eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
📷شب از ماموریت برمی گشتند، گفت : حالا که اینجا هستیم بریم به مادر شهید سر بزنیم . ولی وقتی دید چراغ خانه خاموش است .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃نگاه به چهره پاک و مظلوم شما... همانند بارانی است که... بر این دل خسته و آلوده میبارد... در این دنیای وانفسا همین ست که نمےگذارد غبار گناه دل را سیاه کند...✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹در مسجد الحرام ایستاده بودیم. گفت مادر دیشب آقا رسول الله را در خواب دیدم، همین جا کنار کعبه. کودکی را در آغوشم گذاشت و گفت این فرزند توست. تا خواستم او را ببینم و ببوسم مانعم شدند و فرمودندبا آمدن این کودک توبایدبروی! گفت اسم دخترم رابگذارید زینب. زینب5ماه بعداز شهادتش به دنیا آمد. حاج محمدرضا جوانمردی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حالا علیرضا هاشمی‌نژاد هم شهید شده بود .مادرش می آمد دیدن من و دلداری ام میداد.بیشتر فامیل ها هر روز می آمدند عیادتم. دیگه وضعیت روحی من برای همه عادی شده بود. بعد از ۲ سال دیگه کم کم وضعم بهتر شده بود اما حواس پرتی گرفته بودم. کارهایم را می تونستم انجام بدم و قرصها رو خودم میخوردم. برعکس دو سال اول که قرص ها را هم مادرم دهنم می گذاشت. سالی که اسرا آزاد می شدند دوباره بی تاب شده بودم و کارم همش گریه بود و نذر و التماس به خدا. _خدایا من خیلی بی تاب بچه ام هستم، یه نشونی ازش بهم بده. اگه شهید شده کاری کن جسدش پیدا بشه تا حداقل سنگ قبری باشه برم قبر بچمو بغل بگیرم !ده سال بچه ام را تو بغل نگرفتم! خدایا به خودت سپردمش از خودت میخوامش! پای همه نمازهام گریه می کردم و التماس خدا .حالا دیگه اسرا هم آزاد شده بودند از غلام من خبری نشد. همه حرفاش همه کاراش جلوی چشمام بود. _مامان تو منطقه جنگی وقتی رودکی و صیاد شیرازی از هلیکوپتر میان پایین , یک ابهتی دارند.اگه اونجا بودی اگه میدونستی چقدر خوشحال میشیم! مامان ،عشقه! با چه ذوقی این حرف‌ها را می‌زد و می‌گفت: عشقه!  هیچ وقت این طرز حرف زدنش از تو ذهنم پاک نمیشه. _مامان اینا وقتی وارد منطقه میشن برای ما یک قوت قلب هستند. شبای جمعه دعای کمیل بود. غلامعلی توی مراسم ختم شهید اطلاعی دعای کمیل خونده بود ‌.مادر شهید اطلاعی برام آورده بود. گوش میدادم و گریه میکردم کار من زندگی با خاطرات غلامعلی بود. حمیدرضا که اومد خونه گفتم: یه کاری برای مادرت انجام میدی؟! _چشم مادر جان بفرمایید. _یادمه غلامعلی توی پادگان احمد بن موسی که بود یک تئاتر با بچه‌های پادگان بازی کرده بود برو فیلمش رو پیدا کن بیار تا ببینمش. _مادر قرار شد که خودت رو اذیت نکنی! تو که حال روزت خوب نیست چرا این چیزها را یاد خودت میاری؟ غلام علی ماشالا هیکلش درشت بود. نقش سرکرده صدام را بازی کرده بود. یادمه چند تا کراوات دستش بود گفت برای بازی توی تئاتره. گفت نقش سرسپرده صدام رو داره. کلی التماس حمیدرضا کردم تا رفت پادگان و فیلم و پیدا کرد و آورد. هی نگاه کردم و اشک ریختم. هیکلی داشت بچه ام. از جبهه که می‌آمد میخندید و میگفت: مامان همه توی جبهه فکر می‌کنند من زن و بچه دارم. میگن تو نمیخوای به زن و بچه ات سری بزنی.؟!من بهشون میگم تازه ۱۶ سالمه .اصلاً باورشون نمیشه. فکر میکنن دارم دستشون میندازم. منم پا میشدم اسفند میذاشتم رو آتیش و دور سرش میچرخوندم «خدایا کاش غلام زنده باشه» ادامه_دارد... 🍃🌸🍃?🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق مادر شهید با تمام مادران دیگر زمین خلاصه می‌شود به این مادر شهید پیش از آنکه مادر شهید شود «شهید» می‌شود . . . ‌ 📹▪️صحبت های مادر شهدای درباره فرزندان شهیدش ... ‌ ‌ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 صورت آقا کمـال سرخ شده بود، کاردش می‌زدید خونش در نمی‌آمد. دستش را مشت کرده و به هم میفشرد، دندان‌هایش هم. اما هیچ نگفت. بلند شد و از سنگر بیرون زد. دنبالش رفتم. پوتینش را پوشید و به سمت نخلستان رفت. دست‌هایش را از پشت گره زد توی هم، سرش هم پائین بود. آرام بین نخل‌ها قدم می‌زد. ربع ساعتی طول کشید تا دوباره مسیرش را به سمت سنگر فرماندهی عوض کرد. وقتی برگشت صورتش مثل همیشه آرام بود، از اخم و عصبانیت هم در آن خبری نبود. داخل سنگر نشست و رو به برادری که او را عصبانی کرده بود گفت: برادر عزیز من، این موضوعی که شما گفتید و روی آن اصرار دارید، به این دلیل و این دلیل غیرمنطقی است و قابل اجرا نیست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸مکه بودیم که تماس گرفت احوال مادر را بگیرد .... 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *گرامیداشت ظل انوار* 📣📣👇📣📣 ⭕️و اختتامیه و اعلام نتایج مسابقه ملی کتابخوانی 📚 فرمانده آتش⭕️ 💢 برادر *کربلایی محمد مهدی کبیری نژاد* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۳۰ دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🍂از زمان رفتنتان، جنگ برای شما تمام شد...! اما... ما... همچنان داریم می جنگیم...! خسته نیستیم ولی... دعایی...! نگاهی...! برای قوت قلبمان کافی ست....✨ 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰دنــبال عباس بودم. (شهــید)هاشم اعتمادی گفـت: آشپزخانه اسـت. رفتـم, دیـدم هـمه ظـرف های کثـیف پادگان را گذاشــتن جلـویش, در حال شستــن است! گفتم مهـندس این چه ڪاریه! گفـت:آخرش مـنو جهنمی می کنی , خوب بیڪاریم ظرف می شـوریم! محیط زیـست و منـابع طبیعـی فارس بـود, به عنوان آمـده بود جبهــه. بعدم رفتـه بود آشپــرخانه مقـر, گفته بود منو فرسـتادن اینــجا ظرف بشــورم! در وصیتـش نوشـته بود: خدایا به بزرگـے ات قـسم، در مقـابل خجالت می کـشم.... فقط دلـم مے خواهــد به مـن هم فرصـت بدهـے این جان ناقابـل را در راه تو بدهـم. هــر چند که لایق نیستم و از بارگاه عــرش تو بعید نیــست که به این بنــده نیز نظرے بکنــی.. عباس بهجــت حقیقــی :کربلای ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** توی ماه شعبان بودیم کلا پریشان بودم .خواب دیدم توی دارالرحمه داشتم راه می رفتم و به این قبرا نگاه می‌کردم. همه قبرها کوچک بود. یه گوشه چادر زده بودند. خیلی از من دور بود فقط صدای حسین حسین می‌آمد و تمام محوطه چراغانی بود. رفتم جلو دیدم که چاهی کنار چادرها هست.انگار مکه که میری همه دارند طواف می کنند و حسین حسین میگن. _تو رو خدا برید کنار من خیلی عزای امام حسین را دوست دارم. شروع کردم به سینه زدن و گریه کردن. اطراف اینجا همش سنگ مرمر بود.خیلی بزرگ پر از جمعیت! همین جور که سینه میزدم و گریه میکردم یک خانم از پشت سر دست زد به شانه ام. برگشتم نگاه کردم گفت: خانم این قرص رو برات آوردم بخوری! _نه من دیگه معده ام درد گرفته دیگه قرص نمیخورم! _بگیر بخور معده  ات هم خوب میشه! مثل روزهایی که مادرم قرص می گذاشت توی دهنم گفت: دهنت رو باز کن  این قرص رو بزارم توی دهنت. دهنمو باز کردم و قرص رو گذاشتم تو دهنم. احساس کردم گل تو دهنم هست. _خانم این که مثل مُهر هست؟ _تو بخور خوب میشی .این آب را هم بگیر باهاش بخور. کاسه آبی داد دستم. آب رو که خوردم انگار تمام بدنم سیر شد. چقدر این آب گوارا بود انگار هیچ وقت این جورابی نخورده بودم. داشتم آب را می خوردم که صدای اذان به گوشم خورد و از خواب بیدار شدم.. هنوز احساس می کردم این قرص که مثل مهر نماز بود توی دهنم خیس خورده. خواب را برای کسی تعریف نکردم. هفته دوبار می‌رفتم کلاس قران. مربی قرآن خیلی هوای مرا داشت. اینکه مریض احوال بودم خودش می اومد خونه پیشم و میگفت: دعا کن بچه دار بشم. یک روز آمد خونمون و گفت: مادر غلامعلی حالت چطوره؟ بهتر هستی؟ _الحمدالله من دیگه خوب بشو نیستم! _نه انشاالله خوب میشی .دستات که خیلی بهتر شده و ورمش خوابیده .من میدونم که خوب میشی. یه نیم ساعتی نشستم او برام دعا کرد و کلی هم درد دل. گفتم حاج کبری  می خوام یه چیزی بگم. _بگو خانم جان حرف بزن تا یکم سبک بشی. خوابم را برایش تعریف کردم. راستش من خوابم را برای کسی نگفتم جز شما. چند شب پیش که تولد امام زمان بود به فاطمه گفتم دلم میخواد همراه شوهرت برم مغازه پدر شوهرت که اونجا تولد امام زمان را جشن میگیرند. ادامه_دارد... 🌷🌱🌷🌱🌷🌱
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷گفت: من امشب می‌خواهم بروم سمت کارخانه نمک فاو. آنجا یک مقر مهندسی عراق است که خیلی فعال است، می‌توانی برایم آتش بریزی! گفتم: بله. با اینکه فرمانده تطبیق آتش فاو بود، اما ساعتی بعد به‌عنوان دیده‌بان نفوذی به سمت مقر مهندسی در عمق جبهه دشمن حرکت کرد. ساعتی بعد صدای آقا کمـال از پشت بی‌سیم به گوشم رسید. از نجوای آرامش مشخص بود که به مقر مهندسی عراق چسبیده است. آرام گفت: روشن‌کننده! یک روشن‌کننده برایش روی مقر عراقی‌ها فرستادم. روشن‌کننده دو دقیقه مقر را روشن می‌کرد و به آقا کمـال فرصت می‌داد تا مختصات جغرافیایی مقر را بررسی کند. تصحیح آتش داد، تا صبح به‌فرمان کمـال، به‌اصطلاح شش توپه این مقر را کوبیدیم. صبح که حساب کردم، 180 گلوله جنگی روی آن مقر ریخته بودیم. کمـال وقتی، با سر و روی خاکی و دودگرفته برگشت، با لبخند رضایت گفت: مقر عراقی‌ها با خاک یکسان شد و چیزی از تجهیزات و نفرات آن باقی نماند! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸چون نتوانسته بود حضوری برود،تماس گرفت که احوال پرسی کند. مادرگفت :برای ناهار آبگوشتی که دوست دارید،درست می کنم.منتظرتان هستم.گفت:چشم وبه سمت خانه شان راه افتاد.گفتم:شمابایدبه پروازبرسیدوبرگردیدتهران. خندیدوگفت :روی حرف مادرشهیدکه نمی توانم حرف بزنم،تازه؛آبگوشتهای مادرخستگی راازتن بیرون می کند. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿 همیشه‌ میگفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ را میخواهم! یڪ بار پرسیدم: شهادتـــــ خودش‌ زیباسـتـــــ ؛ زیباترین‌ شهادتـــــ چگونه‌ استـــــ؟! در جوابـــــ گفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ این‌ استـــــ ڪه جنازه‌اے هم‌ از انسان‌ باقے نماند :) 🥀 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃کافی‌ست صبــح که چشمانت را باز میکنی ، به شهــدا سلام کنی... ⛅صبــح که جای خودش را دارد ، ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود . . .✨ 🕊️ 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟ همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سؤالــش رو پرسید. .. آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم! برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت! یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا.... و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا بشه!🌹 شیخ صمد مرادی 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . چند سال بودنرفته بودم. به دلم افتاده بود برم. هر سال پدر شوهر فاطمه تو محلشون همون کنار مغازه جشن می‌گیرند دیگه فاطمه به شوهرش گفت .اون هم منو برد. شام که خوردیم توی مغازه پله میخوره میره پایین. مثل هتل های قدیمی ‌. اونجا صندلی زده بودند و ما هم رفتیم نشستیم. مولودی که خواندن منم تسبیح توی دستم بود و دیگه روحم از اونجا رفت. شب که اومدم دستم خیلی درد میکرد و عصب های گردنم گرفته بود.آقا محمد علی گفت بس کن خانم چقدر تلقین می کنی که دستت درد میکنه.؟ من دیگه از زندگی ساقط شدم از بس بردمت دکتر .دیگه تو رو دکتر نمیبرم. این حرف رو که زد دلم شکست کلی گریه کردم.البته کبرا خانم، حق داره چقدر منو تا حالا برده دکتر.دو سال اول که حالم خیلی بد بود خواهرم میگه آقا محمدعلی دائم گریه میکرد و یه پاش دکتر بود و یک پاش خونه.اما خواب این حرف را که زد دلم شکست. توقع نداشتم به خسته شدم و نمیتونم ببرمت دکتر. هیچی نگفتم و فقط همینطور که تسبیح تو دستم بود و صلوات می فرستادم خوابم برد که این خواب رو دیدم. _ آقای رهسپار خیلی برات زحمت میکشه ما هممون شاهد هستیم. _میدونم ولی خیلی دلم شکست که گفتن میبرمت دکتر. _با این خوابی که دیدی حتما خوب میشی! _نه هنوز هم دست و گردنم درد میکنه نمیتونم کاری انجام بدم غذا درست کنم. _اینجایی که تو توی خواب دیدی چاه امام زمان بوده و اون مجلس مال امام حسین . انشاالله خود امام حسین شفات میده صبر داشته باش. تا یکماه همینطور استخوان هام درد داشت که دیگه اسمم برای کربلا در آمد. رفتم کربلا و من از آن روز خوب شدم و دیگه دکتر نرفتم. به آقا محمد علی می گفتم تورو خدا حلالم کن خیلی برام زحمت کشیدی و من اصلا حواسم بهت نبود.همه را خیلی اذیت کردم. شبهای ماه رمضان که برای سحری بیدار می شدم یادم میفتاد به غلامعلی که زودتر از من بلند می‌شد و من را صدا می کرد و بعد بچه ها را صدا می کرد تا بیدار بشن برای سحری خوردن. _فاطمه مامان یادت داداشت غلامعلی برای سحری بیدارتون می‌کرد!؟ _آره مامان جان چه طاقتی داشت یادمه روز قدس که ما را می برد راهپیمایی و بعد از نماز جمعه با پای پیاده باهم برمی‌گشتیم از شاه چراغ تا خونه چقدر راه بود! ساعت چهار می رسیدیم خونه! خیلی طاقت داشت .من را هم تشویق می کرد .تمام مسیر حرف می زد و می خندید و تعریف می‌کرد تا ما احساس خستگی نکنیم  لحظه به لحظه این روزها جلوی چشمام هست. ادامه_دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻فرض کن همین الان شلمچه باشی. روی تپه ی سلام.. خیره باشی به آن دور دست ها و با امامت عاشقانه نجوا کنیُ دلتنگی هایت خلاصه شوند در چشم هایت و ببارندُ ببارندُ ببارند.... 🔹شلمچه .....دلتنگ شهداییم 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷قرار بود گودالی در محل استقرار آتشبار در فاو حفر کنیم تا رادارها را در آنجا سازی کنیم. خود کمـال که فرمانده قرارگاه تطبیق آتش بود، همپای ما شروع به بیل زدن و حفر زمین کرد. هرکدام از یک سمت شروع به بیل زدن کردیم، هوا گرم بود و کم‌کم عرق از چهارستون بدن ما جاری شد. لحظه‌ای ایستادم تا نفسی چاق کنم. چشمم به آقا کمـال افتاد. در گودترین قسمت گودال ایستاده بود. متعجبانه به چیزی که می‌دیدم خیره شدم. صورتش خیس خیس بود. نه از عرق، که از اشک. گفتم: آقا کمـال، چیزی شده! با بغض گفت: محسن، تو کربلا رفتی؟ با تعجب از این سؤال گفتم: نه! گفت: عموی من، کربلا رفته. عمویم شنیده بود اگر خاک گودال قتلگاه را در آب حل کنند، آب رنگ خون می‌شود. عمویم می‌گفت کمی از خاک گودال قتلگاه را در آب حل کردم، شد خونابه! در آن گودال فکر و ذهنش رفته بود گودال قتلگاه حضرت امام حسین علیه‌السلام. همان‌جا وسط گودال نشست و ساعتی برای امام حسین(ع) اشک ریخت! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸پرسید:شهید دیگری دراین روستا مانده که به خانه اش برویم؟ گفت ؛یک نفرهست اما دیروقت هست،وروستا برق ندارد،منطقه هم امنیت ندارد،صلاح بدانید برگردیم. نپذیرفت.رفتیم وقریب به یک ساعت درخانه ی شهید نشستیم. تمام مدت کنارمادرشهید دوزانونشسته بود ومثل فرزند،خودش احوالش را می پرسید.وقتی مادرشهید اصرارکرد راحت بنشیند،گفت :محضرمادرشهید،محضرخداست واحترام دارد.من دوست دارم دوزانوجلوی مادربنشینم. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *گرامیداشت ظل انوار* 📣📣👇📣📣 ⭕️و اختتامیه و اعلام نتایج مسابقه ملی کتابخوانی 📚 فرمانده آتش⭕️ 💢 برادر *کربلایی محمد مهدی کبیری نژاد* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۳۰ دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
•♥️🖇• دلتنگ‌ ڪه‌ میشوم 💔 تنھا پناھم عڪس‌هایت هست چقدرخوب‌ نگاهم میڪنی🦋🌻 💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
⭕️ را می شناسید؟ ، حاج قاسم عزیز، او را این گونه توصیف می کند؛ «خلیل را می توانستم در گودال های آتش، خوب به تماشا بنشینم. او در استان فارس و حتی در جهرم قابل شناسایی نیست، فقط در گودال آتش قابل شناسایی بود. به خدا دینداری خلیل و علاقه او به امام آنجا خوب ظهور می کرد و این روزهای آخر من فکر می کردم به واسطه ی دعاهایش خداوند او را پذیرفت.» شهید سید مرتضی که در عملیات کربلای پنج کنار خلیل بود، می گوید: آتش انبوه دشمن بر خلیل گلستان شده است و جز او بر هر که از ملت ابراهیم خلیل تبعیت کند. آيا تو در آن معرکه ای که سفیر گلوله ها و تیر مستقیم تانک ها نفس میبرند، کسی را از خلیل مطهرنیا آرامتر دیده ای؟‌ من ندیده ام. نه، رمز شجاعتش در آن کلاه بافتنی نیست، در سینه ی اوست که وسعت یقین، آن را تا بینهایت گسترده است. 🔻۳۰ دیماه ۱۴۶۵ ▫️سالروز شهادت سردار شهید خلیل مطهرنیا، مسئول طرح و عملیات لشکر المهدی (عج) گرامی باد. 🌷 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _فاطمه مادر الان ده ساله از برادرت خبری نداریم .کاش خدا به داد دل من مادر برسه!کاش  یه نشونه ای ازش داشتم تا دلم تسلی بگیره. دعا کن دلم آروم بگیره مادر! چند روز بازگشت برادرم با خانمش که حامله بود آمدند خانه ما .حالا دی ماه ۱۳۷۳ بود . _چقدر خوشحال شدم زن داداش که آمدی خانه ما !چرا دیر به دیر می آیی؟ قبلاً بیشتر هوامون را داشتی! _مامان غلام ما که همیشه مزاحم هستیم. این چند وقت هم که کمتر میام میدونی که دکتر استراحت مطلق داده و جایی نمیرم .حالا هم آماده می خوام یک سر برم دکتر. _انشالله به سلامتی فارغ بشی و قدمش براتون خیر باشه.محمد حسن خیلی برام زحمت کشیده اون وقتا که تو باهاش ازدواج نکرده بودی و سرباز بود نمی دونم برات تعریف کرده یا نه ،خیلی رفته بود توی آبادان دنبال غلامعلی گشته بود و تو همه سردخونه ها سر زده بود. _ببخشید من برم در را باز کنم و برگردم. _وای خدای من این همه سبزی برای چی هست؟! زن داداش بیا ببین! داداش اینا رو میخواستی چیکار؟ _تا محمد حسن اومد حرف بزنه خانمش برای توی حرفش. _اینا را بابای من فرستاده برا منم آوردن خشک کن لازمت میشه. از صبح تا ظهر مشغول پاک کردن سبزی ها شدیم هی میگفتم دستش درد نکنه اصلاً ما این همه سبزی لازم نداشتیم.مشغول ناهار درست کردن و پاک کردن سبزی ها شدیم و تا ظهر با زن داداشم  حرف زدیم و گاهی هم خاطرات غلامعلی یادم می‌آمد می‌گفتم. _حالا که بارداری حواست به خوراکی که میخوری باشه !از هر جایی از دست هر کسی چیزی نگیر بخور !این چیزها را رعایت کنی دیگه خیالت راحت باشه و چرا که بزرگ شد خطا نمیکنه! یعنی لقمه حلال خیلی تاثیر داره! من تو بارداری سر همه بچه ها خیلی رعایت می کردم باباشون هم که دیگه میدونی حساس تر از من هست برای تذکر دادن. من یادم غلامعلی بچه بود کلاس سوم دبستان که تو کیفش نگاه کرده بود و دیده بود یک مداد توی کیفش است که مال خودش نیست. اومد گفت :مامان اومده تو کیفم نمیدونم مال کیه؟ اصلاً صبر نداشت و بشه میگفت: شاید مال بغل دستینه. حالا چیکار کنم؟! باباش گفت: اگه میدونی بو فکر می کنی مال هم کلاسیته، تا صبح نشده باید بری بهش بده بیایی. شبانه بچم رفت در خونشون مداد رو بهش داد.می خوام بگم یعنی‌چقدر رعایت می‌کرد و رعایت کردن های من هم تاثیر گذاشته بود. _آره شنیدم غلامعلی نمونه بوده .من که سعادت نداشتم ببینمش و باهاش هم صحبت بشم ولی تعریفش را از همه اقوام خیلی شنیدم. ظهر که داداشم اومد حمیدرضا و مجتبی هم اومدن خونه ما. دورهمی ناهار می‌خوردیم. خواستم برم توی حیاط که دیدم کفشهای همه اینها خاکی هست. ای خدا اینا مگه کجا بودند کفشاشون اینقدر خاکیه!؟ مجتبی مگه کوه بودی چرا کفشاتون اینجوریه؟! نگاهی به هم انداختن و حمیدرضا گفت: مامان کفش دیگه خاکی میشه. صدایی به گوشم خورد که گفت: باید بهش بگین بالاخره تا کی.. احساس کردم اشتباه شنیدم چون حواسم زیاد سر جاش نبود. حس می کردم اینها خیلی ناراحتن ولی چیزی نمی گفتند من هم پیله نشدم. ادامه_دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃