، جولان را، یا جنوب لبنان را؟ همه شماها بزدلید، هیچ کدام از شماها شرف ندارید. امام خمینی شریفترین انسانها است. این سربازان از شما انتقام خواهند گرفت، ترسوها!»
رزمنده ایرانی را با خشونت عقب کشیدند؛ او تلاش میکرد تا به فرمانده لشکر و دیگران حمله کند. رییس استخبارات برخاست و در حضور فرمانده و میهمانان سخنرانی کرد.
ای قهرمانان من از شما میخواهم که نسبت به این اعمال صبور باشید. علت بروز چنین اقداماتی حالت جنون است. این شخص از طرف پزشکان مورد معاینه قرار گرفت و معلوم شد که دیوانه است! وقتی که او را نزد فرمانده لشکر می آوردیم حالت جنون او کاهش یافته بود، اما ایجاد حالت جنون زمان مشخصی ندارد، می آید و می رود. سرنوشت ما چنین است، راه ما چنین است، راهی دشوار، راه اسطوره ها و صاحبان ارزشهای والا، شما خودتان ملاحظه کردید که چگونه به جناب فرمانده لشکر بی حرمتی کرد، اما ایشان تحمل کردند و او را چون فرزند خود به حساب آوردند. از دیدگاه رهبری ریشه های فاسد باید کنده شوند. شب گذشته این جانی محاکمه شد و مقرر گردید که قصاص شود تا برای کسانی که فریب میخورند و قصد اقدامات خرابکارانه و جاسوسی در میان ما را دارند درس عبرتی باشد. او دشمن ما است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🔺۵ رمضان ۱۳۵۷ زمانی که برای نخستین بار در کشور از سوی سرلشکر رضا ناجی در اصفهان حکومت نظامی اعلام شد و درگیریهایی که طی آن تعدادی از جوانان اصفهانی به شهادت رسیدند
🔹 پنجم رمضان سالروز آغاز جوشش انقلاب اسلامی در اصفهان گرامی باد
#قاسم_بن_الحسن #شهدا۰۱۲۰
قسمت ۳۱
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
روی جادة فاو - البحار، خاکریز زده شده بود. روی آن یک سنگر نگهبانی قرار داشت. این سنگر هم خیلی مهم بود و هم خطرناک. عراقیها برای گرفتن این جاده خیلی تلاش میکردند. مرتّب آتش خمپارههای 60 روی این جاده و خاکریز ریخته میشد. کمتر کسی داوطلب نگهبانی در آن سنگر بود. آقای نیلفروشان آمد و برای نگهبانی در سنگر روی جادّه، داوطلب خواست. کسی اعلام آمادگی نکرد. به یکی از بچّه ها گفت: «شما امشب برو برای نگهبانی.» قبول نکرد و گفت: «رفتن به این سنگر یعنی کشتهشدن.» من دست آقای نیلفروشان را گرفتم، به گوشة خلوتی بُردم و گفتم: «عبّاس آقا، صلاح نیست بیشتر از این برای نگهبانی آنجا بحث شود. من امشب برای نگهبانی به آن سنگر میروم. فقط یک نفر همراه من یک جعبه مهمّات را تا آنجا بیاورد.» یکتکّه نان با مقداری کنسرو ماهی خوردم. یک جعبه پر از فشنگ کلاش به همراه 22 خشاب پر و تعدادی نارنجک آماده کردم. یک نفر به نام حسین سمندری اهل نجفآباد، کمک کرد تا آنها را به سنگر نگهبانی بردم. سمندری جعبه مهمّات را کف سنگر گذاشت و خواست برگردد، دستش را گرفتم و گفتم: «اینجا کف سنگر بنشین و فقط برای من خشاب پرکن. نمیخواهد روی خاکریز نگهبانی بدهی. من خودم تا صبح نگهبانی میدهم.» سمندری راضی شد که بماند. از ساعت 10 شب تا صبح، مرتّب تیراندازی کردم. خشابهای خالی را پائین میانداختم. سمندری آنها را پر میکرد و به من میداد. صبح که شد، دستهایش را به من نشان داد. از بس فشنگ داخل خشابها گذاشته بود، انگشتانش تاول زده بود. بهخاطر حسّاسیت جادّه، باید با تیراندازی آنجا را ناامن میکردیم.
***
هشت روز در خط پدافندی فاو ماندیم. عراقیها روزی چند بار، پاتک میزدند به این امید که مواضع ازدسترفته را پس بگیرند. یک شب به ما گفتند که گارد ریاستجمهوری عراق افرادی ورزیده و کار کُشته هستند و میخواهند پاتک بزنند. من آن شب آر.پی.جی زن بودم. حسین نیکخواه موشکهای آر.پی.جی را آماده میکرد و من شلیک میکردم. شاید آن شب من نزدیک صد موشک به سمت عراقیها شلیک کردم. تعدادی از موشکها، خرجشان نمکشیده بود و شلیک نمیشد. باید آنها را بااحتیاط از قبضه بیرون میآوردم. یکی از موشکها شلیک نشد. دستم را بردم تا موشک را از قبضه بیرون بیاورم، همان لحظه موشک خودبهخود شلیک شد. پرّه های موشک نزدیک بود که دستهایم را زخمی کند؛ ولی به خیر گذشت. حسین نیکخواه با دیدن این صحنه، فکر کرد که من خسته شدهام؛ خواست کمک کند، چند موشک در قبضه گذاشت و شلیک کرد. باز هم یکی از موشکها گیر کرد. یکمرتبه موشک رها شد، قبضة موشک یک طرف پرت شد و حسین هم یک طرف. سر شانه اش هم با قبضة موشک زخمی شد. حسین مجروح شد و به عقب برگشت و من تنها ماندم و تا صبح شلیک کردم.
قناسه چی ما هم زخمی شد و به عقب برگشت. اسلحه اش به دست من افتاد. چند بار با قناسه نشانهگیری کردم تا کم کم قلقش دستم آمد. ساعت 2 بعدازظهر یک روز، من با دوربین قناسه، خط عراقیها را زیر نظر داشتم. دنبال یک شکار خوب میگشتم. مصطفی جعفری نزدیک من پشت تیربار نشسته بود. یک نفر عراقی با یک قمقمة آب، به اینطرف خاکریز آمد. پشتش را به ما کرد و برای قضای حاجت نشست. از فرصت استفاده کردم؛ کمرش را نشانه گرفتم و شلیک کردم. داد و بیدادش بلند شد. دو نفر آمدند و او را با خودشان بردند. هرچه به مصطفی گفتم: «بزنشان.» فایده نداشت. دلش را گرفته بود و میخندید.
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت۳۲
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
نوشته اقدس نصوحی
روزی که آقای نیلفروشان، دوستانم ولیالله و عبّاس را از من جدا کرد، دیگر آنها را ندیدم. بعد از چند روز، ولیالله جعفری با چند نفر دیگر، برای تقویت خط برگشتند. ولیالله آمد و گفت: «میخواهم با قناسه تیراندازی کنم.» گفتم: «الآن وقت خوبی نیست، عراقیها دید دارند. بگذار برای فردا صبح.» قبول نکرد. تفنگ را برداشت و رفت. مشغول زدن فشنگ به سمت عراقیها شد. یک گلولة خمپاره 60 نزدیکش به زمین خورد و موج انفجار پرتش کرد چندمتر آنطرفتر. خودم را به او رساندم. یک ترکش به پشت سرش خورده بود و بدنش را بیحس کرده بود. فکرمیکرد که پاهایش قطع شده، خیلی ناراحت بود و بیتابی میکرد. پاهایش را بلند کردم و گفتم: «ببین، پاهات سالمه.» او را به عقب فرستادیم. مشکلی برایش پیش نیامد و خوب شد.
***
یک شب مشغول سرکشی به سنگرهای نگهبانی بودم، رگبار گلولة تیربار از سنگری شلیک میشد. نور شلیک گلوله ها سنگر را روشن کرده بود. یک چراغ قوة کوچک داشتم. آن را روشن کردم و نزدیک سنگر شدم. دیدم دو نفر پشت تیربار نشسته اند و تیراندازی میکنند. گفتم: «آتش اسلحه همه جا را روشن کرده، چکار میکنید؟» گفت: «امروز تیربار را با گازوئیل شستیم، داریم امتحانش میکنیم.» گفتم: «عراقیها ممکنه گرای سنگرتون را بگیرند.» حرفم را تأیید کردند و دیگر تیراندازی نکردند؛ امّا هنوز چهل متر از آنجا دور نشده بودم که یک خمپاره 120 روی سنگر خورد و منفجر شد. برگشتم طرف سنگر. نه از تیربار خبری بود و نه از آن دو نفر. متلاشی شده بودند. دوستانشان آمدند و سه چهار کیلو گوشت وپوستواستخوان جمع کردند، داخل دو تا پلاستیک ریختند، اسم هرکدام را روی آن نوشتند و به عقب فرستادند. صحنة دلخراشی بود. تا مدّتی فکرم را مشغول کرده بود و آزارم میداد.
فاصلة ما با دشمن در قسمت نعل اسبی خیلی کم بود. احتمال نفوذ عراقیها از آن منطقه دور از ذهن نبود. فرماندهان ردهبالا تصمیم گرفتند، بین خاکریز ما و عراقیها آب بیندازند تا مانع حرکت تانکها و خودروهای زرهی آنها شود. یک روز از واحد تخریب لشکر، تعدادی نیرو آمدند تا منطقه را بررسی کنند. قرار شد عرض جادّة فاو - البحار که ما و عراقیها دو طرف آن موضع گرفته بودیم را با مواد منفجره تخریب کنند تا آبی که از دریاچة پشت کارخانة نمک، در آن طرف جادّه جاری بود را به اینطرف بکشانند و بیابان بین ما و عراقیها را زیر آب ببرند. قبل از انفجار جادّه، به ما گفتند که جنازة یک شهید زیر تیربار عراقیها جامانده و اگر اینجا را آب بیندازیم، زیر گلولای مفقود میشود. چند نفر باید بروند و جنازة شهید را بیاورند. کار خطرناکی بود. من و دو نفر دیگر قبول کردیم.
ادامه دارد...
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۴
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 ستوانیار عاشورالحلی برخاست و فریاد زد: «برادران! ما در چنین راهی با صدام هستیم، آنها با ما دشمنند، نزد ما جایگاهی ندارند. ما مرگ را هر جا باشد لگد مال میکنیم. هر مجرم و خائنی را با این تفنگها میکشیم. صدام! اسم تو لرزه بر آمریکا می اندازد، صدام نام تو آمریکا را می لرزاند. قربان از شما تقاضایی دارم، من همان کسی هستم که این جانی
را دستگیر کرد، از شما فقط یک تقاضا دارم.» فرمانده با لبخند گفت: "خواسته ات را بگو ابوقصی." عاشور در حالی که تفنگش را به دست گرفته و ایستاده بود، گفت: «اجازه میخواهم این خشاب را در شکمش خالی کنم!» فرمانده لشکر با
اشاره به او گفت: «کوتاهی نکن!» بعد از آن که بسیجی ایرانی به ستونی از چوب بسته شد. ستوانیار عاشور به او نزدیک شد و ناجوانمردانه با قنداق تفنگ ضربه ای به سر او زد. بسیجی شروع به مبارزه کرد و او را با لگد به زمین انداخت. ستوانیار بلند شد و سرنیزه اش را بیرون آورد و به او حمله کرد. سرنیزه را در دل بسیجی فرو کرد و خون جاری شد. بسیجی فریاد زد: «این از مردانگی به دور است، این رسم انسانهای ترسو و بزدل است... زنده باد خمینی.... زنده باد انقلاب اسلامی.... الله اکبر، الله اکبر، مرگ بر آمریکا، مرگ بر صدام...» ستوانیار عاشور الحلی تفنگ را به سوی او نشانه رفت و ۳۰ گلوله به سمت او شلیک کرد. گلوله ها بدن رزمنده جوان را سوراخ سوراخ کرد. بعضی می گفتند که وقتی گلوله ها به او اصابت میکرد لبخند میزد.
- خدایا! مردان خمینی چه عظمتی دارند. بر دوش مرگ می رقصند و به شهادت لبخند میزنند. در چنان شرایطی، بعضی از نیروهای نامرد آن مرد بزرگ را با سنگ میزدند. سرانجام این صحنه به پایان رسید و من چنین نتایجی از آن گرفتم.
۱ - این رزمنده روحیه انتفاضه و قیام را در دل افراد رزمنده به وجود آورد.
۲ - او برای سربازان ما این حقیقت را آشکار کرد که مردم خرمشهر از ارتش عراق متنفرند و این شعار که میگفتیم: «خوزستان عربی است. پوچ است.»
۳- سربازان و افسران یقین پیدا کردند که با کشته شدن این مرد روحیه مقاومت در خرمشهر به پایان نرسیده است، بلکه کسانی می آیند و انتقام او را از ما خواهند گرفت. پی آمد صحنه دلخراش اعدام آن بسیجی این بود که دلها بیشتر مضطرب و نگران شدند و در حالتی بحرانی به سر بردند. هدف ما از اعدام این شخص تقویت روحیه نیروها بود اما تقدیر این چنین بود که ما همچنان تسلیم مرگ باشیم و فرمانده لشکر هم تسلیم آب دهانی بشود که آن جوان بسیجی به صورت او انداخت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سرباز داعشی:اونهایی که به دست من کشته شدن و من سر آنها را بریدم ۹۰۰ نفر بود/نزدیک به ۵۰ دختر ۱۵ یا ۱۶ ساله و ۲۰۰ زن بزرگ تجاوز کردم
🔹هر گاه ازت پرسیدن مدافعان حرم برای چی در سوریه و عراق جنگیدند بگو برای اینکه این اتفاقات برای ناموسمان نیوفتد
#مدیون شهدایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥یادی کنیم از افطار امام خمینی با مسئولینِ وقت.
💥امام برای مراعات روزهداران نه تسبیحات حضرت زهرا رو خوندند و نه نافلهی مستحبی. اما برای حضور آیتالله امام خامنهای در کنارشون، چند دقیقه ایستاده منتظر موندند.
💥احترامی که برای هیچیک از مسئولین دیده نشده.
18.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ آخوندهای جنجالی اینستاگرامی
🔹️این روز ها کلیپ های جنجالی فردی به نام سید محمد موسوی ( محمد صدیقی ) در فضای مجازی دست به دست میشود
که جای بحث بسیار دارد
و واکنش های مختلفی را داشته است.
💥پیشنهاد میکنیم این کلیپ را مشاهده کنید.
#ضد_شبهه
🔸 @ZSHOBHE
➡️ Zil.ink/zshobhe
🔰این هم درس اخلاق امشب...
📍همین یه جمله تا آخر ماه رمضون کافیه👏😍
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چنین مسئولی را آرزوست..
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️یه حدیث جدید :
الشهداء شمرون افضل من شهداء جنوب تهرون😂
▫️حتما حتما حتما ببینید...
♦️هرچند که دیده اید، ولی ارزش چند بار دیگه دیدن هم دارد.
#گردان_داشها
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
🔻آیین تجلیل از خانواده معظم شهدای نیروی انتظامی در مبارکه
🔷همزمان با حلول ماه مبارک رمضان، آیین تجلیل از خانواده معظم شهدای نیروی انتظامی مبارکه بمنظور توسعه و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، با حضور مدیرکل بنیاد شهید و امورایثارگران استان اصفهان،فرماندار، مسئول حوزه نماینده ولیفقیه و جمعی از مسئولین شهرستان برگزار گردید.
🔷مدیرکل بنیاد شهید و امورایثارگران استان اصفهان در آیین تجلیل از خانواده معظم شهدای نیروی انتظامی در مبارکه ضمن تبریک حلول ماه مبارک رمضان، ماه صیام و بندگی گفت: خانواده های معظم شهدا امانت بزرگ شهدا برای نظام مقدس جمهوری اسلامی هستند و صیانت از این جایگاه و سرمایه های عظیم نظام وظیفه همه مسئولین است.
🔷احمدینیا با بیان اینکه امروز آرامش و اقتدار میهن عزیز اسلامی از برکت خون شهیدان است، خاطرنشان کرد: تکریم خانواده معظم شهدا و ایثارگران فرهنگ ناب ایثار و مجاهدت را در جامعه تقویت می کند.
🔷وی با وام گیری از فرامین رهبر فرزانه انقلاب، تصریح کرد: تلاش برای پاسداری از خون شهدا کمتر از شهادت نیست و امروز خانواده شهدا و ایثارگر تأثیرگذارتر از دیگر اقشار جامعه برای مسئولیت سنگین جهاد تبیین هستند.
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم