eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
یک شب از خواب بیدار شدم 😴. صدای آرامی از حیاط می آمد به سمت حیاط رفتم دیدم محمد در حال استغفار گفتن است🤲 به سمتش رفتم و گفتم مادر تو که سنی نداری و نیازی به استغفار گفتن نیست تو که مرتکب گناهی نشدی😔 . ولی محمد گفت: من می خواهم شوم و می خواهم اگر گناهی کردم خداوند مرا ببخشد و شما هم دعا کنید که هیچ چیز از بدن من باقی نماند ...😭 ✍ﻭﺻﻴﺖ ﻧﺎﻣﻪ : بارالها به سويت مي شتابم ، مي خوانم و مي خواهمت به اميد آنکه استجابتم کني . و چه نيکو معبودش حاجت او را استجابت کرد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🔶 زندگینامه در صبحگاه سومین روز دی ماه سال ۱۳۳۷ و در حالی که بلورهای روشن باران رقص دلفریبی را آغاز کرده بودند روستای خشت از توابع شهرستان کازرون پذیرای مهمانی آسمانی بود که در خزان سوز حکومت ستمشاهی با قدوم مبارک خود، عطر سبز بهار را در روستا پراکند. دوران پرنشاط کودکی را در آغوش پدر و مادری مهربان و پاکدامن سپری کرد و تحت تعلیم صادقانه این دو، شکوفه های ایمان و اخلاص در بوستان وجودش شکفته شد و روح آسمانی اش در چشمه سار نماز و نیایش تطهیر یافت. باغ در اواخر دوران تحصیل و در جریان شکل گیری انقلاب و مبارزات امت اسلامی با مشت های آهنین و فریادهای کوبنده به مصاف بت های اهریمنی طاغوت رفت و در براندازی بساط دژخیمان همراه و هم صدا شد. در حالی که خدمت سربازی را در شهرستان کرج به عنوان سپاهی ترویج آغاز کرده بود دست از فعالیت‌های حق‌طلبانه خود بر نداشت و همواره علم مبارزه بر علیه طاغوت را بر دوش داشت. با شنیدن طنین فریاد جانبخش بنیانگذار جمهوری اسلامی مبنی بر ترک پادگان‌ها ، خدمت را رها کرد و به صفوف مردم انقلابی پیوست .تا در شکل گیری  انقلاب اسلامی و پخش اعلامیه‌ حضرت امام ، سهمی بسزا داشته باشد. با شروع جنگ تحمیلی همراه با اولین گروه اعزامی از کازرون ،رهسپار میادین نبرد شد. آبادان هویزه سوسنگرد خرمشهر و جزایر مجنون خاطره جان بازی های او را در خود جا داده اند. پس از مدتی با تشکیل گردان رزمی در سپاه شیراز به عضویت آن درآمد و با گذراندن دوره آموزشی ویژه مجدداً راهی ارزهای نبرد شد و در عملیات شکست حصر آبادان دلیران علیه خصب جنگید و از ناحیه چشم و دست مجروح شد. سپس به عنوان جانشین فرمانده گردان در عملیات طریق القدس حماسه آفرید و به عنوان فرمانده سپاه قائمیه علاوه بر یاری رساندن به مردم محروم منطقه با زالو صفتان خان منش به مبارزه پرداخت. پس از عروج آسمانی برادر شهیدش در عملیات‌های مختلفی از جمله محرم والفجر مقدماتی و والفجر یک شرکت کرد. در پاسگاه زید فرماندهی خط و مسئولیت محور را به عهده داشت. در لشکر ۱۹ فجر فرمانده گردان حضرت زینب را عهده‌دار کردید و تا لحظه شهادت بار مسئولیت را به دوش کشید. در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در حالی که دو شبانه روز با شهامت و شجاعت تمام  جنگیده بود ، در محور فاو عملیات والفجر ۸ ، آسمانی شد . ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌻🌻🌻فرازی از وصیت نامه شهید؛ خدایا از جمع یارانم جدایم مکن و در مقابل شهدا شرمنده ام مساز، زیرا به عشق به در خانه ات می آیم. خدایا در چه لذتی است که مخلصان توبه دنبال آن اشک شوق می ریزند و این گونه شتابان اند. 🌷شهید حجت الله رحیمی🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷به اتفاق آقای اسلام نسب به خط جزیره رفتیم. دیدم به ساعتش نگاه می کند. فهمیدم وقت نماز است. وضو گرفت و وارد سنگر شد. بی آنکه حرفی بزند رفت جلو سنگر و آماده نماز شد. سریع دو سه نفر از بچه ها را صدا زدم و گفتم: بچه ها اسلام نسب جلو ایستاده! [ معمولا برای نماز جلو نمی ایستاد!] پشت سر ایشان اقتدا کردیم. چند دقیقه از نماز گذشت. اما این نماز انگار فرق داشت. با هر عبارت نماز بغض می کرد و ساکت می شد. کم کم صدای هق هق گریه اش بلند شد. بدنش به لرزه افتاده و شانه هایش می لرزید. چنان حالی داشت که گویی به آسمان پر کشیده و در عرش الهی در محضر خداوند قیام و رکوع و سجود می کند... ما هم از آن لذت سیراب شده و حال خوشی به ما دست داده بود و همراه با او اشک می ریختیم و دوست نداشتیم آن نماز به پایان برسد. اما بالاخره آن نماز به سلام رسید. به ساعتم نگاه کردم دو ساعت از شروع آن نماز می گذشت چنان غرق در نماز شده بودیم که گذشت زمان را حس نکرده بودیم. راوی اسماعیل سالارنیا 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔻 همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت می‌ گفت‌ طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشد بی دلیل از کسی چیزی نخواه و عزت نفس داشته باش . می‌ گفت این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر بخاطر اینه که کسی گذشت نداره بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن را نداره آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داࢪه.... 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 و عزاداری شهادت امام سجاد (ع)🏴 🏴گرامیداشت سالگرد قمری شهادت عارف بالله شهید جاویدالاثر شهید حبیب روزیطلب 🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی سید محمد موسوی* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
《🌿🕊》 🌱ستارھ‌ها هـیچوقت از یادِ آسمان نمےروند✨! بگذار دلِ من آسمان باشد و یادِ تـو ستارھ...✨🥀 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🏴۳۸ سال پیش، سحر ۱۹ آبان ۱۳۶۱، ۲۳ محرم 🌷فضای زیادی نبود. خسته، پهلو به پهلوی هم نشسته و دراز کش خوابیده بودیم. با صدای حبیب بیدار شدم. .. بچه ها نماز صبح! خودش اذان گفت و امام جماعت شد. بعد از نماز شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. حال عجیبی داشت. بین عاشورا، مرتب می گفت شیخ شوشتری می فرماید... زیارت خواند و روضه های شیخ شوشتری را می خواند تا رسید به روضه تیر سه شعبه... تیری که به سینه امام دوختند و امام از پشت آن را بیرون کشیدند و خون سینه امام بیرون ریخت. حبیب این روضه را می خواند به سینه خودش می کوبید. آنقدر اشک ریخت و به سینه زد که بی حال شد. هوا کامل روشن نشده به سمت تپه های 175 حرکت کردیم. درگیری شدیدی روی تپه ها بود. هر کدام به سمت یکی از تپه ها و برآمدگی های اطراف منطقه رفتیم. ساعتی نگذشته محمد شکیبا را دیدم که از فرق سرش تا روی صورتش خون جاری بود. سراغ حبیب را گرفتم. گفت: تیری به سینه اش نشست و ماند... بی اختیار یاد روضه تیر سه شعبه و ضربه هایی افتادم که حبیب بی خود از خود، به سینه اش می کوبید و روضه اباعبدالله را می خواند... سال هاست، تا زیارت عاشورا می خوانم و می شنوم بی اختیار یاد آخرین زیارت عاشورا حبیب می افتم و تیر سه شعبه ای که به سینه اباعبدالله نشست... 🍃🌷🍃🌷 حبیب روزی طلب 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت پدر شهید کلافه بود اما نه از پوتین های سنگین و زمخت و نه از غریبی و غربت از لباس‌های زبر و خشن هم نبود با آن اسلحه چماقی بدقواره که مثل نامه اعمال به گردنش آویزان بود. چیزی که زجرش می داد فضای ناخوش پادگان بود. از فحشهای رکیک فرمانده گروهان گرفته تا رفتار زشت و زننده و شوخی‌های خلافی عفت همکاران فرمانده که مدتی می شد حسابی حالشان گرفته بود وسط گیری و پرخاش می کردند. اصلاً حواسشان سر جاش نبود. از همه مهمتر اینکه آنجا«نه آب بود و نه آبادی ، نه گلبانگ مسلمانی» انگار کسی اهل خدا پیغمبر نبود. ساعت سین و لوحه نگهبانی و وقتی برای نماز نداشت. یکی دو تا هم که توی پناه پسغوله ها نماز می‌خواندند از تیر و طعنه کج کلاه خان های فرمانده در امان نبودند و معمولاً نظافت دستشویی ها مجازات این خلافکاران بود. یک متر در یک متر فضای فلزی بود با شیشه‌های چهار جهت و کثیف و سقف شیروانی کلاه مانند که باقر مرتب در آن قدم زد. گاهی هم نگاهش را تا چند متری اطراف می توان و دستی به کل های از ته تراشیده اش می کشید و زبری خاصی زیر دستش احساس می کرد. فکر می‌کرد به این پایگاه جهنمی که در آن زندانی شده است. با پا محکم به کف فلزی برجک زد و برای لحظاتی روی پتو نشست که در گوشه برجک لم داده بود و نوار باریکی حاشیه آن ، گِل خشک شده بود. بلورهای درشت باران سر هم به اطراف برجک میخوردم و آسمان بغض کرده بود خیلی هم سنگین. هوای سرد کمی دورتر از پادگان بود که رفته بود مثل دل باقر. کم کم درس های واقع در زیر قرار گرفت و تفنگ چخماقی بر شانه او به امان خدا رها شد. هوا سرد و تن شهر خیس. «کیست؟! آشناست.. آشنا کیست؟!» طنین صدای بود که یکی دو ساعت بعد در فضای شب گرفته اطراف باجک پیچید و بعد از آن صدای کشیدن گلنگدن و چکاندن ماشه. باقر از پله های فلزی پایین آمد و فاصله تا آسایشگاه را زیر باران دوید. وقتی به خلاص شدن از پادگان اندیشید باران شدید تر می شد. به سراغ شیر آب رفت. بند پوتین ها را شل کرد و آستین هایش را بالا زد. سیاهی شب انبوه بود. لحظاتی بعد در کنار تختش پتویی را پهن کرد و آرام آرام چیزهایی را زمزمه کرد. انگار که بیرون آسایشگاه ایستاده و آسمان را تماشا می‌کند. دستهایش را مقابل صورت گرفت.پلکهایش که به هم میخورد باران شدید تر می شد. دو زانو نشسته بود و ذکر می گفت. کمی بعد هم متوجه پچ پچ دیگر سربازان بود. چیزهایی می‌گفتند صداهای خفه و از ته گلو. همین صدای خس دار کنجکاوی اش را برانگیخت. او را از جایش بلند کرد و تا کنار بچه های آسایشگاه کشاند. یکی دوتا از هم ولایتی ها بودند،بچه های کازرون. محفل حسابی داغ بود و تصمیم هایی گرفتند.خبر از آشوب و اعتصاب و راهپیمایی مردم و اینکه آقا گفته است: «سربازان از پادگان ها فرار کنند» نشستند و فکر کردند و نقشه مهم طرح ریزی شد. نیمه های شب طبق نقشه ،از سیم خاردار نزدیک برجک ۲ ، نگهبان از قبل توجیح شده بود تعداد زیادی سرباز پا به فرار گذاشتند. باقر باید میرفت آموزش نظامی دیده بود و کار با اسلحه را می‌دانست به مبارزان پیوست تاآموزش نظامی دیده بود و کار با اسلحه را می‌دانست به مبارزان پیوست تا آخرین لحظه پیروزی در صف مقدم حضور داشت. یک شب از همان شب ها خواب دید گل سرخی برنوک تفنگش روییده است. چند ماه بعد باقر به کرج برگشت به همان پادگان. کوله پشتی اش پر از خاطره بود. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷گفت: بریم سنگر کمین. دنبالش راه افتادم. مقداری از مسیر را با قایق رفتیم. باید مقداری از مسیر را روی پد پیاده می رفتیم تا به سنگر کمین برسیم. فاصله این پد تا خط عراقی ها بسیار نزدیک بود و معمولاً در سکوت و تاریکی شب نگهبان ها عوض می شدند. حالا ما در روز و در دید دشمن به سنگر کمین می رفتیم. محمد محکم قدم بر می داشت. اما من از ترس اینکه هر لحظه تیر یا ترکشی به تنم بنشیند پایم می لرزید. فاصله ما با عراقی ها آنقدر کم بود که صدای تقه بر خورد خمپاره 60 با انتهای قبضه را می شنیدم و بی اختیار می نشستم و چند لحظه بعد خمپاره روی پد، به زمین می نشست. من می نشستم، اما محمد محکم قدم بر می داشت. چند دقیقه بعد رگبار عراقی ها روی پد شروع شد. برق گلوله های رسامی که از جلو و بالای سرمان رد می شدند را می دیدم و باز پایم سست می شد و می نشستم و می خوابیدم. اما محمد تمام قامت، با قدم هایی محکم به سمت سنگر کمین می رفت. بالاخره به سنگر رسیدیم. کمی کنار نگهبان کمین نشستیم. گفت برگردیم. باز محمد و قدم های استوار و منُ قدم های لرزانم. راوی اسماعیل سالارنیا 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
جواد در حین نقاشی حرم اباعبدالله(ع) شهید شد. همراه پیکرش شب ساعت ۳ بود که به رسیدیم. خسته به خواب رفتم؛ در خواب دیدم در حال تلقین جواد هستم. یک لحظه سربلند کردم؛ دیدم  حبیب هم لبه قبر نشسته است. گفتم چرا برنمیگردی؟ خانواده ات چشم انتظارند. خندید و گفت نمیخوام.گفتم حداقل بزار یه نشان قبر برات بزاریم‌ ؛ خانواده آرام بشن. با خنده گفت خوب بزارید. روز بعد جریان را به مسئولین بنیاد گفتم. قرارشد بالای سر قبر جواد؛ قبری هم برای حبیب حفر شود. کارهای تشییع انجام شد. مادر جواد داخل قبر رفت؛ گفت وصیت کرده که خودم او را در قبر بگذارم تا دشمنها شاد نشوند و مادران شهدا روحیه بگیرند. بعد صدای من زدند و گفتند شما برای تلقین بروید. وارد قبر شدم؛ صحنه خواب دیشب جلویم ظاهر شد. همان قبر دیشب بود.قبر حبیب هم جایی حفر شده بود که در خواب دیده بودم‌. قرارشد لباسی از حبیب را داخل قبر بگذاریم. حاج محمود حافظ را درآورد و تفالی زد. ابیاتی آمد که روی سنگ مزار حبیب حک شد. من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم. حبیب روزیطلب *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
کتاب الماس.pdf
37.08M
🚨🚨 🚨🚨 بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید محمد اسلامی نسب 🔹🔹🔹🔹🔹 مسابقه👇 مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب زندگینامه اسلامی نسب برگزار می گرد ۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه می‌گردد ♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️⬇️ https://formaloo.com/rd401 ⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۲۰ شهریور ۱۴۰۰ می باشد ⭕️ شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️ ۳. به لطف الهی به ۱۲ نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا هدیه داده میشود🎁🚨 🔹🔸🔹🔸🔹 شیراز
🌿خیالتان را در آغوش کشیدم ، دستانم گل کرد .. و دوباره🌤️ صبـح دوست داشتن تان ، از راه رسید .. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 و عزاداری شهادت امام سجاد (ع)🏴 🏴گرامیداشت سالگرد قمری شهادت عارف بالله شهید جاویدالاثر شهید حبیب روزیطلب 🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی سید محمد موسوی* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت اکبر پارسا با هم آموزش میدیم دوره ای ویژه نظامی در سال ۵۹. یعنی وقتی که هنوز جنگ شروع نشده بود آموزش چتربازی و عملیات ویژه جنگ شهری چیزی که آن روزها به درد می خورد.چون اوج درگیری های خیابانی بود و منافقین با پشتیبانی رئیس جمهور وقت هر روز گلبانگ ای چاق می کردند. شایعه اعزام به فلسطین هم بین بچه ها بود که فکر می‌کنم برخاسته از سختی دوره‌آموزش بود. اما این دوران سخت نظامی ناتمام ماند چون جنگ شروع شد و دم های عملیات ثامن الائمه بود که ما عازم جبهه شدیم. همه با احتمال سفر به فلسطین باروبندیل بسته بودیم تا اینکه سر از آبادان در آوردیم. آبادانی که در شورا فسق قوت بود و دشمن خرمشهر را اشغال کرده بود. مادر دلگه مستقر شدیم روستایی که ۵ کیلومتر تا آبادان فاصله داشت. ۵۰ روزی شد که آنجا بودیم تا این که لشکر ۷۷ خراسان هم به ما ملحق شد. مکافاتی هم داشتیم که یک روز ملحق می شدیم دوباره فرمان می آمد که جدا شویم. باز فردا همین طور. در همین حال تعدادی از بچه‌های سپاه خوزستان هم به ما ملحق شدند. فرمانده گردان هم فردی بود به نام حاج زندی که از شیراز آمده بود و ما ۴۰۰ نفر بودیم آموزش‌دیده آماده اعزام به فلسطین! بالاخره کاربران قرار گرفت که ما با لشکر ۷۷ تلفیق شویم. یک نفر اهوازی هم که بعدها گفتند نفوذی بوده شد فرمانده گردان. معاون اولش هم یک سلمان لشکر ۷۷ بود که بچه مشهد بود به اسم منصور و وقتی عملیات شد ما هیچ کدام از این ها را ندیدیم.!! من و باقر معاون های گروهان بودیم. باقر معاون اول و من معاون دوم. سازماندهی که تمام شد جبهه «فیاضیه» را سپردن به گروهان ما . منطقه ای که نه شناسایی شده بود و نمیدانستیم دشمن کجاست. موقعیت خودی و دشمن اصلا معلوم نبود. از اسباب و اثاث جنگ هم خبری نبود. دریغ از یک آرپی جی خشک و خالی. فقط چند تا کلاچ داشتیم و چندتایی هم نارنجک. بدون کمترین تجربه جنگی. بنده خدایی به نام بهلول فرمانده ما بود. گفت بفرمایید این محور شما این هم رمز عملیات! ما هم در حاشیه رودخانه حرکت کردیم که بعداً فهمیدیم کارون است. باغ هم با طبع شوخ و شنگ و با لحجه قشنگی که داشت افتاده بود با چند کازرونی دیگر و بازار شوخی و خنده داغ بود. من هم آدم خشکی بودم از شوخی بدم می آمد و مرتب می گفتم :«باقر شوخی نکن!! ناسلامتی اینجا جبهه جنگه» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷آقای اسلام نسب محکم و استوار، مثل یک نظامی کار کشته، به نیروها اعلام آماده باش داد. دوربین را روی صورت او تنظیم کردم، آفتاب در زمینه صورتش در حال طلوع بود و جلوه ای زیبا به صورت محمد داده بود. در حالی که به جمعیت نگاه می کرد، با صورتی بر افروخته و سرخ با صدایی رسا و بلند گفت: کل پادگان، به فرمان من، از جلو نظام... مراسم تمام شده بود. محمد را صدا زدم. وقتی آمد، گفتم: محمد آقا، یک تصویر از شما گرفته ام معرکه، نظیر نداره. با تعجب گفت: ببینم! تصویر خودش را که دید. نشست روی زمین. با دست چند بار توی سر زد و اشک از چشم هایش جاری شد. از این تغییر حال ناگهانی اش جا خوردم. گفتم: چی شد! با گریه گفت: زمانی که این فرمان را می دادم، خودم احساس کردم دلم تکان خورد، غرور را در خودم حس کردم. گفت: اکبر تو رو به حضرت زهرا(س) قسم می دهم، همین الان این فیلم را پاک کنی! گفتم: یعنی چی، مگه این فیلم چشه! باز گفت:نمی خواهم اثری از این غرورم باقی بمونه! تا فیلم را جلو خودش پاک نکردم، آرام نشد. راوی حاج اکبر بهرنگ فرد 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰حاج قاسم سلیمانی: نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند. اینکه به قبور آنها توسل می‌کنیم و استمداد می‌طلبیم برای این است که آنها مثل قطره‌ای به دریا وصل و جزئی از ائمه(ع) شده‌اند. 🔹🔹🔹🔹🔹 اگر دلت برای گلزار شهدا و شهدا تنگ شده ، دلت را روانه کن .... روانه گلزار شهدای شیراز ... کنار قبور ⬇️⬇️ 🚨🚨آنلاین شوید پخش مستقیم زیارت عاشورا از کنار گلزار شهدای گمنام شیراز :‌ http://heyatonline.ir/heyat/120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🔹🔹🔹🔹🔹 ✨﷽✨ 📝حـاج اسمـاعیل دولابـے؛ "هنگامے ڪه به یاد امام حسین علیـہ الســلام افتـادید، تردیـدی نداشته باشیـد ڪه حضرت هم به یاد شمــاست🏴" 📚طوباےِ ڪربلا 🔹🔹🔹🔹🔹 🌷 🌷 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
آی مردم بنویسید💔 به تاریخ دمشق زهر...نه جان مرا سنگ لب بام گرفت🥀💔 __ 🖤 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
چند ماه از شهادتش مے گذشت اما نتوانسته بودند پیڭرش را باز گردانند😞. روز صد و دهم  پیکر مطهرش کشف و به زادگاهش برگردانده شد.😍 در حالے ڪه  هنوز سالم بود و عطر شهادت از آن به مشام می رسید. 😳😳 ایزدخواست 🌷🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت اکبر پارسا ...... ما تا شب منتظر ماندیم تا زدیم به خط . امافت شکسته نشد، نه اسلحه داشتیم و نه نیرو. پشت خاکی جمع شدیم و زدیم توی سرما به خاطر شکست مان و نمی دانستیم چه کار کنیم. تا اینکه باقر غیرتی شد و جایش پا شد و گفت: « کی داوطلبه؟!»» گفتیم: برای چی؟! گفت بابا اینجا را می بینید_با دست اشاره کرد_اینجا خط دشمن و این هم پل ماست. ما هم پا شدیم . ۷ ،۸ تا از بچه‌های سپاه از ارتش هم کسی همراهمان نیامد. داوطلبان راه افتادیم به طرف جلو. یک توپ ۱۰۶ هم گیر آورده بودیم . باقر گفت : من بلدم باهاش کار کنم. اما بلد نبود و فقط می خواست روحیه بچه ها را نگه دارد. خلاصه حرکتش دادیم تا رسیدیم لب پل. تا نگاهمان آن ور پل افتاد چشممان سیاهی رفت. یک گله تانک !! دستپاچه شدیم نمی دانستیم چه کنیم؟! تانک دشمن داشت کم کم می‌رسید به لبه پل. اولین گلوله توپ را شلیک کردیم. جلوی پای مان خورد زمین. دومی هم دو متر آن‌طرف‌تر خورد زمین اما منفجر نشد. مگه چندتا گلوله داشتیم؟! باغ دوید طرف بچه های ارتش. دعوایش شد. _اگر یاد دادید که دادید اگر نه من می دانم و شما!! تا این که یکی از آنها راضی شد و آمد. با اولین گلوله توپ ۱۰۶ تانک اول که حالا رسیده بود روی پل به هوا رفت. و این باعث شد تا بقیه تانک ها عقب نشینی کنند. یکی از بچه‌ها آمد آرپی‌جی بزند که زد خودش را لت و پار کرد و افتاد جلوی ما به دست و پا زدن. خلاصه در آن درگیری سه، چهارنفر تلفات دادیم. روز بالا آمده بود اما نه جانپناه ای داشتیم و نه چیزی خورده بودیم. از آب و غذا هم خبری نبود. تنها هم دوباره حرکت کرده بودند یک دفعه سر و کله ماشین از دور پیدا شد. یک وانت پر از سیب درختی ! گفتیم سیب میخوایم چیکار ؟!مهمات بیاورید! سیب‌ها را خالی کردیم و سوار شدیم به سمت عقب با نیروهای جدید برگشتیم. حصر آبادان که شکسته شد برای قصرشیرین داوطلب شدیم.و من از باقر جدا شدم و توفیق زیارتش را نداشتم تا عملیات محرم. در عملیات محرم من مسئول تعاون تیپ امام سجاد بودم. دستور رسیده بود که تعدادی از نیروها را با پاترول های جدیدی که در اختیارمان گذاشته اند ، به جلو ببریم . سرگرم سوار کردن بچه ها بودم که دستی به شانه ام خورد . حس شفافی در تنم دوید خیال دیدار دوستی در عزیز در ذهنم تاب خورد. عطر سلامی صادقانه در فضا پیچید .برگشتم باقر بود با لبخندی زیبا و دلنشین که یک بار دیگر نیز تکرار شد. «در لحظه شهادتش» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 ... 🍂🌱🍂🌱 روز عاشورا بود. انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن. گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم. گفت واسه امام حسین هم وقت نداری! گفتم شما که هستید؟ گفت : . 👈میلاد بدنیا اﻣﺪ اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ 👈 در روز امام سجاد ﺩﺭ 👈 اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈 به شهادت رسید. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷 علی_اصغر اتحادی 🌹 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷بعد از نماز، در مسجد نشسته بودم که محمد کنارم آمد. گفت: حاج حمید به دلم برات شده این دفعه که برم منطقه دیگه بر نمی گردم. گفتم: محمد آقا، این حرف ها را نزن، بچه های مسجد، بسیجی ها به شما عادت دارند. ان شاءالله این دفعه هم سالم بر می گردی... ادامه داد: حاج حمید، هیچ وقت دوست نداشتم در این دنیا خانه ای داشته باشم. اما به خاطر خانواده ام مجبور به ساخت خانه ای شدم. شما نفست حق است، دعا کن من وارد این خانه نشوم! مو به تنم سیخ شد. وقت خداحافظی بود. مرا در آغوش کشید و باز گفت: دعا کن.... دعا کن... مدتی بعد در خانه نشسته بودم که صدای درب خانه بلند شد. استاد بنا خانه محمد بود. گفت: به آقای اسلام نسب خبر بدهید کار خانه شان تمام شده است! در را نبسته بودم که یکی از دوستان خودش را با عجله به من رساند و گفت: حاجی، آقای اسلام نسب شهید شد! زانوهایم لرزید، دعایی را که در حق محمد نکرده بودم مستجاب شده بود! راوی مرحوم حاج حمید کشاورز 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 🔰 خیلی خیلی درس میخوند ، می گفت : می خواهم با درسم انقلاب کنم و با درس خوندن شکر گزار زحمات والدینم باشم. 🔰 روز به روز همراه با قرآن بزرگ می شد ، تو مجالس اهل بیت شرکت میکرد ، سخنرانیا رو خوب گوش میداد و به اونا عمل میکرد 🔰 مهربانی و سکوت همیشگی ، از بارزترین ویژگی های اخلاقیش بود 🔰راضیه به مسائلی از جمله نماز اول وقت، رابطه عاطفی با خانواده و حجاب در زندگی اهمیت زیادی می داد. 🔰به شهید برونسی خیلی علاقه داشت ، ایشونو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود ، اما حالا خودش شده یه الگو برای هم سن و سالاش ، شهادت واقعا برازنده راضیه بود 🔰 راضیه با عملش کار فرهنگی می کرد . با عملش به همه درس می داد . ﺭاﺿﻴﻪ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯ 〽️🌹〽️🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75